دوشنبه، آبان ۱۵، ۱۴۰۲

گلپایگانی

ثریا ایرانمنش  ، لب پرچین ، اسپانیا .

پس از تو نمونم برای خدا ، بیا مرگ دلم را ببین وبرو‌

چو طوفان  سنگین بر شاخه ها، گل هستیم را بچین ‌برو 

تنها چیزی را که از او بیاد دارم  موهایش را به سبک تام  جونز کوتاه کرده بود وبه سبک تام جونز کت وشلوار مخمل بنفش میپوشید ودر کاباره خود بنام « ساقی» به همراه خواننده قدیمی  برنامه اجرا می‌کرد رادیو وتلویزیون عذر هر دورا خواسته بود چون اجازه خواند ن در فضای عمومی را نداشتند  آنها دیگر به حقوق  اداره رادیو احتیاجی  نداشتند همان کاباره وخواندن در  محافل خصوصی  برایشان کافی بود،

ترانه سرای معروف و سخن سالار بزرگ ! فامیل خانواده بود واز طریق ایشان ما به ویلای نیمه ساز  گلپایگانی  دعوت شدیم  ویلا که چه عرض کنم هنوز ویران بود درون یک اطاق عده ای با شلوار بیژامه گرد منقلی جمع شده وجناب گلپایگانی با همان شلوار بیژامه با موتور میرفت تا ابگوشت ونان سنگک برای میهمانان تازه وارد خود  بخرد ،

اه این مرد همان مرد شبانه است ؟! همان آوازه خوان شهر ما ؟!  چند سالی بود که از ایران رفته بودم آمار،گاه کاهی برای دیدار سری  به خاک میهن میزدم وبا دیدن این تضاد بیشتر پی  میبردم  آن پرده نقاشی زیبایی که روی ایران کشید شده  کم کم سوراخ می‌شود  وابهای بو‌گرفته و زالو ها و لجن ها اطراف را أهسته أهسته دارند پر می‌کنند و تضاد عجیبی بین مردم  بود ،

جناب گلپایگانی شبها در کازینوی یکی از آن شهر  شمالی آواز میخواند وروزهایش  در همان ویلای  تیمه کاره در کنار گلی همسرش ‌ساقی وساغر ورفقای پا منقلیش  میکذشت ،

از میان آنهمه دود ‌دم وودمای درون ماسه و قابلمه  ابگوشت با دانه‌ای تریاک  بیرون  امدم وروی یک پله نیمه ویران نشستم دخترک کوچک چپ و راست  میرفت ومرا نگاه می‌کرد ،‌

پرسیدم نامت چیست ؟ 

مانند یک طوطی گفت؛

اسمم ساقی است خواهرم ساغر مانانم گلی  حرف دیگری داری ؟ گفتم خیر دختر خانم خیر ونیمساعت  بعد  آن خانهرا بسوی هتل محل اقامت ترک گفتیم،

هفته بعد به کاباره  ایشان رفتیم اخرین شب اقامت من در ایران بود  او سر میز ما امد آوازش را خواند من دست بردم درون کلدان ویک شانه گل میخک به ایشان دادم  ایشان هم تشکر کرده ‌رفتند تا به بقیه میزها برسند و

ناگهان همسرم از جای برخاست و رفت مدتی انتظاررکشیدم بر نگشت واز گارسن سئوال کردم ،گفت :

آقا حساب میز را پرداخت کردند از  در بیرون رفتند !!!! 

چه خوب برای آخرین بار نگاهی به آن  درو ودیوار وچراغهای الوان  انداختم حال نوبت خواننده قدیمی دلکش بود که میکروفون را در دست داشت ،

نزدیکتر شدم اورا  بوسیدم وگفتم شمارا بخدا میسدارم فردا عازم  لندن هستم ،

وانکه  بخاطر من رنج را تحمل کرده  به آن کاباره آمده بود او نیز عازم امریکا بود  هردو آن شب آخرین  شب اقامتمان بود در آن سرزمین زیر آن پرده نقاشی ،

همسرم مانند برج زهر مار درون اتومبیل انتظارم را میکشید‌با همان الفاظ شسته شو شده همیشگی  مرا مورد عنایت قرار داد ،مهم نبود بگذار این اخرین شب را من با لذت عشقی که در دلم موج میزد بگذرانم فردا باز او تنها خواهد شد درکنار منقل و اثاثیه به یغما رفته  ، نیمی از خانه خالی بود  نه از فرشها خبری بود ونه از پرده ها  همهرا یغماکران وگرسنگان  فامیلش برده  بودند تاربعدا حساب کنند !!!! مهم نبود  حتی لباسهایم  هنوز درون کمد بودند ‌پالتو نه چیزی نمیخواهم چند کتاب را از قفسه کتابخانه برداشتم وصبح زود با اولین پرواز ایران ایر  «هما» بسوی لندن  باز گشتم  همان آپارتمان سرد ویخ بسته وهمان ایرانیان تازه به دوران رسیده  همان تیمسار ها و ‌افسران فدایی و خانه های بزرگشان در ساری و محلات شیک لندن  مهم نبود اتقلاب ویاشورش داشت آهسته آهسته از را میرسید  من زیر پتوی یخ بسته داشتم اشعار حمید مصدق یادگار دوست را میخواندم وگرم میشدم  وهمه چیز را به دست فراموشی سپردم   در فرهنگی دیگر مردمانی دیگر وبچه ها که در مدارس درس میخواندند  من بودم وان آخری که تنها سه سال داشت و مهم نیست  سرما بیداد می‌کرد   اما از بوی منقل و ‌دکای درون کاسه و وشلوار پیژامه  وتریاک بهتر است،  حال دو شب پیش  خواننده محبوب  ویادگار دوران طلایی چهره در نقاب خاک کشید   در سن نود سالگی ……..پایان 

ثریا ،6/11/2023 میلادی  ساعت  دو ونیم پس از نیمه شب  

هیچ نظری موجود نیست: