سه‌شنبه، آبان ۳۰، ۱۴۰۲

دردهای پنهانی


ثریا ایرانمنش ،‌لب پرچین ،‌اسپانیا 

هر خدمتی که کردیم . بی مزد بود و بی منت  / یارب مباد کس را مخدوم  بی عنایت  

نه ! با سر نوشت نمیتوان به جدال برخاست ،‌دستمال گردنم  را دور گردم  گره میزدم با خود گفتم که اگر جرئت  داشتی گره محکمتر را میزدی  تا راه نفس تو برای همیشه بند اید .

اما نه  در جوهر وجود آدمی چیزی پنهان است که  تا آخرین دقیقه میل دارد خودش را به شاخه های پوسیده ‌رنگ ورو رفته  زندگی آویزان کند  ، مانند یک تکه   جل بی ارزش   مانند یک تکه گوشت گندیده  اما هنوز ولع زندگی در وجودت میجوشد که خوب ! شاید فردای بهتری داشتم ،

فردای بهتر ؟ با خبرهای تازه ؟  اهای شیطان قهار که مرا بازیچع قرار دادی را ه نفسم را بگیر بگذار از این راه سخت عبور کنم مهم نیست به کدام جهنم خواهم رفت  هر جهنمی از این جا که من هستم  حتما بهتر خواهد بود 

شب گذشته اشتهای زیادی برای غذا نداشتم چشمم به یک  بطری درون یخچا ل افتاد اه،،،،، آب انار  همه انرا سر کشیدم ،‌ تمام آن بطری گنده را یک نفس بالا رفتم  درونم میسوخت آتشی جانم را در بر گرفته بو د مصرف قرص ها به هر روی روی کبد علیلم  نقشی  باقی گذاشته است  پس از نوشیدن آن اب  انار  گویی وارد دالان بهشت شدم ویک سر خوابیدم   

نه دیگر گرسنه نبودم تشنه هم نبودم این معجون کجاا بود که مرا  تسکین داد ؟ 

صبح زود است اشتهایی  برای خوردن صبحانه ندارم بوی گند  این لباسهای ریسایکل شده که برایم خریده اند حالم را بهم میزد   کجا هستند آن گروه عطرهای  خوشبو که هرکسیرا در کنارم میخکوب می‌کرد ؟! 

میل رفت میل مردن میل فنا شدن در من  زیاد است اما  آن قهاری که مرا بعنوان مهره انتخاب کرده وبازی می‌کند هنوز از بازی با من خسته نشده  ودر حال خنده است  ،

امروز به هرچه بود پشت وپا زدم  به همه مقدسات ، نیمه شب گذشته ناگهان از خواب  پریدم و  با خود حرف میزدم که   یحیی تعمید دهنده  حضرت عیسی نیز تشنه از جهان رفت  انرا گفتم ودوباره بخواب رفتم 

. دهانم بد جوری خشک وبهم چسپیده بود   آب ،‌اب ، آب ،  خوشبختانه تنها چیزی  که در کنارم هست  آب فراوان  ‌کام خشک من ،

خسته ام  ای زنگی از تو از نقش ونگار تو‌از آدم‌هایی که اطرافم  راه می‌روند  از غذا ها از بود گند چربی خوک روی پیتزای رستورانی که در کنارم هست  از بوی گوشت خام  قصابی که انطرفتر هست چطور ناگهان این خطه باریک وناچیز تبدیل به یک بازار شد ؟! 

ومن خسته ام خسته در انتظار تیر حادثه و

پایان 

ثلریا 

 بیست ویکم نوامبر 

جمعه، آبان ۲۶، ۱۴۰۲

أخر زمان ؟

 أ

ثریا ایرانمنش  لب پر چین  اسپانیا ،

میگویند به اخر زمان نزدیک شده ایم   ودنیا دارد روزهای اخر عمر خودرا  میگذارند ، انروزها  در کودکی  از بزرگ‌تر میپرسیدیم که اخر زمان  چگونه است  بخصوص زمانی که از یک  روضه  وگفتار یک ملای  بالای منبر چیز های وحشتناکی را نیز شنیده بودیم ، وای  موهای سرم  من یک به یک  مشغول ساز زدن میشدند واستخوانهایم  می قصیدند !

بزرگ‌تر میگفتند وقتی که دیگر فرق بین زن ومرد  ر  ا نفهمیدی  وهمه یک شکل شدند بدان زمان  دآرد به أخرمی سد ،

امروز  همه را میبینم میل ندارم پایان اترا ببینم   اما 

در ید قدرت من نیست که زمانه ر ا عوض  کنم  تنها کاهی حال تهوع بمن دست می‌دهد زنان ریش دار ‌مردان پستان دار !!!

یک شرر از عین عشق پدیدار شد  /  طای طزیقت بسوخت ،  عقل نگونسار شد ،

البته این عقل  همان عقلی است  که در هر دوره ای  با هر ازموده ای  خود بخود شکل گرفته است  اما این روزها دیگر چیزی برای فرا  گرفتن نیست ،

خورشید همچنان تابع کشش طبیعت  است ومیدرخشد  وبا بد ‌زشتی جهان کاری ندارد  ، عده ای از انسان‌ها نیز همانند خورشید بر نیک ‌بد ها نور افشانی می‌کنند عده ای در تاریکی های ذهن خود مشغول مبارزه با آن دیو درون میباشند .امروز صبح بانویی روی  فضای  مجازی دعای صبحگاهی را میخواند و همه را نیز به این دعا دعوت کرد  اما آیا او می داند در درون  همه ما چه ها میگذرد ؟  آنچنان سنگواره وزباله درون دل‌ها  تلمبار شده است که خداوند ر اهشرا گم می‌کند  

حال عارف سجاده به دوش باشی یا  یک راهزن با ده فروش فرقی در جهان هستی ندآری  .

ما توقعی از  زندگی نداشتیم  با همان چیز ها همان  داده ها میساختیم  خواستن زیادی در دل ما نبود  بیشتر به رابطه ها و خرد  انسانی میاندیشیدیم که راهی بیهوده بود  وچه بیهوده از انسان‌ها طلب عشق ‌خواستن میکردیم  بی آنکه بدانیم انسان‌ها همه نقابی  بر چهره دارند  وانچنان زیر آن نقاب  پنهانند که شناخت آنها غیر ممکن است ،

ما گوهر زیبایی عشق را در میان دستهای کوچک وبی قدرت خود داشتیم  آنها سود وزیانهارا  در میان مشتهای گره کرده خود پنهان داشتند  هرکس وهر چیزی را  بر ای خودش  وغایت آن میستود 

ما بیخبرانی بودیم  تازه فهمیدیم که جهان آن نبوده ونیست که ما در پندار خود انرا ا نقاشی کرده بودیم آرزوها هیچگاه جامه عمل بخود نمیگیرند و زمانه بر خلاف  خواست تو بر میخیزد  تو گناهکاری  با گناه  پای به جهان گذارده ای وتو باید تاوان گناه دیگران را تیز بپردازی  تا پاک ومجرد چو مسیحیان  روحت را تحول دهی وجسمت را به آتش بکشند  ،،،،،،، زیاده عرضی نیست .

ثریا 17/11/2023 میلادی 

سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۴۰۲

سر گشتگی وگم گشتی ها


 ثریا ایرانمنشً، لب پرچین ، اسپانیا 

معرفت نیست  در این قوم خدایا  مددی / تا برم گوهر خودرا به خریدار دگر 

من هیچگاه یک تجربه مستقیم از آنچه که بر من میگذشت نداشتم  همه چیز را خیلی زود به دست فراموشی میسپردم و بد کورا میبخشیدم  و رهایش  میکردم  همیشه  از را ه فتوای  درونی وبیرونی ویا افکار نا خود آگاهانه  زندگی را تجربه میکردم  تجربه مستقیمی با هیچ  رویدادی نداشتم  زندگی زناشویم  در تلخی ومرارت میگذشت اترا با طعم موسیقی  شیرین نگاه میداشتم  از آن تجربه تلخ به چاه تلخ‌تری افتادم زمانی که ما برای یافتن خود وگمشدمان باز به جاده حقیقت پای میگذاریم  خار مغیلان با خارهای برنده در انتظارمان هستند .

هیچکس مرا نفهمید ‌ندانست که در جاده حقیقت و راستین  پای نهاده وگام بر میدارم وپیکرم را از ألود گیها  ودروغهاییکه به آن چسپیده بود پاک میکردم خوب راه من از دیاری به دیاری دیگر کشیده شد  وبا خود گفتم سر انجام در خم یک کوچه به حقیقت خواهم رسید ‌اورا در آغوش میکشم سعی داشتم فرزند انرا تیز  با همین نور وروشنایی أشنا کرده   وراه ببرم  خوشبختانه تا اندازه ای موفق شدم اما،،،،،، از اصل بد  بی خبر  بودم ،‌اصل بد نیکو‌نگردد وانکه بنیادش بد است .

با سر سختی جان را کشیدم تا اینکه روزی در نیمه راه بمن کفت دیگر خسته ام  دیگر نمیتوانم حرکت کنم   زیادی  از این جان  شیرین بهره برده مرا آسوده بگذار و روح در پرواز وارزو بود اما جسم خسته ‌یخ بسته در گوشه ای  محروم ونالان افتاده بود  بکلی اورا از یاد برده بودم آن پیکر را آن جان شیرین را ،

این مهم نیست که یک انسان به جستجوی چه چیزی بر میخیزد  ودر آغاز نمیداند دنبال چه میگردد  خودرا در یک راهروی بزرگ  با مغازه های لبریز  از اشیا وچراغهای روشن میبیند ، اما چرا دیگر رغبتی در او نیست ،‌جان مرده  روح پرواز کرده انگه باقیمانده تنها چند قطره ته یکی یکظرف است  که چسپیده .

جستجو کن ،‌چی را ؟ یک راه بی  گذر را .ً برای هد فی استوار ومحکم ، به هدفم رسیدم  اما چیزی  را نیافتم  چه بسا در جستجوی آن نبودم  تنها خودرا  مجبور میکردم وظیفه داشتم اه  ریا کاری ها وچند رو بودن  مرا میکشد .

حال جسم خسته در کنجی نشسته  روح در آرزوها وا‌هام در پرواز است  کسی دیگر این جسم خسته‌ را نمیخواهد زیادی سنگین آست باید برایش جایی را بیابیم  در قلبهاینان  کسان دیگری نشسته اند دیگر جایی برای او نیست ، وروح علیرغم رسیده به هد ف همچنان میدود جان  خسته  آرام به او مینگرد  ومیدانند که دیگر هدفی نیست آرزویی نیست تنها بیشتر بر نا آرامی روح می افزاینده .

حال یک انسان ، یک موجود که روزی بر تا ر ک  جهانی میدرخشید  ناتوان افتاده است وهمه خشمگینند ، زیادی مانده ای  هرکس آن  تکه  گوشت را در درونش داشت تا بحال  مرده بود  توانرا نیز به همراه خود همه جا حمل میکنی  راهها بسته اند کوچه ها بن بستند درب خانه ها  قفل است کوچه تاریک خیابان تا ر یک  تنها یک شمع کوچک از دور دست‌ها  سوسو میزند اما تو نمیدانی چه زمانی  میتوانی در کنار آن شمع  برای ابد  بخوابی ،


گر بسی معشوق   خواهیم جست / هم وجود  خود  ، عیان خواهیم کرد  .

پایان 

ثریا  14/11/2023 میلادی 🙏🙏🙏🙏

یکشنبه، آبان ۲۱، ۱۴۰۲

پدر

 

ثریا ایرانمنش ، لب پرچین ، اسپانیا .

همین صفحه وهمین چند خط را هم از من دریغ کردهجلویش را گرفته اند .

مرا باکسی کاری نیست ودشمنی هم ندارم آنقدر درد دارم که جهان را با همه محتویات خوب و  بد آن از یاد برده ام ،

امشب در میان فشار درد ناگهان بیاد پدرم افتادم  از روح او کمک گرفتم دو قرص دیگر بالا آنداختم  ، پرستار شبانه ام بخواب فرو رفته  تشنه ام کمی هم  گرسنه ، ناگهان درد فروکش  کرد  آیا  به کمکم آمده بود ؟ سالهاست از یاد برده ام که پدری  داشتم  سی وشش سال داشت که از جهان رفت  گویی آمده بود نطفه مرا دررابن جهان بکارد  تا با کمک خار مغیلان وشعله های  سر کش آتشی که از هر سو مرا احاطه کرده وهنوز هم سر می‌کشند و سپس از جهان هستی  برود  سه سال داشتم که او رفت  ودر سن چهارده سالگی برگشت تا از من طلب بخشش کند  آن روزها بخشیدن او برایم سخت بود زیر گفته های مادر تقریبا دشمن او بودم اما بعد ها فهمیدم چه نازنین جوانی بود ، با داریوش  رفیعی خواننده دوست بود همشهری بودند  هردو عاشق هردو شیدا هردو  فارغ از جهان هستی  .

آیا به کمکم بر خاسته  پس از سالها حتی شمعی هم برایش روشن نمیکردم آنقدر  درد و رنج اطرافمرا گرفته که حتی خودم را فراموش کردم شب گذشته با دوست قدیمی ام حرف میزدم ای وای او هم دارد می‌رود دیگر پاک تنها شدم ،

در کنار این نسل جدید ،خودخواه وحشی،،،،،دانا !!!!! من نادان  چه میخواهم ؟ چه دارم به این جهان ویرانه عرضه کنم غیر از ناله .

اه پدر برایت شمع روشن خواهم کرد ومانند آن زن دیوانه  فیلم نامه خواهم نوشت وبه بهشت خواهم فرستاد ودر آن خواهم نوشت که :

پدر مرا عفو کن ترا دوست دارم بچه که بودم  اکثرا درون ماشین تو به ماهان میرفتیم تا تو در کنار دوستان درویش خود از جهان هستی غافل شوی عاشق  اشعار خواج‌ی کرمانی بودی بهترین سر گرمی تو قاب کردن اسکناس‌های قدیمی بود  ونمایش  فیلم با  دستگاه های  ناقصی که خودت ساخته بودی برای کودکان  شهرمان  با صدای داریوش رفیعی می،زیستی من مات ومبهوت به این زندگی دوگانه مینگریستم  یکطرف زنی ارباب  بود طر ف دیگر مردی بی اعتنا به مال دنیا هرچه را داشت میبخشید وتو این میراث را در من به ودیعه گذاشتی  من حتی خودم را تیز مجانی بخشیدم  به دیگران  ارزشی برای خودقائل نبودم .

گذشته گذشته و بهار منهم گذشته در یک زمستان سخت در انتظار  معجزه نشسته ام ؟! خنده دار است نه ؟  تو تنها بیکس در گوشه بیمارستان رضا نور ساعت دوازده شب از دنیا رفتی  آن شب بیقرار بودم از پشت پنجره سایه اترا دیدم نرسیدم به اطاق مادرم رفتم  ،گفت برو بخواب تا فردا وفردایی دیگر نبود   وهیچکاه فردایی  برای من نیامد  همه دیروز بود  ، روانت شاد  امید است این دختر بی مهر خودرا بخشیده باشی  . پایان 

ثریا 

12/11/2023 میلادی

شنبه، آبان ۲۰، ۱۴۰۲

جنگ‌ها ،‌جدالها

ثریا  ایرانمنش ،‌لب پر چین ، اسپانیا  .

یکی داستان زد  بر این ماده شیر  /  کجا کرده بد بچه را شیر  سیر ؟

جنگی بی معنا یا با معنا همه جهان را فرا گرفته  آذوقه هر روز کمتر می‌شود آب رودخانه ها ودربا خشک می‌شوند بجایشان جنازه ها ردیفند و تیر و‌تر کش ها  در آسمان  بجای ستارگان درخشان ،

 روی اعصاب همه  اثر گذاشته  نیمی از کارها وکارخانجات تعطیل شده  در عوض قیمت زمین ومستغلات بالا رفته که انهم در دست پدر خوانده   است مستغلات ار‌پارا  تنها یک کشور اداره می‌کند انهم ارباب بی بی سکینه است ،

تاج آنها هیچگاه بر زمین نخواهد افتاد اما بقیه تاج‌ها اول کج وسپس بر زمین می افتند  آنچه ارباب میل دارد  همان می‌شود  حال عددهای بیگناه یا گناهکار هم بجان هم افتاده مانند  سگ‌ وگربه هر رو نعش تولید می‌کنند وبه گورستانها میفرستند.

دیگر نامی از غایت ونهایت آرزو  زندگی در  جانی باقی نمانده آمروز حال دیگر بین خدا وحقیقت را نمیتوانی بیابی  هر دو‌گم شدند  آنکه  زورش بیشتر آست  دیگری را میکشد

روز گذشته متجاوز از صد بار  گفتم که روانت شما  مهین خانم  ،‌شما چیزهاییرا در آدم‌های دیگر میبیند که چشم کور من از دید آنها محروم است حتی عینک هم نمیتواند   کمک کند ،

روزی در مورد شخصی چنین کفت که  چاقو را تا دسته در شکم تو‌فرو‌میکند سپس انرا بیرون آورده پاک می‌کند ومیرود ،  آن روز چیزی نفهمیدم اما امروز درد آن چاقو تا اعماق وجودم  مرا به فغان وا داشته است ،

مهم نیست  درد ترمیم میبا بد مقصر  نداشتن ثروت هنگفتی است که من ندارم بر جای بگذارم  ونگهاهداری وپذیرایی از من نیز  با این دستهای بسته کار مشکلی است  برایم سخت است که راه بروم درد تا اعماق وجودم را میسوزاند در حال حاضر در صد آن نیستم که  نوشته ای را بنویسم   تنها دردنامه ای است  که کمی از غم  مرا میکاهد  انهم در این برهه از زمان خوب گذشتگان ما جنگ را دیدند گرسنگی را چشیدند اوارگی ودر  بدری را نیز تحمل کردند  چرا ما نباید  مانند آنها باشیم ؟؟ 

قانون نا نوشته طبیعت است گاهی با میلیونها دلار هم نخواهی توانست آن درد را تسکین دهی مگر آنکه قرصی قوی تر را بتو بدهند  تنهایی  تشنه ای و کامت خشک درد همه وجودت را فرا گرفته  حال اگر  صاحب ثروتی بودی  ده تا دست با لیوان های  آب وشربت به سویت  دراز میشدند اما  ته لیوان را سر میکشی تنها یک قطره دهان خشک ترا  نمدار میسازد باید بلند شوی  بلی درد را نیز با خودت به کنار یخچال ببر  دولا  سه لا  مهم نیست  خودت هستی وصدای ناله بی جواب تو ،

نگاهی به بیرون بیاند از ردیف نعش  ها جسد ها آوا رگرانی که خانه هایشان را به زور ترک می‌کنند کودکان بیگناه گرسنه تشنه   مهم نیست  برای آنکه می‌تواند چاقو را فرو کند ویا تفنگ را روشن نماید این حرف‌ها خنده دار است  لیوان میان دست‌هایت  میلرزد هر آن ممکن است بر زمین بیفتی بنشین ، 

نیمه شب است  اه آب خنک چه جانی  می‌دهد  به کام یک تشنه ،.

دیگر نمیتوانی از گذشته ها بنویسی باید همهرا پاک کنی ذهنت را بکلی خالی کنی  وابدا بیاد نیاوری  که کی کجا وکی بوده ای .

لنگان لنگان بسو ی تختخوابی می‌روم که با مهربانی مرا در آغوش میکشد تا روز موعود ،

کارد را از درونم بیرون کشیدم انرا دور آن آنداختم  مرهم  دیگری روی آن گذاشتم   بگذار آنکه ترا  تنها  ولرزاند رها کرد با اژدهای درونیش پیکار کند مغلوب  خواهد شد چون قدرت روح ترا ندارد بدنی بیقواره و  نحیف و ضعیف است که لباس قهرمانی پوشیده  با صدای  آن لباس  خیال می‌کند قهرمان آست   بگذار در حال خود بماند  دیر یا زود او نیز نیمه شب تشنه وتنها خواهد ماند  ابن جبر طبیعت است ،  پایان 

ثریا یازدهم نوامبر 2023 /  میلادی 🙊🙉

 

چهارشنبه، آبان ۱۷، ۱۴۰۲

أوارگان


ثریا ایرانمنش  ، لب پرچین ‌، اسپانیا ،

در این عالم  ،‌خوشی هارا بقا نیست /به کارت  ای خدا ، چون وچرا نیست 

یکی  با خوش دلی @ روزش قرین است / یکی روز وشبش از هم جدا نیست  

یکی را دهی  تاج وتخت وکلاه /  یکی را  نشانی  به خاک سیاه

همه در انتظار طلوع دوباره خورشید وبرفراز شد ن پرچم ابدی شیر وخورشید ایران ایستاده اند  که سالها از چشم‌هایمان پنهان ویک پرچم عنکبوت نشان تنها باعث آزار روحمان می‌شد ،

چاره نبود  من نگاه نمیکردم من زیر پر چم خانواده دیگری میزیستم  پرچم ایران را به اولین نوه ام هدبه دادم تا  ریشه اشرا گم نکند ،

حال بوی خوشی اطراف را فرا گرفته بوی عطر خاک میهن  وبازگشت  باقیمانده آن خانواده اگر اورا زنده بگذارند ،

بعنوان رییس دولت  نه شاه خواهد آمد   من پس از آن شاه دیگر  در سرزمینم شاهی را نخواهم دید  وچه  بسا تمام این بازی ها  برای همین بوده که آن قوم بیابان کرد  خون  ربز را درانجا جای دهند ؟! سر زمین مادری من  وسعت زیادی دارد وهمه جای آن رارمیتوان آباد  کرد هرچند آبهای زیر زمینیرا دزدان امروزی فروختند   وخاک مارا توبره کردند  اما زمین بازمهربان است پر برکت است  خونهای زیادی  روی ا ن ریخته شد که کم کم تبدیل  به سنگ باقوت شده اند  بازهم مهربان است حتی با دشمنانش .

آیکاش قبل از رفتنم بوی آزادی به مشام جانم برسد  و من در زیر سنگ غربت فریاد برارم  که غیر از تو در جهان وطنی ندارم .

ملکه وپادشاه این سر زمین  میهمان   ملکه دانمارک بودند  با چه پذیرایی شاهان ای   واینجاست که میگویم یکی را دهی تاج وتخت وکلاه ومرا نشاندی به خاک سیاه ،

با درد بی درمانی که هرساعت فریادم  تا چند خانه انطرف  تر می‌رود وبه زور قرص  و دارو های مخدر خودم را سر پا نگاه داشته ام ،

آیکاش  از  آن قدرت نا مریی ندایی بگوشم میرسید ومیگفت  این  بازی روزگار بخاطر آن گناه کبیره است !!!! اما سی وپنج سال در خانه همسر جان کندم و غذا ‌پختم کرسنگان  اطرافم  را سیر کردم برای بیچارگان غذا میبردم شیرینی ومبوه میبردم به بیمارستان‌های دولتی سر میزدم  پبطور ناشناس هدایای را به مریض ها ی  نا امید میدادم نه برای نمایش  تنها برای برکتی که بمن رو کرده بود  گناه دیگری نداشتم  حال  در زندآن انفرادی خانه ام  که فرقی با زندان انفرادی  شهر ندارد همان سر ما  از هفت صبح تا هفت شب تنها  هستم با یک لیوان آب که جلویم گذاشته اند .

ودردهای دیگری که بخودم مربوط است ،

هر دم از این باغ بری میرسد ،،،،و تازه‌تر از تازه تری می‌رسد،

نشستن خواندن اراجیفی بنام  خبر  تماشای فیلم های چرند ومضحک  و کتابی هم در دسترس ندارم که بخوانم  کتابهای قدیمی هم چاپ ‌قلم ریز دارند وهم آنقدر انهارا دوره کرده ام که  خسته شدم ، شب گذشته کتاب بر باد رفته  را از حفظ میخواندم !!!!!!

نه ااین برای من زندگی نیست وگاهی که  فکر آن گروه‌های تروریستی را می‌کنم که صاحب سر زمین من می‌شوند از خودم میپرسم ،

برای  تو‌جه فرقی دارد چه کسی در آن سر  زمین  زندگی می‌کند ،‌خانه ات با بولدز ویران کردند  ده را ویران ساختند تنها یک سنگ از آن بجای مانده که روی آن نوشته روزی در اینجا دهی بزرگ وا ربابی بود .,,  همان سنگی که تو روی گور همسرت گذاشتی  کسی اورا نشناخت وهیچکس به دیدنش نرفت  .

مرا خواهند سوزاند  خاکسترم در هوا پخش می‌شود شاید  گردی از آن بر سر مردی یازنی نشست  که همراه وهمسفر من بود ومرا یاد خواهد کرد ،

میدانم ،بخوبی این را میدانم ،.تا قلم بعدی  همه شمارا  به خدای  خودتان  می سپارم .،

ثریا ،

هشتم نوامبر 2023 میلادی