یکشنبه، مرداد ۲۳، ۱۴۰۱

یک روز تعطیل

 ثریا ایرانمنش ، « لب پر چین »


پسرم برایم پیام فرستاده که چرا شما  عکس  میرزا أقاخان را به دیوار نکوبیدیذ ؟. حشمت خانم عکس کهنه. محمد علیشاه را با پونز به دیوار زده  با کلی  افاذه که من  از ابن خاندانم و وشما حتی یک بار بما نگفتید که ما از نسل میرزا هستیم .گفتم  ،مگر بیمار بودم ویا احتیاجی. داشتم به کسی بگویم فرزند‌ان ونتیجه کدام قاطر بوده ام. رفتار هر کسی. نشان معرفت و بزرگی و اعتبار اوست  این رفتار هم نمیتوان تغییرکنند اگر  ‌مصنوعی رفتار کردی . فورا لو میروی .

بعد هم او مغضوب همه بود  حال. تنها مانده بود که  کاردی بر دارند وبا گردن  ما أشنا کنند  چرا که او هم بک نویسنده بزرگ بود با عقایدی بزرگتر ، ساکت  باش‌بگذار بگویند. بیکسانند  بهتر آست ،امروز آیا فرزندان ونوه های سلمان رشدی. اجازه زندگی را دراین جهان دارند؟ یک هیولا بدون آنکه سواد خواندن. کتاب را داشته باشد طبق دستور  فتوا داده  حالا شده  جان بیدار و. باز خداوند دهه شست  ظاهر میشود و به جان جوانان  وزنان ومردم میافتد. .

متاسفم. قانون سر زمین ما  تنها یک ویا دودوودمان را میشناسد. صفویان  و قاجاریه اگر نسل تو از  ابندو خانوادها باشد   ادم مهمی  هستی ویا  هفت پشت توبه یکی از آن پیامبران گم شده برسد  تنها در انزمان ترا  انسان وداخل أدم حسابمیکنند ودر غیر اینصورت باید یک دزد  قهار باشی مثلا مانندلطیف أقای محضر دار بوی بد  را  را احساس کنی همه زمین‌ها  را بنام خودت همسرت وفرزندانت به ثبت برسانی . راهی  خارج  شوی. خانه بسازی خانه بفروشی  وخوب اقاداداش هم که از  درجه داران بزرگ ورفیق آن قاچاقچی معروف عرب بودند. بنا بر این کسی کاری با تو نداردمعروف  بودند تنها. بتو  ابن قلم مو واین مایه. رنگ را میدهند  ودیوارها ا رنگ کن. اما پسر  نیمه دیوانه شان. یک مغازه بزرگ لباسشویی را  داشت ،

 عزیزم ، باید بلد باشی از کودکی بتو یا. د بدهند  به همه زور بگویی و مرتب لاف بزنی که من پسر فلانیم مشتی کشمش بمن بده بابام حساب میکند وهیچگاه هم ابن حساب تصفیه نشد 

 ان جناب میرزا هم همان قانون جنگل  شامل حالش شدپزیر درخت انار در تبریز با دست  مبارک حضرت ولایتعهدی سرش را بریدند و درونش  کاه کذاشتند واین شاهکار پر ارزش را به پیشگاه   شاه شکار  بردند  !؟ 

نه نیاز ندارم سرمرا ببادبدهم بگذار بکوبند بدبخت بی نوای بیکس وکار است ، بهتر است تا دامن قبای کثیف یک منبر نشین بچسبیم و توهم دیگر فکرش را  نکن  تنها بیاموز آموزش کن، بلی زمان. فراموشی  هاست  زمان رفتن به  زیر آوار است زمان  غلط زدن در ‌مکر ودروغ و قاچاق انسان است  زمان ما زمان بدی است زمانی  است که شیطان وشیطان پرستان بر کائنات حاکم شده اند خدارا از عرش به زمین کشانده اند دیگر فریاد رسی نیست طاقت بیار عزیزم ، طاقت بیار ، پایان .

 ثریا ، اسپانیا

یکشنبه 14/08/2022 میلادی 

شنبه، مرداد ۲۲، ۱۴۰۱

هر بار که ….


