چهارشنبه، مرداد ۱۹، ۱۴۰۱
سایه
سهشنبه، مرداد ۱۸، ۱۴۰۱
پایان یک زمان
دوشنبه، مرداد ۱۷، ۱۴۰۱
عاشورای جهان
وحشتناک بود خوف وترس و یاد آوری آن خاطره ها . چقدر از این شبها واین ماهها بیزارم ومتنفر. از یک افسانه جا افتاده در شعور مردمی عقل باخته وره گم کرده ومستاصل امابرای من معنای دیگری دارد ،
درست چهارده سالم بود بیاد آن روضه خوانی های وحشتناک و مردان سینه زن وان اعمال دیوانه کننده حال در پایتخت جور دیگری بود. کمتر در منازل این مراسم بر پا میشد. .مادرم با هوویش به روضه رفته بودند ومن در اطاقم گوشهایمرا محکم گرفته بودم که صدایی نشنوم ،
مادر بر گشت و،گفت که بمن خبر رسیده پدرت در بیمارستان است حالش خوب نیست اگر میتوانی فردا برو واورا ببین برایم مهم نبود من چشم باز کرده خود را در خانه مرد دیگری. دیده بودم با بک حرمسرای بزرگ ،مهم نبود. اما فردا ، فردا درست دهم عاشورا است و. صحنه خیابان. به یک میدان بزرگ عزا داری تبدیل خواهد شد اما باید رفت. ،
هنگامیکه به بیمارستان رسیدم پرستار گفت متاسفم شب گذشته فوت کردند اما اگر میل داری میتوانی جنازه ،،،،وسط بیمارستان غش کردم وسپس دیوانه وار فریاد میکشیدم. دسته سینه زن ها در خباباها. بهم میرسیدند ونمایشی میدادند من تنها فریاد میکشیدم. هوی مادر که حال نقش مادری. را نیز بر عهده کرفته بود به دنبالم میدهید. وجعبه شیرینی را به سینه زنان داد وگفت طقلک پدرش دیشب فوت کرده آست ،،،،،ناگهان هجوم مردان سیاهپوش بر گرد من مرا دچار ترس وسپس بیهوشی ساخت ،
ساعتی بعد. کسی داشت. می،گفت ،،،، اه چه خوشبخت بوده که در این شب. مخصوص ازدنیا رفته ،
بلند شدم وتنها در خیابانها میدویدم خانه را گم کرده بودم تنها میل داشتم فرار کنم وخودم را پنهان سازم. کجا. من کجا هستم ،
در بیمارستانی دیگر واتر زیر بینی ام وچند دکتر وپرستار اطرافم تنها فریاد میکشیدم آمپولی بمن تزریق شد بخواب رفتم ،
دوروز بعد از بیمارستان. نامه آمد که با جسد چکار کنیم ؟! مادر گفت بمن مربوط نیست ، اما پدر خوانده گفت. ، زن من ابرو دارم واین دختر بعد ها شاید میل داشت جای پدرش را ببیند. با خرج او به امام زاده ای نزدیک شهر ری پدر آنجا دفن شد بعد ها دیدم سرنوشت عجب بازی شوم مسخره ای دارد پدر علیا حضرت نیز در کنار پدر من دفن شده بود .
ایشان دستور. داده بودند اطراف مقبره پدر عزیزشان را میله بکشند به ناچار نیمی از مقبره پدر من به زیر. فرو رفته بود واز همان زمان دشمنی من با او آغاز شد ،
حال هرشب. در این تاریخ. از ترس واهمه نمیدانم نامش را چه بگذارم. تا صبح بیدار مینشینم میترسم بیزارم از آن مردان سینه برهنه. مردان سیاه پوش زنان سیاه پوش. دیوارهای سیاه پوش من شادی نور میخواهم من فرزند خورشیدم از تا ریکی ها . بیزارم آمدن من به خارج بیشتر فرار ا. این تباهی وسیاهی بود اما،،، متاسفانه به دنبالم آمد ومن همچنان شاهد این قصه بی معنا واین افسانه بی هویت. ومردان بی شخصیتی هستم که برای یک لقمه نان خودرا به لجن ولای وگل مخلوط میکنند صدای سگ میدهند وشعور ندارند که این دزدانی که به سر زمین من حمله آورده اند. تنها هدفشان از بین بردن. هویت ایرانی پاک نهاد است. زنان توی سرشان میکوبند مانند مادر خود من که دست آخر با سکته مغزی از جهان رفت بسکه برای حسین نادیده توی سرش کوبید آنهم زنی از تبار زرتشت بزرگ. حال آنچنان حقیر شده بود که برای بک عرب ناشناس که بر سر خلافت. با هم جنگ داشتند او معرکه میگرفت ده شب روضه خوانی
شام دادن به. سینه زنان و اما جنازه پدر مرا مردی دیگر از روی زمین برداشت اینها همه. شب گذشته نگذاشت چشمانم را رویهم بگذارم گریستم. خیلی کم پدرم را دیده بودم. سه ساله بودم که آنها از هم جدا شدند واز همان. روز من در خانه مرد دیگری بزرگ شدم .
حتی چمدان محتوی لباسها و ساعت وسایر چیزهایی را که از بیمارستان برایش آوردندبه دور ریخت هیچ عکسی از ا اون ندارم وهیچ دست خطی وهیچ نشانی
نه من با همه رنجی که از همسر بی وجدانمکشیدم احترام اورا در جلوی بچه ها حفظ کردم. وحال او صاحب یک آرامگاه است وانها میدانند پدرشان انجاست اگر چه من نروم .
اهر هفته را پیش دخترم بودم با پذیرایی گرم او اما درد امانم را برید میل نداشتم آنها شاهد باشند خودم را بخانه رساندم و در تنهایی دور خود چرخیدم وناله کردم وگریستم . تا درد به پایان رسید ،
اه زندگی تا چه ننگین وزشتی امروز هجوم لاش خور ها در خیابانهای شهر وموشها. خبر از ویرانی وپایان جهان میدهند. هر روز نقطهای آتش میگیرد وما در میان جهنمی. سوزان. خودرا فریب میدهیم ،
گویا من و دنیا با هم گم خواهیم شد ،
پایان یک درد نامه
ثریا ایرانمنش 8/08/2022 میلادی
پنجشنبه، مرداد ۱۳، ۱۴۰۱
اکر روزی نباشم
روزگاری گشت و گشت / قصه ها دارم از این سرگذشت وداغ بر دل دارم از مردان بزرگ این دشت ،
نه دیگر بیاد آن روزها افسانه میخوانم ونه. از یاد آوری آنها خوشحال یا غمگین میشوم. شاید هم کاهی پشیمان. که چرا أمدم. زیستم وحا ل به کجا میروم ،
دیگر نه به آن رود پر آب میاندیشم ونه به آن شکوه سبزه راز ونه آن درختان پر بار ، همه چیز روزی. از بین میرود فنا میشود اما نمیمیرد تغییر. شکارنمیدهد و به زندگی خود همچنان ادامه میدهد تا آنکه. خاک شود وخاک تبدیل به خشت . واجر شود وخانه ای بنا شود .هیچگاه خانه ای از خود نداشتم وهیچگاه. بسترم نیز بخودم تعلق نداشت یا کنار مادر میخوابیدم وبا در بستر مردی بنام همسر ،
امروز از آنچه که بوده در. نگاه من غیر از کوهی از سنگلاخی بیشتر نیست ،نه به خانه بزرگ کنار دریا میاندیشم ونه به آن خانه بزرگ که بنایی بود با تفکر هایی بسته و جایگاه مار وعقرب هایی که تنها مانند موریانه. مغز وقلب مرا مبخوردند ،
موسیقی تنها غذای روح است انرا نیز ممنوع ساختند. من موسیقی را باخود بخارج کشاندم اما دیگر آن لطف را ندارد آن صفایی را که آن روزگاران بر دلها می نشست ندارد ،
در یک بازار منکرات. در یک کو ال پنهانی. ودر زیر یک ابر نازک فریب هرکدام راه میرویم .
دیگر نسیمی از گندمزارهاربر نمیخیزد تا ترا بر سر نشاط بیاورد ودیگر آب در شکاف صخره نمیخواند تا زمزمه عشق را بگوش تو برساند ،
ناگهان تبدیل شدی به یک موجود مومیایی ک دستوری شیری را باز میکنی ادار تصفیه شده خودت را که . دور ماشینها میگردد بعنوان اب مینوشی یا یک تکه سنگ سخت سفت را به زور. کارد. خیس کردن در آب بنام نان میکوبی قورت میدهی مهم نیست تنها باید شکم تو سیر باشد در قمارخانه زمان وارد نشدی از سهم وسهامداری وسایر برگه ها ی اعتباری بیخبری. ،
بانکی از دل بر میداری. فعانی در دل داری دردی وحشتناک ترا فرارگرفته. به هر چیزی چنگ میاندازیژ آنکه در برابرت ایستاده تنها ترا مینگرد شاید در دل آرزو دارد این آخرین درد. راه نفس ترا بگیرد واو آزاد شود ،
تو پنجه در پنجه. آوایی. را میشنوی ، اهای برخیز وبر خیز اگر بر نخیزی غریو مرگ بر خواهد خاست. زمان تو رو به اتمام است .
چشمانم را میبندیم وروی کاناپه دراز میکشم وخودرا به دست رویا میسپارم ،،،،، ساعتی بعد چشمانم را باز میکنم ، اه چقدر تشنه ام ،،، أیا کسی دراین خلوت هست . جز سکوت و چرخش بال پنکه صدایی نیست برخیز ودوباره از همان اب صاف شده بنوش ودر انتظار بمان ،
ایکاش بتو میگفتند قطار چه زمانی میرسد ؟!
ای بر سر بالینم افسانه سرا ، دریا. / افسانه عمری تو ، باری بسر ای دریا
ای اشک شبانه ایننه صد اندوه ،/ ای ناله شبکیرت آهنگ مرا. دریا
پایان
ثریا ایرانمنش 04/08/2022. میلادی
چهارشنبه، مرداد ۱۲، ۱۴۰۱
زیر زمین
این نه کعبه است که بی پای وسر آیی به طواف /. وین نه مسجد که دران بیهوده أیی بخروش
این خرابت مغان است در آن مستانند . / از دم صبح ازل تا به قیامت مدهوش
این آبیاتی بود که با خطی خوش. بر یک. قاب نوشته وبه دیوار. آن زیر زمین محبوبم آویزان کرده بودم. همه دیوارها را با پارچه های قلمکار اصفهان. پوشانده و چند تابلوی مینیاتور که هدیه دوستان بودند. با چند تشکچه وپشتی وچند نیمکت کوتاه بک میز. برای گذاشتن سماور. وسینیهای برنجی کوچک قهوخانه با استکانهای لب طلایی کمر باریک برای چای ، نه خبری از می ومیگساری نبود با چه کوشش والتهاب وبا کمک چند تن از دوستان اهل هنر و کارمندان فرهنگ وهنر سر انجام توانستم آن شاعر بزرگ که هیچ کجای پای نمی نهاد. غیر از خانه دوست نزدیک ومن با کمک همان دوستان نزدیک اورا. دعوت کردم. او شاعر وترانه سرا نبود او شاعری فرهیخته بزرگ وطن پرست وسوربن دیده بود پایش را خیلی کم به محافلی که در آن زمان مد شده و بنام پرشین روم معروف بود ، میگذاشت از همسرم تقاضا کردم پاهایش را بوسیدم که بد مستی نکند واحترام اورا حتی بخاطر چند ساعت نگاه دارد میدانستم شام نخواهد ماند. هنوز استکان چایی را جلوی او نگذاشته بودم که همسرم با شلوار پیژامه از در وارد شد ومانند خان. تموچین روی تشک نشست وشیشه ویسکی را بیرون کشید لیوان را پر کرد وبه ایشان تعارف نمود،.رنگ از چهره من واو وهمه اطرافیان پریده بود. من با یک چرخش چایرا جلوی آن بزرگوار گذاشتم نگاهش را به چشمان اشک آلود من دوخت سرش را تکان دا د و چه خوب میدانست من گه رنجی میبرم. اما فاجعه وقتی بیشتر شد که آن ترانه سرای وسالار سخن بدون دعوت ومطمئن بودم با توطئه همسرم و خواهر زاده آش وکلی. باجی بی بی باجی از راه رسیدند ،،،،،
اه ، او بلند شد وگفت. خوب ! مجلستان کرم است. من زحمت کم میکنم ، تا پشت درب خانه به دنبالش دیدم دست اورا بوسیدم وپوزش خواستم ،
وگفتم که من ابدا آنها را دعوت نکرده بودم میل داشتم اولین شب آین اطاق بقول خودم فرهنگی زا با. قدم شماافتتاح کنم اما میدانم. همه آرزوهای من بر باد رفته و اینجا مانند همه زیر زمینهای بقیه خانه ها محل تریاک کشی قمار عرق خوری وغیره خواهد شد مرا عفو کنید شاعر بزرگوار واین أخرین باری بود که اورا دیدم و بعد ها شنیدم به فرانسه رفته و،،، دیگر بقیه اش بماند
همانگونه که حدس میزدم. آن زیر زمین پاکیزه وتمیز من جایگاه مشتی هنر بند شبانه شد که بی دعوت. ویا با دعوت دیگرا ن که خودرا صاحبخانه میپنداشتند به اطاق مسموم تبدیل شد ،
ویسکی و خاویار ، خانم بی تاب و همسرشان. عماد خان. وبقیه هنرمندان کاباره ای همه خبر دار شدن. که بدوید نان ارزان ویسکی خاویار مفت ومجانی وشام عالی ،
اه ،،،وخانم صاحبخانه کجاست ! او. آلرژی دارد . بالا. پیش بچه هایش افتاده. هر سه شنبه کار من خرید مواد غذایی بود که مستقیم از فروشگاه بهجت آباد. بمنزل میرسید. چهار شنبه وپنجشنبه تا ظهر مشغول . تهیه غذا بودم. و مستخدم خانه را مسیول. آنها کرده خود به رختخواب میرفتم و کتابی را بر میداشتم . اشکی بر صفحه کتاب نقش می بست. ومن بخواب میرفتم دیکر برایم مهم نبود که در آن زیر زمین چه می،گذرد پیکر بلورین عریان خانم بی تاب در میان ملافه سفید. روی منقل. چرت میزد وهمسرش برایش کفشهایش را جفت میکرد ،
واز همان روزها آنها مشغول کندن چاهی بزرگ بودند. که مارا به درون آن بیاندازند ،
پس از انقلاب. به ایران رفتم. شنیدم در کشتار گاه قدیمی یک کنسرت بر قرار است هنرمند ونوازنده تار . از امریکا برگشته. و طلب عفو وعذر خواهی کرده حال در محضر رهبری مینوازد. و امشب نیز کنسرتی. در کشتارگاه. برایش ترتیب داده اند. به اتفاق دوستی . به تماشای کنسرت رفتیم.
تا هم دیداری تازه کنم وهم ،،ونا،گهان ولوله افتاد کور شوید دور شوید همسر استاد از راه رسید ،
اهه. اینکه همان خانم بی تاب است با پالتوی پوست و یک چارقد ابریشمی به همراه دودخترش. ،،،،وای چه خوب. سلام خانم ،،و بعله ! شما کی هست! اهه مرا نمیشناسید. دران خانه بزرگ. در زیز زمین درکنار شاعر سخن سرا وهمسرتان. ،،، بعله ؟!! گوشم نمیشنود و بلا فاصله جایش را عوض کرد ورفت. در لژ مخصوص نشست و
اوف بر روزگار. دوستم کفت او میل ندارد خودرا به أشنایی بزند شوهرش روی سن دارد مینوازد ،
داستانی طولانی است. از این مردم. بدبخت. بی هویت ونمک نشناس ت ،
من آن زیر زمین را برای تبادل افکار. خواندن کتاب واشعار. شاعران نه متعهد ویا یاوه سرایان ومداحان خمینی ، بلکه برای. پیش برد. ادب فارسی. درست کرده بودم ومیل داشتم در دریای شعور بالاترین ها غرق شوم اما چاهی باز شد متعفن با اشخاص متعفن تر من دیگر نبودم تا ویرانی آن خانه. ا ببینم تنها همان . قاب اشعار را برایم پست کردند و….دیگر هیچ .
این یک نمونه از وفار داری و ستایش وشکر گذاری ما ایرانیان در یک مقیاس کوچک بود بزرگترش را دیدیم ، حال. زار میزند. ،،،،شاه برگرد !؟ احمق ازکجا بر گردد ! تمام شد شما ویران شدید و خودتان با دست خودتان ویرانه ساختید او همه چیز بشما داده بود. شما آنچنان فرنگی شده بودید خانه هایتان را بسبک فرنگ میساختید و یک پرشین روم هم در آن زیر زیر تا برای کثافتکاری هایتان درست کرده بودید. حالم را بهم زدید ،همه شما وحال مرا بهم میزدید و چه ها ددیم چه ها شنیدم درمیان زباله های شهرستانی تازه به دوران رسیده در میان پس وامانده های قاحاریه ودر میان مومنین شریعتی که تازه دکان دو نبش خود را باز کرده بود و
خانمهای قرائتی بقیه بماند ، در جایی دیکر نوشته ام ،پایان
ثریا ایرانمنش 03/08/2022 میلادی
سهشنبه، مرداد ۱۱، ۱۴۰۱
جنایات بی مکافات
ثریا ایرانمنش. «لب پرچین » اسپانیا
بدینسان کلمات مقدس تصاویر مقدس ، بوجود آمدند وانها معانی گریز وگریزنده را که نمیشد دانست. مانند رشته ای بر گردن دنیا آویختند وخود سوار شدند ومردم برده وار انهارا بسوی مقصدشان بردند ،
انان نه نسیم را دوست دارند ونه گلذار را و نه ذرات وتششع. آفتاب درخشان را. انها موش های کوری هستند درون سوراخ هایشان وبرای پر کردن شکم گرسنه خود. هر ساعت بیرون میایند . کور مال بسوی سیدی دست دراز میکنند انرا میبلعند ودوباره به سپرانهای خود باز میکردند ،
در اطرافشان. مشتی ناجی و بوق زن و. شکار چی در. اشکال وشمایل مختلف راه انداخته اند واین دلقکها. مرتب مشغول ساختن طعمعه ها هستند تا آنها.را بسوی قتلگاه بفرستند ،
در هیچ جنگی. هیچ جنایتکارای چنین رفتاری با ملتی نکرد که این دیوانگان. وتهی مغزان از بند رسته با ملت ومردم ما. عمل میکنند ریا وتزویر ودروغ وهتاکی فحاشی وکلمات رکیک وتوهین. به همه خانواده ها. یکی از ارکان ویک اسلحه پر زوری است که ترا یر جایت مینشاند و بخود میگویی ، بدرک ،
أن روز که قامت. بلند ارک بم در هم شکست وتنها خواهر تنی من را با همه خانواده اش وان خواننده که نسبتی با آنها داشت به زیر خروارها خاک برد. دانستم که این سر زمین طعمه حیوانات درنده خوی است. با دینی. که در هیچ کتابی یافت نمیشود .
بجای هر خانه قفسی ساختند خانه ها را به یغما بردند رنج سالهای کار ودستمزد دیگران را در ازای. بخشیدن جانشان از آنها گرفتند خود جانشین آنها شدندن وانها را تبدیل به گدایی کردند که روزی خودشان در پس کوچه های نا امن. شهر نو از مردم اخازی میکردند ،
برای خودشان قفس های بزرگ زرین ساختند ومردم را. دسته دسته یابه جوخه اعدام سپردند ویا در بک قفس أهنی جای دادند. ونامش را گذاشتند دین اعلا ،
هویت مارا نابود ساختند آنچه امروز. از گذشته بر جای مانده یا پیر. وگور خرفت ویا خود فروشی بدبخت که خودر ا در ازای چند سکه به آن قاتلین فروخته اند وهمه نوع سرویسی به آنها میدهند زنها دخترانشان را. دراختیار انهارمیکذارند تا کمی بهره ببرند وعکس میگیرند و عکسها را بعنوان مدرک پنهانی نشان میدهند
داشتم به باغ بزرگی در شهری در أذر بایجان شوری مینگریستم. چه زندگی باصفایی مرغ وخروش گوسفند ،او سگ وگربه در همه جا آزادانه. میگردند زن خانه برای زمستان. مربا ترشی وسایرمخلافات را میساخت برای صبحانه نان تازه میپخت با خامه تازه وبرگ کل سرخ صبحانه میخوردند
مردم سر زمین من برای صبحانه گل انازادهذوویرانی آمام زاده ها دارند وبرای شام. قد و قامت القربین وبرای ناشتایی. اب گل آلوده آنها حتی به سنگهای قبر مردگان نیز رحم نکردند. انهارا تراش دادند چهره زیبا انهارا رنج میدهد همه باید مانند خودشان هیولا باشند. همان دنیای میمونها وسپس بیسکویت سبز وکم کم آدمها باید یکدیگرا بجای قوت روزانه ،
نوش جان کنند چند مردک مزلف وزن خود فروش زا به خارج صادر کرده اند درخانه های چند میلیونی وظاهرا آنها مبارزه میکنند اما در واقع طعمه هار جدا ساخته بسوی قتلکاه میفرستند عدهای نا دان نیز به آنها گریده آنها را ناجی خود میدانند ودنباله روی انها شده اند هرچه فریاد بزنی این دروغ بزرگ است ، نرود میخ أهنی در سنگ ،
حال مقصد من کجاست. باید انرا در تا ریکی ها جستجوکنم. گذشته ام پاک شد آینده ای وجود ندارد کسی ویا جایی نیست تا به آن بیاویزم ودردهایم را با او قسمت کنم وراه گریزم را به هر سو بسته میبینم.
دلم بیقرار است تا بسوی بشتابم ، به کجا ؟ به هرکجا بروی. همبن سیه پوسان مرده خوار جلویت ایستاذ۸ اند. تا ترا هدایت کنند ،
چشمانم را میبندیم ودر بیقراری بسوی پرواز میکنم. نه سویی نیست جایی نیست همه جا یکسان شده است درون یک جعبه گرد تنها دور خودت میچرخی وچراغهای رنگ و رنگ بتو چشمگ میزنند. بیزاری. احتیاج به هوا داری اکسیژن میخواهی. هوای بیرون. درست مانند بک لحاف کرسی روی سرت افتاده است ،
خودت را فریب میدهی بیاد آن روزها تلخ وناگوار که از شدت تنهایی وترس در کنار یک افعی با چشمانی نظیر مار های سمی از قومی دیگر. زیر ورو میشدی اه چه زن نفرت انگیزی ، هنوز. آن روزها مانند بک نسیم. داغ. بر پیکرم میچرخد ،.
همیشه بیرون از خانه ایستاده ام هیچ صاحبخانه ای مرا به درون خانه اش راه نمیدهد غیر خانه فرزندانم. ودر میان مهربانی سگهای ملوسشان .
در أخرین تقطه حرکتم واما نشانی از پایان راه نیست. راهی آنهمه دشوار سخت وسنگین اما سر انجام به مقصد رسیدم .امروز خسته ام حال باید برای تعداد زیاد. از کشته شدان به عمد در سر زمینم شمعی تازه روشن
کنم. آنهایی را که نه میشناسم ونه میشناختم. وگمان نبرم آنها برای من شمعی در دل بک تاریک روشن نمایند ومن همیشه کمک بلا عوض کرده ام بدون چشم داشت پاداشی نه از بالا ونه از زمین وزمان ،
حا ل در کنار عده ای راه میروم که حتی خدآرا تیز منکر شده اند وانسان را ستایش میکنند شاید آنها درست بگویند. نمیدانم ، پایان02/08/2022 میلادی
ثریا ایرانمنش