دوشنبه، خرداد ۰۸، ۱۴۰۲

راه رفتن در تاریکی ها


ثریا ایرانمنش و….. لب پر چین . ساکن اسپانیا .
در زیر نور أفتاب  ، می‌توان همه. راههای تاریک را دید  وراه درست را بر گزید 
زمانیکه أفتاب خرد در شعور ‌باطن انسانی خاموش  میگردد. آن شخص با عصا باید راه خودرا بیابد راهبرد. او بسته می‌شود  ودیگرنمیتواند نگاهش را به دور دست‌ها بیاندازد ‌آنسوی زمان را نیز ببیند ،‌حال برایش مهم‌ترین ها فردای نیامده !است 
با نور أفتاب می‌توان. نا همواری هارا دید تپه ها. چاههاو  ‌خار مغیلان را تشخیص داد  ومیتوان از افتادن در گودالهای متعفن  ‌چاله ها  پر هیز کرد 
چشم  باطن من روشن است اگر چه به ظاهر دیده نشود   در زمان کنونی آینده را تیره  وتاربا  دید دیگری انرا میبینم. چشم خرد من باز آست  .
امروز سراسر زمان برایم یکسان است شب و روز ، صبح ، نیمه شب ، غروبش چرا که همه ساعات  را به غایت مانند کف دستم میشتاسم ،
من نگذاشتم أفتاب مرا کور سازد. از نعمت روشنایی او بهره برده آم اما نگذاشتم مرا وسوسه کرده وگمراهم سازد ،خود خودراساختم .
متاسفانه امروز ما از أفتاب بسوی تاریکی ها گام برداشته ایم خرد فراموش شده  ودیگر فردایی که دران أفتاب عالم تاب اترا روشن کند در پیش نداریم .
ما از آنچه که هستیم بیرون آمده وبه أن سویی   که هنوز نمی شناسیم  گام بر میداریم اندیشه ها در مغز ما دچار  ویرانی شده اند وخود در میان  ایمان و بی ایمانی گم گشته ایم  .
دیگر هیچگاه نخواهیم توانست. خرد خودرا. به فرمایش ایمان   گره بزنیم  فردایمان   تاریک است. چرا که خورشید در حال مرگ  و روبه زوال است .
مردانی  میل دارند تاریکی بر جهان بتابد تا آنها بتوانند شمع های خودرا بفروشند  وما ،،، هیچگاه فردایمان  را مانند امروز در زیر نور پر رنگ. أفتاب نخواهیم دید ، همیشه یک پای تفکر واندیشه های ما  در دیروز است ویک پایمان در فردای نیامده  وان فردای نیامده تاریکی آست مگر آنکه انسان. دوباره ، انسان شود وخوی وحشی گری خودرا مهار کند خوردن بیش از اندازه گوشت حیوانات همه را  مانند حیوان. ساخته. وعقل انهارا زایل کرده است ،

ما برای پیمودن را ه زندگی  دو راه بیشتر نداریم یا در روشنایی ها گام  برداریم خرد  گم شده  را باز یابیم ویا در تاریکی  فردا گم شویم .
ما باید از هزاران تاریکی  ها بگذریم تا د‌وباره خورشید  درخشان خودرا به دست بیاوریم  ودر زیر نور وروشنایی آن. دوباره به گرمای  درونمان سفر کنیم ،عشق را بیابیم وبا آن زندگی کنیم  
همه در این پندارند که نهایت  راه زندگی را یافته اند وهمه  معلم وتعلیم دهنده شده اند .همه استاد تاریخ وهمه سیاستمدار بی تجربه .
سالهاست مینویسم در پنهانی ترین زوایای تاریک اطاق کوچکم اما. پیکرم لبریز از نور أفتاب کویر است آن ک‌ویر تشنه وپرطاقت ،.ث
پایان 
ثریا . 29/05/2023  میلادی 

یکشنبه، خرداد ۰۷، ۱۴۰۲

رنگ پوست


ثریا و….لب پرچین . ساکن اسپانیا ه
هوای گریه دارم 

میل ندارم. داستان نویسی کنم .اما تمام شب  در میان خواب وبیداری. ناله میکردم . ناله ام از چه بود؟ 
این چندین بار است که دختر بزرگم از من میپرسد چرا رنگ پوست ما مانند بقیه نیست ؟! کدام بقیه؟. اکثر ما ایرانیان قهوه ای هستیم بخصوص  آنهاییکه در جنوب. زندگی می‌کردند. طبیعت بیشتر انهارا قهوه ای کرده است 
گفتم !
نمیدانم ، مادرم سفید پوست با چشمانی آبی وخاکستری ‌موهای بور داشت ،اما پدرم مردی لاغر اندام و پوستش به رنگ پوست من یعنی مانند همه اهالی کویر. بود  حال باید از مادرم بپرسم که چرا رنگ پوست من بتو نرفته ؟
بغض راه گلویم را گرفته بود  بیاد گفته آن پیر کفتار افتادم که گفته بود حتما مادرش کنیز بوده که رنگ پوستش این رنگی آست من مانند همه ایرانیان بودم. حتی رنگ پوست خانم شه بانو‌هم سفید نبود. تنها اهالی شما ل وشمال غربی  رنگ پوستشان . کمی روشن تر بود من سیاه پوست نیستم اگر هم بودم افتخار میکردم چرا که انسانم .اشک چشمانم را پرکرده بیاد همان دوران کودکی افتادم که همه بمن میگفتند سیاه سوخته. یا شیره تریاک حق هم داشتند  اصل کاری تریاکی بود 
بیاد فیروزه قوم خودمان افتادم که او هم درد مر داشت هردو اهل کرمان ودر کویر وزیر خاک های داغ و‌حرارت پنجاه درجه رشد کرده بودیم .
حال در جنوب اسپانیا در کنار این مردمی که همه رنگ  پوستشانرا  زیر آفتاب داغ و أب دریا سیاه می‌کنند. من باید مورد مواخذه قرار بگیرم که چرا اکثر ایرانیان سفید پوست  هستند ورنگ ما  ،،،احمق تمام مدت. زیر آفتاب  خودت را برنزه کردی  حال هم زیر آفتاب زندگی می‌کنیم …. اه  اه…. چیزی ندارم به این زن احمق بگویم نگاهی به دسته‌ای لاغر و برنزه خود میاندازم نه سیاه پوست نیستم اگر هم بودم افتخار میکردم. درخانه هایمان. در گذشته  داشتیم زنانی که اهل بلوچستان بودند ورنگشان تیره   بود ‌برای ماکار  می‌کردند وعجب آنکه دایه ام سفید پوست باچشمانی  روشن بود ‌من شیر اورا نوشیده بودم  بیشتر رنگ من از آفتاب است  اگر چند سال به کوههای بلند  سوییس بروم حتما سفید بر میکردم …..
 صبحانه ام سرد شد اشک‌هایم روی صفحه نشسته اند.  از ماست که بر ماست
هیچکس  نمیتواند مرا مورد سئوال قرار دهد ویا دور من مرز بکشد 
هیچکس هم نمیتواند راه عبور مرا ببندد 
من در همه گسترده هارا بی  شناخت مرز  مانند قطره ای باران 
راهم را پیدا می‌کنم 
برای رفتن یا بودن یا ایستادن درکنار شما  
احتیاجی به هیچ ندارم 
من ولگرد زمانه هستم 
نیاز به راه. دارم نه راهنما ومیل ندارم کسی برایم دیوار بسازد 
تا مانند او همراه او شوم  .
مرا وکینه مرا ندیده ای
مرا نشناخته ای 
زمانی که از فشار درد  سیاه می‌شوم  
تو نیستی تا رنگ گلگون خودت را که مصنوعی است 
بمن نشان دهی 
امروز من نعره میکشم. ودرختان باغچه از وحشت خواهند لرزید
ترا از باغچه خانه ام بیرون میکشم 

پایان28/05/2023 میلادی

چهارشنبه، خرداد ۰۳، ۱۴۰۲

مرغان در قفس

و…. همان روز  روی همان صفحه .
و.  در فکر ان مرغان ،‌ان پرندگانم  که در قفس زندانی هستند ،.عده ای  در قفس های  کلمات وتصاویر زندانی وعده ای در سلولها.
توفان تبدیل به سنگ قلوه شده ناگهان بر زمین میوزد  در هیچکدام یک از آن قلوه  سنگها
صورت خداوند  نقش نبسته است .
ودیگر هیچ پرنده ای در فکر پرواز نیست.

من بخیال  خود. با سنگین وسبک کردن کلمات  قفس های زور گویی را میشکنم .چه خیال خامی 
مرغکان من نیز در قفس زندگانی اسیرند  اما زندگیشان پاک ‌مقدس است 
آنها از هر نسیمی که میوزد . بوی بازگشت را استشمام می‌کنند  . اما من ؟ نه !
من راه گریزم را به هرسو بسته ام  وابدا این بیقراری  را ندارم تا بسویی پرواز کنم 
سخت به صندلی روزانه ام چسبیده ام نه، بیقرار  نیستم. سکوتم  ادامه دارد در چهار دیواری اطاق 
با دیوار ها سخن میگویم 
از رفتن  به هر گوشه جهان اکراه دارم  عشق همیشه در من شعله می‌کشد  
اما مانند یک جزیره خاموش است 
در تاریکی ها خفته ام  کتاب‌هایم در کنارم خاک میخورند 
فیلمها وصفحات موسیقی  به رویم میخندند. بیهوده 
کم کم باید به هوش مصنوعی که از را می‌رسد  خودرا معرفی کنم 
او هنوز زبان مرا فرا نگرفته  تا از چهره من نقشی بنیادگرا بکشد و  بسازد  واز زبانم سخن بگوید 

امروز دیگر اثری از زیبایی های گذشته بر جای نمانده 
هرچه هست  تاریکی ، تاریکی و  تاریکی
فریادها بیشتر وتند تر  حریق ها  در هرگوشه  زبانه میکشند وسیلابها  شهر هارا به زیر آب میبرند  
 ‌سوز ‌درد  فریادم را  به آسمان میفرستد 

همسایه درب را میکوبد  ،کمک میخواهی 
نه این درد   الان می‌رود  درب را میبندم 

دهان بد مزه وتلخ خودرا با کمی آب تر می‌کنم درانتظار شبی دیگر هستم ،
پایان .
دیگر هیچ .
ثریا 

به تو .

ثریا ایرانمنش و…لب پرچین.

نیمه شب است وشاید نزدیک به صبح  باشیم  به چند ساعت دیگر میاندیشم که دختران با همسرانشان باید در گورستان شهر  حضور یابند تا گور ترا بشکافند وبقایای ترا به دست آتش بسپارند وخاکسترت را تحویل  آنها بدهند .
من درب خانه را بسته ام واز حضور آنها برای چند  روز پوزش خواستم. میل داشتم با روح سر گردان تو تنها باشم   همیشه نفرین ها این بود که گور به گور شوی واین سومین بار وامیدوارم آخرین بار باشد. که تو سر از خاک بیرون میاوری .

قرآن کوچکی که همیشه از ترس درون جیبت میگذاشتی به دختر بزرگم دادم تا روی استخوان‌های تو بگذارد .
حال باید صندلی قضاوت را پیش بکشم با وجدانم خلوت کنم بدی ها وخوبی هارا با هم در یک کفه ترازو بگذارم ، البته میدانم که زخم‌ها بیشتر سنگینی می‌کنند 
از تو بخاطر عشقی که در اوج جوانی ‌زیبایی من بمن دادی سپاسگزارم
  
از تو بخاطر گریه های شبانه ام با زخم زبان وتوهین وتهمت های بی اساس متنفرم 
از تو بخاطر  آنکه هوس های بچه گانه ام که آنها را بر آورده میساختی سپاسگذارم 
از تو بخار فریبهایت بیزارم بخاطر خیانت‌هایت وکارهای  زشت وناشایست تو 
از تو بخاطر آنکه  به هوسهای ‌آرزوهایم. کمک کردی تا نیمی  از جهان را ببینم سپاسگزارم 
از تو بخانه آوردن فواحش معروف وخوانندگان،وخوابیدن با آنها در حضور من ،بیزارم  
از تو بخاطر آن خانه بزرگ اشرافی  که گذاشتی باسلیقه ومیل  خودم انرا دکور کنم وچشم دشمنانم کور شود سپاسگزارم 
از تو بخاطر آنکه نگذاشتی زیر سیگاری مورد علاقه ام را با خود   برداشته وبه خارج فرار کنم بیزارم 
تنها صفحات موسیقی نوار وچند  دست  لباس وجهار بچه کوچک  تازه راه افتاده را با خود به خارج  آوردم و ماهها غذای ما  قوطی ها حلبی محتوی غذای مانده بود .
انقلاب شد . مجبور شدی به دامن من فرار کنی اما همچنان ترسو لرزان به همراه بادیگارهای مفتخورت. ،بیزارم
فرار دوم وفرار سوم وأخرین فرار به این دهکده  که دیگر جایی را نداشتی وپولهابت رو به اتمام بو د وبیمار تنها بودی معتاد بودی .خوب میبایست ترا نگاه میداشتم به حکم وظیفه .،
تنها فرش ناقابلی  را که برایمان آورده بودی فروختم تا سنگ زیبایی  بر گور تو بگذارم اتو مبیلم را فروختم تا مخارج بیمارستان  را بدهم پولهای تو در حساب معشوقه تا  در امریکا وایران بود .وزن امروز روی حصیر زندگی می‌کنم فرش. زیر پایم دو عدد حصیر است .
ما گرسنه بودیم پنج نفر گرسنه  با خیاطی   وخوردن سیب زمینی  زندگی‌ را گذراندم پسرم از چهارده سالگی. در حین تحصیل کار هم می‌کرد تا شام شبانه را داشته باشیم .امروز پسرم بجایی رسیده که نامش جهانی شد سپاسگذار او‌هستم .

ماهها مزه گوشت را  نچشیدیم وسالها دیگر از شیرینی فروشی سر گذر نتوانستیم دونات برای صبحانه بخریم .
میراثی را برای خانواده برادرت وشوهر معشوقه  ات و همسر  برادرت که با او رابطه عاشقانه داشتی وسپس با عروس برادرت  رابطه بر قرار کردی  من تنها  مالیات بر ارث را  پرداخت کردم ، مالیات سنگینی بود .
گفتنی ها زیادند. قلب من اما بزرگ ‌جای برای بخشش دارد شمعی روشن خواهم کرد  وامیدوارم این آخرین بار باشد که سر از گور بر میداری وتتمه  حقوق مارا نیز میگیری .هشتصد یورو برای سوختن چند تکه استخوان . 
در حال حاضر بیاد چشمان اشکبار دو دخترم هستم که باید شاهد سوختن چند پاره استخوان پوسیده باشند و
، تو خود شیطان بودی  نه بدل آن  زندگی یک فرشته با شیطان  در جهان ثابت شد .زندگی جمع اضداد و شر وخوبی ثابت شد 
من نقاب قهرمانی را از چهره ام برداشتم چرا که از مرز مردگان برگشتم حال واقعا  قهرمانم وقدرت  دارم  تا روز واپسین ،
 ترا بخشیدم  وهمه ریاکاریها وکثافتکاری هایت را  واین شیوه تربیت  ایرانیان  بخصوص قشر  بازاری است و تو پسر حاجی بودی   ‌من زاده زرتشت بزرگ ……..دیگر بیاد نخواهم آورد .  چه بود چه گذشت وجه پیش خواهد آمد .
نمیدانم آیا دنیای دیگری هست ؟! و……..پایان یک تراژدی 
ثریا  ….. بیست و چهارم  ماه می دوهزارو بیست وسه میلادی ،
برکه های خشک شده ، 


دوشنبه، خرداد ۰۱، ۱۴۰۲

آفریدگار من

ثریا ایرانمنش .......و لب پرچین 

خدا  کسی بود   که خودرا میافرید /

وخدا  تنها  خود را  میافرید 

وگیتی را خدا ازخودش افرید 

 وپیدایش  گیتی از خود خدا بود /

دمی بود  .آن دم  نخستین تخمه ای بود  که سیمرغ خدای باد از آن برخاست 

وباد دمید  ؛ وجان دمید  آن دم ناچیز  بادی شد  که خودرا آدم نامید ......." ازکتاب فلسفه  جمالی"

چشمانمرا که باز کردم  دیدم همه اعضای بدنم درد میکند گویی درخواب شبانه با کسی کشتی گرفته بودم  حال خسته وبیحال   برخاستم چه دیده بودم  همان انسانهای مسمومی که در گذشته  اطرافم را احاطه کرده بودند برای لقمه ای نان وتکه ای لباس تنم  همان یپر زن پا انداز جنوب شهری  که خودرا مالک وصاحب الاختیار افکار همه میدانست وزبان کثیفش از هیچ  تهمتی  باز نمیماند . همان آدمها سمی بودند وهستند وچه خوب که درب خانه را بستم وچه خوب که بیشتر آنها از این جهان رفتند  آنها نه نسیم بودند بلکه طوفانهایی  بودند که خاک را درچشمان همه  میریختند  همه را کور وکر میساختند وخود بر جسد ها می نشستند مانند الان این آدمها کجا بود ند ؟ مگر در گذشته ما چنین اشخاصی را داشتیم ؟

 بیادم آمد در انگلستان که بودم روزی دختری زیبا که از فامیلهای دور  بود به دیدارم آمد  من اورا ازراه کتاب ها  ونوشته هایش که برای کو.دکان مینوشت میشناختم .

 درکنارم نشست وگقت "

خیلی باید مواظب خودت باشی مادر مرا اینها کشتند  ..تعجب کردم این فامیل بزرگ!!! .پر ابهت!!! که جهانرا به هیچ گرفته با آنهمه  .....گفت فریب ایننهارا مخور  مادر من از دست اینها خودکشی کرد درحالیکه من هشت  سال داشتم  مواظب خودت باش  آنها سینه ترا با کلامشان خواهند شکافت .

 

من دیگر هیچگاه آن دختر مهربانرا ندیدم تا زخمی شدم وبه این  دهکده پناه آوردم  چه ها دیدم بدترین آدمهایی که ممکن بود در همه عمرم ببینم زنان شهر نویی که حالا با کمک پاسداران  قدرت گرفته بودندبا دهانی کثیف  وپا ائدازهای جنوب شهری که باز روی شانه پاسداران  سفارت راه میرفتند .  پاک تنها شدم فاحشه های قدیمی که حال درکسوت بانو وخانم  و خودرا بزرگ جلوه میدا دئذ هنرمندان  رختخواب های بزرگان  همه را به کناری گذاشتم .

تا اینکه روزی بانو.یی که در  مسابقه گرین کارت برنده شده بود برای خدا حافظی بمن تلفن کرد  وسپس درا خر کلامش گفت .. خانم  .ح ! شما هم بروید  از اینجا بروید ! گفتم کچا ؟ برای چی ؟  من با کسی کاری ندارم   ا.گفت "اما با شما کار دارند !!! 

من آن روز معنی کلام آن بانورا نفهمیدم وامروز دانستم که او چه گفت .

آدم های سمی را ازخود دور کردم اما ....این رشته سر دراز دارد  تنها شدم درب را به روی خود بستم وبه تماشای کسانی نشستم که نقش بازی میکنند 

بلی دمی که باد افرید وجانور  شد وخدایی که انسان  را افرید  در میان افکار ودستهای پلید این جانوران گم شد  اتش مهر خاموش شد  وزمین وهوا وآب وآتش بهم آمیختند  وهمه جا گل الود شد دیگر خبری از مهر نبودخبری از عشق درون نبود خبری از انسانیت نبود  همه پنهان شدیم واز یکدیگر فراری .

.باد بی رحمی همچنان میدمد  ووحشت میافریند . وآنها بنام  خدایی که گم شده  مارا میکشند  به هر تیغه ای که باشد  .

