دوشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۴۰۱

مشروطه

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

سحر گه رهروی در سر زمینی / همی گفت این معما با قرینی 

که ای صوفی شراب انگه شود صاف / که درشیشه برارد اربعینی 

شاید این ابیاترا بارها  دربالای  صفحاتم نوشته باشم و  شاید کسی چندان ا زمعنای ان نداند و وآنرا درخیال به همان خم شراب وشیشه وچهل روزه  گره زده ورد شود .

اما این معمای بسیار دارد معنایی که باید صدا هزار گره را باز کرد ومیلیونها کلماترا مانند قند درون دهان طوطیان شکر شکن گذاشت تا بفهمند یعنی چه .

مشروطه بقول آن گرامی مرد یعنی قانون وقانونی که برای سر زمینی نوشته شده وغیر قابل تغییر باشد  این ها تنها برای کشورهایی است که دران حکومت معنا دارد قانون معنا  دارد ودرواقع حکومت مردم بر مردم است نه بر سرزمینی مانند سر زمین هزار چهره ما که رضا شاه مرحوم با هزاران  بدبختی ودست تنها توانست دست ایلیاتی ها وراهزنانرا کوتاه کرده ویک سر زمین یک پارچه را ساخته به دست فرزندش بدهد واو انرا مانند جواهرای درخشان درمیان جهره های منحوس همسایگان وصد هزار چشم نا محرم  صیقل داد درخشان کرد وتاج بر سر زنان گذاشت  /خوب دراین میان عده ای هم میل داشتند ن با بلبشو وگیلاسی عرق ونشمه ای درکنار  ابگوشتی زورخانه ای زندگیشانرا ادامه دهند ودرتنگنای کراوات کت شلوار فرانسوی وزبان نوین چندان اشنایی نداشتند  بابا دم غنیمت است برو جلو ببینم کارد را اززیر بغل بکشند بیرون مانند فیلم مثلا قیصر طرف را کاردی کنند  نه به مزاق آنها خوش نیامد وآن دسته دیگرنیز که تحت آواز های دلپذیر اواز  گنجشکان آنسوی اب قرار گرفته یا از سوربون امده بودند یا از قففاز وشوروی حال مایل بودن این سرزمین به آن صورت اداره شو د چه گوارا قهرمانشان بود !!!  ودست های هم بودند که با چنگ ودندان پایه های چوبی منبر را چسپیده بودند وبرا ین گمان بودند که عمامه بسران واقعا فرشته های درگاه  باریتعالا میباشند  ناگهان سفره ازادی پهن شد   اما نمیدانستند آنرا چگونه  مصرف کنند  وچگونه از آن استفاده نمایند  ازادی یعنی دزدیهای کلان از  موقیعتها وبردن زنان ودختران به سازمان های مخوف وتیمسارها دارای خانه  ومادامی که حاکم بر آن خانه بود وبقول  یکی ازهمین تیمسارهای  با یال وکوپال مانند خری که به او خر مهره آویزان کرده باشند دارای یک خانه بزرگ بود ومادامی بر ان خانه حاکم واو خودرا همسر آن تمیسار مینامید    با اتومبیل بزرگ  شهر داری جا بجا میشد وتیمسار کوتوله که هنوز چای خوردن  را بلد نبود وآنرا درون نعبلکی ریخته وهرت میکشید صاحب آن خانه بود وپس از انقلاب با سر فرازی تمام  میگفت همه قوانین دولت گرد منقل درهمان خانه وودرکنار پری رویان حل و فسق  ویا نوشته ومهر میشد ! 

شاه بیخبر ازهمه این  ویرانی ها  وبا اعتماد به دوستان!!! که از دشمن برای او بدتر بودن تنها نگاهش به دوردستها واینکه روزی سر زمینش مانند یک برلیان درخشان بدرخشد کجا؟ یکسو پاکستان فقیر . سوی دیگر عراق بدبخت  وانسوی دیگر ترکیه که تنها راهرویی بود اتومبیلهای خریداری شده از اروپا از آنجا ردمیشدو آقایان سر گردان ودران سوی قاره که چشم به انهمه چراغ های الوان دوخته بودند  واحتیاج شدیدی به ان  آب رودها داشتند و درمیان ابهای سر گردان چشمانی تیز بین داشتند به اینهمه روشنایی مینگریستند ناگهان احساس کردند شاید چشمانشان کور شود بهتر اسنت جراغ را خاموش کنند دست به دامان همان پا منبری ها وچاقو کشان ونشمه دارن شد ند ودیگر باقی  داستان را خودتان  بخوانید .

حال شب گذشته مردی با چهره ای نحیف ودلی پر ارزو داشت از مشروطیت وحکومت پادشاهی وقانون اساسی سخن میگفت ....قانونی   بی مصرف که هر کسی در خانه اش نشسته ویک قانون اساسی نوشته حتی خواننده شهیر و بزرگ درگذشته نیز صاحب یک نسخه قانون اساسی است انگار برای یک بیمار رو بموت دارندنسخه میپیجند.وخبرنگاران  پا پتی دیروز تاریخ نگار امروز ما شدند !!!

بمن مربوط نخواهد شد  من  عمر ندارم ودر تورهمان نفرین مادر مرحومم گرفتارم او که ا ز پاپ کاتولیکتر شد زرتشی بودن راننگ دانست ورفت آنچنان مسلمانی شد که در سجاه اش چهار قران ونهج البلاغه  و سایر کتب دیده میشد نتوانست مرا به راه راست هدایت کند بد جوری سر پیچی میکردم به دلم نمی چسپید با زبانی بیگانه که معنای آنرا نمیدانم سر به درگاه پرودگار فرود ارم با زبان خودم با زبان دلم با او حرف میزدم .این اختلاف بزرگی بود بین مادرودختر .

هر کس اوراد وست داشت برایش یک قران میاورد قران اریا مهر که معلوم نشد دردستان چه کسانی گم شد /قرانی که از پدرش به اوبه ارث رسیده بود وبا دست نوشته شده من توانستم انرا در ببرم از دست دزدان  قرانی که من درمکتب انرا تمام کرده بوم وبرگهایش زردشده بودند دوقرانی که خودش ابتیا کرده بود !  به هر روی باو گفتند شاه بداست اوهم فورا هورا کشید وتمام شد من رفته بودم سالها بود که ازمیان انها گم شده بودم .

حال این قانون اساسی ومعنای مشروطه را برای چه کسانی باید نوشت وتدوین کرد ؟ برای جانیانی  که درخارج به اتومبیلهای گرانقیمت خو دمینازند درکنار فاحشه های جوان ؟ برای مردانی که مهر بر پیشانی خود داغ کرده مانند الاغهای که بر پشت انها مهر میزنند ! برای اپوزیسیونی که هریک برای خود دکانی باز کرده وغیر از عربده کشی  وفحاشی کاری را بلد نیستند ؟ ویا برای مافیای تریاک وکوکایین وحشیش ؟  ومواد غذایی وفروش زنان ودختران ! برای چه کسی باید قانون اساسی ومشروطه را تدوین کرد؟.واز انقلاب مشروطیت سخن گفت ؟ ث 

پایان 

ثریا یرانمنش 16/05.2022 میلادی . 

یکشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۴۰۱

سراسر هستی

 یک دلنوشته ! ........

روز یکشنبه  15 ماه می 22022 میلادی !

" بگذار زبانت  از  رحم وشفقت ودلسوزی باشد .  اما دلت لبریز از شقاوت  بد سرشتی ! " ماکیاول" 

امروز برای  آولین بار  برای خودم دلم سوخت  وبرای اولین بار سرشکی  از دیده ام فروریخت برای خودم ورحم به خودم بود !هیچگاه خودرا چنین بیچاره ودرمانده وتنها احساس نکرده بودم بدترین  چیزها این است که تو محتاج باشی کسی دست ترا بگیرد واز زمین بلندت کند درحالیکه خودت روزی مانند یا شاهین  بر قلعه ها پرواز میکردی ودست همه را میگرفتی !نمیدانم شاید عقده مهر طلبی  داشتم ؟!

امروز دیدم نه چیزی دروطنم هست که به ان ببالم وبسوی ان برگردم ونه دراین سرای بیکسی کسی یا چیزی هست مبارزه هم دیگر فایده  ندارد  دستهایم را بصورت تسلیم بالا بردم و....آن اشک حسرتی را که مادرجانم همیشه آرزو داشت بر چهره من ببیند  برگونه ام احساس کردم .

نمیدانم این بانو چه دشمنی با من  داشت  منکه ئخواستم به زور به دنیا بیایم منکه در جنسیت خود  دخالتی نداشتم !پدرم با نگاهی بمن گفت " دختر است ولش کن ورفت ودیگر کمتر اورا میدیدم آنهم تنها دستی به زیر چانه ام میکشید . میگفت  . که خوب !  دختر یکی دارم بیشتر نمیخواهم !"نوه امام جمعه " 

مادرم ! "اوف بعد ازهفت پسر این ترکمون آمد اورا به دست دایه بسپارید اصلا میل ندارم اورا ببینم "!

تنها کسی که دراین میان بفریادم  رسید عمه ام بود او هم چون بچه نداشت !ویک دختر کنیز را بفرزندخواندگی  برگزیده بود حال شاید میل داشت خیاطخانه بزرگش   به کسی برسد وانرا نگاه دارد !

زمانی رسید که دیگر لازم بود بسوی او برگردم دیگر احتیاجی به دایه نداشتم هیجگاه با مهربانی مرا دراغوش نفشرد همه فکر وذکرش املاکش  وباغهایش ومیوه هایش بودند بعد هم پدرم وطلاق از او بخانه مرد دیگری رفتن .فروش انچه که داشت درخانه دیگران خرج کردن .من همانند یک عروسک کوچک  دنبالش را ه میرفتم دامنش را ازدستم بیرون میکشید ومیگفت ....باید هفت پسرم را ازدست میدادم حال تو ترکمون برایم ماندی !!! گاهی از سر لطف میگفت ! امیدوارم اشک حسرت بریزی 1111 زمانی میگفت انش  سرخ بر .....بیفتد ! وهمه دعای های او به درگاه ان پروردگاری  که بسوی قبله اش  نماز میگذاشت  قبول افتاد ومن امروز  هم اتش سرخ را دارم وهم اشک حسرت را .هیچگاه مرا دراغوش نفشرد وبوسه ای بر صورت من نزد ....واما در زندگی خودش  مهربان بود به روی همه لبخند میزد آنچنان  راه میرفت گویی طاوسی درمیان جمن ها درگردش است با موهای بلند طلایی وچشمانی که معلوم نبودند به چه رنگی بیشتر تمایل دارند صورت سرخ وپوست سفید وابتنی با اب سرد و فاتحه بی الحمد هم برای کسی نمیخواند همه را یک لقمه کرده به درون  چاه میانداخت ! امروز  تکه هایی  از اورا  درمیان بعضی از بچه هایم میبینم ! 

خو ب تازه فهمیدم که" نیکی ومهربانی " هیچگاه ثمر بخش نیست ".شرافت " بدترین سیاستهاست .همین نه بیشتر .پایان 

ثریا ایرانمنش / برکه های خشک شده در یک گوشه دنیا

شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۴۰۱

حرف میم

ثریا ایرانمنش   « لب پرچین »  اسپانیا 
جناب نیکولو ماکیاولیست  رهبر و پرچمدار علوم سیاسی. در گفته هایش ابراز داشته بود که (با ترس می‌توان بر مردم حکومت کرد باید مردم را ترساند  و اینکه از  دین می‌توان ارتشی را بوجود آورد  اما از ارتش نمیتوان دینی ساخت )  چهار یا پنج نفر که اسم اول آنها میم  می‌باشد در زندگی من همیشه جاودانه وزنده اند  یکی در عکس بالا که در مصر مدفون است وچهارتای دیگر  سه تا در ایران ویکی در امریکا. این اشخاص  تنها کسانی بودند که ارزش داشتند من به آنها احترام بگذارم ودر برابرشان خم شوم   من هیچگاه در برابر کسی خم نشدم حتی روزیکه از طرف اداره ما برای تولد  شهبانو با سبد های گل دسته دسته دریک اتو بوس امنیتی به طرف کاخ رفتیم همه خم شدند. من ایستادم درجایی   همکار من دستش را روی سرم گذاشت  وگفت خم شو. نشدم ایستادم وبه سخنان پر شکوه و پر مجاز. ریاست اداره کار وسایرین گوش دادم. سپس عکس دسته جمعی گرفتند. تنها سر من بین عده ای آن بالابالاها دیده می‌شود ، 
در اداره. مرا طلبیدند که چرا خم نشدی. .گفتم من تنها دربرابر خدا  خم میشوم. وچه بسا روی زانوانم بنشینم  امان در برابر دیگران. نه ! خم نمیشوم ،،،،نتیجه ؟! مرا  به قسمتی دیگر فرستادند با یک  حکم مسخره . به هرروی  عدو شود 
 سبب خیر اگر خدا خواهد .

برای همین خم نشد نها امروز تنها هستم.  دیگر نمیتوانم با یک اتو مبیل لوکس جلوی یک مغازه لوکس. بایستم ‌اجناس لوکس !!!! را تماشا کرده  یا بخرم  . امروز دیگر نمیتوانم به یک دندانسازی لوکس ! بروم که. دندان سگ را درون دهان گاو نگذارد. یا دندانمرده است یا مشتی کچ وپلاستیک  زیر عنوان چینی بنا براین . چیزی در دهانم گم شده أنهم  درست دندان‌های جلوی  دا
دهانم که باعث شیرینی لبخندی میشد . حال ماسک خوب آست . خیلی هم خوب آست . چشمانم. ا با یک عینک لوکس !!!  میپوشانم ودهانم را با یک ماسک ویا  تکه پارچه. واگر قرار ا باشد به جای لوکسی !!! بروم کسی. دهان مرا نبیند. ،
دهانی که روزی زیباترین دهان بود وزیباتربن وشیواتربن کلمات از آن بیرون میآمد ،
حال امروز. به مدد حرمت اربابان ما که در سال‌های پیش. فرموده بودند که شاه ایران  خیال کرده بزرگ است. کشورش باید درحد همان پاکستان ویا بنگلادش باشد. وخود اعلیحضرت  شاهنشاه محبوب من این را. دانستند ‌فرمودند که من بیشتر از سه سال. دیگر شاه نخواهم بود اما زیر ساخته هایتان را نگاه دارید چرا که نفت ما به زودی تمام می‌شود باید از تکنولوژی لوژی نوین استفاده کنیم و،،،،،
خوب  دیگر حرفی ندارم بزنم ایران ما همان بنگلادشی خواهد شد که ما زیر آوای دین محمدی آرزویش را داشتیم. در کوچه  به دنیا آمده درکوچه هم  خواهند مرد ،
.
وأیا  این ایده و لوژی شیعه واقعا ایمان آست  ؟ دین آست ویا یک سکت  ویا باید در انتظار پیامبری جدیدی باشیم ،
وما تنها نیستیم که فریب خورده ‌و میخوریم خیلی ها هم میل دا رند فریب بخورند اما (لوکس) زندگی کنند ،  پایان 
ثریا ایرانمنش.  چهاردهم ماه می  دوهزارو بیست ودو میلادی  برابر با هیچ !

جمعه، اردیبهشت ۲۳، ۱۴۰۱

بر باد مینویسم


 ثریا ایرانمش  «  لب پرچین » اسپانیا 

یکقصه  پیش نیست  غم عشق وین عجب …….کز هر زبان  که  میشنوی  نا مکرراست

کار نویسندگی وروزنامه نگاری و عمر تباه کردن در این راه. بیهوده است تنها همان عمر تباه می‌شود  در این دنیا. همیشه در همه اعصار و قرون   سه چیز  باید بین انسان‌ها  وجود داشته باشد . یا چیزی داشته باشی  …. یا کسی را داشته باشی …و یا کسی باشی. …وبا قدرت دو نیروی اولیه تو کسی میشوی   حتما باید کج کلاه خانی  یار ویاور تو باشد تا دیگران بر تو ابرو کج نکنند ،

من مینویسم چرا که نیاز دارم وغیر از این  کار دیگر ی از من ساخته نیست. درانتظار قطار عمرم که در ایستگاه من توقف کند ومن سوار شوم. مبارزه بی امان من با آن بیماری. بی فایده آست  واین روزها بمن نشان داد که قدرت او بیشتر است ،

نیمه شب گذشته نا،گهان  صدایی کلفت مرا از خواب بیدار کرد …ارتباط قطع شده. برق نیست !!!!

میان تختخواب نشستم. چراغ را روشن کردم برق بود. دکمه را فشار دادم. زنی از آن سوی  دستگاه جوابم را داد  چی شده

ه گفتم هیچ ارتباط قطع نشده !!!! گفت برای چند دقیقه برق نبود. راحت باش ما در کنارت هستیم. ،،،،اما دیگر خواب از سرم پریده بود  به ندای  خواننده دیروز. ومرد از کار افتاده امروز مهرداد آسمانی گوش کردم که. داشت  عقیده خودرا برای همگی در باره آن مصاحبه یا مکالمه دو زن  پیر واز کار افتاده که جلوی دوربین داشتند با لباسهای مارکدارشان رخت چرکهارا میشستند  اعتراض داشت. سپس کلاوب هاوو س با جمع شدن مردان بزرگ ونامی. !!!!!  وسخن رانی های درهم وبرهم ،،،،ای بابا . مردم در گوشه وکنار ایران. دارند جان میسپارند از گرسنگی قحطی بیماری  وفور خود فروشی  دومرد علنا روی توییتر مشغول کار بودند هیچ آبایی هم نداشتند  آنهم در. سر زمین مقدس اسلامی 

حال شما نشسته اید درباره یک لاشه بو گرفته. که از زیر صد ها مرد وهزاران کیلو مواد ومیلیونها دروغ وریا بیرون آمده. وقت تلف میکنید ؟! 

این خانم از سن. سه سالگی در کاباره ها وزیر دست  مردان وفواحش بزرگ شد وبا همسری یک پدر خوانده. روی کار آمد کج کلاخان که پسر  خواهر شاهنشاه بود مدتی. اربابش بود با کمک  وایادی او رادیو و  تلویزیون وهمه رسانه هارا دراختیار گرفت روزی نبود که خبری در باره ایشان پخش نشود  آنهمه آرایش ولباس. را اگر تن بک نیم سوز هم می‌کردند زیبا میشد بهترین شاعران آن زمان وتهیه کنندگان وصدا برداران   ومافیای قدرت ایشان را حمایت می‌کردند  و ایشان  مجال خود نمایی به کسی نمیدانند  گاهی اشک میریختند گاهی صوفی میشدند اگر آن صورت زیبا وان موها وان قدرت پشت سر ایشان نبود. الان درکنج فراموشی  در یک گوری افتاده بودند .

حال باز برای سر گرم کردن مردم این موجود را  به قیمت دویست وپنجاه هزار دلار روی صحنه آوردند. با کمک مافیای پشت پرده. .

چرا بیدار نمیشوم. چرا درخواب مرگ فرو رفته ایم. تا مرز قحطی وبیچارگی وخود کشی رسیدیم  تنها مانده مانند برده فروشان زمان  گذشته مارا به بازار برده فروشی ببرند ،

مهرداد بیچاره حرف درستی زد ، 

گفت در آن زمان آزادی داشتیم اما أگاهی نداشتیم. امروز أزادی نداریم اما همه أگاه هستیم دیگر کسی برای این لاشه بو گرفته اشکی نخواهد.ریخت  ومدالی هم بر سینه آن بانوی خبرنگار ،،،،مثلا،،،، نخواهد زد. تنها یک وسیله  ای شده برای آن عده معدود مفتخورانی که یک دکان دونبش باز کرده اند ومرتب برنامه اجرا میکنند. ومصاحبه دارند ونقش پدر خوانده هارا بازی میکنند همان ویرانگران  زندگی ما ایرانیان .

امروز. عکس توت سفید را روی یک صفحه دیدم ….دلم توت خواست  گریه ام  گرفت برای دو دانه توت حسرت میخورم  وشما ؟!  ایابرای آن درختان سروی که با تبر نامردی بر زمین  می افتند تا کاخ ها را بالا برند و استخوانی هم جلوی شما بیاندازند  ،قطره اشکی میریزید  ؟ یا تنها خانم آتشین. شمارا به آتش کشیده اند ، انهم در چنین موقعیتی که باید به کمک هموطنان رنج دیده ورنج کشیده خود بشتابید…

غزل سرایی حافظ بدان رسید که چرخ  / نوای زهره  به رامشگری ببرد  از یاد  .

پایان  ایرانمنش.  13/0502022  میلادی ! 


پنجشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۴۰۱

گرداب


ثریا ایرانمنش «لب پرچین » اسپانیا 

….و….. در آن دم  که جملگی  آرام گرفتند  ، وآیین  دعا مانند طبلی  آغاز شد ،

آنقدر نواختند ‌نواختند. تا مغزم بی حس شد و در این فکرم که در خروش این باد  آن نغمه های  شادی چه جانفزا بودند ، امیلی دیکنسون  شاعره قرن هیجدهم. امریکا . ،،،،،

تمام شب در فکر آن روزهای بیخبری بودم در  زمان نو جوانی وقدرتی که در پاهایم بود ودستهایم  وشعور ومغزم .برای ادامه تحصیل سال‌های  آخر. دیگر خبری از کمک ها مادر وناپدری نبود تنها خواستگاران ،  بازاری ‌عمله های کار خانه ها بودند با هیبتهای گنده شان .مجبور بودم کاری بگیرم . نا برادریم دامپزشک  بود ومرا به یک بنگاه دارویی بزرگ که تازه موفق. به واردات پودر لباسشویی  و ‌شامپو  بود معرفی کرد .

حقوق ماهیانه  ! دویست تومان ، وبرای فروش  هر بسته پودر که سه تومان  بود سه ریال نیز  بما تعلق میگرفت

 هر صبح اتو بوسی. مارا سوار میکرد با کیف های سنکین دوازده عدد قوطی پودر به همراه بیست وچهار عدد شامپوی کوچک ، هر کدام یک مسیری داشتیم. یک روز خیابان ویلا بود یک روز امیر آباد بود. یک روز ایرانشهر بود. وهمچنان در بالای شهر  ما  راه میرفتیم ودرب خانه را میزدیم.  گاهی  با تحقیر و گاهی توهین خدمتکار خانه روبرو میشدیم ،،،،،دختر برو شور کن این کارها چیه ؟.   ما ادامه میدادیم   تا آن روز که زنگ آن آپارتمان را زدم وچهار طبقه با کیف بالا رفتم تا بانوی خانه را ببینم ،،،،،سلام ! شما اگر یک قوطی پودر بخرید دوعدد شامپو بشما کادو داده می‌شود ،،،،،وان روز ان مرد  مهربان به همراه همسر باردارش سر نوشت مراعوض کردند.  مرد کیف را از دست من گرفت وبرد درون أشپزخانه وانرا خالی کرد پولش را درون کیف گذاشت. ،،،،هوا سرد و یخبندان  بود پالتوی تازه ام با یک شال گردن موهر که دهانم را پوشانده بو وکفشهای لیژدار که روی برف‌ها لیز نخورم مرد نگاهی به سر تا پای من انداخت همسرش لبخندی زد داشت بافتنی میبافت ،،، برای  اولین بار من شومینه ویا بخاری را دیدم که با هیزم  میسوخت. بین اطاق نشیمن و ناهار خوری آنها تنهایک پرده بود انر بالا کشیدند چشمم به میز ناهار خوری افتاد چه همه زیبا با سلیقه یکبانوی. تحصیل کرده  بر خلاف ما که میبایست روی زمین سفره پهن کنیم …..،مرد به خدمتکار دستور داد یک سرویس دیگر.ر وی میز بگذار. بوی خوش غذا همه سالن را پر کرده بود دلم ضعف میرفت  دستهایم بی رمق شده بودند ،. ناهار کوفته آلوی شیرازی بود .

مرد بمن گفت؛

دختر جان این کار. کار تو نیست چقدر درس خواندی ؟ گفتم امسال کلاس  یازدهم هستم ورشته ریاضی را میخوانم.  گفت به درست آدامه بده وسپس دنبال یک کار بهتری برو مثلا ماشین نویسی حسابداری  واگر کاری. داشتی روی من حساب کن وکارتش را بمن داد بوی خوش ادوکلن او روی کارت ویزیت او  چسپیده بود. خواستکاران من از نوع او نبودند. یا بازاری  بودند یا معمم  ویا جوانان بی مسئولیت .   پایین رفتم  راننده اتو بوس پیاده شد بر سرم فریاد کشید  کدام گوری بودی  مگر نگفتم داخل خانه ها نروید سوپر وایزر ما که مردی آرام وخوش قیافه بود پیاده شد وگفت ؛

دختر جان . خطر ناک است که وارد هر خانه ای بشوی کیف را با پولهای درونش جلوی او انداختم وگفتم خدا  حافظ .وپیاده بسوی خانه راه افتادم اصلا نمیدانستم در کدام خیابان ویا کوچه هستم اشک‌هایم. با دانه های  برف همراه بر گونه هایم مینشست. باید. هر طور شده به تحصیلم ادامه دهم. عصر ها به کلاس ماشین نوبسی میرفتم ، و…..سر انجام دیپلم را گرفتم ..،خوب ؟!  دانشگاه قبول نشدم  پول نداشتم. باید یک رشته دیگری را مییافتم. در روزنامه های شب به دنبال آگهی استخدام ویا کار بودم ،،،خدمتکار جوان شبانه روزی برای نگهداری یک بچه ،، به یک ماشین نویس با تجربه احتیاج است ،،،،، سازمان نقشه برداری دانشجو می پذیرد ‌

،،، ومن رفتم  استخدام شدم صبح زود تا ساعت یازده کارهای  دفتری را انجام میدادم واز یازده بعد. به زیر. زمین میرفتم. تا کارهای فتو ‌ گرامتری ونقشه کشی  را که زیر نظر استادان  المانی بود فر اگیرم ،،،،،،

خوب تمام شد بیشترین حقوقی که درتمام عمرم توانستم داشته باشم همان سال بو.د همراه با عیدی ،،،،،،دوباره روزنامه ها را پهن کردم ،،،،،آموزش،گاه پرستاری  در أبادان دانشجو می پذیرد  سه ما دوره اول سه سال دوره دوم وشاگرد اول با  خرج. آموزشگاه به لندن می‌رود تا دوره  مامایی را ببیند 

هورا ،،،،راهی آبادان شدم با همان قطاری که رفتم دوباره برگشتم سرنوشت در لباس مردی آراسته وزیبا  وتحصیل کرده مرا خواستگ،اری کرد  ،،،،، با وعده های شیرین و  ‌طولانی. ومرا به خانه مادرش فرستاد .ودیگر هیچ هرچه بود هیچ. مبارزه من با  بالا رفتن از پله تا تحصیلات  عالی بی نتیجه ماند ،

مادر ،،،طلاق گرفت  و،،،،،،پایان   ‘


چهارشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۴۰۱

دوست !

 

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

از ان روز که توانم نبود تا بر سر راه مرگ بایستم / مرگ بر سر راهم نشست !

خانم فالگیر هر روز روی یوتیوب  ورق هارا پهن میکند و دلی را شاد  .

گفت همین الان گوشی را بردار وبه دوستت زنگ بزن  شاید او هم تنها باشد باهم قهوه ای بنوشید درزیر این افتاب  زیبای بهاری!

هر چه فکر کردم چیزی بخاطرم نیامد  کدام دوست > کی .کجا تنها یکی هست آنهم با احتیاط کامل ولازم  گوشی را برداشتم تا باو زنگ بزنم ...اوه   شماره را فراموش کره بودم همیشه شماره ها دردهنم هستند وبوده هیچگاه دفتر تلفن نداشتم حال !!!! مجبور شدم روی  آن گوشی بروم ودرلیست  نگاه کنم تنها یک شماره بود  آنرا گرفتم ....دوست ! بیرون ازخائه  داشت قهوه .مینوشید وبمن هم احتیاجی نداشت 

حال خوشی نداشتم  درد داشتم سرم گیج میرفت دوراطاق کوچکم راه میرفتم با خود میاندیشیدم  کجا شدند آنهمه دوستان ویاران  آنهمه مهربانیها چه شد چگونه شد ای شب تاریک که نا/گهان بر زندگی من تابیدی ؟!

نه نباید درانتظار ارابه مرگ باشم  تا ارام مرا به پیش ببرد هنوز کار دارم ! چه کاری ؟ دیدن ازادی سر زمینم را ورفتن بسوی بارگاه آن مردی که عاشقانه اورا میپرستیدیم هما ن شاهنشاه بزرگ  وبزرگ ارتشداران  باید بروم وبوسه بر تربت اوبزنم تا قبل از ان نخو.اهم مرد این آرزو مرا زنده نگاه داشته است روح او درتمام مدت گرد من میچرخد .

خیالم را به پرواز دراوردم  از دوران مدرسه از دوستی که یقه سفید مرا قاپید فورا رفت بخانه ودرب را روی من بست یک یقه سپید تور دوزی شده با دست  که روی روپوش ارمکی خودم می انداختم  به دیگری فکر کردم اول توده ای بود سپس امنیتی شد وبرای شناسایی  خودش را با خرج دولت مطبوعه گردجهان میکشاند وخانه هارا بازدید میکرد .

اارابه را راندم بسوی دشتهای گسترده دور آن زمان از این جهان بیخبر بودم واز اینده نیز ایکاش اینه ای به دست ما میدادند تا اینده خودرا دران ببینیم واگر خوشمان نیامد درجا بمیریم حتی این نعمترا هم نداریم سر گردانی های بیچاره ای هستیم که به هر علف هرزه ای دست میاوزیم برای بیشتر ماندن وادامه دادن این زندگی نکبت بار وبی ارزش.

امروز گویی اسمان نیز به یک ناقوس بزرگ تبدیل شده دیگر نمیتوان درمیان آن ستاره هارادید وماه را تماشا کرد .

کتابم را زیربغل گرفتم وبه تختخوابم تنها پناهگاهم   رفتم کتاب دردستم سنگینی میکرد چراغ آنقدر نور نداشت تا بتوان حروف را بخوانم  به ناچار  تابلت را روشن کردم  نوای ساز کیهان کلهر مرا دوباره برگرداند به سوی اولین نگاه عاشقانه آن هنرمند کسی که مرا مسبب بدبختی واعتیاد خود میدانست درحایکه رفیق یک خواننده تازه کار بود .

همه از من شاکی بودند گویی من زیادی سررا هشان ایستاده بودم  بروکنا ر بگذا باد بیاید  تازه فهمیدم معنای آن گل بد بو چیست  من ان گل نبو دم انسانی بو دم با تمام خصوصیات خوب انسانی ودستهایم برای بخشش وقلبم برای مهربانی اها باز بود  اما گویا عوضی از آسمان افتا ده بودم  یک ستاره نا معلوم ونا مشخص از یک سیاره ناشناس درمیان زمین که متعلق  به من نبود .

امروز در سرد تر ین مکانها جای دارم  بیرون گرم است اما درون سرد است اطاقی که تنها با یک نفس گرم شود هیچگاه گرمی مطبوعی نخواهد داشت .

هرگاه روحم به طرف سر  زمینم کشیده میشود تنها دو مکان درخیالم اوج مگیرد یکی درختان بلندی که ازانها بالا میرفتم تا میوه هارا بچینم وبخورم وآن آبشا ر بلندی که ازبالای کوهستان سرازیر میشد ودیگری آن آپآرتمان گرم  وکوچکی  که ان بانوی  باردار داشت برای فرزندی که درشکم میپروراند بافتنی میبافت همسرش درکنارش روزنامه میخواند وبوی غذای شیرازی از اشپزخانه ان اطاق  را اشباه ساخته بود ومن با آن کیف گنده  مات ومبهوت ایستاده  بودم وبه اینهمه سعادت غبطه میخورم . اینها تنها  مکانهایی هستند که درذهن  مملو از نکته ها وگفته ها ی من نشسته است .

دیگر نه به ان خانه بزرگ میاندیشم ونه آن فرشهای گرانبها ونه به ان اومببیل ونه به ان نگهبان ! 

امید چیزی است  همانند یک پرنده کوچک که درسینه تو مینشیندو وتودر انتظار پرواز آن هستی  من هنوز امیدوارم با آن دردها میسازم وچه بسا روزی پیروزی از آن من باشد .

امروز سالگرد تولد هیجده سالگی نوه ام میباشد اما او با تن تبدار درتختخوابش افتاده است !!!!!

این است هدیه اسمانها بمن....پایان 

ثریا ایرانمنش / 11/05/2022 میلادی !برکه های خشک شده !