هر روز صبح زود بیدار میشوم وگویی هنوز دوران گذشته است و
من باید فورا لباس بپوشم وبه سر کارم بروم ! نگاهی به پنجره میاندازم
هنوز هوا تاریک است ، بلند میشوم وبه جای همیشگی ام در بالکن
میروم ومینشینم بانتظار طلوع خورشید ، آسمان اینجا هنوز چندان قطور
نشده است وهنوز میتوان از لا بلای ابرها در میان رنگهای زنده طلوع
خورشید را د ید ، تپه ای که من آنرا کوه می نامم کم کم تراشیده میشود
حال بشکل سر یک کاردینا ل با کلاه مخصوص است که دستهایش
صلیب وار روی سینه اش قرار دارد بشکل همان مجسمه های مرمری
که روی مقبره های آنها در کاتدرالها دیده ام نوک کلاهش را چراغهای
روشن تزیین کرده اند ودر بناگوش وصورتش نیز چراغها میدرخشند
گاهی شعله ای ودودی از دوردستها میبینم ومی دانم که باز دستی آتشی
افروخته تا جا برای ساختن قفس ها باز کند گاهی آرزو میکنم ایکاش
قدرت سامسون افسانه ای را داشتم وبا دستهایم همه این قفس های بلند
بی هویت را بسوی دریا میراندم وجا برای نفس کشیدن پیدا میکردم
آسمان صورتی وسپس نارنجی وگوی طلایی خورشید پیدا میشود باید
پرده هارا پایین بکشم تا از نفوذ گرما جلوکیری کنم ، برمیگردم به
اطاق کتاب بازشده روی میز وچند عینک دور ونزدیک وموسیقی
کلاسیک ! باید بدانم چگونه روز را شروع وتمام کنم ، خیابان
بیدارشده چراغهای اتومبیلها کم کم خاموش وپرده ها وکر کر کره
پایین میافتند کنار قفسه کتابهایم میایستم شاید میلم بکشد دوباره چیزی
بخوانم احتیاجی به حرف زدن ندارم اما همیشه میشنوم گوشم هنوز
شنوایی همه گفتگوها را دارد ، صفحات کتاب غالبا فرسوده ولکه دار
است یک شعر از یک شاعر متعهد ، یک غزل از یک شاعر عاشق
دیوانه ویا یک خط از کتاب یک شاعر مداح ، برای خواندن اشعار
او لزومی ندارد هزار چشم داشته باشم از همان گوشه چشم میتوانم ببینم
که روز در وصف قادر قدرت التبار شعر میگفت وامروز دروصف
یک بت شکن ، باید بدخواهی هارا کنار گذاشت باید باین اندیشید که
شاعری هم یک کسب است نه سر چشمه وغلیان احساسات حال اگر
صدای این یکی نیز از گوشه ای برخاسته بطور قطع گرسنه بوده است
همه چیز دراین اشعار مرتب است طول مصراع ها طبق قرارداد و
مقدار زیادی هم پرت وپلا ، نه نباید شکاک بود وهمینکه پنجره ای را
باز کنی شک بباد میرود باید تیغی به دست گرفت وبیرحمانه به جان
تنه یک درخت افتاد وآنقدر آنرا تراشید تا دایره های سفید آن پیدا شود
آنوقت شاید بتوان فهمید که آن شخص یا آن شاعر چه میگوید ؟ .
تنها هستم مانند همیشه ومیتوانم باین قانع باشم که میتوانم به قرص
خورشید بنگرم به سوختن آتش در بخاری ویا چاله هایی در
دره های خوشی های زودگذر ، شهر بیدار شده باید کاری بکنم ، آهان
قهوه ، قهوه سرد میشود .
........ثریا /اسپانیا / یادداشتهای روزانه ، دوشنبه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر