سه‌شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۶

سروش اسمانی

گل زرد

گل زرد همیشه نما د اندوه درونی من است .
من هنوز یک کودکم ، یک دختر نازنین  وای خواب ،  ای هدیه سروش ، 
آنگاه  که از شادی سودها  واز درد زیانهایم  خسته وافسرده میشوم  یک عقل چیرگی می خواهم  که از زرنگیهایش  مست است .میل ندارم خرفت وکند باشم ،  تو با دست لطف خویش  چشمان مرا  دزدیده وخواب رابرآنها چیزه کن 
چشمانی که چون ماهی  کر ، دردریا  لرزش ابی را  در سدها  رنگ میبند ،  چشمانی که  چون رخش  رستم  یک موی  سیاه را درشب تاریک  نور میبیند .
چشمانی که  درتاریکی خواب  ومستی با نور را توام میبیند 

 من با این چشمها  بود که ناگهان  خودرا درمیان دیدم  ، دریک کارگاه بافندگی از تارعنکوبتهای  زهر آلوده  وخود پیکر آفریدم .هنوز درخوابم . مرا بیدار کنید آی سروش یزدانی ، مرا که محو زیباییهای درونم  از پیکرهای گندیده  جداسازید .
منکه درگسنرش کارگاه هستی  پرچم خرد افراشته بودم .

صورتگری بمن نزدیک شد و دستم را فشرد  وبا لبخندی گفت : 
من همانم که تابلو های رنگین میسازم  این پیکر لرزان  روزگاری در خانه سگهای درنده خفته بود .
در انتظار روزی بود که مانند یک بچه مار از تخم بیرون اید وبیرون آمد ، آما زهراو  بمن کاری نشد ..
من خود سنگتراش هستیم ، سنگهای سنگینی را تراش داده ام  من بودم و ناف  پیکر یک نوزاد  که از مادر بریدم 
حال امروز آنها خون میمیکند ، طالب خونند .

ای سروش ایزدی  ای بزرگ مهر بان  پیکر تنو مند سیمرغ  را بسوی من بفرست تا بالهایش را روی من  سایه اندازد و از دام کلاغان هرزه ومرغان شوم رهایی یابم . 
من زاده کوهستانم ومادرم سنگتراش زاده میترا  او زاده شدن از سنک را ننک میدانست  اما سروش ایزدی پدرش بود .
آه ای سیه دلان وکورهای مادر زاد ، بروید  درکنار درختان پوسیده تا ازآنها نیرو بگیرید وآنها از جوانی شما بهره برند . 
من هنوز همان صورتگرم . 
همیشه میتوانم یکی را پایمال کنم وزیر طاق شب بفرستم  وپای دیگرم را برای گام های بعدی بردارم  درلحظه های بسیار کوتاه .
امروز کرمی را زیر پای خویش له کردم ودیگری هنوز بر صفحه مانند یک شاپرک سنجاق شده است . 
وفردا روز دیگری است . پایان 
ثریا . ایرانمنش » لب پرچین « / سه شنبه 20 /06/ 2017 میلادی / اسپانیا ، (تپه های هزار سوراخ ) .

خیانتکاران تاریخ

یادداشتهای روزانه !
----------------
 هرصبح که زیر دوش میروم گویی آب گرم و نیم گرم و گاهی سرد مغز مرا باز میکند و چیز هایی را بیادم میاورد  ،اولین چیزیکه مرا سخت آزار میدهد این موریانه های دم درازند که نمیدانم از کجا به درون  وان حمله میکنند همه جارا ضد عتفونی  کرده ام با الکل وکبریت آنهارا سوزانده ام همه حمام هر روز تمیز میشود اما هر صبح یکی از آنها درون وان بمن لبخند میزند ، خوب آنهارا به سپاه پاسداران تشبیه کرده ام وگاهی بخودم میگویم :

زیاد سخت نگیر بیاد زندانیان باش که تنها پنج دوش برای صدها نفر است آنهم گاهی  آب گرم ندارد  بنا براین الکل را روی آن جانور خالی میکنم وسپس آب داغ را تا بدرک واصل شود با انکه همه سوراخها بسته است .

امروز زیر دوش بیاد،" تیمسار فردوست "دوست جانجانی وهمیشه در رکاب شاه افتادم یکی از بزرگترین خیانتکاران که توانست زیر پای اورا خالی کند ، شاه دو خیانتکار را درکنارش داشت وبه هردوی آنها  اعتماد کرده بود یکی در چنگال انقلابیون افتاد دیگری ..... تاریخ بعد ها قضاوت خواهد کرد .

ننگی از این بالاتر نیست که انسان با خیانت بمیرد و برایش لعنت بفرستند تا زنده است گمان میبرد همیشه براسب مراد سوار است من خیلی کم به اشخاص اعتماد میکنم آنها را صدها بار درکاسه های مختلف صاف کرده تا ماسه ها وشن های آنهارا از بین ببرم ویا بکلی آنهار از صافی رد کنم . 

اما شاه ما دلسور و مهربان بود وهمین مهربانی اورا نجات داد تا مانند دیگران دردست انقلابیون هلاک نشود و بطرز شاهانه ای بخاک سپرده شود امروز از هر یکصد نفر نود هشت نفر باو وروحش درود میفرستند و هزاران لعنت به روح تیمسار  سپهبد فردوست .وچند تیمسار دیگر که مثلا سران بزرگ ارتش بزرگ ما وحافظ وطن بودند > خائنین بلفطره .......

انسان هیچگاه نباید از مهر ورزی  توبه کند  این گوهر گرانیها دردل آدمی جای دارد  مهر ورزیدن نماد ضعف وبی قدرتی نیست همه میتوانند وحشی باشند آن خوی درندگی در همه پنهان  است همان اهریمن درونی که بعضی ها میل دارند اورا از روح انسانها بیرون بکشند که خود اهریمنانند .
درجایی نوشته بودم که هر انسانی یک نیمه پنهان دارد  نمیتوانستم به زبانی دیگر توضح بدهم اما خیلی ها میتوانند آن نیمه شیطانی را زیر پوستشان پنهان کنند وبا آرایش وپیرایش خودر فرشته ای نجات بخش به نمایش بگذارند اما همیشه آن نیمه دیگر انسانرا دچار تشویش میکند بنابراین بهترین راه گریز ازآن نوشیدن الکل ویا کشیدن سیگار ومواد مخدر است ، آن نیمه برای مدتی گم میشود ویا برعکس بر نیمه واقعی چیره گشته ونفرت بار میگردد.
انسانهایی هستند که دردوزخ  حقیقت گم شده میسوزند  و در زباله های به دنبال آن میگردند  زمانی انرا میابند که چیزی فرسوده وگندیده  وغیر قابل مصرف است .
امروز ما ساده از روی خیلی مسائل رد میشویم و یا شانه بالا میاندازیم ،یا درانتظار فرصتی تا خودرا به نمایش بگذاریم  مرتب درحال نشخوار گذشته ها هستیم و در نگاه دیگران شهبازان  بلند پرواز جلوه میکنیم  بی آنکه معرفت آنرا داشته باشیم /

درک ازادی برای  مردم  آن سر زمین بسیار دشوار است ، آزادی را با بی بند وباری اشتباه گرفته اند ، من اینجا آزادم ، درلیاس پوشیدن ، دررابطه هایم با مردم ، درنوشیدن ، در خوردن و در خوابیدن و حتی در نوشتن ، اما میدانم کجا باید بایستم درلباس کهنه خودم راحترم  و کسی بمن به صورت اهریمن نمینگرد با آنکه هیچ آرایشی ندارم وییرایش برتنم جلوه نمیکند ، امروز بیاد شاه گریستم ولعنت به روح آن خیانتکاران فرستادم که برای مقاصد خود وپیشرفتشان دست به چه جنایت بزرگی زدند همان کاری که یهودا با عیسای مسیح انجام داد، و خیال میکنند که گریخته اند ، سایه شیطان آنها را تعقیب میکند  ونسیم زندگیشان به یک طوفان مبدل خواهد شد. 

حال امروز درتاریکیها دستم  را بسوی کسی دراز کرده ام که گمان میبرم درمقصد درانتظارم میباشد ، اماگاهی باو شک میبرم گاهی مانند یک بچه شیطان وگریز پا وزمانی مردی فهمیده و دانا ،  واین امر مانند برقی  میماند که در تاریکی  خفته باشد گاهی میدرخشد و زمانی خاموش میشود  گاهی حریق است و زمانی  سوز و د رد و گاهی ابی گوارا .
چرا دراین  پندارم که او حلقه ایست  بر درب خانه ایمنی  و چرا ارامش و سکون ندارد  و چرا خود را محکم به در و دیوار میکوبد  بانگ میشود ، فریاد میشود  و گاهی نرم خو مهربان  و خبر به مشتاقان میدهد که به مقصد خواهیم رسید کاروان درراه هست .
من نه بفکر خویشم ونه اندوه خویش در این داغی تابستان و نخوابید ن ها بفکر آن مادران و زنان بیگتاهی هستم که دربند اسیرند ، بفکر کودکانی هنستم که درخیابانها کنار سطل زباله افتاده اند ، بفکر دختران نا بالغی هستم که مردان وحشی گروهی به آنها تجاوز میکنند و فریاد رسی نیست ، کسی نیست ، هرچه هست پیام است وپیام وپیام .
حال زمان تا بجایی کشیده شده که عده ای نام خدایشان را نیز گم کرده اند  ونمیتوانند با نام او چیزی را اغاز کنند  و آغازشان تاریکی هاست  .//////
پایان  یادداشتهای امروز / سه شنبه 20 ژوئن 2017 میلادی / اسپانیا .

مغز بدون پوست

در این سرزمین بخصوص در شبهای داغ تابستان ،
باید یک ساعات بخصوصی را به خواب اختصاص داد درغیر این صورت نمیتوان  تمام شب یک سره خوابید ! 
از سروصدای چادر بالکن  بیدارشدم و سپس آژیر یک خانه به صدا درآمد و هوا هم ایستاده برگی تکان نمیخورد ،  آی پد راروشن کردم پیر خراسانی آمده بود اما این بار خیلی سعی داشت که به بینندگانش بپردازد وکامنهای آنها  تا به به شاه عباس سوم بند کند ویا به برنامه های صدر و درعین حال طلب همراهی و همکاری هم میکرد ، عباس پهلوان ، شهرام همایون وایشان سه تفنگدار  دراه خدمت به میهن عزیز و در کنارشان توده ای های سابق و مجاهدین توبه کرده همه در لباس فیلسوف و نظریه پرداز ، باطری  تما م شد از خواب هم خبری نبود ، برخاستم مطابق معمول قهوه را ساختم و نشستم به تماشای برنامه های تلویزیون موزیکی که از نایت کلابها پخش میشد ! به اشعار آنها گوش میدادم ، چه بی محتوا وچه آبکی است / من آن نیستم که بودم الان تو بگو من کی هستم ؟ و چرندیاتی در همین راستا و بیاد شاعران خودمان افتادم غیر از توده ای ها و خود فروختگان  ، بیاد سیمین افتادم دست آخر با بیماری  سرطان از دنیا رفت امروزکمتر کسی از او یاد میکند ، لعبت والا علیل وفلج درگوشه یک خانه کنسل هاووس درلندن  دارد به زندگی گیاهی خودش ادامه میدهد  و خوشبختانه شاعران دیگر هم از دنیا رفتند اما بعضی ها نامشان همچنان باقی مانده آنهاییکه مانند احمد شاملو لات و قلچماق و فحاش بددهن بودن هر روز نامی از او برده میشود ، اما کمتر کسی بیاد میاورد که نیما یوشیج بنیان گذار شعر نو کی بود و چگونه زیست ،  حافظ ومولانا وسعدی هم دیکر اشعارشان از شدت تکرار نخ نما شده است و دیدم در این دنیای ما تنها قشری که هیچگاه از زندکی خوب  بهره نبرده و نخواهند برد همین جامعه "ادبیات "ماست اگر مالی و منالی از فامیل داشته باشی تا مدتی میتوانی جلو گری کنی درغیر ان صورت بسته به باد است که از کدام سو میوزد  ، امروز دوباره صادق هدایت و گفته هایش بیانگر همه نوشته ها میباشند  آنهم تنها چند خط از علوی خانم ویا کاکو چون کاملا با فرهنگ موجود حاضر درایران وفق دارد .

نه ، دراین سی وهشت سال نه تنها شاعری ، نویسنده ای ، ادیبی  ، به دنیا نیامد بلکه آنهایی هم بودند به زیر خروارها خاک فرو رفتند ویا  همه یک پارچه سیاستمدار شدند حتی اشعارشان نیز سیاسی شد نوشته ها سیاسی شدند ( این بیماری یقه خود مرا نیز گرفت که فورا رهایش کردم ) از ساعت دو بیدار شدم هوا ایستاده  بادی نمیوزد ، صدای چادر کمتر شده وآژیر هم خاموش شد سکوت همه جارا فرا گرفته اما خواب هم از سرمن رفته وباید تا صبح بیدار بمانم وبیاندیشم  که زندگیم پر بود یا خالی  ، درست رفتم یا کج ، شخصی زیر شعرمن کامنتی گذاشته بود که " وقتی را برای خندیدن بگذار " نوشتم همه وقتم برای خندیدن  به روزگار میگذرد چون توقعی از زندگی و مردم حال آن ندارم گذشت آن زمانیکه نازم خریداری داشت و نامم بر سر زبانها بود رسوای عالمی شده بودم  دراه عاشقی ! ، حال دیگر کسی بیاد نمیاورد چهره ام چگونه بوده است .
روز گذشته درون کیفم اولین  عکسی را که پس از ازدواج گرفته بودم  به همراه جناب همسر به دخترم نشان دادم  آنرا قابید " اوه ماما ، دو آرتیست زیبا ، مارچلو ماسترویانی و الیزابت تیلور!!!! خنده ام گرفت ، باخود گفتم او مارچلو را ازکجا میشناسد عکس را گرفت تا ببرد اسکن کند وبه دوستانش نشان بده وهمان نسخه اصل را که زرد شده بود برایم پس بیاورد . او به زیبایی خیلی اهمیت میدهد مانند مادرش تنها دنبال زیبایی ها رفتم میدانستم که زشتی ها را با پول میتوان پنهان کرد من از این معامله بیزار بودم ، نه ، پشیمان نیستم ، دوران خوب و طلایی داشتم حال هم دوران بازنشستگی را به همراه میوه های باغ می گذرانم بی انکه مزاحمتی برای آنها فراهم کنم در سکوت راه میروم و در سکوت درد میکشم و در سکوت میگریم برای خاک محبوب واز دست رفته خودم و دیگر آن خانه و آن خاک به درد من نخواهد خورد خروارها بیماری و کثافت زیر آن مدفون است برای اباد کردنش سالهای زیادی لازم میباشد که من فرصت آنرا ندارم قبل از هرچیز باید بمردم سواد آموخت  مهم نیست که از دانشگاه چه مدرکی دارند سوادی که مد  نظر منست آن شعور باطن میباشد که در همه گم شده یکنوع خود نمایی و سرانجام خود فریبی گریبان گیر همه شده است همه آلوده به به این  مواد خطرناک که خوشبختانه من به هیچ یک ارادتی  ندارم تنها همین واژه ها هستند که ساعات مرا پر میکنند و بس نه میلی  به مراوده دارم ونه معاشرت گروهی تازه به نوا رسید از راه آمده اند همه اطمینان وعزت نفسشان و قدرتشان به ارقام بانکی و اتومبیلهای آخرین مدل و ساعت های گرانبهایشان   میباشد اگر آنها را از دست بدهند هیچ هستند خالی یک  بادکنک روی هوا ،  حال صد ها خانه داشته باشند ویا هزاران دست لباس و کشتی و جت و غیره ، تازه میشوند مرحوم عدنان قاشقی قاچاقچی نه بیشتر .
نه هیچ میل ندارم خودم را تا این حد خار و حقیر کنم من راحتم با خودم وبا مردم و اگر چیزی بر خلاف میلم باشدویا دروغی با تمام قدرتم با آن مبارزه میکنم و میجنگم /

روز گذشته سخنان و اولتیماتوم حضرت ولایتعهدی را با ملاهای حاکم بر سر زمینم شنیدم ، جالب بود برای اولین بار ایشان از خواب برخاسته اند و ریش مبارک را تراشیده ادوکلن زده با صدایی رسا و بلند فرمودند من نمیتوانم تحمل کنم !!! چهل سال شما دیدید که چگونه با زنان و دختران  آن سرزمین رفتار کرده اند آنها را در کنج زندانها با دسته جارو وزمین شور از هم پاره میکردند و میکشتند و اهسته بخاک میسپردند یا دراسید حل میکردند و شما خبر نداشتید ، مردان جوان را از میان رختخوابهایشان بیرون میکشیدند وآنهارا به بیدادگاهها میبردندوخدا عالم است چه بلاها بر سرانها میاوردند ، شما بیخبربودید ، علیاحضرت مادر تنها با لباسهای زر دوزی شده کنار سایر ملکه های شمال وجنوب وشرق وغرب راه میرفتند درحالیکه مردان بی وجدان درخوابگاه دختران به انها تجاوز کرده سپس از پنجره آنها را به وسط میدان پرتا ب میکردند و نامش را میگذاشتند خود کشی نیمی از این زنان و دختران از ترس با آن جانوران  همکاری و همراهی مینمودند زینب کماندوها با چادرهای مشکی با تیغ و چاقو به دختران بیگناه حمله میبردند عقده های دوران بدبختی شان را خالی میکردند ، شما کجا بودید . حال با کمک جنا ب مکین ویا مجاهدین میخواهید ایران را ازاد کنید؟ خیر ایران از درون خود خواهد جوشید مردم خود خواهند غرید مانند هما ن شیر جوان .جنگلهای سرسبز سر انجام مردی پیدا خواهد شد که جا پای پدر بزرگ شما بگذارد .گمان نکنم غیر ازچند تن جیره خور درگاه شما کسی بخواهدشما را بر تخت بنشاند تخت به موزه نقل مکان کرده است دیگر دوران شاهی گذشته و آخرین پادشاه خوب ونازنین ما به دست همقطارانیکه  که بانو دور خود جمع کرده بودنداز پای درافتاد بعد ازاو دیگر تف به دنیا.
حال باید بفکر یک رییس جمهور بود .این عقیده من است . صلاح مملکت خویش خسروان دانند و...بس و پایان 
ثریا ایرانمنش  از » لب پرچین « نیمه  شب سه شنبه 20/ 06/ 2017 میلادی .اسپانیا /.

دوشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۶

ایکاش میبودی

عموی عزیزم ! 
این نامه برای  توست ، چرا که امروز دریکی از این چرند نامه های دیدم کتابهای هایت به چاپ چندم رسیده اما خیلی کم از تو سخنی به میان آمده است  ،  امروز آرزو کردم ایکاش زنده بودی وبمن کمک میکردی ومرا از این پریشانی رها میساختی ، خود تو سالها دور دنیا را گشتی سرانجام طاقت نیاوردی ودر ایران دل  به مرگ سپردی  ، حال امروز من احوال ترا میفهمم وحال ترا درک میکنم ، در بین دوستان و فامیل و وابستگان انسان عالم دیگری دارد تا دربین غریبه ها که ترا نه میشناسند ونه دردهایت را احساس میکنند ، نمیدانم آیا کسی باقیمانده ؟ گمان نکنم ، تا مادرجان زنده بود من خبر داشتم واز زمانیکه او رفته من دیگر دردنیارا به روی خود بسته ام ، گاهی به کرمی یا گنجشگی دل میسپارم بامید آنکه شاید جای ترا بگیرد اما آنها هیچگاه باندازه تو نه  آب زندان را نوشیده اند  و نه خاک زمین را بوسیدند تو هیچ بلند پروازی نداشتی ، در گوشه اطاقت تنها دل باین خوش کرده بودی /که بنویسی ، ترجمه کنی و نانی بخوری با چند دوست وهمپالگی خودت . 
من نتوانستم در غربت کسی را بیابم تا با گام های او قدم بردارم همه عقب عقب میرفتند گویی از جلو رفتن وحشت داشتند ، همه از یکدیگر رو پنهان میکردند و همه دچار  نوعی بیماری شده بودند ، گویی طاعون به یکباره باین ملت حمله کرد از خرد و درشت و ریز را باهم مخلوط نمود  ، هجویاتی درخارج بچشم میبینم که شرم میکنم نام انسان برآنها بگذارم وچه از داخل ، 
من آزادم ، آزاد  ، آزاد ازهفت دنیا ، پای بر سر دنیا گذاشته ام هرچه را که آن مرحوم به ارث گذاشته بود با اجازه  از فرزندانم همه را بخشیدم ، خواهرکم زیر زلزله بم کشته شد با همه خانواده اش بنا براین برای بقیه از طریق دوستی مطمئن پول فرستادذم میدانی دویست دلار !!! پولی بود ، و میدانم که به دست آدم درستی افتاده ، به یک خانواده بی سرپرست نیمی از پولم را بخشیدم و بقیه را به دست مردی دادم که هم دوستش داشتم وهم فقیر بود  یعنی دچار فقر شده بود تازه از امریکا برگشته ودربدر به دنبال خودش بود ،  من آن میراث شوم را که از جاهای نامربوط بما رسیده بود نمیخواستم میدانستم که برجان وتن من نخواهد چسپید از همه آنها گذشتم ، تازه شدم مانند تو یک لا قبا خودم بودم و کتابهایم و نوشته هایم و اشعارم و زندگیم که حتی از یک گنجشک هم کمتر غذا میخورم واز یک کبوتر کمتر پرواز میکنم ،  حال امروز دلم برایت تنگ شده بود ، اگر تو بودی میتوانستم با تو حرف بزنم میدانی که دیگر برگشتن من امکان پذیر نیست درهمین بیغوله خواهم پوسید  ، گاهی دستی به اب میرسانم بلکه بتوانم شعوری را بیدار کنم اما بی فایده است گویی مشت بر سنگ میکوبم  خانمی نوشته بود دو قطره اب بهم میامیزند وتشکیل رودخانه میدهند اما دو سنگ هیچگاه باهم یکی نمیشوند ومن با سنگها وکلوخها وآجرهای مصنوعی روبرو.طرف هستم نه با یک دریای  مواج وخروشان و یا یک آبشار بلند طغیان گر ، نه همه ترجیح میدهند از همان شیر آبی که برایشان تعیین شده نم نم بنوشند ومیترسند تمام شود ، همه همسن وسالهای تو یا پیر وپاتال شده اند ویا مرده اند وهمسن وسالهای من با کمک جراحان دوباره ازنو گل کرده اند اما من میل ندارم دست به ترکیب خودم بزنم خودم را با همین  وضع اشفته دوست میدارم خیلی هم دوست میدارم ، درخیابانهای شهرکی که درآن زندکی میکنم مانند یک روح راه میروم کسی مرا احساس نمیکند مرا نمیبیند ضرورتی هم ندارد که همه بهم برخورد کنیم وراه یکدیگرا ببریم از این خیابان به آن خیابان میروم از ان کوچه باریک به سر تپه میرسم  بی آنکه پیچ بخورم ویا راه را دوباره  طی کینم از راه دیگری بر میگردم ، در این راهها همیشه باید به یکسو رفت وراههای یکراسته ویک سو  همه به یک سوپر بزرگ منتهی میشوند  وراههای دیگر که همه دم از آزادی برگزیده میزنند . 
درشهر هر روز ساختمانی تازه وراههای تازه ای میسازند  شهر هرروز زیبا تر اما غم انگیز تر میشود  چون تنها رباطها درآنجا حرکت میکنند  هیچ امکان تماشایی برای ما باقی نمانده  زندگیمان دوقسمت شده دیگر مانند سابق نمیتوان  به تالار رودکی رفت و نشست به یک موسیقی دلپذیر گوش داد حال باید به هیاهوی  بسیاربرای موجودیت آنسانهایی که ناگهان مانند قارچ از زمین سبز شدند گوش فراداد و سرسام گرفت . روزی  روزگاری همه انسانها یکدیگرا میشناختند و به انسانیت احترام میگذاشتند امروز نام " الاغ " یا سم قتال و یا هر چیز دیگری که از آن بدتر نباشد ترا هدف تیر قرار میدهد وهمه هم اهل همان _ شهرند .. 
بس امروز دلتنگم   و چقدر به بودنت احتیاج داشتم . افسوس باید خودم از خودم حمایت کنم و از خود بپرسم که خوب سر کار خانم بانوی شریف تکلیفت را روشن کن آنسوی دنیا خبری نیست وهمه اینها سرگرمی وبهانه است سعی کن دراینسو دنیا از هما ن آب خنک درون یخچال خودت بنوشی وکاری به دیگران نداشته باشی آنها مرده اند مردگانی که راه مروند همین وبس .پایان//////
 ثریا ایرانمنش / اسپانیا / دوشنبه /ماه ژوئن 17/

جهنم

دلنوشته امروز !

پرتغال یکهفته است که دارد میسوزد امروز تنها دود و خاکستر آسمان را فرا گرفته  مردم خانه برباد داده درختان خاکستر شده 
هوای آنجا وهرم گرمای آنجا باینسو نیز سرایت کرده است ، ومدرسه  بچه هارا درهوای چهل وچهار درجه گرما به گراناد برده است !!! نوه منهم در میان آنهاست  .
کلیسا تنها دعا  میخواتد، اخبار  دارد برنامه پخش میکند وجناب استادی فرمایش میفرمایند این از هوای وتنش گرمایی جهانی است همان هوایی که آقای ترامپ  خودرا ازآن جدا کرد ؟ گوز به شقیقه چه ارتباط دارد ؟  چه بسا خودتان آتش را به پا ساخته اید هرچه باشد شما وپرتغال همه دست نشانه اربابان  چپی هستید شب گذشته خوشحال بودیدکه سرانجام حزب سوسیالیت برنده شناخته شد حال بروید ببیند چه تاجی بر سرتان خواهد گذاشت ، یک انقلاب فرهنگی نوین ویک جوانک بی تجربه حال میخواهد این سیاسیت نم کشیده وزوار دررفته وویران اسپانیارا به دست بگیرد بی هیچ فرهنگی وسوادی  تنها دلخوشیتان این است که خوب کلیسا کمتر  رویمان فشار میاورد  ، نه قربان دین حتی دررختخواب شما نیز وارد شده است » بوی آتش وبوی خاکستر همه مشام مرا پرکرده ، کولر راوشن کردم وخودم به اطاق دیگر آمدم «  وامیدوارم مانند دفعه قبل آنرا روی هوای گرم تگذاشته باشم ؟ چون عینک نداشتم همه حواس من به گرمای آنسوی شهر است واینکه این بچه هارا دراین گرمای شدید به کجا میبرند وبرای چه منظوری بهر روی دراین سفرها همیشه مقداری منافع هست ، در غیر اینصورت گرانادا دراین حال وهوا ونزدیک مرز پرتغال چه میتواند به بچه ها بدهد مشتی بچه بیگناه  راهی شهر نور شده اند !!!! 

بلی تا میتوانید آب بنوشید ودرون لیوان اب خود لیمو بیاندازید و از خانه بیرون نروید چشم بسته غیب میگویند ، نگرانی من بیشتر ازآن است که بشود فکرش را  کرد ، این سفر درچنین هوایی چه لزومی داشت ؟ چند بچه راه افتاده اند ؟ ازکدام کلاس وازکدام گروه ؟ کسی نیست جواب مرا بدهد  واتس آپ بلاک شده مسنجر فامیلی موت شده تلفن نمیتوانم بکنم چون بچه ها سر کار هستند  ، بردگی نوین خارجیان تمام تابستانرا کار میکنند خودشان به تعطیلات میروند !!! تعطیلات خارجیان نیمه های شهریور است !! 
نه گرما  پاک مرا کلافه کرده است با یک رکابی و شلوار کوتاه نشسته ام مغزم صوت میکشد چه دنیای کثافتی برای ما درست کردید؟ چه بیماری داشتید ؟ روز گذشته شخصی دریک منبع نوشته بود همه ثروت انگلستان در ددست یک دهم مردم میباشد بقیه گرسنه انذ ! چشم بسته غیب میگوید ، مسلمانان خوشبختانه هر تابستان با روبنده ها وچاد رهای عبایی همه بوتیکهارا خالی میکنند روز گذشته دریک فیلم دیدم زنی در یک رستوران نشسته دارد ماکارونی میخورد  چنگال را با ماکارونی درون روبنده  انداخت مقدار از آن آویزان بود زن با دستمال مجبور شد آن نیمه را از روی روبنده اش پاک کند یک کمدی بود  گویا این فیلم را بیخبر ازاو گرفته بودند حالم بهم خورد این چه وضعی است برای چی راهی انگلستان میشوید دوبی که نزدیکتر است برای خرید .....
نه بهتراست حرفی نزنم سرم داغ شده مغزم داغ شده چشمانم از بیخوابی ورم کرده و گرما دارد مرا میکشد هیچ سالی در چنین فصلی اینجا نبودم اما امسال حوصله نداشتم  گذاشتم تنها در موقع تولدم یک سفر دوهفته ای بروم آنهم یک کادو بود در غیر اینصورت میلی ندارم آن سیاه پوشان و ریش داران را زیارت کنم در این پستوی خودم راحت ترم .

بیاد دارم شبی در منزل یکی از ثروتمندان ساکن این دیار میهمان بودم خیلی ها از ایران آمده بودند با موههای بور والماسهای درخشان تکیلا وخاویار ونان سنگگ وغیره وشراب ودکای فراوان ، من درگوشه ا درتاریکی نشسته بودم وتماشاچی بودم یکی مست بود میخواند دیگری داشت  از سیاست حرف میزد سومی داشت  تلویزیونی را که به پهنای تختخواب من روی دیوار نصب بود روشن کرده واخبار صدای امریکارا تماشا میکرد روی میز انواع غذاهای سرد وگرم چیده شده بود .من دراخر شب ناگهان پرسیدم ؟
چه کسی بسویی شهر میرود ؟ تا مراهم به درب خانه ام برساند؟  همه گفتند من ، حتی صاحبخانه بیچاره گفت خودم ! یک خانواده که از ایران آمده بودند گفتند ما به آنسوی شهر میرویم وشمارا میبریم .
کاری ندارم که از باغ  بزرگ وبی سر وته در میان فواره های فراوان .درختان سر بفلک کشیده چگونه وارد چه اتومبیلی شدم چهار بانو بودند ویک مرد رانند ، 
مرا به درب خانه رساندند گفتم سپاسگذارم همینجا پیاده میشوم ، خانمی گفت که نه ما شمارا بخانه میرسانیم . گفتم نه زحمت نکشید واز این سربالایی سخت است بالا بیایید ، ناگهان یکی از آنها پرسید " وای ! شما اینجا زندگی میکنید / نمیترسید ؟ پرسیدم از چی بترسم ؟ ار دیوارها ویا ازدرختان ویا  از تپه ها ؟ اینها ترس ندارند آدمها بیشتر ترس دارند وخدا حافظی کردم وراه تپه را درپیش گرفتم ، لابد باخودشان میگویند  " بیچاره زن ، لابد خیلی فقیر است که اینجا را انتخاب کرده است ، اینجا که جای آدم نیست ! 
اما اینجا تنها جایی است که انسانها زندگی میکنند بی خبر از  انچه که درشهرهای بزرگ میگذرد ! تازه خبر ندارند که خانه هم اجاره ای است من دیگر خیال ندارم دراین سر زمین خانه ای بخرم همان اولی کافی بود . 
نه ، نمیدانم وطنم کجاست . و نمیدانم آخرین خانه ام کجاست ؟ هیچکس نمیداند . و متاسفم برای آنها واقعا متاسفم .معنای زندگی را در مستیها یافته اند و من در میان اوراق کتابهایم ./  ثریا / اسپانیا / دوشنبه / 19 ژؤوئن 2017 میلادی/.


ارنست جوان

سالها پیش کتابی خواندم بنام " اهمیت ارنست بودن " شاید هنوز در لابلای  کتب بهم  ریخته ام  آنرا داشته باشم .
و زمانی نوشته هایم را اختصاص دادم به جناب " ارنستو چه گوارا"  نه بخاطر خودم چون هیچ علاقه ای به آن ایده ولوژی نداشتم ومیدانستم که عاقبت چه خواهد بود و شد آنچه نباید بشود اما این ارنست برای من کلی خواننده آورد و فهمیدم تا چه حد بدبخت دردنیا وجود دارد وتا چه حد مردم چشم امید به بعضی از آدمها دوخته بودند و سرانجام آنها همان خوکهایی بودند که در قلعه حیوانات از آنها بارها وبارها یاد شده است ، زیادی بودن خواننده برایم من مهم نیست ( برای ارباب ) است ! .

بهر روی امروز مطابق هر یکشنبه درانتظار بودم و با اشفتگی تمام در گرمای بیست وهشت درجه  با چشمان پف کرده از نخوابیدنها  قهوه ام را درست کردم و نشستم به تماشای برنامه تو که از طریق دست دوم بمن میرسد ! چه افتخار آمیز ، چه برازنده و معلوم بود که یقه پیراهن نرا سخت عذاب میداد ، درعین حال از حاضر جوابی تو  متحیر ماندم، سئوالی که آخرین بانوی ساکن امریکا از توکرد همان سئوالی است که من میخواهم بپرسم .