انسانها دیگر خرد  را از یاد برد ه وخورد شدند قیمه قیمه شدند  وهریک تبدیل به جانوری شد که خود خودرا نمیشناخت .

حال فهمیدم چرا خسته از خواب برخاستم وچرا  پیکرم درد میکند   باید این سموم را از افکارم بزدایم وآنها را  دفن کنم چه وصله ها بر دامن من دوختند بی انکه به کودکان بیگناهم رحمی  داشته باشند  /

" همسرش بمن گفته مرا ازخانه های خراب آورده !!!! مگرمن زن برادر هاشم صب...... بودم ؟  من اصلا نمیدانم خانه های خراب چگونه شکل گرفته اند حتی در حیال نیز نمیتوانم نقشی از انها بکشم زندگی من در میان کتابهای گذشت تا رسیدم به فلاسفه قرون واعصار دیگر برای انها زیادی بود حرف بزنم زبانم را بستم ودرب را نیز بستم .

ما این هستیم  همینکه در حال حاضر میکشد  سر میبرد  ودرون انسائهارا خالی کرده به بازار برده فروشان میفرستد . ما این هستیم باید ازیکدگر فرار کنیم پنهان شویم اگر نمیتوانیم مانندخودشان دروغگو وریا کار باشیم  باقی بماند....

پایان 

ثریا /دوشنبه  بییست ودوم ماه می  دوهزارو بیست وسه میلادی . اسپانیا 

امروز با لب تاپ آشغالم نوشتم  بنا بر این  افکارم را نیز درست تنظیم نکردم !!!!


جمعه، اردیبهشت ۲۹، ۱۴۰۲

چه همه فریب

ثریا ایرانمنش و….لب پرچین . ساکن اسپانیا .

ما برا ی جلو رفتن وانسان شدن ،  نیاز  به روشنایی  بسیار داریم هنوز کوریم. وکورانه زندگی می‌کنیم، گام های خودرا از روی عادت بر میداریم   واندیشه هایمان بیشتر. خاموش و یا از روی عادتهای  روزانه اند 
خورشید. در سر زمین ما طلایی است  اما انرا زیر ابرهای  نادانی و آلوده پنهان ساخته ایم وخود  در سایه ها  میلرزیم ما نمیگذاریم. که حتی فرزندانمان با أفتاب بزرگ شوند 
در روز روشن چراغ را بر میافروزیم بی آنکه به چراغ خردمان  توجهی داشته باشیم وانرا. آبیاری کنیم  تنها یک گام مانده تا خودرا باز یابیم اما عادت کرده ایم  هیچگاه از ته دل نخواهیم خندید  چرا که همیشه مارا کوبیده اند  ما رفتن گام به کام به عقب را بیشتر  دوست داریم .
خورشید عالم تاب در سر زمین من همه راهها را بما نشان می‌دهد  وما میتوانبم در پرتو نورانی آن تا دور دست‌ها را ببینیم وفریب ها را بشناسیم ،
میتوانبم از افتادن در  چاه. بی خردی  خود داری کنیم 
از.  نا له های فریب پرهیز نمایم   اما نه آینده را میشتاسیم ونه گذشته  را ،
سراسر زمان برایمان یکسان است ،
پای اندیشه های  ما لنگ است یک پا در امروز داریم ویک پا در دیروز فردارا نمیشناسیم  خوف داریم بیم داریم از فردای نیامده  برای هنبن روی انبوه پ‌ولهای میخوابیم بی آنکه بدانیم آنها نگاه دارنده  ما نیستند  آنها ما را به تاریکیها سوق می‌دهند .
برای پیمودن زندگی  تنها دو ،گام داریم  یک ،گام در روشنایی ویک ،گام در تا یکی، اما تا ریکی را بر گزیده ایم چرا که میترسیم ،
 از کی؟ از چی؟ از یک موجود خیالی  که هیچگاه موجودیتش را بر بشریت روشن نساخت وما هنوز از هزاران تا ر یکی. گذر می‌کنیم ودر انتها تیز چراغی نیست ، نوری نیست ، روشنایی نیست  غیر از فریب .ً
پایان ، ثریا ایرانمنش
جمعه، 19/05/2023 میلادی .