 ثریا ایرانمنش  « لب پر چین » 

من این این.ایوان  نه تو را نمیدانم ، نمیدانم. / من این نقاش جادو را نمیدانم ، نمیدانم 

گهی  گیرد گریبانم ، گهی دارد پریشانم  / من این خوشخوی بد خودرا نمیدانم. ،‌نمیدانم 

مرا گوید مرو هر سو ، تو استادی ، بیا اینسو / که من آن سوی بی سو را نمیدانم ، نمیدانم

هر بار که نشستم بنویسم دیدم محال است بتوانم آنچه را که بر من گذشته  روی این صفحه بیاورم  من نه راه ریاکاری ومکاری ودورویی را میدانستم ومیدانم  ونه ره بازار را ونه هیچگاه مشتری بازار وبازاریان بودم ،

اما  یک چیز را نمیتوانم فراموش کنم که انسان‌ها شیطان بزرگی هستند  انسان‌ها  اکثرا انسان نیستند در جلد وپوست یک انسا فرو رفته اند  وتو کودک نو پا یکی یکدانه   نه ر اه رفته را  میدانستی ونه  راه را از چاه تشخیص میدادی ناگهان در دامن بک سوسمار  بک افعی افتادی تازه از زهر کشنده بک مار سبز خوش خط وخال خودرا خلاص کرده و پیکر و  بدن خود را پاک کرده بودی وبه دنبال بک أرامش میگشتی ، خسته بودی ، خیلی خسته اما انجایی را که تو بافتی بامید یک نیمکت  راحت  بک صندلی میخ  دار بود که هر از گاهی  مبخی به پیکر تو فرو میرفت  تو‌جای زخم‌ها را 

ماساژ میدادی  طبیب خود بودی  پیکرت زهر  را بیرون میفرستاد دوباره زخمی دیگر بر دلت مینشست  ، مردی   که تو انتخاب کرده بودی  مرد نبود  تنها لباس مردانه میپوشید اگر الان بود شاید برایش افتخار امیز هم بود اما در آن زمان  تو دهانت  را دوختی وبه تماشا  ایستادی   با حال تهوع  به آنهمه کثافت نگریستی لب  دوختی سپس او به دامن همسر برادرش پناه  میبرد سینه های  بر جسته ولبان قرمز وناخن های لاک زده وقرمز او شهوت افرین بودند وباز به تماشا می ایستادی او‌میگریست 

 و آن پای چوبی ولنگ را دربغل میگرفت هردو میدانستند  واو مجبور بود که باج بدهد وچه گرانبها ابن زندگی  به پایان ر سید ، با عریانی تو گریه های کودکانت  واوارگی در سر زمین ه‌ای ناشناخته ،

آن زن جاذو گر با پای چوبین و ‌عصای دستش خودرا نوه فاتح هرات میخواند  درحالیکه پدرش نیز از جمله خوشگل‌های روزگار  بود وهرات را به انگلیسی‌ها تقدیم کرد ،

تو تنها بودی آنها بک گروه بودنذ ،  شمشیر تو‌

چوبی بود  اما کارد های  آنها دو لبه وتیر  در با زار مسگرهای برش یافته بود در بازار آهنگران صیقل خورده بود وتو با یک اسب چوبی ورویاهایت  چگونه میخو‌استی  با آن خیل خیانتکار وجنایتکار  روبرو شوی ، .

اه ،،،،، ایکاش آن صحنه های شنیع وان روزهای کثیف وان الفاظ زشت   مرا رها میساختند   

ای حبه ای را تو کان پنداشته /  حبه زر را توجان پنداشته 

ای بدیده  لعبتان دیو را /  لعبتان را  مردمان پنداشته

و چو طفلی گمشده ستم  من  میان کوی وبازاری / که من آن  بازار وان کوی را نمیدانم نمیدانم

 برو ای شب ز پیش من  مپیچان زلف وگیسو را /  بجز آن جعد  گیسو را نمیدانم  نمیدانم 

پایان 

ثریا 

13/08/2022  میلادی


جمعه، مرداد ۲۱، ۱۴۰۱

اضافات

 از : « لب پرچین »

بلی از لب پر چین  که میتوانستیم انسوی خانه. همسایه  راببینی باچمن   های سبز  وتازه پنجرهای بلند. ا با پرده های توری  وخدمتکار خانه را که داشت سینی غذا را بالا میبرد ،

از انسوی پرچین  میشد همه چیز را دیدهیچ دری به روی تو بسته نبود ‌هیچ کجا  دیواری نبود ودر پشت هیچ دیواری یک سیه کار  با یا اسلحه در انتظارت نبود 

چه أزادانه میرفتی فروشگاهها را دید میزدی. به رستوران میرفتی  هتل امریکا.  ناهار. میخوردی به سر کارت بر میگشتی. پیشخدمت با ادب برایت یک چای میاورد ،

 خوشحال بودی. دوستان منتظرند راس ساعت هشت. دور هم جمع میشویم  بازی میکنیم موسیقی گوش میدهیم.  شام سردی میخوریم. و خیابان‌های خلوت را  که همه نیمه تا یک وروشن  هستند  به تنهایی طی میکردی وبخانه بر میگشتی هیچ کس در خیابان مزاحم تو نبود  ،

انسوی. پرچین  هوا تازه بود بوی گلهای یاس وعطر گل سرخ و عطر شمدانی بوی آب تازه پاشیده شده روی  اجر های داغ  چه بوی خوبی میاد  ر استی چرا دیگر اجری نمبینی ؟!

وچرا خانه ها همه قفس های شیشه ای شده اند.  چند سال است پرده هایت  را عوض نکرده ای ، و چند سال است که در به در به. دنبال بک لباس در فروشگاهی دهاتی این راسته میگردی ، 

غربت ، تازه  سر. زخم  باز شده. تازه  خون فوران میکند. تو گم شده ای هم خودت هم. بقیه همه گم شدیم. .امروز چه روزی است  ؟ مهم نیست همه روزها  یک شکلند وهم هفته ها بسرعت برق میکذرند ،

 همه چیز تهوع اور  

یاران همه رفتند ، دوستی کی اخر آمد. دوستداران را چه شد !  شهر یاران بود آن دیار. شهریا رآن را چه شد ؟! 

زخم باز شده ، خون فوران میکند اشک‌ها بی اختیار فرو میریزند  

درب قابلمه را میگشایی تا ناهارت را  ببینی و اوخ  ،،،،،، بجای سبزی شیوید. نعنای  وحشی سیاه رنگی. درون  برنج ها  میرقصند 

 قابلمه را به درون سطل ۹خالی میکنی و  آن را به میان دستشویی پرتاب  کرده تا بعد بدرک. بگذار همه چیز ویران شود ،‌من خودم ویران شدم ، ویران ، آیا کسی معنی ویرانی  را میداند !؟؟؟؟!!!!! ثریا 

 همان روز جمعه 

خروش رعد


 ثریا ایرانمنش  « لب پر چین » اسپانیا 

ما پاک سوختیم. / ما پاک باختیم / 
 ای آتش شکفته  ، اگر  او دوباره رفت 
 درسینه کدام محبت بجویمت  / ای جان غم گرفته 
بگو دور از  أن نگاه 
در چشمان  کدام تبسم  بشویمت ؟ ،،،،،،، ف، مشیری. شادروان 

همه شاد روان شدند بعضی ها بی صدا بعضی ها با طبل ودهل و هلهله وپرصدا ، بعضی با اشک چشم ‌بغض گلو. بعضی هارا خشم ‌بغض فرو برده.  وطبل ودهل پر سر وصدا ،
نادر پور  در بک سکته ناگهانی در سن شصت سالگی. جان به جان أفرین تسلیم کرد. تنها یک خبر وچند تسلیت ، کمتر کسی اورا میشناخت او سر هر بازاری نمی ایستاد مانند رهی معیری در انزوا وپنهانی. در غم ایام وخون دل ترانه میساخت وشعر میسرود.  او عاشق سر زمینش بود 
 کهن دیارا ، دیار یارا ، دل از تو کندم ، اگر گریزم کجا گریزم وگر بمانم ،‌چرا بمانم ؟!
حتما در کنج زندان میماند پارتی از نوع شاعر مومن روزه گیر ‌نماز خوان ومداح علی نظیر شهر یار هم ندآشت که با نوشتن یکنامه به بک رهبر قلابی اورا از بند. رها سازند ،
رفت و رفت ،ر فت. مانند همان کبوتران  سپید بال در گوشه ای از آسمان. یک ستاره شد ‌نظاره گر شهر بی  هویت وساکنین. آن ،
امروز هر صفحه ای را باز میکنم شاید  چیز جدیدی بیابم موسیقی اه در تالار . فلان. به تاریخ زیر آن نگاه میکنم ، ده سال پیش بود !؟!

کتابخانه ای نیست محلی نیست جایی نیست.  ،،،من در زندانم  عادت کرده  ام اما زندآن من انفرادی وخالی از هر نوع  تازگیهاست ،
در انتظارم ، انتظارم چقدر طول خواهد کشید ؟!   مردی أراسته. با فرهنگی  بالا  وقدرتی بی انتها  از دریا ها بر خیزد ودست مرا بگیرد وبسوی دریا ببرد ودر عمق دریا در کنار ماهی های رنگین وزیبا  آب را در گلو غرغره کنم  واز یاد ببرم
م ،چرا آمدم ،چرا  زیستم ، وچرا می‌روم. این آمدن ورفتن بهر که وچه بود !؟. کسی جوابی برای این سئ‌ال من ندآرد ،
زندگیها همه. به یک شکل نیستند همچنانکه آدم‌ها نیز به یک شکل نیستند ،
عده ای آمدند اطراف مرا گرفتند تکه ای از مرا. دزدیدند ورفتند یا به آن دنیا ویا بسوی سر نوشت خویش،  
هر صبح وهر شام چشم به راهم ،  وترا میبینم که از دوردست‌ها می آیی اما همچنان جاده کش می‌رود وعقب  گرد میکند. تو گام بر میداری اما بمن نمیرسی  من دستهایم را دراز میکنم شاید تو انهارا ببینی  اما دستهایم تنها در میان زمین  واسما ن در هوا  میچرخند 
آیا بار دیگر تر در میان بازوانم خواهم گرفت ؟!  وتبسم های شیرین ترا با بوسه ای که ازم‌وهایم بر میداری ،
حال اینک اینجا از همه آنچه که من دوست داشتم تهی است ،نه شعری نه کتابی نه سخنی ونه سخن سالاری. حرف از بادمجان است وسخن از صافی روغن  ماشین درون شیشه های  روغن خوراکی. وحرف از گرمای دیگری است و کم شدن  آب ومرگ در  شکاف. زمین خشک ،
پایان
ثریا ایرانمنش 12/08/2022  میلادی 

پنجشنبه، مرداد ۲۰، ۱۴۰۱

دنیا کی سر آمد ؟

ا ثریا ایرانمنش « لب پرچین ». اسپانیا

زمانه قرعه  نو‌میزند  به نام شما 

خوشا شما  که جهان. می رود  به کام شما 

مطلبی  نیمه طولانی. نوشتم. به هنگام تصحیح نا،گهان  از روی صفحه پاک شد  چه دستی  انرا پاک کرد نمیدانم. دیگر نمیتوان آن افکار را جمع آوری کرد ودوباره نوشت  هر چه را که میل دارد مینویسد و به هنگام تصحیح آن ر ا. همه نوشته را پاک میکند واین اولین بار نیست

در این هوا  چه نفسها  پر ز اتشست وخوش است /که بوی عود دل ماست در مشام شما  

تنور سینه سوزان ما. باد آورید //کز آتش  دل ما پخته  گشت  خام شما 

فروغ  گوهری از گنجخانه شمارشب ماست /چراغ صبح  که بر میدمد  ز بام شما ،،.

«هوشنگ ابتهاج . سایه » شادروان 

همه شاد روان شدند   ما هم کم کم به جمع آنها خواهیم پیوست ودنیا را میگذاریم برای خوک‌های مزرعه حیوانات تا به چرا مشغول شوند 

ز صدق آیینه  کردار صبح خیزان بود /  که نقش ظلمت خورشید  یافت شام شما 

  گپایان . ثریا . 10/08/2022  میلادی 

چهارشنبه، مرداد ۱۹، ۱۴۰۱

سایه


ثریا ایرانمنش. « لب پر چین »   اسپانیا 
 در این سرای بیکسی کسی به در نمیزند . / به دشت پر ملال ما پرنده پر نمیزند 
 این اشعار را شادروان. شجریان با کیفیت عالی خواند. هردو در یک راه گام بر میداشتند. در راه. حزب بی شکوه توده که دیگر اثری از آن باقی نمانده بود. وحال نامش را به سوسیالیسم تغییر داده بودند 
 شاعر پریشب در سن نود وچهار سالگی در یک بیمارستان در شهر کلن ألمان از جهان رفت. نمیدانم چرا همه این قوم توده المان‌ را انتخاب می‌کردند ؟؟!  شاید. در زیر هوای. هیتلتر. میتوانستند قدرتی بیابند یک قدرت کاذب ،
هوشنگ ابتهاج ملقب به «  سایه »    شاعری خوب بود در بین نو پردازان. سر آمد همه بود. به ادبیات  فارسی  کاملا  وارد بود. ونثری را که وسط انرا. پاک کرده باشند. مانند آن احمد شاملو بعنوان اشعار نو بخورد مردم  ما نمیداد. شاعری  چیره دستر بود چند صفحه پر کرده باصدای  خودش که من انرا دارم. اشعاری از حافظ را. دکلمه کرده بود من روی صفخات قدیمی صدای همه شاعران را نگاه داشته ام .األما همسرش یک دختر زیبای ارمنی بود. ‌انصافا زن خوبی برای شاعر  به همراه چهار فرزندش. زندگی. نرمالی را  ادامه دادند  ،
از همه مهم‌ترهیچگاه مرثیه ای در وصف هیچ مقامی نسرو د  تا حلقه گلی بر گردنش بیاویزند وچند سکه بی ارزش کف دستهای ناتوانش بگذارند و لقب خان سالار به او بدهند. او خودش بود ، سایه همه ما  در زیر آن سایه جمع میشدیم ..در آن زمان او سر پرست. اداره گلهای جاویدان بود. که خوب  ،،،، به عللی رفت ومعینی کرمانشاهی  بر تخت نشست ،
بگذریم ، شب گذشته از مرگ او با خبر  شدم یکی دوبار در لندن. در  یک میهمانی اورا دیده بودم. کتابچه سیاه مشق اورا. کادو گرفتم. اما در ته دلم با همه مهری که به او داشتم کینه ای نیز وجود. آشت ؟! چرا ! چرا حزب توده.  را انتخاب کردی. حزبی که من خوب میشناختم ورهبران کثیف والوده انرا دیده بودم  .
زندگی خصوصی او بمن مربوط نبود دلم برای آنهمه استعداد وشعور ودانایی میسوخت  مردی مودب بود. ساکت بود. پسرش سرطان چشم.  دآشت برای معالجه  اورا به لندن آورده بود .
 اه «سایه». آخرین کتاب  واشعار ترا دوستی. از ایران. زیر نام « تاسیان » که همان تازیان باشد آورد  ومن چه شبها که در کنار آن اشعار گریستم ،
به هر روی عمری طولانی داشت. در سن نود وچهار سالگی  در گذشت روانش  شاد ، روحش قرین  رحمت. ،واین سرنوشت دانایان. سر زمین ماست. درعوض شمر و بزید و  ملا محمد جان  سر ناها  را دردست کرفته اند ورجز  میخوانند دیگرخبری. از آوای بلبلان  نیست ودیگر شاعری شعری نسرود   در وصف  درخت ارغوان خانه اش  هرچه هست مرثیه سرای بزید زمانه  است ، پایان 
ثریا ، 10/08/2022  میلادی

(این  دستخط روی این صفحه هر چه را که میل خودش هست مینویسد وهرچه را که میل دارد پاک میکند  حوصله باز کردن آن یکی را ندارم اصلا حوصله ندارم. خسته ام ،خیلی خسته  شاید ترس از خود مرگ باشد که من هنوز زندام !!!!
! )