چرا تا بحال جناب ولایتعهدی چنان درگیر مصاحبه و مراوده با مردم نبودند و امروز و قردا میکردند ؟ من هیچ علاقه ای به ایشان و آمدن ایشان و دوباره دیدن شهربانوی عزیز ندارم یکبار کافی بود شاه مارا به ورطه  نابودی کشاندند چهل سال درسکوت و ارامش مردم را ببازی  گرفتند با خاطره نویسی ها و عکسها و تصاویر و مصاحبه ها حتی با دشمنان خود فروخته ایران این مبارزه نبود یک بیزنس بود . یک تبلیغات بود . 
  با امدن تو همه امیدم را بتو بستم  یک رییس جمهور آینده ایران ، فهمیده ، باشعور ، با استعداد و عاشق وطنش و سر زمینش ، یک نویسنده ؛ یک شاعر ویک مرد با جرئت حال امروز نا امید شدم میدانی چرا ؟ هنگامیکه اظهار داشتی   باعث ملاقات مکین و والاگهر تو بودی >
حال دارم گریه میکنم ، ناکهان احساس کردم نکند نقش توهمان  نقش ارنست باشد که شاه را به پادشاهی برساند وخود جانش را به طریقی از دست بدهد ؟!. 
من نمیتوانم مانند جناب صدر  خود را فدایی بنامم چرا که نیستم  شاهنشاه را از صمیم قلب دوست داشتم میدانستم برای وطن دارد جان میدهد او همان خدایی بود که باو پیوسته بودم ناگهان شیطان درکنارش قرار گرفت  و همه چیز عوض شد  خدایی که او را  در خود زندانی کرده بودم حال روح او را در تو میدیدم  در زندان تاریک و انفرادی خود  و خودی را  که خودم زندانی کرده بودم  حال دیوار ها را از هم شکافته و داشتم  بسوی روشناییها میرفتم  و ترا تا مرز خدایی رساندم و خود شدم یک بنده که ترا دنبال میکند بامید آنکه این مردم بیشعور را با روش خود از خواب خوش مستی بیدار کنی  ، میل نداشتم هر روز لباسهای ترا درمقابل دیگران بشویم مخالفت با تو زیاد بود حتی بین اعضا ء خانواده ام . اگر فیس بوک را را دوباره بکار انداختم بخاطر تو بود وبقیه  رسانه ها را حال این خدا کم کم دارد درسایه  دیگری پنهان میشود مشگل بتواتم سایه اورا ببینم حال دراین  گمانم که باز باخته ام  و برای فرو بردن خشم خود تنها راهی را که یافتم اشکهایم بودند .

تو مارا با حقیقت اغوا کردی تو نه آن "مار"  بهشت بودی و نه حوای عشوه گر تو خود انسان بودی همان " هیومن "  و حقیقت برای من روشن بود  نه خود را به دست فریب ندادم  و دروغی در تو تو ندیدم  دروع ها همیشه زایده خیالند  .

تو همان خدای دشتهای خیال من بودی   که مانند یک آهوی تیز پا  دردشت میدوید میل نداشتم شکار شوی  چرا که خود خدا بودی  نه شکار چی  حال دیدم امروز در نقش یک قربانی نشسته ای ، در نقش یک عمو زنجیر باف  حال ترا چگونه بر گردنم بیاویزم  و برایت در خیال خانه بسارم  تو آنرا طعمه حریق خواهی کرد . من به خدای افسانه ها ابدا اعتقادی  ندارم   حقیقت برای من خداست خدایی که چون  رود ارنگ از البرز  اسطوره ای  شتابان سرازیر دشتها ی تشنه شد  و دررگهای  نازک  وتتگ  مارخورده ها  روان گردید ، 
من خدایی را میخواستم  که اورا ببینم ودر زیباییش غرق شوم  وببویم  بوی گل سرخ سر زمینم را از او بمشام جان برسانم نه عطر ننگین مغازه ی کثیف شهر فرانسه را یا بورلی هیلز را من تیزی دندانهای ترا بر گوشت و پوست پیکرم احساس میکردم  و میدانستم که خون تازه ای در رگهای ما جریان خواهد یافت .

گیج مانده ام ، در آستانه آمدن زمان ایستاده ام  دیگر هیچگاه به دنبال خدای دیگری نخواهم رفت خدایی که از خدا بودنش اکراه دارد وبا نشستن با بندگانش نیز برایش بی ارزش است حال با کمک تو و روی دوش تو و دیگران دارد نردبان را طی میکند .نه من اورا نمی خواهم . او نماد تجارت و نماد سکه های بی ارزشی است که من دور ریخته ام .ث
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 19/06/2017 میلادی /.
»این نوشته را به جناب امیر عباس فخر آور تقدیم میدارم .«