ثریا ایرانمنشً، لب پرچین ، اسپانیا
معرفت نیست در این قوم خدایا مددی / تا برم گوهر خودرا به خریدار دگر
من هیچگاه یک تجربه مستقیم از آنچه که بر من میگذشت نداشتم همه چیز را خیلی زود به دست فراموشی میسپردم و بد کورا میبخشیدم و رهایش میکردم همیشه از را ه فتوای درونی وبیرونی ویا افکار نا خود آگاهانه زندگی را تجربه میکردم تجربه مستقیمی با هیچ رویدادی نداشتم زندگی زناشویم در تلخی ومرارت میگذشت اترا با طعم موسیقی شیرین نگاه میداشتم از آن تجربه تلخ به چاه تلختری افتادم زمانی که ما برای یافتن خود وگمشدمان باز به جاده حقیقت پای میگذاریم خار مغیلان با خارهای برنده در انتظارمان هستند .
هیچکس مرا نفهمید ندانست که در جاده حقیقت و راستین پای نهاده وگام بر میدارم وپیکرم را از ألود گیها ودروغهاییکه به آن چسپیده بود پاک میکردم خوب راه من از دیاری به دیاری دیگر کشیده شد وبا خود گفتم سر انجام در خم یک کوچه به حقیقت خواهم رسید اورا در آغوش میکشم سعی داشتم فرزند انرا تیز با همین نور وروشنایی أشنا کرده وراه ببرم خوشبختانه تا اندازه ای موفق شدم اما،،،،،، از اصل بد بی خبر بودم ،اصل بد نیکونگردد وانکه بنیادش بد است .
با سر سختی جان را کشیدم تا اینکه روزی در نیمه راه بمن کفت دیگر خسته ام دیگر نمیتوانم حرکت کنم زیادی از این جان شیرین بهره برده مرا آسوده بگذار و روح در پرواز وارزو بود اما جسم خسته یخ بسته در گوشه ای محروم ونالان افتاده بود بکلی اورا از یاد برده بودم آن پیکر را آن جان شیرین را ،
این مهم نیست که یک انسان به جستجوی چه چیزی بر میخیزد ودر آغاز نمیداند دنبال چه میگردد خودرا در یک راهروی بزرگ با مغازه های لبریز از اشیا وچراغهای روشن میبیند ، اما چرا دیگر رغبتی در او نیست ،جان مرده روح پرواز کرده انگه باقیمانده تنها چند قطره ته یکی یکظرف است که چسپیده .
جستجو کن ،چی را ؟ یک راه بی گذر را .ً برای هد فی استوار ومحکم ، به هدفم رسیدم اما چیزی را نیافتم چه بسا در جستجوی آن نبودم تنها خودرا مجبور میکردم وظیفه داشتم اه ریا کاری ها وچند رو بودن مرا میکشد .
حال جسم خسته در کنجی نشسته روح در آرزوها واهام در پرواز است کسی دیگر این جسم خسته را نمیخواهد زیادی سنگین آست باید برایش جایی را بیابیم در قلبهاینان کسان دیگری نشسته اند دیگر جایی برای او نیست ، وروح علیرغم رسیده به هد ف همچنان میدود جان خسته آرام به او مینگرد ومیدانند که دیگر هدفی نیست آرزویی نیست تنها بیشتر بر نا آرامی روح می افزاینده .
حال یک انسان ، یک موجود که روزی بر تا ر ک جهانی میدرخشید ناتوان افتاده است وهمه خشمگینند ، زیادی مانده ای هرکس آن تکه گوشت را در درونش داشت تا بحال مرده بود توانرا نیز به همراه خود همه جا حمل میکنی راهها بسته اند کوچه ها بن بستند درب خانه ها قفل است کوچه تاریک خیابان تا ر یک تنها یک شمع کوچک از دور دستها سوسو میزند اما تو نمیدانی چه زمانی میتوانی در کنار آن شمع برای ابد بخوابی ،
گر بسی معشوق خواهیم جست / هم وجود خود ، عیان خواهیم کرد .
پایان
ثریا 14/11/2023 میلادی 🙏🙏🙏🙏
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر