و…. همان روز روی همان صفحه .
و. در فکر ان مرغان ،ان پرندگانم که در قفس زندانی هستند ،.عده ای در قفس های کلمات وتصاویر زندانی وعده ای در سلولها.
توفان تبدیل به سنگ قلوه شده ناگهان بر زمین میوزد در هیچکدام یک از آن قلوه سنگها
صورت خداوند نقش نبسته است .
ودیگر هیچ پرنده ای در فکر پرواز نیست.
من بخیال خود. با سنگین وسبک کردن کلمات قفس های زور گویی را میشکنم .چه خیال خامی
مرغکان من نیز در قفس زندگانی اسیرند اما زندگیشان پاک مقدس است
آنها از هر نسیمی که میوزد . بوی بازگشت را استشمام میکنند . اما من ؟ نه !
من راه گریزم را به هرسو بسته ام وابدا این بیقراری را ندارم تا بسویی پرواز کنم
سخت به صندلی روزانه ام چسبیده ام نه، بیقرار نیستم. سکوتم ادامه دارد در چهار دیواری اطاق
با دیوار ها سخن میگویم
از رفتن به هر گوشه جهان اکراه دارم عشق همیشه در من شعله میکشد
اما مانند یک جزیره خاموش است
در تاریکی ها خفته ام کتابهایم در کنارم خاک میخورند
فیلمها وصفحات موسیقی به رویم میخندند. بیهوده
کم کم باید به هوش مصنوعی که از را میرسد خودرا معرفی کنم
او هنوز زبان مرا فرا نگرفته تا از چهره من نقشی بنیادگرا بکشد و بسازد واز زبانم سخن بگوید
امروز دیگر اثری از زیبایی های گذشته بر جای نمانده
هرچه هست تاریکی ، تاریکی و تاریکی
فریادها بیشتر وتند تر حریق ها در هرگوشه زبانه میکشند وسیلابها شهر هارا به زیر آب میبرند
سوز درد فریادم را به آسمان میفرستد
همسایه درب را میکوبد ،کمک میخواهی
نه این درد الان میرود درب را میبندم
دهان بد مزه وتلخ خودرا با کمی آب تر میکنم درانتظار شبی دیگر هستم ،
پایان .
دیگر هیچ .
ثریا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر