دوشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۸

قهوه سرد میشود

هر روز صبح زود بیدار میشوم وگویی هنوز دوران گذشته است و

من باید فورا لباس بپوشم وبه سر کارم بروم ! نگاهی به پنجره میاندازم

هنوز هوا تاریک است ، بلند میشوم وبه جای همیشگی ام در بالکن

میروم ومینشینم بانتظار طلوع خورشید ، آسمان اینجا هنوز چندان قطور

نشده است وهنوز میتوان از لا بلای ابرها در میان رنگهای زنده طلوع

خورشید را د ید ، تپه ای که من آنرا کوه می نامم کم کم تراشیده میشود

حال بشکل سر یک کاردینا ل با کلاه مخصوص است که دستهایش

صلیب وار روی سینه اش قرار دارد بشکل همان مجسمه های مرمری

که روی مقبره های آنها در کاتدرالها دیده ام نوک کلاهش را چراغهای

روشن تزیین کرده اند ودر بناگوش وصورتش نیز چراغها میدرخشند

گاهی شعله ای ودودی از دوردستها میبینم  ومی دانم که باز دستی آتشی

افروخته تا جا برای ساختن قفس ها باز کند گاهی آرزو میکنم ایکاش

قدرت سامسون افسانه ای را داشتم وبا دستهایم همه این قفس های بلند

بی هویت را بسوی دریا میراندم وجا برای نفس کشیدن پیدا میکردم

آسمان صورتی وسپس نارنجی وگوی طلایی خورشید پیدا میشود باید

پرده هارا پایین بکشم تا از نفوذ گرما جلوکیری کنم  ، برمیگردم به

اطاق کتاب بازشده روی میز وچند عینک دور ونزدیک وموسیقی

کلاسیک ! باید بدانم چگونه روز را  شروع وتمام کنم ، خیابان

بیدارشده چراغهای اتومبیلها کم کم خاموش وپرده ها وکر کر کره

پایین میافتند کنار قفسه کتابهایم میایستم شاید میلم بکشد دوباره چیزی

بخوانم احتیاجی به حرف زدن ندارم  اما همیشه میشنوم گوشم هنوز

شنوایی همه گفتگوها را دارد ، صفحات کتاب غالبا فرسوده ولکه دار

است یک شعر از یک شاعر متعهد ، یک غزل از یک شاعر عاشق

دیوانه  ویا یک خط از کتاب یک شاعر مداح ، برای خواندن اشعار

او لزومی ندارد هزار چشم داشته باشم  از همان گوشه چشم میتوانم ببینم

که روز در وصف قادر قدرت التبار شعر میگفت وامروز دروصف

یک بت شکن  ، باید بدخواهی هارا کنار گذاشت  باید باین اندیشید که

شاعری هم یک کسب است نه سر چشمه وغلیان احساسات حال اگر

صدای این یکی نیز از گوشه ای برخاسته بطور قطع گرسنه بوده است

همه چیز دراین اشعار مرتب است طول مصراع ها طبق قرارداد و

مقدار زیادی هم پرت وپلا ، نه نباید شکاک بود وهمینکه پنجره ای را

باز کنی  شک بباد میرود باید تیغی به دست گرفت وبیرحمانه به جان

تنه یک درخت افتاد وآنقدر آنرا تراشید تا دایره های سفید آن پیدا شود

آنوقت شاید بتوان فهمید که آن شخص یا آن شاعر  چه میگوید ؟ .

تنها هستم  مانند همیشه  ومیتوانم باین قانع باشم که میتوانم به قرص

خورشید بنگرم  به سوختن آتش در بخاری  ویا چاله هایی در

دره های خوشی های زودگذر ، شهر بیدار شده باید کاری بکنم ، آهان

قهوه ، قهوه سرد میشود .

........ثریا /اسپانیا / یادداشتهای روزانه ، دوشنبه

یکشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۸

او ، آن اهریمن

دیگر رغبتی نیست تا به » آفتاب  سلامی تازه بگویم »

حسی نیست  تا به برگ درختان بوسه بزنم

دیگر میلی نیست  تا د ر رودخانه  پرهیجان ، آب را درآغوش

بفشارم

قلم را برمیدارم  وبر صفحه باد مینویسم :

کجا باید فریاد کشید ؟ کجا ؟

ما اسیران یک شیطان ره گم کرده ایم

که ، در تلائو شکوه نا پیدای یک حماسه

در هیاهوی یک رودخانه خروشان ایستاده است

و آتش درون مارا خاموش میسازد

او شکوفایی وزیباییها را نمی بیند

او کور است ، کر است

او . آن اهریمن

...........

کوه  به همراه طوفان به موج دریا سپرده شد

دریاها دهان گشودند

کوهها غریدند وآتش فروزان از آنها برخاست

آن ا هریمن ، با سبکی باد  رقصید

بر روی اندیشه ها پرده کشیدو داغ گذاشت

مارارا به بازار برده فروشان

و یا بسوی اقیانوسها یخ بسته ، فرستاد

باو بگو ،

به اهریمن بگو ، قصر مرمر سفید تو

منبر مقدس

پرده ها ی اطلسی سبزو سیاه

فرشهای بافته شده از گیسوان زرین دختران

وشمشیر یاقوتی تو

در یک فاصله کوتاه ، میان قلبهای ما

خاکستر خواهدشد ماهمه آتشیم ؛ آتش

..................

رحم زنان ما از نطفه آ تش

از صدفهای دریا

از تپش قلبهای مردان همچنان لبریزاست

آنها میتوانند هنوز در زیر باران لخت شوند

لرزش سینه هایشانرا

با لرزش تابش خورشید ، یکی سازند

آنها میتوانند درچشمه آبی ، غسل کنند

تا پاکی خود را دوباره به دست آورند

آواز آنهارا میشنوم

میدانم روزی دوباره از شراب ستاره ها

سر مست خواهند شد

میدانم روزی دوباره ، دستان پلید آن ناکسان را

از روی پیکرشان پاک خواهند کرد

وتن به نوازش گرم انگشتان عاشقان خواهند داد

و.....دوباره بارور میشوند

دوباره می آفرینند

آنها درنوسانند

.........ثریا /اسپانیا یکشنبه

شنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۸

آخرین کلام !

آ خرین کلام این است که :

ما درزمانی زندگی میکنیم  که به آن میگویند جنگ اقتصادی و

وحشتناک تراز تما م جنگها میباشد وشاید تنها جنگی که بتواند

با آن برابری کند جنگ اتمی است ،

در سپاه پاسداران و ووزارت اطلاعا ت کسانی سرمایه گذاری

کرده اند که هیچگاه بفکرشان نمیرسید روزی در راس چنین

قدرتی قرار بگیرند ، قدرت اقتصادی سپاه قوی ترا قدرت زمان

راکفلرها وبقیه میباشد ودیدیم که چگونه آنها سرنگون شدند ،

کسانی که بین ایران واروپا وآمریا درتدد ورفت وآمد میباشند

تنها سرگرمیشان این است که بقیه را بشناسند ومحدوده

دشمنی هارا بهتر بببیند ، امروز کسی برای اندیشه ها وگفتارها

تره هم خورد نمیکند وما دربدران وآوارگان به هیچ میاییم ،

کسی ویا کسانی میل ندارند که منافع خودرا فدای احساسات

ووطن پرستی کنند ، امروز وطن همان است که میشود آنرا

به همه جا برد در شکلهای مختلف و.......ما

دون کیشوتهای بیچاره ای هستیم که داریم با اشباح میجنگیم

سی سال است که این دولت منافع بزرگان را حفظ کرده

وسی سال دیگر یعنی تا زمانی که همه چیز ما تمام شد کسانی باید

باشند تا منافع را حفظ نمایند ،

وطن یعنی چه ؟ ، پرچم چیست ؟ خاک کجاست ؟ سرزمین

مادری وپدری را درکتابهای فارسی مدرسه ها باید پیدا کرد

خوب این بود آخرین کلام ، هرچه بوده شد تمام ،

پس بهترا ست که برویم به دنبال رنگ خیال که بهترین رنکهاست

.........

.......... بامید بر آورده شدن آرزوهای بی حساب ما وبامید

روزیکه نسیمی خوش بنام آزادی بر سراسر دشت پهناور ایران

بوزد ، اگر ایرانی باقی ماند .  ثریا /اسپانیا /

از : یادداشتهای روزانه

جمعه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۸

اگر نترسیدی ، بیا !

آفتاب بر آمده  ، اشعه زرد ونارنجی آن بر کناره خیابان افتاده است

درکنارش شعله های دیگر نیز سر میکشند باز تاکستانی میسوزد مانند

همه تاکستانهای جوان ، انگورهای ابداروآویزان بانتظار چیدن ، حال

درآتش خشمی میسوزند که نام آن ناشناس ا ست ، آفتاب بر روی نرده

لغزید وبرگهای سخت وضخیم کاکتوس را که مانند فولاد با رنگهای آبی

وسبز پیچیده خودرا نمایان میسازند ، صبح زود است در ایوان ایستاده

وپیشانی خودرا بر ستونی تکیه داد ه ام وهمچنان ذرات خورشید رانگاه

میکنم ، سبزی جاهای عمیق باغچه تیره شده وساقه های خشک گلهای

شمعدانی شکاف برداشته  وخودرا بی هیچ حوصله ای آویزان کرده اند

بفکر آن باغ وپرندگانی هستم که برای نفس کشیدن وبه صداقت آن آواز خواندند

گلهای زیبایی رقصیدند وسپس به زمین افتادند ، ساقه های محکمتری

ثابت ماندند وهنوز راست ومستقیم می درخشند اما با ین سو آن سو

نگران وبه ژرفترین نقطه درآن سوی دنیای تاریک پی روشنایی میگردند

برگهای قدیمی میپوسند وگلها فرومیریزند باد بر میخیزد وبرگهای

خشک .خزان زده را به هوا پراکنده میکند ، کلاغها بر طبل میکوبند

وبه گونه ی سربازان جنگی مانند مردان دستار بسربا نیزه زهر آلود

بسوی پرنده ها یورش میبرند .

آنجا رفتار زندگی وجنبش فشار بدینگونه میگذرد هیجان نفس کشیدن

وزیستن هرروز دردناکتر میشودوپیچیدگی در همه چیز نزدیکتر ،

هرروز یکی میافتد ، یکی میمیرد ودیگری میپر سد که ، من چه هستم؟

ومن میگویم که : من اینم ، گریز پا واز مردم گریزونمیتوانم با

دگرگونیها الفتی داشته باشم ، باید به نقش ها نگاه کرد وبه رفت وآمدها

وبودن دریک نقش ثابت ودر هیچ چیز درهیچ چیز ، چیزی ثابت نیست

امروز درکجای دنیا زندگی بر وفق مراد است ، من چکار میتوانم بکنم

هر روز وهر شب یک دفترچه را جلویم میگذارم وآنرا پر میکنم ؛

نمیدانم چگونه خودم را توصیف کنم  تنها میدانم که اگر شنل روی

دوشم بر شانه انم سنگینی کند  به راحتی آنرا از شانه ام پائین میاندازم

کمی بی باک شده ام اما به کسی زیانی نمیرسانم ومیکوشم که همه چیز

از گذشته ها را بخاطر بیاورم آن روزهایی که بر روی بالکن خنک و

به هنگام غروب مینشستم وبا روحم درجدال بودم واز دیوار روبرویم

از خانه همسایه بیزار .

امروز دیگر مجالی برای بازگو کردن آنها نیست وباز گو کردنشان

یک شعله سوزان که خاکستررا  بیشتر میکند واجاق را داغتر.

.................

چندسال اینجا نبوده ای ؟حال میترسی ؟

اگر نترسیدی بیا ، هنگام آمدن از تو انتقام خواهند گرفت

همه باتو سر جنگ خواهند داشت

افعی پیر درکنج خانه چنبر زده وانتظارت را میکشد

او روزها را میشمارد یا برای مردن یا برای بردن

میخواهی بیا !

وقتی آمدی تهیگهاهت را فراموش کن

باید کفاره غیبت خودرا بپردازی

جلویت نان واشک میگذارند

خانه ای نیست ، کوچه ای نیست ، آشنایی هم نیست

میتوانی گریه کنی ویا برگردی

بتو دروغ گفتم که انتظار دیدارت را میکشیدم

یار مرده ، دلدار مرده وباید خاموش بنشینی

و......گریه کنی تنها کاری که باید بکنی

گاهی سوزش شلاق بر تهیگاهت ترا بخود میاورد

ومیگوید که :

» سرنوشت تنها یکبار درخانه را میکوبد »

.........ثریا /اسپانیا/ یک روز جمعه غمگین /5 شهریور

 

پنجشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۸

کوچه گم شده

هیچ پای رهروی ، مردی ، که اطمینان گام هایش

کوچه رابیدار کند ، به گوش نمیرسد

اینک ، تنها یکه تاز کوچه های شهر

شحنه های سرمست ، که جولان میدهند

وعکس قحبه های دیروز را

درچهار سوی میدان میگردانند

قحبه هاییکه دیروز منکر خدا بودند

وامروز درنقش خدا پرستان میرقصند

تنها برق جهش تیر است و........

ونمیدانم ، در کجا ، وچه کسانی

فارغ از هر هراسی درخانه هایشان

با تار وپود خویش

درحال بافتن حریر پرنیانی

نشسته اند

وشب سیاه را فراموش میکنند

فارغ از هر غمی ، و زیر فانوس خیالشان

غنوده اند .

........ تقدیم به بانوی  نون!

ثریا /اسپانیا/پنجشنبه

چهارشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۸

یاد گرفتم

عزیزم ،

امروز سر انجام یاد گرفتم که بی رحم باشم ! تعجب نکن بیرحمی

اولین درسی است که باید در این دنیا یاد بگیری ، حال رنودی که مرا

از قدیم میشناند لابد با خودمیگویند : طفلک بیچاره دیر بفکر افتادی از

همان روزهای بچگی در میان کوچه وپس کوچه های زندگی میبایست

یاد میگرفتی که چگونه بیرحم باشی خوب ضرر را از هرجابگیری نفع

است .

اولین تجربه این بیرحمی را با موجو داتی امتحان کردم که از من

ضعیفت تر وبی زبان تر بودند ، سر گلهای باغچه خانه ام !!! آنها هیچ

گناهی نداشتند کمی زرد رنگ شده ویا بوی پائیز را شنیده بودند خشم

همه وجوم را گرفته بود وبا بیرحمی ! همه آنهارا از ریشه بیرون

کشیده ودرون کیسه های پلاستیکی انداختم ، همین الان سه کیسه ساقه

وگل وبرگهای تزیینی درون کیسه ها  جلوی من نشسته اند .

ما دردنیای بیرحمی زندگی میکنیم بچه مافیای دیروز امروز قدرتهای

بزرگی شده اند ومن درمیان آنها غریبه هستم همه نوع آنرا میتوان

دراین دیار دید ، روسی ، ایتالیایی، کولی ، هلندی ، سوئدی، الجزایری

وغیره و ......غیره که نام بردن از آنها جریمه دارد.

بیزنس خودشان را دارند ،بیزنسهای که نامش خرید وفروش

است وکالاهایی که برای از بین بردن ملتی کافی است ، آنها

کلوپ خودشان را دارند ، رستورانهای و.سالنهای بزرگ

خودشان را دارند ، کشتی های تفریحی ، جت های شخصی وخوب

صد البته بادی گاردهای حیوان صفتی که ترا یک لقمه میکنند .

یا بآنها ویا برآنها واگر نمیتوانی هیچکدام از این دوباشی باید سرت را

به زیر بیاندازی وبه هنگام راه رفتن تنها به زمین چشم بدوزی واگر

یکی از آنها بتو برخورد وبه توتنه ای زد وترا دریک جوی آب متعفن

انداخت باید بلند شوی واز او تشکر کنی که بتو این افتخار را داده است

اگر با آنها باشی وطبق دستوراتشان عمل کنی اولین کار یکه برایت

انجام میدهند چند بادی گارد حافظ تو ودر حقیقت جاسوس تومیشوند

سپس بتو کمک میکنند که بیزنس تو پر برکت شود مشروط بر اینکه

هر هفته در متینگها ؛ درپارتیهای کمک به انواع واقسام حیوانات دیگر

وروزهای مقد س یا درکلیسای خودشان ، یا درکنیسا ویا درمساجد ویا

در مراکز روحانیت حضور بهم رسانی غیبت تو غیر قابل بخشش است

سپس بزرگ میشوی هروز بزرگتر دوربینها روزنامه ها مجلات

عکسهای تو وخانواده ات را به دیگران نشان میدهند ویک لقب بزرگ

استادی ویا دکترا...بتو میدهند حال یا استاد کیسه کش حمامی ویا استاد

بنای معروف که قبلا کاخی رفیع و.بلند ساخته ا ی ؟!.....

خیال نکن دوباره مینشینم وبرای یک ساقه گل پژمرده اشک میریزم

اشکهایم را پنهان میکنم .............

خیر عزیزم من یاد گرفتم بیرحم باشم واز همین الان دستکشهایم را

میپوشم وقیچی باغبانی را به دست گرفته ونفس کش میطلبم .

...........ثریا اسپانیا / از دفتر یادداشتهای روزانه