یکشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۸

او ، آن اهریمن

دیگر رغبتی نیست تا به » آفتاب  سلامی تازه بگویم »

حسی نیست  تا به برگ درختان بوسه بزنم

دیگر میلی نیست  تا د ر رودخانه  پرهیجان ، آب را درآغوش

بفشارم

قلم را برمیدارم  وبر صفحه باد مینویسم :

کجا باید فریاد کشید ؟ کجا ؟

ما اسیران یک شیطان ره گم کرده ایم

که ، در تلائو شکوه نا پیدای یک حماسه

در هیاهوی یک رودخانه خروشان ایستاده است

و آتش درون مارا خاموش میسازد

او شکوفایی وزیباییها را نمی بیند

او کور است ، کر است

او . آن اهریمن

...........

کوه  به همراه طوفان به موج دریا سپرده شد

دریاها دهان گشودند

کوهها غریدند وآتش فروزان از آنها برخاست

آن ا هریمن ، با سبکی باد  رقصید

بر روی اندیشه ها پرده کشیدو داغ گذاشت

مارارا به بازار برده فروشان

و یا بسوی اقیانوسها یخ بسته ، فرستاد

باو بگو ،

به اهریمن بگو ، قصر مرمر سفید تو

منبر مقدس

پرده ها ی اطلسی سبزو سیاه

فرشهای بافته شده از گیسوان زرین دختران

وشمشیر یاقوتی تو

در یک فاصله کوتاه ، میان قلبهای ما

خاکستر خواهدشد ماهمه آتشیم ؛ آتش

..................

رحم زنان ما از نطفه آ تش

از صدفهای دریا

از تپش قلبهای مردان همچنان لبریزاست

آنها میتوانند هنوز در زیر باران لخت شوند

لرزش سینه هایشانرا

با لرزش تابش خورشید ، یکی سازند

آنها میتوانند درچشمه آبی ، غسل کنند

تا پاکی خود را دوباره به دست آورند

آواز آنهارا میشنوم

میدانم روزی دوباره از شراب ستاره ها

سر مست خواهند شد

میدانم روزی دوباره ، دستان پلید آن ناکسان را

از روی پیکرشان پاک خواهند کرد

وتن به نوازش گرم انگشتان عاشقان خواهند داد

و.....دوباره بارور میشوند

دوباره می آفرینند

آنها درنوسانند

.........ثریا /اسپانیا یکشنبه

هیچ نظری موجود نیست: