سه‌شنبه، دی ۱۳، ۱۴۰۱

قربانی

ثریا ایرانمنش. « لب پر چین ». اسپانیا .
  أیا انسان حق دارد جان دیگری را بیازارد ؟  چون اجتماع وقوانین انرا میخواهند ؟ ….

أیا انسان حق دارد  برای حفظ حیثیت  اجتماعی  از حق دیگران. استفاده کند ؟ وسر انجام  میان قربانی کردن روح وروان وجان خویش ترک وطن را بر گزیند ؟!

نماد قربانی  را در همه کتب دینی بما نشان دادند. ابراهیم نامی میخواست برای خدای خویش سر  فرزندش را ببرد وخون اورا نثار پروردگارش نماید. وهنوز این افسان. چند هزار ساله )دامه دارد .

ای سر زنین !  امروز روی سخنم با توست. منهم برای حفظ حیثیت و نجات جان فرزندانم  خاک وطن را ترک گفتم. سرزمین‌ها را در نوردیدم. تا بتو رسیدم. هوا وبوی آفتاب تو همان أفتاب بی حیای  خانه را بیادم آورد در اروپای سرد ویخ بسته وامریکای بی در وپیکر. و  بدون دستمایه ‌داشتن یک پشتیبانی برای من زن تنها سخت بود ،

 ای سرزمین  !  از فرط بدبختی به یکی از دهات تو که نزدیکتر به ده خودمان بود پناه آوردم ،،،،، چه رنج‌ها بردم. چه محنتها کشیدم. چه حقارتها دیدم. بیگانگان گرسنه کرگهای درنده  ناگهان به این گوشه هجوم آوردند. از ترس خودرا پنهان ساختم  وبه پرورش فرزندانم پرداختم انهارا نجات داد م یعنی برای بردگی آنها را تربیت کردم بردگی بی مزد وبا منت  وخود دیگرنه  رمقی در جانم ونه روحی در پیکرم مانده بود. به دیوار بیکسی تکیه دادم. ناگهان دیدم که. جان را أهسته أهسته از دست میدهم. تنها دوستانم پرستاران  بیمارستان‌های گوناگون بودند که آنها نیز برای بردگی. دانش آموخته  بودند آنها نیز بی مزد با منت مجبور به خدمت بودند.  تنها مهربانی را در چهرهذخندان ویا چشمان پر اشک آنها میدیدم دیگر دوستی نداشتم. کسی نبود و تنهای تنها  ماندم وتکه تکه اعضای بدنم را که آنهمه به آنها مینازیدم  ومیبالیدم. از دست دادم. حال محل نشیمن من یک صندلی چرخ دار است. ودنیای من یک. تلویزیون هزار رنگ ،

امروز دو انسان بزرگ از جهان رفته اند یکی پدر فوتبال بود دیکری پدر روحانی !!! حال سرمان با  گردش  جنازه های های آنها دور شهر  گرم است  نمایش سال نو  تمام شد. ودرخت پلاستیکی من. هنوز  در گوشه اطاق نشسته  تا کسی از راه برسد وانرا جمع کند وان آویزه های رنگا رنگ را که تنها برای گول زدن بچه ها. درست شده اند به درون جعبه ای بریزد مطمئن نیستم که سال آینده بتوانم از آنها استفاده کنم !

نوروز ما در میان این آویزه هاو هیاهو کم رنگ وکم رنگ تر شد .

ای سر زمین غریب  ، بدترین روزهای. زندگیم را در  زیر آفتاب سوزان ویا اطاق‌های  یخ بسته تو گذراندم بی هیچ آرزویی  چرا. گاهی هوس ابگوشت فقرای شهرم را دهاتم را میکردم نامش.  کله جوش است تنها آب ‌کشک ونعنا  وکمی گردو یا ترب سیاه است این غذای فقرای ماست. دلم برای یک نان وپنیر وچای شیرین  صبحانه  تنگ شده اما. ممنوع است  پنیر  وچای درون کیسه !!!! برای ما  فقرا  که از همه بیگانه ایم .

خیال مکن که بفکر آخرت و شب اول قبر ونکیر ومنکر  هستم ، نه همه این افسانه هارا از یاد برده ام. تنها میدانم همه درها به رویم بسته است تنهایک درب باز است آنهم درب أهنی گورستان  شهر ،

اما ای سر زمین وتو شبهه جزیره که مانند یک. اضافه به ته اروپا چسپیده ای واگر بیفتی. به آفریقا میرسی نام  دیگرت شاخ آفریقا است. تو نیز اصالت واقعی خود را از دست داده ای. همان آپاندیسیت  هستی. که اضافات اروپا  در تو خالی میشود .

مسبب تمام بدبختی‌ها ی من بودی آنچه را که اندوخته بودم  زنان ومردانی که در دامن تو. پنهان بودند از من ربودند مرا عریان کردند وبا شلاق تهمت ‌افترا مرا درشهر  رها ساختند.  اصالت وجود من بود که مرا نجات داد ،

تو سر زمین بدبختی ها و‌ویرانی ها ومرگ ونکبت هستی. نه. سر زمین خوشبختی. ، خیلی سعی کردم با تو مهربان باشم  همه قوانین نا نوشته ترا مو برو. احترام بگذارم  حتی به کلیساهای تو هم احترام گذاشتم اما تو مرا  رنج دادی زجر دادی. .این روزها نمیدانم  آخرین روزهای زندگی من است. یا. شروع زندگی تازه مانند ققونوس دوباره از میان آتش بر میخیزم. وبخوبی نمیدانم .از آنچه که برایم مانده  تنها یک کلیه و یک پا. ونیمی  از کبد  نیمی ریه نیمی قلب  که آنهم بزرگ است آنقدر بزرگ است که حتی دشمنان را نیز می بخشد .

میل داشتم از تو بخوبی وشادی وزیبایی یاد کنم اما بوی تعفن زباله ها بوی  مرگ مردم سیل زده بوی جسد زنانی که به دست مردانشان  کشته میشوند بوی پسران خود فروش ودختران هرزه  حال مرا دگر گون کرده است ، چیزی مانند سر زمین  خودم گویی شما خواهر خوانده ودوقلو هستید. هردو زیر پاها وچکمه های دیکتاتوری خورد وخمیر شده اید وانچه را که ساخته یا میسازید اصالتی ندارد. همه مقوایی رنگ شده است ،  وتقوی شما دروغین است اصالت ما از میان رفت  زال وپسرش به همراه رستم وسهراب. به همراه کوروش. داریوش  بهمراه توران دخت وایران دخت ، به همراه پروین اعتصامی 

وفروغ فرخزاد  همه رفتند. اصالت مارا تیز با خود بردند چرا که مردم نو پا معنی اصالت را نمیشناسند اصالت آنها در میان لباسهای رنگین وخونی و سجده های دروغین آنهاست . پایان 

 ثریا ایرانمنش 

03/01/2023  اسپانیا 

یکشنبه، دی ۱۱، ۱۴۰۱

سرودی از جوهر یک زندگی


 ثریا ایرانمنش « لب پر چین » . اسپانیا .

هر چیزی که در جهان هست خود بک سرودی دارد  ویک ناله ای  باید از ژرفتاک تاریکی ها. جان را بیرون کشید وبه لحظه ها  پیوند خورد . زندگی همان لحظه هاست .  شب آرامی بود. دو شمع مومی درون بک بشقاب. به همراه دو سکه  میسوختند  ، غذایمان  را براینان آورده بودند. ودو نفری در سکوت انرا خوردیم. وسپس  برای. دیدن  رویاهای شیرین فردای نیامده به رختخواب رفتیم .

مسافر بود ورفت خیلی زود   من درون تاریکی ها نشستم  وکسی چیزی در من مینوازد سرو ی دلکش. بوی خوشی که شب گذشته ناگهان اطاق را فرا گرفت وهمان بو امروز نیز در اطاق پیچید روحی پاک  از کنارم گذر کرد ،

حال دل به أهنگ. دلم سپرده ام  واژه  ها نا رسایند  وسایه شان کم وکم وسپس گم میشوند  من نمیتوانم آن بوی خوش را. به تماشای خلق بگذارم  ویا آن آهنگ دلکشی که در دل از دلم بر میخیزد. با واژه ها به نمایش بکذارم .

 آن آهنگ بمن پشت میکند  من معنای انرا خوب میشناسم  دلی دارم که بیکار در گوشه ای افتاده  اما همه حواسم را یکجا جمع کرده ام مبادا انرا نیز از دست بدهم .

با دلم سخن میگویم برایم آواز میخواند ونی مینوازد ومرا از ابن جهان کثیف پرهیا هو  از کنار کوتوله های سیاسی. همو سکسوئل دور میکند. من هنوز به این روش عادت نکرده ام حال تهوع بمن دست میدهد ،

من همان سنگ خارا هستم  هیچ خارکنی نمیتواند ریشه مرا نابود سازد  همه نوا ی موسیقی هستند وگوهر تابناک همه تاریکی ها .

خدا تیز با آهنگ دلفریبش با من همرا  است  خدای من خد آیی نیست که من نان از او طلب کنم  بلکه گوهر آن بخش‌هایم  را میخواهم  که تا بی نهایت بنوازد  وبا من همراه باشد آن خد ای من است ،


یکی جهود  ومسلمان  نزاع میکردند. /  چنانکه خنده رفت  از حدیث ایشانم  

به طعنه کفت ،‌مسلما ن گر این قباله  منست /. درست نیستت خدایا  جهود میرسانم 

جهود گفت :  به تورات  میخورم سوگند  /  گر خلاف میکنم  ، همچو‌تو‌مسلمانم ،

 فرید الین عطار نیشابوری پایان 

ثریا ایرانمنش 

دلنوشته  اول  ژانویه سال نوی مسیحی 1/1/2023  میلادی 

چهارشنبه، دی ۰۷، ۱۴۰۱

گفتنی ها

ثریا ایرانمنش . «لب پرچین »  . اسپانیا 
 

دلا  رو رو  همان خون شو که بودی  /  بدان صحرا  وهامون شو که بودی 

در این خاکستر هستی  چه گردی /  در أتشدان وکانون  شو که بودی 

خمش  ای ناطقه بسیار گویم /  همان  میزان موزون شو که بودی 

شمس تبریزی    

هیچکس نمیداند. وجوابی هم برای این سئوال نیست    طبیعت به کار  خود مشغول است کاری باین  ندارد که بر تو چه میگذرد وبر دیگران چه ها میگذرد. در انسوی  جهان در سر زمینی که نامش زادگاه من است هر روز  جویباری از خون روان است تا خونخواران را تغذیه کند.  همه از نوع کودک نو جوان وجوان. با سالمندان کاری ندارند سالمندان در کنج خانه  هایشان نشسته اند ‌ فراموش کردند که چه  بهایی باید. نوادگان آنها بخاطر بیقراری وخریت وبی شعوری آنها بپردازند. امروز برایشان همه چیز   بی معنی است یا عقل  ودرایت خود را از دست داده اند ویا از جهان رفته اند. حال تاوان آن کثافتکاری را نسل  جوان باید بپردازد ،

دنیا در جنگ است. یعنی همان جنگ‌ جهانی   ونیستی  ونابودی بشر و نابودی کره زمین. ، طبیعتی که آنهمه  بما نعمت داد مهربانی داد. عشق داد سر سبزی ‌خرمی داد امروز . با خون انرا آبیاری میکنیم. ودر میان زمین  وهوا معلق. راه میرویم هوش مصنوعی مارا راهبری  میکند. ودلخوش داریم که هنوز نیمی  از پل  ویران نشده وما روی آن جای گرفته ایم ، در آمانیم . ؟! کدام امنیت ؟! 

جشن‌ها بازور چراغهای رنگی و کاغذهای زرو ق و لباسهای سرخ و  پیام های بازرگانی برای عطر های وا مانده کم کم رو به پایان است. کسی دل وحوصله ندارد. گویی همه در انتظار. طوفان بزرگ نشسته اند. همه در یک انتظار بیهوده بسر میبرند. دیوانگان معتاد وزنجیر گسیخته با اتو مبیلها از. روی مردم میگذرندمهم نیست اگر جان خودشان نیز از دست برود جانی ندارند. روحی ندارند همه تبدیل به رباط شده اند  وماموران امنیتی در لباسهای ترسناک همه جا  حضور دارند. راه را آنها بما نشان میدهند که به بیراهه میرسد ، طبیعت نیز طغیان کرده سر بر داشته  تحمل او نیز. از دست این حیوان دو پا به پایان رسیده است ، با دستکاری های بیشرمانه   از سر بی حوصله گی وبا بیکاری   روی انبوهی از ثروت‌ها نشسته اند حال. دست بکار سوراخ کردن ماه و سیارات شده اند. مشتی دیوانه زنجیری بر دنیا حکومت میکنند. انسان‌ها زیر دست وپای ان غولهای بیشاخ ودم  نابود میشوند .

صبح خیلی زود است. خیلی زود لبه تختخوابم نشسته ام   در انتظار آن هستم که ملافه را عوض کنم   چرا زند ه مانده ام این نیمه دیگر فایده اش برای جهان هستی وبرای بقیه چیست ؟!  چرا تمام نمی‌شود ؟! 

اکثر دوستان  رفته اند وبا در حال بستن آخرین  توشه  برای  أخرین  سفر میباشند ،

 با نسل جدید. رابطه ای ندارم  .

هفته پیش   درکنارم مشتی جوان تازه بالغ دیدم چگونه اینها ناگهان بزرگ شدند. من همچنان سرم پایین بود.  چیزی نداشتیم بهم بگوییم. فاصله ما بسیار است با هم هستیم اما از هم دوریم. زبان یکدیگر را نمی فهمیم ، از بسیاری  اعتقادات ورسوم  من آنها بی خبرند.  وبا کوچک ترین ضربه  که بمن میزنند  مرا وغرورم را در هم میشکنند وسپس اعتراض میکنند چرا در سکوت فرو رفته ام  فاصله  ها بسیار است ، بسیار  ! ، آنها معنای کلام را نمیداند  کلام زیبای زبان مرا فرا نگرفته اند   من باید در کنار آنها راه بروم وغریب وار  بنشینم .

نه من هنوز فرمانده هستم. مهم نیست چند   ضربه میخورم اما هنوز فرمانده  خانه وزندگیم هستم ،

یکفرمانده فرسوده با یک اسلحه خالی  وچکمه های پاره  ولباسهای کهنه قدیمی  اما در کسوت یکفرمانده پر قدرت راه میرود  هنوز  میجنکد  !! با کی !؟ با چی ؟! همان دون کیشوت افسانه  جنگ با پروانه های آسیاب بادی ،

 افسوس که. که دیگر حتی سرزمینی را که در آن زاده شدم نمیشناسم. پنجاه سال  این راه طولانی غربت را پیمودم برای أزادی ، !  کدام أزادی ؟. انسان همیشه اسیر است ،اسیر تنها حیوانات وحشی  در  جنگل‌ها أزادند. اگر به تیر غیب شکار چیان گرفتار نشوند آ.

واین بود پایان. راهی که آنهمه با رنج آن را پیمودم ،

وپایان این نامه 

28/12/2022 میلادی 

چهارشنبه، آذر ۳۰، ۱۴۰۱

ظلمات وتاریکی


 ثریاایرانمنش «لب پرچین »  اسپانیا 

مست شد ‌خواست که ساغر شکند. عهد شکست . …فرق پیمانه وپیمان ز کجا داند مست ؟

این مستان دیوانه ، این راهزنان بیگانه این دشمنان  أزادی وأزادگی. ودشمن زن و ظرافت ولطافت  خود چون بخلوت میروند. همه کار میکنند امادست وپاها وکمر. ایرانیان را  قطع میکنند این حیوانات از جنگل گریخته زیر  دنیایی از پشم وریش و سبیل که 

نا شناخته باقی بمانند. علف هایی هستند که از جاه  فاضل أب. دنیای غرب بما رسید تا ما پای به دروازه تمدن نگذاریم وهمچنان وحشی و آدمخوار نامیده  شده  باقی بمانیم حد اکثر آنکه بنا به میل أن  یهودیان  ابر قدرت ما به مشابه یک بنگلادش دوم تبدیل شویم ،

همه چیز تایی را که داشتیم از ما گرفتند  ادبیات ،ساز م‌و سیقی و زیبایی ، رعنایی ولطافت وظرافت زن ایرانی وامروز مشتی زن کت وکلفت سبیلو‌که جای آنهمه  زیبایی و رعنایی  را گرفته است . 

یلدای ما. به صبح پیروزی وأزادی تبدیل خواهد سد وسیاهی این شب تاریک بر چهره آنهایی. میماند که نوکر دست به سینه این وحشیان آدمخوار. از جنگل فرار کرده میباشند از قبیله آدمخواران قرن چهاردهم ،

حال خوشی ندارم. یلدای شما را صمیمانه تبریک میگویم. بامید صبح روشن. أزادی

ثریا ایرانمنش 21/12/2022. میلادی 

شنبه، آذر ۲۶، ۱۴۰۱

یلدا


ثریا ایرانمنش ،« لب پرچین »  . اسپانیا 

بگذارید  که بینندگان  با أفتاب  بزرگ شب تا ر یک را روشن سازند ،

در روزگار دراز جاویدان روشنشان  

آنها هنوز به چراغ خرد خویش اعتماد واحتیاج دارند 

خانه شما سوت وگور است حتی شمع در آن خانه ها میمیرد  بگذارید آن نسل از ته دل بخندد  وهرکجا  کوس  تنهایی ویا رسوایی را دید انرا بکوبد  وگامهایش را جلو  ببر د

بگذارید آنها از ته دل بخندند ،

ما گام گام به گام رو به عقب میرویم خنده های ما تبدیل به گریه شده اند 

پاهایمان برا ی رفتن به جلو  نیاز  به یک چراغ روشن داردامروز ما در تاریکی جهان زندگی میکنیم ،


میخواهم از عشق بگویم  اما کلمات میترسند جلو نمیروند .

 دیگر گام هایمان قدرت. جلو رفتن ندارند  تا زمانی که چشمانمان را فرو ببندیم ،

سفره تنهاییم را پهن کردم  سفره ای که از عشق خاموش است  وتنها عشق را درتنهاییش اما کلمات در دهانمان باقی ماندهاند میبینم کلمات خاموشند  ،دلم میلرزد اکر نام آن ا بر زبان بیاورم  زبان من سالهاست که از گفتار باز مانده ود ر خاموشی  تنها از درونم  کلماتی بیرون میفرستد که کسی. قادر به درک آن نیست ،نه ، نیست ،

شعورم را دراختیار خود. دارم  وتنها با خود میاندیشم 

یلدا فر میرسد. شب بلند بلند ترین شب زمان  برای ما در ابن غربت شبها همیشه یلدا بوده  اما در این شب  باید نشست وشمع روشن کرد وبه همراه شمع گریست. چرا که ارواح جوانه‌ای زیادی در آسمان کرد هم آمده اند واز بیشرمان سخن میگویند باید. برایشان شمع  روشن کرد تا آنها چهره یکدیگر ا بهتر ببینند  همه تازه ونو رسند  قاتلین آنها مشغول نسل کشی هستند  حال چه کسی میل دارد چاقو برشکم  هندوانه بگذارد وبخندد ». همان قاتلین با لباسها  ترسناکشان . .

سفره تنهاییم را گشودم شمع در آن بیشتر از مواد خوراکی است. چیزی. نیست  که درون  آن بکذارم. پسته های کرم خورده انجیر مانده مانده  درون اسید ویا نه چیز دیکری نیست این  سونانی هرچه را که بود باخود برد وبجایش گل ولای باقی گذاشت 

تنمان خم  میشود نه دولا میشود. پاها بیحوصله اند ودستها بی حوصله تر تنها  مغز است که میکوبد. زبان بسته است چرا که درب‌ها همه بسته اند ،

نه این کلمات قادر نیستند  آنچه را بر که دلم میگذرد باز گو کنند تا میشوند ، دولا میشوند  نمیتوانند صاف و هموار  در یک خط افقی. بایستند  وپر چین میشوند  منهم از حیله ها و زرنگی ها بی بهره  هستم   ودر بین این  چروکهار سر گردان ،

یلدای شما مبارک. بامید صبح روشن. أزادی 

پایان ، ثریا ایرانمنش  17/12/2022

 میلادی  

چهارشنبه، آذر ۲۳، ۱۴۰۱

روا مدار خدایا ..


 ثریا ایرانمنش « لب پرچین »  . اسپانیا

گر دست رسد بر سر زلفین تو بازم /چون گوی چه سر ها که به  چوگان  تو بازم 

نه ! افسوس که دیگر هیچ چیز بجای خود باز نمیگردد  چوگان را رفقا بردند  واز ان  بازی گلف درست کردند چوگان با اسب را نیز بردند هر چه را که داشتیم بردند وبه نام خودشان در دفتر زمانه  ثبت کردند ، 

سر ما با خواندن  کتاب. دختر سر راهی « جودی ابوت  ». گرم بود اه چه مردان مهربانی در این دنیا هستند از یک دختر تیم سر راهی یک بانو میسازند وامروز زنان  قابل وبانوان. فاخر مارا  بسوی سطل های زباله روان ساخته انذ

باید بخودم بپردازم. به سیلی هایی که از چپ وراست بصورتم میخورد زمانه مرا تیز در کنج خلوتی گیر آورده وهمه نوع تجاوزی را بر من روا دارد 

زپا فتادم ، اما دیگر نه رویم به منزل است ونه به جاهای دیگر  شب گذشته نیمی از بدنم بیحس شد ترسیدم  گریه ام گرفت ماه از لابلای پرده خودش را نشان داد ومحو شد خیلی طول کشید تا آن بیحسی  وخواب رفتگی عضلات را دوباره ترمیم کنم  تمام شب گریستم و بی آنکه پرستار شبانه را بیدار کنم. در آن اطاق خرخر او تا أسمان رفته بود و امروز  مانند بک مادر،،، نه ،،، یک زن پدر دست مرا گرفت وگفت  این اداهارا بگذار کنار من خودم اعصابم خراب لست حوصله ندارم ، دستم را به دیوار گرفتم بغض را در گلویم خفه کردم نگاهی به اطرافم ا نداختم نه ! از این زندان انفرادی  هیچ پنجره ای بسوی آزادی باز نمی‌شود درهمین گوشه باید زیر دست پاهای این. گشتاپو جان  بدهم ،

گریه را در کلو خفه کردم. در حال نوشتار کتابی هستم. زنی که سه قاره را پیمود زمین خورد زخمی شد. در لجن ولای اجتماع پیکر لطیفش. آلوده  شد اما از جای بر خاست زخم‌هایش را ترمیم  کرد وانهارا دوباره بر پشت خود سوار کرد تا به قاره سوم رسید. سفره را باز کزرد.  چی دید سنگهای ریز ودرست. هریک درخشان اما کسی به او وناتوانیش اهمیتی نداد خستگی های اورا نا دیده گرفتند ،

در پای سفره پهن شده نشست اما  دیگر  چندان اشتهایی  برای خوردن ویا نوشیدن نداشت با اشک‌هایش که گلوی خشک اورا تر میکردند خوش بود ، اری اشک‌ها گاهی طبیبند و در مان  میکنند ،

امروز در روند گفته ها ونوشته هایم. سر در گم هستم  گرفتار غوغا  در هر عبارتی میان کلمات مکثی دارم. از کجا بنویسم ،

دنیای دلقک‌ها دنیای رسوا گران  دنیای دزدان وریا کاران من در این میان چکاره ام باید پنهان شوم تا گزندی  نبینم ،

گاهی در میان سطر ها جاهای سپیدی باقی میماند این جاها من نشسته ام  ودر فکر ساختار کلمات هستم ، 

اندیشه های من افکار من. همه با هم یگانه ورفیقند. میل ندارم بیگانه ای را  در آنجا جای دهم  .

هنوز نیمی از بدنم بیحس است شاید رطوبت هوا باشد ویا ،،،،،شاید خبر از یک میهمان تازه میدهد که در کنج پیکرم پنهان کنم

.حال به خاموشی  روی آورده ام. خاموشی بهترین است  .

پایان 

ثریا ایرانمنش  14//12/2022  میلادی 

امروز   سالگرد تولد سومین نوه ام می‌باشد ،،،،، راستی چند سال دارد ، ؟ میدانم سال آینده وارد دانشکده حقوق میشود وهمین نه بیشتر ،

فرق است بین انسان ، فرق است بین گلها ، ،،،،،،،ث