دوشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۶

ارنست جوان

سالها پیش کتابی خواندم بنام " اهمیت ارنست بودن " شاید هنوز در لابلای  کتب بهم  ریخته ام  آنرا داشته باشم .
و زمانی نوشته هایم را اختصاص دادم به جناب " ارنستو چه گوارا"  نه بخاطر خودم چون هیچ علاقه ای به آن ایده ولوژی نداشتم ومیدانستم که عاقبت چه خواهد بود و شد آنچه نباید بشود اما این ارنست برای من کلی خواننده آورد و فهمیدم تا چه حد بدبخت دردنیا وجود دارد وتا چه حد مردم چشم امید به بعضی از آدمها دوخته بودند و سرانجام آنها همان خوکهایی بودند که در قلعه حیوانات از آنها بارها وبارها یاد شده است ، زیادی بودن خواننده برایم من مهم نیست ( برای ارباب ) است ! .

بهر روی امروز مطابق هر یکشنبه درانتظار بودم و با اشفتگی تمام در گرمای بیست وهشت درجه  با چشمان پف کرده از نخوابیدنها  قهوه ام را درست کردم و نشستم به تماشای برنامه تو که از طریق دست دوم بمن میرسد ! چه افتخار آمیز ، چه برازنده و معلوم بود که یقه پیراهن نرا سخت عذاب میداد ، درعین حال از حاضر جوابی تو  متحیر ماندم، سئوالی که آخرین بانوی ساکن امریکا از توکرد همان سئوالی است که من میخواهم بپرسم .

چرا تا بحال جناب ولایتعهدی چنان درگیر مصاحبه و مراوده با مردم نبودند و امروز و قردا میکردند ؟ من هیچ علاقه ای به ایشان و آمدن ایشان و دوباره دیدن شهربانوی عزیز ندارم یکبار کافی بود شاه مارا به ورطه  نابودی کشاندند چهل سال درسکوت و ارامش مردم را ببازی  گرفتند با خاطره نویسی ها و عکسها و تصاویر و مصاحبه ها حتی با دشمنان خود فروخته ایران این مبارزه نبود یک بیزنس بود . یک تبلیغات بود . 
  با امدن تو همه امیدم را بتو بستم  یک رییس جمهور آینده ایران ، فهمیده ، باشعور ، با استعداد و عاشق وطنش و سر زمینش ، یک نویسنده ؛ یک شاعر ویک مرد با جرئت حال امروز نا امید شدم میدانی چرا ؟ هنگامیکه اظهار داشتی   باعث ملاقات مکین و والاگهر تو بودی >
حال دارم گریه میکنم ، ناکهان احساس کردم نکند نقش توهمان  نقش ارنست باشد که شاه را به پادشاهی برساند وخود جانش را به طریقی از دست بدهد ؟!. 
من نمیتوانم مانند جناب صدر  خود را فدایی بنامم چرا که نیستم  شاهنشاه را از صمیم قلب دوست داشتم میدانستم برای وطن دارد جان میدهد او همان خدایی بود که باو پیوسته بودم ناگهان شیطان درکنارش قرار گرفت  و همه چیز عوض شد  خدایی که او را  در خود زندانی کرده بودم حال روح او را در تو میدیدم  در زندان تاریک و انفرادی خود  و خودی را  که خودم زندانی کرده بودم  حال دیوار ها را از هم شکافته و داشتم  بسوی روشناییها میرفتم  و ترا تا مرز خدایی رساندم و خود شدم یک بنده که ترا دنبال میکند بامید آنکه این مردم بیشعور را با روش خود از خواب خوش مستی بیدار کنی  ، میل نداشتم هر روز لباسهای ترا درمقابل دیگران بشویم مخالفت با تو زیاد بود حتی بین اعضا ء خانواده ام . اگر فیس بوک را را دوباره بکار انداختم بخاطر تو بود وبقیه  رسانه ها را حال این خدا کم کم دارد درسایه  دیگری پنهان میشود مشگل بتواتم سایه اورا ببینم حال دراین  گمانم که باز باخته ام  و برای فرو بردن خشم خود تنها راهی را که یافتم اشکهایم بودند .

تو مارا با حقیقت اغوا کردی تو نه آن "مار"  بهشت بودی و نه حوای عشوه گر تو خود انسان بودی همان " هیومن "  و حقیقت برای من روشن بود  نه خود را به دست فریب ندادم  و دروغی در تو تو ندیدم  دروع ها همیشه زایده خیالند  .

تو همان خدای دشتهای خیال من بودی   که مانند یک آهوی تیز پا  دردشت میدوید میل نداشتم شکار شوی  چرا که خود خدا بودی  نه شکار چی  حال دیدم امروز در نقش یک قربانی نشسته ای ، در نقش یک عمو زنجیر باف  حال ترا چگونه بر گردنم بیاویزم  و برایت در خیال خانه بسارم  تو آنرا طعمه حریق خواهی کرد . من به خدای افسانه ها ابدا اعتقادی  ندارم   حقیقت برای من خداست خدایی که چون  رود ارنگ از البرز  اسطوره ای  شتابان سرازیر دشتها ی تشنه شد  و دررگهای  نازک  وتتگ  مارخورده ها  روان گردید ، 
من خدایی را میخواستم  که اورا ببینم ودر زیباییش غرق شوم  وببویم  بوی گل سرخ سر زمینم را از او بمشام جان برسانم نه عطر ننگین مغازه ی کثیف شهر فرانسه را یا بورلی هیلز را من تیزی دندانهای ترا بر گوشت و پوست پیکرم احساس میکردم  و میدانستم که خون تازه ای در رگهای ما جریان خواهد یافت .

گیج مانده ام ، در آستانه آمدن زمان ایستاده ام  دیگر هیچگاه به دنبال خدای دیگری نخواهم رفت خدایی که از خدا بودنش اکراه دارد وبا نشستن با بندگانش نیز برایش بی ارزش است حال با کمک تو و روی دوش تو و دیگران دارد نردبان را طی میکند .نه من اورا نمی خواهم . او نماد تجارت و نماد سکه های بی ارزشی است که من دور ریخته ام .ث
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 19/06/2017 میلادی /.
»این نوشته را به جناب امیر عباس فخر آور تقدیم میدارم .«