پنجشنبه، فروردین ۳۰، ۱۴۰۳

پایان


ثریا ایرانمنش لب پر چین ، اسپانیا 

به پایت آمد این دفتر حکایت همچنان باقی  است .

این دستگاه نیز ویران شد تنها رو ی آن مینویسم  نه صدا دارد ونه آوایی 

همسر پ را طلاق گفتم  تا در جوال توده ها بیارامذ  وخوپدد بسو دکتر جلیل ومستر هاید رفتم بار یکصد وچهل نقش   ذو‌نقش نداشت  به هوای تکه زمینی که من قسطی بنام پسرم دررپشتذتپه های الهیه برای آینده او خریده وهز ماه از حقوق کارمندی اقساط انزارمیپرداختم  او ‌برادرش وذوستان محضزیشهمه زمینخوار بودند وسیری تپذیز مشتی اثاثیه وژنرگی و میان صفحات موسیقی ب‌ه دنبال سند زمین بود واصرار داشت نام فامیلی پسرم   تغییر ذهن زنین را پس دادم افسارا صاف کردم واورا تشتنه وحیران باقی گذاشتم  دیگر گفتگویی نیست نرردیک به سیو‌پنج سال در کنار آن شیطان رجیم زیستم وسپس با دست خالی برون دینارژی مارا راها کرد به آغوش ژن براردز وسابز فاحشعرهاپناه برد،

امروز من تنه‌ت در انتظار عزراییل هستم که با لباس رسمی وارد می‌شود یا بشکلی دیگر .

خاکستر او سزگزذانذمریان باغچه  ای نشسته نه آب اورا پذیرا شد ونهذخاک  گفتنی ژیان  اما اوقات کم است واین نجابت و زیبایی ساز رمین گل ‌بلبل اس  که امروز ویرانه شده و آدمخواران دعصر هجر مشغول خوردن گوشتهای قزبلتیانذهود هستنو‌.عمرتان طولانی 

چهارشنبه، فروردین ۲۹، ۱۴۰۳

خاطرات وخطرات بخش سوم

ثریاایرانمنش لب پرچین اسپانیا

با رفتن او به رادیو ‌آشناییش با خوانندگان تازه و رفتن رو بسوی شهرت  کم کن فاصله تنها را کوتاه  تر کرد به خانه ما اماذ خبر  رسید  که چه نشسته اید اید دختر زیبایتان با بک یهودی مطرب  بیرون می‌رود !!!! کتکها سر زنش ها شروع شد ومن بدوندچادر وهمراهذحق نداشتم جایی بروم  او در یکی از شههای  زیارتی  بارخانوادهذاش میزیست پدرش دکتر دارو ساز بود چهار برادر ویک خواهر داشت ،

به هر روی خودم را به آن مکان زیارتی میساندم تا بلکه اوراببینم اما او‌رفته بود به دنبال زنی تازه وارد  خواننده ای که آهنگ‌های عربی و هندی و افغانی را با تحریرهای جا بجا میخواند لب نداشت واز طریق مداد لب برای خود لبان قلوه ای میساخت چشمان کور مکورانه اشرا سیاه می‌کرد پوست سفیدی داشت وأغوشگرم ولب بر لب وافور ،

همسرش او طلاق داد و او آزادانه دست یار مرارگرفت به شهرستاها برای کنسرت برد وبهذهمراه خالهذجانش پله های شهرت را بسرعت بالا گرفت و،،،،،من به امید دیدار  یار  کوچه های  آشنا رارمیگشتم تارخبر دار شدم که او را بجرم فرار از سربازی به  یک جزیره بد آب په‌ا فرستاده اند او رفت دیگر داشتم فراموشش میکردم که باز گشت اما او دیگر آن نو جوان خجالتی دارالفنون نبود منهم دیگر آن دختر گریز پا نبودم دیگر نه سینما ونه کافه نادری  برایم  حسنی   داشت ونه میلی داشتم ،

دیپلم خود را گرفته بودم و در انتظار سرنوشت ، سر نوشت مرا به آبادان بیمارستان  و بنیاد پرستاری انگلیس تا فرستاد بوی نفت هوای شرجی  آبادان مرا دچار خفقان کرد موقع برگشت تنهارنبودم پسرکی بور وروشن فکر !!!!! به همراهم بودکه بعد تا همسرم شد .

ر،،،،،،،بقیه دارد  

سه‌شنبه، فروردین ۲۸، ۱۴۰۳

خاطرات وخاطرات


ثریا ایرانمنش لب پرچین ،‌اسپانیا

 نیمه شب بود شاید ساعت به چهار صح منتهی می‌شد که بالای سرم ایستاده بودی  ومرا  خواب بیدار کردی ،غرق خون بودم ،

چشمانمرا هم گذاشتم وبه گذشته سفر کردم  گذشته ای  که تنها یک نفر بود نه بیشتر  همچنان ساز در دست و امروز تو در انسوی زمان زیر خروارهاخاک خفته ای مارا در ای سرزمین بیگانه به تلی از  خاکستر تبدیل میکنند ارواح هم دیگر خسته شده اند ودیگر باغ کافه نادری نیست تا در آنجا جوجه کباب وبستنی بخوریم چیز دود وشد وبه هوارفت  تو‌رفتی من  رفتم هرچه بود رفتذ،

 بار ترا در خانه دوستی دیدم من چندان توجی به آن جمعیت نداشتم مشغول نوشیدن چای مادر دوستم بودم 

طرفدیارعصر جمعه بود که کتاب‌هایم رارجمع کردم تا  بخانه روم ناگهان چشمم به خط ‌شعر زیبایی افتاد که با طرحی زیبا نوشته بود « ‌‌‌  دیشب ترا بخوبی تشبه به نه ماه کردم  / تو خوبتر زماهی من اشتباه کردم ،

چشممرا به جمعیت  دوختم همه پسران هنکده   هنرهای رنمایش یا دوبلور  بودند      این ذوق در کدام یک بود  ? هنوز هم مطمئن نیستم کار کدام یک از آن جوانان  نو رسته وبیگناه بود که کم کم بهدگناه آلوده شدند منقل  بساط ‌وساز وضربی ………..برقیه دارد 

دوشنبه، فروردین ۲۷، ۱۴۰۳

ایران من ، ایران ما ؟

 

ثریا ایرانمنش ،‌لب پرچین ، اسپانیا 

 سر زمینی که دانته  انرا بعنوان برزخ  به ج‌هانیان شناساند  بهشت / جهنم/ و،،،،برزخ ،،،، دردناک‌تر از همه دردها ،

زاهًد به ره کعبه  رود کاین ره دین است علت

رود  که این ره دین است / خوش می‌رود اما ره مقصود نه این است 

 روانت شاد شاهنشاها که همه چیز را قبل از مرگ پیشبینی کردی  وگفتی و ‌نوشتی که این جماعت برای ویران مملک ایران آمده اند  ووووهمه خندیدند  امروز دیگر کسی عرق وطن پرستی ندارد عده ای از ریشه کنده شده در باغچه هسایه ها نشسته اند وبه زودی مانند علف هرزه انهار از باغچه  بی برکتشان بیرون میکشند .

از آن سوی جهان به همراه فرشتگان  دعا کن که ،،،،،،ایران باقی بماند  آنجا ما ریشه داریم شلغم کاشتیم  درخت به کاشتیم  سرای بیکسی  ماسه میکاریم آب درو میکنیم واما آنهایی که  میل داشتن هر چه زودتربه دریا برسند رسیدند حال در چه حالی هستند مشتی آواره بی وطن که همهجا انهارا اجنبی مینامند وچه خوب من پله های آخر را طی می‌کنم لرزان ‌سرگردان  به همراه یکدختر بچه بعنوان پرستار ؟!!! روانت شاد شاهنشاه  ابدی وازلی  روانت شاد  برای سر زمینماندعا کن ، دعا ، 

پایان 15/ 04/ 2024   میلادی

یکشنبه، فروردین ۲۶، ۱۴۰۳

یک یادداشت کوچک


ثریا ایرانمنش  لب پر چین .‌اسپانیا
دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلاخیزد ،،،،،و من به این سکوت وتنهایی بد جوری ذلبسته ام   برایم پرستاری فرستادندکه تنها مونس  گفتگوی من است نه بیشتر سعی دارم بیشتر کارهایم را خودم انجام دهم با کمک عصا بچه ها دو تن بیمارند   تنها دختر کوچکم هست که بیشتر وقتش ر ارصرف من وبیماری و داروهای من میکند 

گویا جنگ زرگری بین اسراییل و ایران شروع شده وسر انجام اسراییل موفق خواهد شد فلسطینی هارا به کنار پدر بیشرمشان بنشاند نیمی را افغان‌های  گوناگون گرفته آند ونیم دیگر تقدیم دولت تروریست فلسطین خواهد شد و اان شهر مبارک با گنبد آهنین در انتظار ظهور عیسی ایستاده خواهند مرد ، دنیای غریبی است نازنینم دیگر به بیماری وتنهایی خود خو‌گرفته ام وهرچه زباله در درون وافکارم بود همهرا بالا آوردم  حال راحت هستم  مانند یک حلزون در لاک خودم به دریای پر طلاطم زندگی مینگرم دیگر احتیاج به این دنیا ومردمش ندارم   خودم هستم  دیگر به رویا فرو نمیروم واز رویاهای کاغذی مدد نمیگرم  دوستان یک بیک امتحان کردم  همان بند کیفم  که آنها قربانی بودند بند کیف بسته شد حال حقوقوقم بین نوه  هایم پخش می‌شود درون گنجه نمیدانم چند دست لباس دارم ودیگر جواهری  را بخود نمی آویزم .  این همان تنهایی همیشگی من بود .
بیاد پدرم بودم  شبی مردی   هراسان بخانه ما آمد وگفت ملاها آمدند سازت را پنهان کن رضا شاه همرفت ،
پدرم‌ در جواب گفت  میدانم  شب  گذشته بر حسب تصاددف در مغازه یکی از دوستان تریاک کشیدیم او نمیدانست که من اورا شناخته ام و‌قبل از رفتن پنج تومان بمن هدیه داد حال انرا قاب گرفته ام  بعد از این هرچه اسکناس  داشته  باشم درون همان قاب  میگذارم  از راه بندر عباس به تبعید گاهش میرف مرد بزرگی بود بی نظیر بود ، افسوس …..
،،،،،،،
حال هیچکدام نیستند نه أنقاب  نه اسکناس پنج تومانی  ونه رضا شاهی  که مملکت را از دست مشتی دیوانه معتاد بیرون بکشد وما در حسرت زندگی دوباره جانخواهیم دادا  همه چشمانمان را به پشت دوخته ایم از جلو رفتن بیزاریم  وبه آینده نگاه کردن را فراموش کردیم  خدارا شکر گذارم که هنوز عقل ومنطق خودرا دارم و،،،،،دیگر هیچ ،،،،،پایان  
ه14/04/ 2024  میلادی 

دوشنبه، فروردین ۲۰، ۱۴۰۳

داریوش


 ثریا ایرانمنش لب پرچین . اسپانیا .

بیاد یگانه دوست وهمشهری خانواده  شاد روان داریوش رفیعی 

تازه از بم رسیده بود  سر شب هردو نفر سرشان با آن ساز لکنتوی پدرم گرم بود  پدرم گاهی  دست به ساز میبرد اورا مطرب ‌رقاص خطاب می‌کردند اما اسداله خالقی که با همسرش در همان کوچه میزیست احترام میگذاشتند ً پدرم ‌داریوش هنوز جوان بودند  آنقدر شبیه هم بودند گویی دو دقو‌هستند امارچهره داریو کشیده تر وجوانتر بنظر میرسید،

آهسته وارد اطاق شدم و در سینه دیوار ایستادم کم کم خودم را  رختخوابها که بر دیوار تکیه داشتند میرساندم تا بخوابم هوای اطاق گرم ومطبوع بود ومنقل

ورشوی پر آتش  با دو قوری  واتش سرخ بوی عطر مردان وبوی غذا همه مرا به مستی ‌وخواب دعوت می‌کرد  آن دو سرشان گرم بو د ومرا نمیدیدندبعلاوه آنقدر ریز وکوچک بودم که زیر دست وپای آن  دو گم میشدم اه ،،، چه کیفی داشت من در لابلای  رختخوتابها بخواب میرفتم،

داریوش گفت ،  از تهران دعوت شدم تا برم تو  رادیوبخوانم ساز از دست پدرم بر زمین افتاد  بلند شد  قری بخود داد وگفت اما مواظب خودت باش،

زمزمه ساز بلند شد وصدای گرفته ‌خسته بیمار داریوش،

رختخواب مرا مستانه بنداز  عزیزم دردم / تو پیچ پیچ راه میخانه بتدارز عزیز درد م،

او درد میکشید روحش خسته بود ‌سرانجام دو روز بعد رفت  کار پدرم شده بود موج عوض کردن رادیو بلکه صدای گرم ومهربان دوست رابشنو د را دیو فرشی می‌کرد  مردی با صدای نکره میگفت اینجا رادیو برلین است موج  عوض می‌شد اینجا مسکو ، موج عوض میش اینجا صربستان سر انجام با کمک آقای خالقی  صدایی از آن ته بلند شد …اینجا تهران است پایتخت ایران !!!!  وروی همان موج ماند تا داریوش آمد زنده تر براق تر ودر وصف یک  زهره نا مریی میخواند  ‌اکثرا میدانستند زهره زنی متمول همسر یک بزرگ اده ونام اصلی او چیز دیگری بود به داریوش  عشق داشت برایش لباسهای  گرانبها میخرید ساعت طلا میخرید یک زن معروفه موطلایی هم در این وسط خودرا  بالا  و پایین میانداخت اما زهره چیز  دیگری بود و اعتیاد  داریوش هر روز بیشتر پدر من سرطان گرفت برای دیدار 

داریوش آمد تهران اما او را نیافت ودریک نیمه شب تاریک محرم از دنیا رفت من عزا دار پدر بودم عشق آمد  ……آن زمان تازه سیزده سال را تمام کرده بودم  ومادر  بخانه مرد دیگری رفته بود ، زن تنها نمیتوانست زندگی کند ؟؟؟؟!