چهارشنبه، خرداد ۰۳، ۱۴۰۲

به تو .

ثریا ایرانمنش و…لب پرچین.

نیمه شب است وشاید نزدیک به صبح  باشیم  به چند ساعت دیگر میاندیشم که دختران با همسرانشان باید در گورستان شهر  حضور یابند تا گور ترا بشکافند وبقایای ترا به دست آتش بسپارند وخاکسترت را تحویل  آنها بدهند .
من درب خانه را بسته ام واز حضور آنها برای چند  روز پوزش خواستم. میل داشتم با روح سر گردان تو تنها باشم   همیشه نفرین ها این بود که گور به گور شوی واین سومین بار وامیدوارم آخرین بار باشد. که تو سر از خاک بیرون میاوری .

قرآن کوچکی که همیشه از ترس درون جیبت میگذاشتی به دختر بزرگم دادم تا روی استخوان‌های تو بگذارد .
حال باید صندلی قضاوت را پیش بکشم با وجدانم خلوت کنم بدی ها وخوبی هارا با هم در یک کفه ترازو بگذارم ، البته میدانم که زخم‌ها بیشتر سنگینی می‌کنند 
از تو بخاطر عشقی که در اوج جوانی ‌زیبایی من بمن دادی سپاسگزارم
  
از تو بخاطر گریه های شبانه ام با زخم زبان وتوهین وتهمت های بی اساس متنفرم 
از تو بخاطر  آنکه هوس های بچه گانه ام که آنها را بر آورده میساختی سپاسگذارم 
از تو بخار فریبهایت بیزارم بخاطر خیانت‌هایت وکارهای  زشت وناشایست تو 
از تو بخاطر آنکه  به هوسهای ‌آرزوهایم. کمک کردی تا نیمی  از جهان را ببینم سپاسگزارم 
از تو بخانه آوردن فواحش معروف وخوانندگان،وخوابیدن با آنها در حضور من ،بیزارم  
از تو بخاطر آن خانه بزرگ اشرافی  که گذاشتی باسلیقه ومیل  خودم انرا دکور کنم وچشم دشمنانم کور شود سپاسگزارم 
از تو بخاطر آنکه نگذاشتی زیر سیگاری مورد علاقه ام را با خود   برداشته وبه خارج فرار کنم بیزارم 
تنها صفحات موسیقی نوار وچند  دست  لباس وجهار بچه کوچک  تازه راه افتاده را با خود به خارج  آوردم و ماهها غذای ما  قوطی ها حلبی محتوی غذای مانده بود .
انقلاب شد . مجبور شدی به دامن من فرار کنی اما همچنان ترسو لرزان به همراه بادیگارهای مفتخورت. ،بیزارم
فرار دوم وفرار سوم وأخرین فرار به این دهکده  که دیگر جایی را نداشتی وپولهابت رو به اتمام بو د وبیمار تنها بودی معتاد بودی .خوب میبایست ترا نگاه میداشتم به حکم وظیفه .،
تنها فرش ناقابلی  را که برایمان آورده بودی فروختم تا سنگ زیبایی  بر گور تو بگذارم اتو مبیلم را فروختم تا مخارج بیمارستان  را بدهم پولهای تو در حساب معشوقه تا  در امریکا وایران بود .وزن امروز روی حصیر زندگی می‌کنم فرش. زیر پایم دو عدد حصیر است .
ما گرسنه بودیم پنج نفر گرسنه  با خیاطی   وخوردن سیب زمینی  زندگی‌ را گذراندم پسرم از چهارده سالگی. در حین تحصیل کار هم می‌کرد تا شام شبانه را داشته باشیم .امروز پسرم بجایی رسیده که نامش جهانی شد سپاسگذار او‌هستم .

ماهها مزه گوشت را  نچشیدیم وسالها دیگر از شیرینی فروشی سر گذر نتوانستیم دونات برای صبحانه بخریم .
میراثی را برای خانواده برادرت وشوهر معشوقه  ات و همسر  برادرت که با او رابطه عاشقانه داشتی وسپس با عروس برادرت  رابطه بر قرار کردی  من تنها  مالیات بر ارث را  پرداخت کردم ، مالیات سنگینی بود .
گفتنی ها زیادند. قلب من اما بزرگ ‌جای برای بخشش دارد شمعی روشن خواهم کرد  وامیدوارم این آخرین بار باشد که سر از گور بر میداری وتتمه  حقوق مارا نیز میگیری .هشتصد یورو برای سوختن چند تکه استخوان . 
در حال حاضر بیاد چشمان اشکبار دو دخترم هستم که باید شاهد سوختن چند پاره استخوان پوسیده باشند و
، تو خود شیطان بودی  نه بدل آن  زندگی یک فرشته با شیطان  در جهان ثابت شد .زندگی جمع اضداد و شر وخوبی ثابت شد 
من نقاب قهرمانی را از چهره ام برداشتم چرا که از مرز مردگان برگشتم حال واقعا  قهرمانم وقدرت  دارم  تا روز واپسین ،
 ترا بخشیدم  وهمه ریاکاریها وکثافتکاری هایت را  واین شیوه تربیت  ایرانیان  بخصوص قشر  بازاری است و تو پسر حاجی بودی   ‌من زاده زرتشت بزرگ ……..دیگر بیاد نخواهم آورد .  چه بود چه گذشت وجه پیش خواهد آمد .
نمیدانم آیا دنیای دیگری هست ؟! و……..پایان یک تراژدی 
ثریا  ….. بیست و چهارم  ماه می دوهزارو بیست وسه میلادی ،
برکه های خشک شده ، 


هیچ نظری موجود نیست: