دوشنبه، خرداد ۰۱، ۱۴۰۲

آفریدگار من

ثریا ایرانمنش .......و لب پرچین 

خدا  کسی بود   که خودرا میافرید /

وخدا  تنها  خود را  میافرید 

وگیتی را خدا ازخودش افرید 

 وپیدایش  گیتی از خود خدا بود /

دمی بود  .آن دم  نخستین تخمه ای بود  که سیمرغ خدای باد از آن برخاست 

وباد دمید  ؛ وجان دمید  آن دم ناچیز  بادی شد  که خودرا آدم نامید ......." ازکتاب فلسفه  جمالی"

چشمانمرا که باز کردم  دیدم همه اعضای بدنم درد میکند گویی درخواب شبانه با کسی کشتی گرفته بودم  حال خسته وبیحال   برخاستم چه دیده بودم  همان انسانهای مسمومی که در گذشته  اطرافم را احاطه کرده بودند برای لقمه ای نان وتکه ای لباس تنم  همان یپر زن پا انداز جنوب شهری  که خودرا مالک وصاحب الاختیار افکار همه میدانست وزبان کثیفش از هیچ  تهمتی  باز نمیماند . همان آدمها سمی بودند وهستند وچه خوب که درب خانه را بستم وچه خوب که بیشتر آنها از این جهان رفتند  آنها نه نسیم بودند بلکه طوفانهایی  بودند که خاک را درچشمان همه  میریختند  همه را کور وکر میساختند وخود بر جسد ها می نشستند مانند الان این آدمها کجا بود ند ؟ مگر در گذشته ما چنین اشخاصی را داشتیم ؟

 بیادم آمد در انگلستان که بودم روزی دختری زیبا که از فامیلهای دور  بود به دیدارم آمد  من اورا ازراه کتاب ها  ونوشته هایش که برای کو.دکان مینوشت میشناختم .

 درکنارم نشست وگقت "

خیلی باید مواظب خودت باشی مادر مرا اینها کشتند  ..تعجب کردم این فامیل بزرگ!!! .پر ابهت!!! که جهانرا به هیچ گرفته با آنهمه  .....گفت فریب ایننهارا مخور  مادر من از دست اینها خودکشی کرد درحالیکه من هشت  سال داشتم  مواظب خودت باش  آنها سینه ترا با کلامشان خواهند شکافت .

 

من دیگر هیچگاه آن دختر مهربانرا ندیدم تا زخمی شدم وبه این  دهکده پناه آوردم  چه ها دیدم بدترین آدمهایی که ممکن بود در همه عمرم ببینم زنان شهر نویی که حالا با کمک پاسداران  قدرت گرفته بودندبا دهانی کثیف  وپا ائدازهای جنوب شهری که باز روی شانه پاسداران  سفارت راه میرفتند .  پاک تنها شدم فاحشه های قدیمی که حال درکسوت بانو وخانم  و خودرا بزرگ جلوه میدا دئذ هنرمندان  رختخواب های بزرگان  همه را به کناری گذاشتم .

تا اینکه روزی بانو.یی که در  مسابقه گرین کارت برنده شده بود برای خدا حافظی بمن تلفن کرد  وسپس درا خر کلامش گفت .. خانم  .ح ! شما هم بروید  از اینجا بروید ! گفتم کچا ؟ برای چی ؟  من با کسی کاری ندارم   ا.گفت "اما با شما کار دارند !!! 

من آن روز معنی کلام آن بانورا نفهمیدم وامروز دانستم که او چه گفت .

آدم های سمی را ازخود دور کردم اما ....این رشته سر دراز دارد  تنها شدم درب را به روی خود بستم وبه تماشای کسانی نشستم که نقش بازی میکنند 

بلی دمی که باد افرید وجانور  شد وخدایی که انسان  را افرید  در میان افکار ودستهای پلید این جانوران گم شد  اتش مهر خاموش شد  وزمین وهوا وآب وآتش بهم آمیختند  وهمه جا گل الود شد دیگر خبری از مهر نبودخبری از عشق درون نبود خبری از انسانیت نبود  همه پنهان شدیم واز یکدیگر فراری .

.باد بی رحمی همچنان میدمد  ووحشت میافریند . وآنها بنام  خدایی که گم شده  مارا میکشند  به هر تیغه ای که باشد  .

انسانها دیگر خرد  را از یاد برد ه وخورد شدند قیمه قیمه شدند  وهریک تبدیل به جانوری شد که خود خودرا نمیشناخت .

حال فهمیدم چرا خسته از خواب برخاستم وچرا  پیکرم درد میکند   باید این سموم را از افکارم بزدایم وآنها را  دفن کنم چه وصله ها بر دامن من دوختند بی انکه به کودکان بیگناهم رحمی  داشته باشند  /

" همسرش بمن گفته مرا ازخانه های خراب آورده !!!! مگرمن زن برادر هاشم صب...... بودم ؟  من اصلا نمیدانم خانه های خراب چگونه شکل گرفته اند حتی در حیال نیز نمیتوانم نقشی از انها بکشم زندگی من در میان کتابهای گذشت تا رسیدم به فلاسفه قرون واعصار دیگر برای انها زیادی بود حرف بزنم زبانم را بستم ودرب را نیز بستم .

ما این هستیم  همینکه در حال حاضر میکشد  سر میبرد  ودرون انسائهارا خالی کرده به بازار برده فروشان میفرستد . ما این هستیم باید ازیکدگر فرار کنیم پنهان شویم اگر نمیتوانیم مانندخودشان دروغگو وریا کار باشیم  باقی بماند....

پایان 

ثریا /دوشنبه  بییست ودوم ماه می  دوهزارو بیست وسه میلادی . اسپانیا 

امروز با لب تاپ آشغالم نوشتم  بنا بر این  افکارم را نیز درست تنظیم نکردم !!!!


هیچ نظری موجود نیست: