سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۴۰۲

سر گشتگی وگم گشتی ها


 ثریا ایرانمنشً، لب پرچین ، اسپانیا 

معرفت نیست  در این قوم خدایا  مددی / تا برم گوهر خودرا به خریدار دگر 

من هیچگاه یک تجربه مستقیم از آنچه که بر من میگذشت نداشتم  همه چیز را خیلی زود به دست فراموشی میسپردم و بد کورا میبخشیدم  و رهایش  میکردم  همیشه  از را ه فتوای  درونی وبیرونی ویا افکار نا خود آگاهانه  زندگی را تجربه میکردم  تجربه مستقیمی با هیچ  رویدادی نداشتم  زندگی زناشویم  در تلخی ومرارت میگذشت اترا با طعم موسیقی  شیرین نگاه میداشتم  از آن تجربه تلخ به چاه تلخ‌تری افتادم زمانی که ما برای یافتن خود وگمشدمان باز به جاده حقیقت پای میگذاریم  خار مغیلان با خارهای برنده در انتظارمان هستند .

هیچکس مرا نفهمید ‌ندانست که در جاده حقیقت و راستین  پای نهاده وگام بر میدارم وپیکرم را از ألود گیها  ودروغهاییکه به آن چسپیده بود پاک میکردم خوب راه من از دیاری به دیاری دیگر کشیده شد  وبا خود گفتم سر انجام در خم یک کوچه به حقیقت خواهم رسید ‌اورا در آغوش میکشم سعی داشتم فرزند انرا تیز  با همین نور وروشنایی أشنا کرده   وراه ببرم  خوشبختانه تا اندازه ای موفق شدم اما،،،،،، از اصل بد  بی خبر  بودم ،‌اصل بد نیکو‌نگردد وانکه بنیادش بد است .

با سر سختی جان را کشیدم تا اینکه روزی در نیمه راه بمن کفت دیگر خسته ام  دیگر نمیتوانم حرکت کنم   زیادی  از این جان  شیرین بهره برده مرا آسوده بگذار و روح در پرواز وارزو بود اما جسم خسته ‌یخ بسته در گوشه ای  محروم ونالان افتاده بود  بکلی اورا از یاد برده بودم آن پیکر را آن جان شیرین را ،

این مهم نیست که یک انسان به جستجوی چه چیزی بر میخیزد  ودر آغاز نمیداند دنبال چه میگردد  خودرا در یک راهروی بزرگ  با مغازه های لبریز  از اشیا وچراغهای روشن میبیند ، اما چرا دیگر رغبتی در او نیست ،‌جان مرده  روح پرواز کرده انگه باقیمانده تنها چند قطره ته یکی یکظرف است  که چسپیده .

جستجو کن ،‌چی را ؟ یک راه بی  گذر را .ً برای هد فی استوار ومحکم ، به هدفم رسیدم  اما چیزی  را نیافتم  چه بسا در جستجوی آن نبودم  تنها خودرا  مجبور میکردم وظیفه داشتم اه  ریا کاری ها وچند رو بودن  مرا میکشد .

حال جسم خسته در کنجی نشسته  روح در آرزوها وا‌هام در پرواز است  کسی دیگر این جسم خسته‌ را نمیخواهد زیادی سنگین آست باید برایش جایی را بیابیم  در قلبهاینان  کسان دیگری نشسته اند دیگر جایی برای او نیست ، وروح علیرغم رسیده به هد ف همچنان میدود جان  خسته  آرام به او مینگرد  ومیدانند که دیگر هدفی نیست آرزویی نیست تنها بیشتر بر نا آرامی روح می افزاینده .

حال یک انسان ، یک موجود که روزی بر تا ر ک  جهانی میدرخشید  ناتوان افتاده است وهمه خشمگینند ، زیادی مانده ای  هرکس آن  تکه  گوشت را در درونش داشت تا بحال  مرده بود  توانرا نیز به همراه خود همه جا حمل میکنی  راهها بسته اند کوچه ها بن بستند درب خانه ها  قفل است کوچه تاریک خیابان تا ر یک  تنها یک شمع کوچک از دور دست‌ها  سوسو میزند اما تو نمیدانی چه زمانی  میتوانی در کنار آن شمع  برای ابد  بخوابی ،


گر بسی معشوق   خواهیم جست / هم وجود  خود  ، عیان خواهیم کرد  .

پایان 

ثریا  14/11/2023 میلادی 🙏🙏🙏🙏

یکشنبه، آبان ۲۱، ۱۴۰۲

پدر

 

ثریا ایرانمنش ، لب پرچین ، اسپانیا .

همین صفحه وهمین چند خط را هم از من دریغ کردهجلویش را گرفته اند .

مرا باکسی کاری نیست ودشمنی هم ندارم آنقدر درد دارم که جهان را با همه محتویات خوب و  بد آن از یاد برده ام ،

امشب در میان فشار درد ناگهان بیاد پدرم افتادم  از روح او کمک گرفتم دو قرص دیگر بالا آنداختم  ، پرستار شبانه ام بخواب فرو رفته  تشنه ام کمی هم  گرسنه ، ناگهان درد فروکش  کرد  آیا  به کمکم آمده بود ؟ سالهاست از یاد برده ام که پدری  داشتم  سی وشش سال داشت که از جهان رفت  گویی آمده بود نطفه مرا دررابن جهان بکارد  تا با کمک خار مغیلان وشعله های  سر کش آتشی که از هر سو مرا احاطه کرده وهنوز هم سر می‌کشند و سپس از جهان هستی  برود  سه سال داشتم که او رفت  ودر سن چهارده سالگی برگشت تا از من طلب بخشش کند  آن روزها بخشیدن او برایم سخت بود زیر گفته های مادر تقریبا دشمن او بودم اما بعد ها فهمیدم چه نازنین جوانی بود ، با داریوش  رفیعی خواننده دوست بود همشهری بودند  هردو عاشق هردو شیدا هردو  فارغ از جهان هستی  .

آیا به کمکم بر خاسته  پس از سالها حتی شمعی هم برایش روشن نمیکردم آنقدر  درد و رنج اطرافمرا گرفته که حتی خودم را فراموش کردم شب گذشته با دوست قدیمی ام حرف میزدم ای وای او هم دارد می‌رود دیگر پاک تنها شدم ،

در کنار این نسل جدید ،خودخواه وحشی،،،،،دانا !!!!! من نادان  چه میخواهم ؟ چه دارم به این جهان ویرانه عرضه کنم غیر از ناله .

اه پدر برایت شمع روشن خواهم کرد ومانند آن زن دیوانه  فیلم نامه خواهم نوشت وبه بهشت خواهم فرستاد ودر آن خواهم نوشت که :

پدر مرا عفو کن ترا دوست دارم بچه که بودم  اکثرا درون ماشین تو به ماهان میرفتیم تا تو در کنار دوستان درویش خود از جهان هستی غافل شوی عاشق  اشعار خواج‌ی کرمانی بودی بهترین سر گرمی تو قاب کردن اسکناس‌های قدیمی بود  ونمایش  فیلم با  دستگاه های  ناقصی که خودت ساخته بودی برای کودکان  شهرمان  با صدای داریوش رفیعی می،زیستی من مات ومبهوت به این زندگی دوگانه مینگریستم  یکطرف زنی ارباب  بود طر ف دیگر مردی بی اعتنا به مال دنیا هرچه را داشت میبخشید وتو این میراث را در من به ودیعه گذاشتی  من حتی خودم را تیز مجانی بخشیدم  به دیگران  ارزشی برای خودقائل نبودم .

گذشته گذشته و بهار منهم گذشته در یک زمستان سخت در انتظار  معجزه نشسته ام ؟! خنده دار است نه ؟  تو تنها بیکس در گوشه بیمارستان رضا نور ساعت دوازده شب از دنیا رفتی  آن شب بیقرار بودم از پشت پنجره سایه اترا دیدم نرسیدم به اطاق مادرم رفتم  ،گفت برو بخواب تا فردا وفردایی دیگر نبود   وهیچکاه فردایی  برای من نیامد  همه دیروز بود  ، روانت شاد  امید است این دختر بی مهر خودرا بخشیده باشی  . پایان 

ثریا 

12/11/2023 میلادی

شنبه، آبان ۲۰، ۱۴۰۲

جنگ‌ها ،‌جدالها

ثریا  ایرانمنش ،‌لب پر چین ، اسپانیا  .

یکی داستان زد  بر این ماده شیر  /  کجا کرده بد بچه را شیر  سیر ؟

جنگی بی معنا یا با معنا همه جهان را فرا گرفته  آذوقه هر روز کمتر می‌شود آب رودخانه ها ودربا خشک می‌شوند بجایشان جنازه ها ردیفند و تیر و‌تر کش ها  در آسمان  بجای ستارگان درخشان ،

 روی اعصاب همه  اثر گذاشته  نیمی از کارها وکارخانجات تعطیل شده  در عوض قیمت زمین ومستغلات بالا رفته که انهم در دست پدر خوانده   است مستغلات ار‌پارا  تنها یک کشور اداره می‌کند انهم ارباب بی بی سکینه است ،

تاج آنها هیچگاه بر زمین نخواهد افتاد اما بقیه تاج‌ها اول کج وسپس بر زمین می افتند  آنچه ارباب میل دارد  همان می‌شود  حال عددهای بیگناه یا گناهکار هم بجان هم افتاده مانند  سگ‌ وگربه هر رو نعش تولید می‌کنند وبه گورستانها میفرستند.

دیگر نامی از غایت ونهایت آرزو  زندگی در  جانی باقی نمانده آمروز حال دیگر بین خدا وحقیقت را نمیتوانی بیابی  هر دو‌گم شدند  آنکه  زورش بیشتر آست  دیگری را میکشد

روز گذشته متجاوز از صد بار  گفتم که روانت شما  مهین خانم  ،‌شما چیزهاییرا در آدم‌های دیگر میبیند که چشم کور من از دید آنها محروم است حتی عینک هم نمیتواند   کمک کند ،

روزی در مورد شخصی چنین کفت که  چاقو را تا دسته در شکم تو‌فرو‌میکند سپس انرا بیرون آورده پاک می‌کند ومیرود ،  آن روز چیزی نفهمیدم اما امروز درد آن چاقو تا اعماق وجودم  مرا به فغان وا داشته است ،

مهم نیست  درد ترمیم میبا بد مقصر  نداشتن ثروت هنگفتی است که من ندارم بر جای بگذارم  ونگهاهداری وپذیرایی از من نیز  با این دستهای بسته کار مشکلی است  برایم سخت است که راه بروم درد تا اعماق وجودم را میسوزاند در حال حاضر در صد آن نیستم که  نوشته ای را بنویسم   تنها دردنامه ای است  که کمی از غم  مرا میکاهد  انهم در این برهه از زمان خوب گذشتگان ما جنگ را دیدند گرسنگی را چشیدند اوارگی ودر  بدری را نیز تحمل کردند  چرا ما نباید  مانند آنها باشیم ؟؟ 

قانون نا نوشته طبیعت است گاهی با میلیونها دلار هم نخواهی توانست آن درد را تسکین دهی مگر آنکه قرصی قوی تر را بتو بدهند  تنهایی  تشنه ای و کامت خشک درد همه وجودت را فرا گرفته  حال اگر  صاحب ثروتی بودی  ده تا دست با لیوان های  آب وشربت به سویت  دراز میشدند اما  ته لیوان را سر میکشی تنها یک قطره دهان خشک ترا  نمدار میسازد باید بلند شوی  بلی درد را نیز با خودت به کنار یخچال ببر  دولا  سه لا  مهم نیست  خودت هستی وصدای ناله بی جواب تو ،

نگاهی به بیرون بیاند از ردیف نعش  ها جسد ها آوا رگرانی که خانه هایشان را به زور ترک می‌کنند کودکان بیگناه گرسنه تشنه   مهم نیست  برای آنکه می‌تواند چاقو را فرو کند ویا تفنگ را روشن نماید این حرف‌ها خنده دار است  لیوان میان دست‌هایت  میلرزد هر آن ممکن است بر زمین بیفتی بنشین ، 

نیمه شب است  اه آب خنک چه جانی  می‌دهد  به کام یک تشنه ،.

دیگر نمیتوانی از گذشته ها بنویسی باید همهرا پاک کنی ذهنت را بکلی خالی کنی  وابدا بیاد نیاوری  که کی کجا وکی بوده ای .

لنگان لنگان بسو ی تختخوابی می‌روم که با مهربانی مرا در آغوش میکشد تا روز موعود ،

کارد را از درونم بیرون کشیدم انرا دور آن آنداختم  مرهم  دیگری روی آن گذاشتم   بگذار آنکه ترا  تنها  ولرزاند رها کرد با اژدهای درونیش پیکار کند مغلوب  خواهد شد چون قدرت روح ترا ندارد بدنی بیقواره و  نحیف و ضعیف است که لباس قهرمانی پوشیده  با صدای  آن لباس  خیال می‌کند قهرمان آست   بگذار در حال خود بماند  دیر یا زود او نیز نیمه شب تشنه وتنها خواهد ماند  ابن جبر طبیعت است ،  پایان 

ثریا یازدهم نوامبر 2023 /  میلادی 🙊🙉

 

چهارشنبه، آبان ۱۷، ۱۴۰۲

أوارگان


ثریا ایرانمنش  ، لب پرچین ‌، اسپانیا ،

در این عالم  ،‌خوشی هارا بقا نیست /به کارت  ای خدا ، چون وچرا نیست 

یکی  با خوش دلی @ روزش قرین است / یکی روز وشبش از هم جدا نیست  

یکی را دهی  تاج وتخت وکلاه /  یکی را  نشانی  به خاک سیاه

همه در انتظار طلوع دوباره خورشید وبرفراز شد ن پرچم ابدی شیر وخورشید ایران ایستاده اند  که سالها از چشم‌هایمان پنهان ویک پرچم عنکبوت نشان تنها باعث آزار روحمان می‌شد ،

چاره نبود  من نگاه نمیکردم من زیر پر چم خانواده دیگری میزیستم  پرچم ایران را به اولین نوه ام هدبه دادم تا  ریشه اشرا گم نکند ،

حال بوی خوشی اطراف را فرا گرفته بوی عطر خاک میهن  وبازگشت  باقیمانده آن خانواده اگر اورا زنده بگذارند ،

بعنوان رییس دولت  نه شاه خواهد آمد   من پس از آن شاه دیگر  در سرزمینم شاهی را نخواهم دید  وچه  بسا تمام این بازی ها  برای همین بوده که آن قوم بیابان کرد  خون  ربز را درانجا جای دهند ؟! سر زمین مادری من  وسعت زیادی دارد وهمه جای آن رارمیتوان آباد  کرد هرچند آبهای زیر زمینیرا دزدان امروزی فروختند   وخاک مارا توبره کردند  اما زمین بازمهربان است پر برکت است  خونهای زیادی  روی ا ن ریخته شد که کم کم تبدیل  به سنگ باقوت شده اند  بازهم مهربان است حتی با دشمنانش .

آیکاش قبل از رفتنم بوی آزادی به مشام جانم برسد  و من در زیر سنگ غربت فریاد برارم  که غیر از تو در جهان وطنی ندارم .

ملکه وپادشاه این سر زمین  میهمان   ملکه دانمارک بودند  با چه پذیرایی شاهان ای   واینجاست که میگویم یکی را دهی تاج وتخت وکلاه ومرا نشاندی به خاک سیاه ،

با درد بی درمانی که هرساعت فریادم  تا چند خانه انطرف  تر می‌رود وبه زور قرص  و دارو های مخدر خودم را سر پا نگاه داشته ام ،

آیکاش  از  آن قدرت نا مریی ندایی بگوشم میرسید ومیگفت  این  بازی روزگار بخاطر آن گناه کبیره است !!!! اما سی وپنج سال در خانه همسر جان کندم و غذا ‌پختم کرسنگان  اطرافم  را سیر کردم برای بیچارگان غذا میبردم شیرینی ومبوه میبردم به بیمارستان‌های دولتی سر میزدم  پبطور ناشناس هدایای را به مریض ها ی  نا امید میدادم نه برای نمایش  تنها برای برکتی که بمن رو کرده بود  گناه دیگری نداشتم  حال  در زندآن انفرادی خانه ام  که فرقی با زندان انفرادی  شهر ندارد همان سر ما  از هفت صبح تا هفت شب تنها  هستم با یک لیوان آب که جلویم گذاشته اند .

ودردهای دیگری که بخودم مربوط است ،

هر دم از این باغ بری میرسد ،،،،و تازه‌تر از تازه تری می‌رسد،

نشستن خواندن اراجیفی بنام  خبر  تماشای فیلم های چرند ومضحک  و کتابی هم در دسترس ندارم که بخوانم  کتابهای قدیمی هم چاپ ‌قلم ریز دارند وهم آنقدر انهارا دوره کرده ام که  خسته شدم ، شب گذشته کتاب بر باد رفته  را از حفظ میخواندم !!!!!!

نه ااین برای من زندگی نیست وگاهی که  فکر آن گروه‌های تروریستی را می‌کنم که صاحب سر زمین من می‌شوند از خودم میپرسم ،

برای  تو‌جه فرقی دارد چه کسی در آن سر  زمین  زندگی می‌کند ،‌خانه ات با بولدز ویران کردند  ده را ویران ساختند تنها یک سنگ از آن بجای مانده که روی آن نوشته روزی در اینجا دهی بزرگ وا ربابی بود .,,  همان سنگی که تو روی گور همسرت گذاشتی  کسی اورا نشناخت وهیچکس به دیدنش نرفت  .

مرا خواهند سوزاند  خاکسترم در هوا پخش می‌شود شاید  گردی از آن بر سر مردی یازنی نشست  که همراه وهمسفر من بود ومرا یاد خواهد کرد ،

میدانم ،بخوبی این را میدانم ،.تا قلم بعدی  همه شمارا  به خدای  خودتان  می سپارم .،

ثریا ،

هشتم نوامبر 2023 میلادی

دوشنبه، آبان ۱۵، ۱۴۰۲

گلپایگانی

ثریا ایرانمنش  ، لب پرچین ، اسپانیا .

پس از تو نمونم برای خدا ، بیا مرگ دلم را ببین وبرو‌

چو طوفان  سنگین بر شاخه ها، گل هستیم را بچین ‌برو 

تنها چیزی را که از او بیاد دارم  موهایش را به سبک تام  جونز کوتاه کرده بود وبه سبک تام جونز کت وشلوار مخمل بنفش میپوشید ودر کاباره خود بنام « ساقی» به همراه خواننده قدیمی  برنامه اجرا می‌کرد رادیو وتلویزیون عذر هر دورا خواسته بود چون اجازه خواند ن در فضای عمومی را نداشتند  آنها دیگر به حقوق  اداره رادیو احتیاجی  نداشتند همان کاباره وخواندن در  محافل خصوصی  برایشان کافی بود،

ترانه سرای معروف و سخن سالار بزرگ ! فامیل خانواده بود واز طریق ایشان ما به ویلای نیمه ساز  گلپایگانی  دعوت شدیم  ویلا که چه عرض کنم هنوز ویران بود درون یک اطاق عده ای با شلوار بیژامه گرد منقلی جمع شده وجناب گلپایگانی با همان شلوار بیژامه با موتور میرفت تا ابگوشت ونان سنگک برای میهمانان تازه وارد خود  بخرد ،

اه این مرد همان مرد شبانه است ؟! همان آوازه خوان شهر ما ؟!  چند سالی بود که از ایران رفته بودم آمار،گاه کاهی برای دیدار سری  به خاک میهن میزدم وبا دیدن این تضاد بیشتر پی  میبردم  آن پرده نقاشی زیبایی که روی ایران کشید شده  کم کم سوراخ می‌شود  وابهای بو‌گرفته و زالو ها و لجن ها اطراف را أهسته أهسته دارند پر می‌کنند و تضاد عجیبی بین مردم  بود ،

جناب گلپایگانی شبها در کازینوی یکی از آن شهر  شمالی آواز میخواند وروزهایش  در همان ویلای  تیمه کاره در کنار گلی همسرش ‌ساقی وساغر ورفقای پا منقلیش  میکذشت ،

از میان آنهمه دود ‌دم وودمای درون ماسه و قابلمه  ابگوشت با دانه‌ای تریاک  بیرون  امدم وروی یک پله نیمه ویران نشستم دخترک کوچک چپ و راست  میرفت ومرا نگاه می‌کرد ،‌

پرسیدم نامت چیست ؟ 

مانند یک طوطی گفت؛

اسمم ساقی است خواهرم ساغر مانانم گلی  حرف دیگری داری ؟ گفتم خیر دختر خانم خیر ونیمساعت  بعد  آن خانهرا بسوی هتل محل اقامت ترک گفتیم،

هفته بعد به کاباره  ایشان رفتیم اخرین شب اقامت من در ایران بود  او سر میز ما امد آوازش را خواند من دست بردم درون کلدان ویک شانه گل میخک به ایشان دادم  ایشان هم تشکر کرده ‌رفتند تا به بقیه میزها برسند و

ناگهان همسرم از جای برخاست و رفت مدتی انتظاررکشیدم بر نگشت واز گارسن سئوال کردم ،گفت :

آقا حساب میز را پرداخت کردند از  در بیرون رفتند !!!! 

چه خوب برای آخرین بار نگاهی به آن  درو ودیوار وچراغهای الوان  انداختم حال نوبت خواننده قدیمی دلکش بود که میکروفون را در دست داشت ،

نزدیکتر شدم اورا  بوسیدم وگفتم شمارا بخدا میسدارم فردا عازم  لندن هستم ،

وانکه  بخاطر من رنج را تحمل کرده  به آن کاباره آمده بود او نیز عازم امریکا بود  هردو آن شب آخرین  شب اقامتمان بود در آن سرزمین زیر آن پرده نقاشی ،

همسرم مانند برج زهر مار درون اتومبیل انتظارم را میکشید‌با همان الفاظ شسته شو شده همیشگی  مرا مورد عنایت قرار داد ،مهم نبود بگذار این اخرین شب را من با لذت عشقی که در دلم موج میزد بگذرانم فردا باز او تنها خواهد شد درکنار منقل و اثاثیه به یغما رفته  ، نیمی از خانه خالی بود  نه از فرشها خبری بود ونه از پرده ها  همهرا یغماکران وگرسنگان  فامیلش برده  بودند تاربعدا حساب کنند !!!! مهم نبود  حتی لباسهایم  هنوز درون کمد بودند ‌پالتو نه چیزی نمیخواهم چند کتاب را از قفسه کتابخانه برداشتم وصبح زود با اولین پرواز ایران ایر  «هما» بسوی لندن  باز گشتم  همان آپارتمان سرد ویخ بسته وهمان ایرانیان تازه به دوران رسیده  همان تیمسار ها و ‌افسران فدایی و خانه های بزرگشان در ساری و محلات شیک لندن  مهم نبود اتقلاب ویاشورش داشت آهسته آهسته از را میرسید  من زیر پتوی یخ بسته داشتم اشعار حمید مصدق یادگار دوست را میخواندم وگرم میشدم  وهمه چیز را به دست فراموشی سپردم   در فرهنگی دیگر مردمانی دیگر وبچه ها که در مدارس درس میخواندند  من بودم وان آخری که تنها سه سال داشت و مهم نیست  سرما بیداد می‌کرد   اما از بوی منقل و ‌دکای درون کاسه و وشلوار پیژامه  وتریاک بهتر است،  حال دو شب پیش  خواننده محبوب  ویادگار دوران طلایی چهره در نقاب خاک کشید   در سن نود سالگی ……..پایان 

ثریا ،6/11/2023 میلادی  ساعت  دو ونیم پس از نیمه شب  

جمعه، آبان ۱۲، ۱۴۰۲

عبادت !


 ثریا ایرانمنش، لب پرچین ،‌ااسپانی.

عبادت بجز خدمت خلق نیست / به تسبیح  وسجاده ودلق نیست ،

دیگر  خلقی وجود ندارد که تو‌کمر به همت ان ببندی ، أخرین تجربه من برای این عبادت  نتیجه آش آن شد که هرگاه بیاد  میاورم   حال تهوع شدیدی بمن دست می‌دهد  با زنان ومردان  عوضی ، دزدان سر گردنه  عابدین قلابی  ساز ونوا و گریه  سپس پهن شدن سفره لبریز از نعمتی که من تمام  روز در اشپزخانه آنها مشغول پخت وپز بودم  سپس پیرزنی که دامادش برنج فروش بود ادار چی و مامور  قهوه خانه  شد  یکی  که در کنار خیابان‌های شهر سیگار میفروختذ مامور تمیزی شد  فرش های گرانبهایی که هر لحظه وارد می‌شد بناها و کارگران در طبقات بالا مشغول  ساختن  ورنگ تمیزی اطاق‌ها ی   روشن وبزرگ برای بی بی و ا رباب‌ ویا  پیر  خانه بود  ند دستورات از لندن میرسید  از پسر شیخ قلابی  نوکر فراماسونر که همه جای دنیا شعبه داشتند 

 شب خسته وناتوان میبایست تازه به خانه بی بی بروم وظروف  درون اشپزخانه را بشویم ودر گوشه ای روی یک تشک بیفتم ، نامش خالی کردن خود از خود خواهی ها  بود ؟؟؟ نوعی بردگی بسبک نوین !! 

 ماهیانه سی وچهار پوند حق عضویت ویک صد  پوند برای ورودیه  پول یک گوسفند درسته باید تقدیم می‌شد برای من دیگر پول گوسفند باقی نمانده بود دران شهر  غریب بین آدم‌های  ناشناس که تر ا تحقیر می‌کردند آنها با  بی ام دبلیو می آمدند من با اتو بوس خط یازده  اگر گاهی بیکار بودم باید  کودک لوس و ننر  انهارا سر گرم میکردم  گلویم چسپیده سینه ام چرک کرده بود تب داشتم  همه با هم بودند،،،واه این از جنوب آمده ؟! مشکو‌ک است !! همه جنوبی ها قاچاقچی نیستند  بیشتر شهر ی ها نیز دزد وقاچاقچی بودند چند نفر از آنها ا خوب میشناختم به هنگام تنگ دست‌ی ها فرش    و جواهراتم را به ثمن بخس خریدند  آنها هم مرا خوب میشناختند  اما خودرا به راهی دیگر زده بودند  در انجا سکوت  حاکم میبود ودر پشت آن پسرک  نیمه مرد ایستاد ‌نماز خواند ،

اه ،،واگر عبادت  ابن است و اگر درویشی  این است من می‌روم ویک صبح زود سر زمستان با تنی تب  دارخودرا به گاراژ  رساندم  در جلوی  بار سفارش یک قهوه و یک  تکه ک‌و کوی سیب زمینی دادم بهترین غذایی بود که تا آن زمان خورده بودم گرم شدم از صندوق بانک پول گرفتم  سوار اتوبوس شدم هشت ساعت  راهرا  طی کردم  تب بالامیرفت .

زمانی که برگشتم بخانه درگاه  خانه ام را بوسیدم که از همه عبادتگاهها تمیز تر و متبرک تر بود  در خانه من مشتی بیگناه زندگی می‌کردند  که با کار شبانه روزی  میبایست زندگیمان را ا داره کنیم ،  سپس نامه ای برای پیر بزرگ نوشتم به شهر لندن وهمه وقایع را شرح دادم وگفتم این  نماد ددویشی  نیست این نوعی بیزنس تازه برای ثروتمندان آست و آنهایی که راه شمارا نمیداندد باید خدمتکار  شما باشند  اما من همه عمرم ا رباب بودم ارباب  دهکده واربا ب خانه همسرم ،

دیگر هیچ  کجا را برای عبادت  نیافتم غیر از درگاه خانه خودم را پاکیزه ترین محلی که در جهان  میشناسم  خانه ای لبریز از مهربانی  کمک مساعدت عشق وخارح ازهمه نوع سیاستهای کثیف جهانی ،.

حال هرگاه بیاد آن روزها بخصوص در این فصل میافتم حال تهوع بمن دست می‌دهد نمیدانم آیا انخانه وان دکان هنوز باز است و که باکمک سفارت باهم میخوردند !؟ یا بسته شد خاله  زنکها چه  بر سرشان آمد ؟ آن خانم جوانی که پیراهن توری عریان میپوشید وخودرا همسر مطلقه یک فوتبالیست معروف  معرفی کرده بود وحال کجاست ؟ آن زن ومرد بیچاره ای که در کنار خیابان  سیگار میفروختند هرسب  موظف بودند دو کارتن  سیگار به مقام معظم حجله دار  تقدیم نمایند  آن برنج فروشی که با فرشهایی  گرانبها  به درون  میامد   سکه من نه طلا بود  ونه نقره یک سکه بی ارزش  تقدیم کردم  گویا  میبایست یک سکه طلا  ونبات وجوزا  را تقدیم شیخ ریا کار میکردم  تا مشرف شوم  وبه مقام  بزرگ بردگی از نوع جدید برسم ؟!و 

حال تهوع دارم  باید تمامش کنم . 

اوف از رندان خیانتکار  درپیشی گرفتن از یکدیگر برای نزدیک شدن به مقام مثلا نشست در کنار بی بی وک‌وتاه کردن  پایین دامن ایشان ؟ بی بی جوان بود  ‌مورد لطف مخصوص پیر بزرگ لندن نشین این روزها در کنار دین  مرکز مبادلات ‌بیزنس شده است و ……..گذشته  آن زمان که آن پیر نابینا با مشک‌  آب دور بازار میگشت  واب مجانی یا شربت به مردم می داد گذشت او کور بود کور بود اما روشن دل و روشن بین   تمام شد همه چیز برای ما تمام شد واین آین تجربه منهم  خود یک  قصه بود ،

پایان ،ثریا 

3/11/2023 میلادی