جمعه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۸

اگر نترسیدی ، بیا !

آفتاب بر آمده  ، اشعه زرد ونارنجی آن بر کناره خیابان افتاده است

درکنارش شعله های دیگر نیز سر میکشند باز تاکستانی میسوزد مانند

همه تاکستانهای جوان ، انگورهای ابداروآویزان بانتظار چیدن ، حال

درآتش خشمی میسوزند که نام آن ناشناس ا ست ، آفتاب بر روی نرده

لغزید وبرگهای سخت وضخیم کاکتوس را که مانند فولاد با رنگهای آبی

وسبز پیچیده خودرا نمایان میسازند ، صبح زود است در ایوان ایستاده

وپیشانی خودرا بر ستونی تکیه داد ه ام وهمچنان ذرات خورشید رانگاه

میکنم ، سبزی جاهای عمیق باغچه تیره شده وساقه های خشک گلهای

شمعدانی شکاف برداشته  وخودرا بی هیچ حوصله ای آویزان کرده اند

بفکر آن باغ وپرندگانی هستم که برای نفس کشیدن وبه صداقت آن آواز خواندند

گلهای زیبایی رقصیدند وسپس به زمین افتادند ، ساقه های محکمتری

ثابت ماندند وهنوز راست ومستقیم می درخشند اما با ین سو آن سو

نگران وبه ژرفترین نقطه درآن سوی دنیای تاریک پی روشنایی میگردند

برگهای قدیمی میپوسند وگلها فرومیریزند باد بر میخیزد وبرگهای

خشک .خزان زده را به هوا پراکنده میکند ، کلاغها بر طبل میکوبند

وبه گونه ی سربازان جنگی مانند مردان دستار بسربا نیزه زهر آلود

بسوی پرنده ها یورش میبرند .

آنجا رفتار زندگی وجنبش فشار بدینگونه میگذرد هیجان نفس کشیدن

وزیستن هرروز دردناکتر میشودوپیچیدگی در همه چیز نزدیکتر ،

هرروز یکی میافتد ، یکی میمیرد ودیگری میپر سد که ، من چه هستم؟

ومن میگویم که : من اینم ، گریز پا واز مردم گریزونمیتوانم با

دگرگونیها الفتی داشته باشم ، باید به نقش ها نگاه کرد وبه رفت وآمدها

وبودن دریک نقش ثابت ودر هیچ چیز درهیچ چیز ، چیزی ثابت نیست

امروز درکجای دنیا زندگی بر وفق مراد است ، من چکار میتوانم بکنم

هر روز وهر شب یک دفترچه را جلویم میگذارم وآنرا پر میکنم ؛

نمیدانم چگونه خودم را توصیف کنم  تنها میدانم که اگر شنل روی

دوشم بر شانه انم سنگینی کند  به راحتی آنرا از شانه ام پائین میاندازم

کمی بی باک شده ام اما به کسی زیانی نمیرسانم ومیکوشم که همه چیز

از گذشته ها را بخاطر بیاورم آن روزهایی که بر روی بالکن خنک و

به هنگام غروب مینشستم وبا روحم درجدال بودم واز دیوار روبرویم

از خانه همسایه بیزار .

امروز دیگر مجالی برای بازگو کردن آنها نیست وباز گو کردنشان

یک شعله سوزان که خاکستررا  بیشتر میکند واجاق را داغتر.

.................

چندسال اینجا نبوده ای ؟حال میترسی ؟

اگر نترسیدی بیا ، هنگام آمدن از تو انتقام خواهند گرفت

همه باتو سر جنگ خواهند داشت

افعی پیر درکنج خانه چنبر زده وانتظارت را میکشد

او روزها را میشمارد یا برای مردن یا برای بردن

میخواهی بیا !

وقتی آمدی تهیگهاهت را فراموش کن

باید کفاره غیبت خودرا بپردازی

جلویت نان واشک میگذارند

خانه ای نیست ، کوچه ای نیست ، آشنایی هم نیست

میتوانی گریه کنی ویا برگردی

بتو دروغ گفتم که انتظار دیدارت را میکشیدم

یار مرده ، دلدار مرده وباید خاموش بنشینی

و......گریه کنی تنها کاری که باید بکنی

گاهی سوزش شلاق بر تهیگاهت ترا بخود میاورد

ومیگوید که :

» سرنوشت تنها یکبار درخانه را میکوبد »

.........ثریا /اسپانیا/ یک روز جمعه غمگین /5 شهریور

 

هیچ نظری موجود نیست: