ثریا ایرانمنش، لب پرچین ،ااسپانی.
عبادت بجز خدمت خلق نیست / به تسبیح وسجاده ودلق نیست ،
دیگر خلقی وجود ندارد که توکمر به همت ان ببندی ، أخرین تجربه من برای این عبادت نتیجه آش آن شد که هرگاه بیاد میاورم حال تهوع شدیدی بمن دست میدهد با زنان ومردان عوضی ، دزدان سر گردنه عابدین قلابی ساز ونوا و گریه سپس پهن شدن سفره لبریز از نعمتی که من تمام روز در اشپزخانه آنها مشغول پخت وپز بودم سپس پیرزنی که دامادش برنج فروش بود ادار چی و مامور قهوه خانه شد یکی که در کنار خیابانهای شهر سیگار میفروختذ مامور تمیزی شد فرش های گرانبهایی که هر لحظه وارد میشد بناها و کارگران در طبقات بالا مشغول ساختن ورنگ تمیزی اطاقها ی روشن وبزرگ برای بی بی و ا رباب ویا پیر خانه بود ند دستورات از لندن میرسید از پسر شیخ قلابی نوکر فراماسونر که همه جای دنیا شعبه داشتند
شب خسته وناتوان میبایست تازه به خانه بی بی بروم وظروف درون اشپزخانه را بشویم ودر گوشه ای روی یک تشک بیفتم ، نامش خالی کردن خود از خود خواهی ها بود ؟؟؟ نوعی بردگی بسبک نوین !!
ماهیانه سی وچهار پوند حق عضویت ویک صد پوند برای ورودیه پول یک گوسفند درسته باید تقدیم میشد برای من دیگر پول گوسفند باقی نمانده بود دران شهر غریب بین آدمهای ناشناس که تر ا تحقیر میکردند آنها با بی ام دبلیو می آمدند من با اتو بوس خط یازده اگر گاهی بیکار بودم باید کودک لوس و ننر انهارا سر گرم میکردم گلویم چسپیده سینه ام چرک کرده بود تب داشتم همه با هم بودند،،،واه این از جنوب آمده ؟! مشکوک است !! همه جنوبی ها قاچاقچی نیستند بیشتر شهر ی ها نیز دزد وقاچاقچی بودند چند نفر از آنها ا خوب میشناختم به هنگام تنگ دستی ها فرش و جواهراتم را به ثمن بخس خریدند آنها هم مرا خوب میشناختند اما خودرا به راهی دیگر زده بودند در انجا سکوت حاکم میبود ودر پشت آن پسرک نیمه مرد ایستاد نماز خواند ،
اه ،،واگر عبادت ابن است و اگر درویشی این است من میروم ویک صبح زود سر زمستان با تنی تب دارخودرا به گاراژ رساندم در جلوی بار سفارش یک قهوه و یک تکه کو کوی سیب زمینی دادم بهترین غذایی بود که تا آن زمان خورده بودم گرم شدم از صندوق بانک پول گرفتم سوار اتوبوس شدم هشت ساعت راهرا طی کردم تب بالامیرفت .
زمانی که برگشتم بخانه درگاه خانه ام را بوسیدم که از همه عبادتگاهها تمیز تر و متبرک تر بود در خانه من مشتی بیگناه زندگی میکردند که با کار شبانه روزی میبایست زندگیمان را ا داره کنیم ، سپس نامه ای برای پیر بزرگ نوشتم به شهر لندن وهمه وقایع را شرح دادم وگفتم این نماد ددویشی نیست این نوعی بیزنس تازه برای ثروتمندان آست و آنهایی که راه شمارا نمیداندد باید خدمتکار شما باشند اما من همه عمرم ا رباب بودم ارباب دهکده واربا ب خانه همسرم ،
دیگر هیچ کجا را برای عبادت نیافتم غیر از درگاه خانه خودم را پاکیزه ترین محلی که در جهان میشناسم خانه ای لبریز از مهربانی کمک مساعدت عشق وخارح ازهمه نوع سیاستهای کثیف جهانی ،.
حال هرگاه بیاد آن روزها بخصوص در این فصل میافتم حال تهوع بمن دست میدهد نمیدانم آیا انخانه وان دکان هنوز باز است و که باکمک سفارت باهم میخوردند !؟ یا بسته شد خاله زنکها چه بر سرشان آمد ؟ آن خانم جوانی که پیراهن توری عریان میپوشید وخودرا همسر مطلقه یک فوتبالیست معروف معرفی کرده بود وحال کجاست ؟ آن زن ومرد بیچاره ای که در کنار خیابان سیگار میفروختند هرسب موظف بودند دو کارتن سیگار به مقام معظم حجله دار تقدیم نمایند آن برنج فروشی که با فرشهایی گرانبها به درون میامد سکه من نه طلا بود ونه نقره یک سکه بی ارزش تقدیم کردم گویا میبایست یک سکه طلا ونبات وجوزا را تقدیم شیخ ریا کار میکردم تا مشرف شوم وبه مقام بزرگ بردگی از نوع جدید برسم ؟!و
حال تهوع دارم باید تمامش کنم .
اوف از رندان خیانتکار درپیشی گرفتن از یکدیگر برای نزدیک شدن به مقام مثلا نشست در کنار بی بی وکوتاه کردن پایین دامن ایشان ؟ بی بی جوان بود مورد لطف مخصوص پیر بزرگ لندن نشین این روزها در کنار دین مرکز مبادلات بیزنس شده است و ……..گذشته آن زمان که آن پیر نابینا با مشک آب دور بازار میگشت واب مجانی یا شربت به مردم می داد گذشت او کور بود کور بود اما روشن دل و روشن بین تمام شد همه چیز برای ما تمام شد واین آین تجربه منهم خود یک قصه بود ،
پایان ،ثریا
3/11/2023 میلادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر