دیگر رغبتی نیست تا به » آفتاب سلامی تازه بگویم »
حسی نیست تا به برگ درختان بوسه بزنم
دیگر میلی نیست تا د ر رودخانه پرهیجان ، آب را درآغوش
بفشارم
قلم را برمیدارم وبر صفحه باد مینویسم :
کجا باید فریاد کشید ؟ کجا ؟
ما اسیران یک شیطان ره گم کرده ایم
که ، در تلائو شکوه نا پیدای یک حماسه
در هیاهوی یک رودخانه خروشان ایستاده است
و آتش درون مارا خاموش میسازد
او شکوفایی وزیباییها را نمی بیند
او کور است ، کر است
او . آن اهریمن
...........
کوه به همراه طوفان به موج دریا سپرده شد
دریاها دهان گشودند
کوهها غریدند وآتش فروزان از آنها برخاست
آن ا هریمن ، با سبکی باد رقصید
بر روی اندیشه ها پرده کشیدو داغ گذاشت
مارارا به بازار برده فروشان
و یا بسوی اقیانوسها یخ بسته ، فرستاد
باو بگو ،
به اهریمن بگو ، قصر مرمر سفید تو
منبر مقدس
پرده ها ی اطلسی سبزو سیاه
فرشهای بافته شده از گیسوان زرین دختران
وشمشیر یاقوتی تو
در یک فاصله کوتاه ، میان قلبهای ما
خاکستر خواهدشد ماهمه آتشیم ؛ آتش
..................
رحم زنان ما از نطفه آ تش
از صدفهای دریا
از تپش قلبهای مردان همچنان لبریزاست
آنها میتوانند هنوز در زیر باران لخت شوند
لرزش سینه هایشانرا
با لرزش تابش خورشید ، یکی سازند
آنها میتوانند درچشمه آبی ، غسل کنند
تا پاکی خود را دوباره به دست آورند
آواز آنهارا میشنوم
میدانم روزی دوباره از شراب ستاره ها
سر مست خواهند شد
میدانم روزی دوباره ، دستان پلید آن ناکسان را
از روی پیکرشان پاک خواهند کرد
وتن به نوازش گرم انگشتان عاشقان خواهند داد
و.....دوباره بارور میشوند
دوباره می آفرینند
آنها درنوسانند
.........ثریا /اسپانیا یکشنبه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر