پنجشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۴۰۱

گرداب


ثریا ایرانمنش «لب پرچین » اسپانیا 

….و….. در آن دم  که جملگی  آرام گرفتند  ، وآیین  دعا مانند طبلی  آغاز شد ،

آنقدر نواختند ‌نواختند. تا مغزم بی حس شد و در این فکرم که در خروش این باد  آن نغمه های  شادی چه جانفزا بودند ، امیلی دیکنسون  شاعره قرن هیجدهم. امریکا . ،،،،،

تمام شب در فکر آن روزهای بیخبری بودم در  زمان نو جوانی وقدرتی که در پاهایم بود ودستهایم  وشعور ومغزم .برای ادامه تحصیل سال‌های  آخر. دیگر خبری از کمک ها مادر وناپدری نبود تنها خواستگاران ،  بازاری ‌عمله های کار خانه ها بودند با هیبتهای گنده شان .مجبور بودم کاری بگیرم . نا برادریم دامپزشک  بود ومرا به یک بنگاه دارویی بزرگ که تازه موفق. به واردات پودر لباسشویی  و ‌شامپو  بود معرفی کرد .

حقوق ماهیانه  ! دویست تومان ، وبرای فروش  هر بسته پودر که سه تومان  بود سه ریال نیز  بما تعلق میگرفت

 هر صبح اتو بوسی. مارا سوار میکرد با کیف های سنکین دوازده عدد قوطی پودر به همراه بیست وچهار عدد شامپوی کوچک ، هر کدام یک مسیری داشتیم. یک روز خیابان ویلا بود یک روز امیر آباد بود. یک روز ایرانشهر بود. وهمچنان در بالای شهر  ما  راه میرفتیم ودرب خانه را میزدیم.  گاهی  با تحقیر و گاهی توهین خدمتکار خانه روبرو میشدیم ،،،،،دختر برو شور کن این کارها چیه ؟.   ما ادامه میدادیم   تا آن روز که زنگ آن آپارتمان را زدم وچهار طبقه با کیف بالا رفتم تا بانوی خانه را ببینم ،،،،،سلام ! شما اگر یک قوطی پودر بخرید دوعدد شامپو بشما کادو داده می‌شود ،،،،،وان روز ان مرد  مهربان به همراه همسر باردارش سر نوشت مراعوض کردند.  مرد کیف را از دست من گرفت وبرد درون أشپزخانه وانرا خالی کرد پولش را درون کیف گذاشت. ،،،،هوا سرد و یخبندان  بود پالتوی تازه ام با یک شال گردن موهر که دهانم را پوشانده بو وکفشهای لیژدار که روی برف‌ها لیز نخورم مرد نگاهی به سر تا پای من انداخت همسرش لبخندی زد داشت بافتنی میبافت ،،، برای  اولین بار من شومینه ویا بخاری را دیدم که با هیزم  میسوخت. بین اطاق نشیمن و ناهار خوری آنها تنهایک پرده بود انر بالا کشیدند چشمم به میز ناهار خوری افتاد چه همه زیبا با سلیقه یکبانوی. تحصیل کرده  بر خلاف ما که میبایست روی زمین سفره پهن کنیم …..،مرد به خدمتکار دستور داد یک سرویس دیگر.ر وی میز بگذار. بوی خوش غذا همه سالن را پر کرده بود دلم ضعف میرفت  دستهایم بی رمق شده بودند ،. ناهار کوفته آلوی شیرازی بود .

مرد بمن گفت؛

دختر جان این کار. کار تو نیست چقدر درس خواندی ؟ گفتم امسال کلاس  یازدهم هستم ورشته ریاضی را میخوانم.  گفت به درست آدامه بده وسپس دنبال یک کار بهتری برو مثلا ماشین نویسی حسابداری  واگر کاری. داشتی روی من حساب کن وکارتش را بمن داد بوی خوش ادوکلن او روی کارت ویزیت او  چسپیده بود. خواستکاران من از نوع او نبودند. یا بازاری  بودند یا معمم  ویا جوانان بی مسئولیت .   پایین رفتم  راننده اتو بوس پیاده شد بر سرم فریاد کشید  کدام گوری بودی  مگر نگفتم داخل خانه ها نروید سوپر وایزر ما که مردی آرام وخوش قیافه بود پیاده شد وگفت ؛

دختر جان . خطر ناک است که وارد هر خانه ای بشوی کیف را با پولهای درونش جلوی او انداختم وگفتم خدا  حافظ .وپیاده بسوی خانه راه افتادم اصلا نمیدانستم در کدام خیابان ویا کوچه هستم اشک‌هایم. با دانه های  برف همراه بر گونه هایم مینشست. باید. هر طور شده به تحصیلم ادامه دهم. عصر ها به کلاس ماشین نوبسی میرفتم ، و…..سر انجام دیپلم را گرفتم ..،خوب ؟!  دانشگاه قبول نشدم  پول نداشتم. باید یک رشته دیگری را مییافتم. در روزنامه های شب به دنبال آگهی استخدام ویا کار بودم ،،،خدمتکار جوان شبانه روزی برای نگهداری یک بچه ،، به یک ماشین نویس با تجربه احتیاج است ،،،،، سازمان نقشه برداری دانشجو می پذیرد ‌

،،، ومن رفتم  استخدام شدم صبح زود تا ساعت یازده کارهای  دفتری را انجام میدادم واز یازده بعد. به زیر. زمین میرفتم. تا کارهای فتو ‌ گرامتری ونقشه کشی  را که زیر نظر استادان  المانی بود فر اگیرم ،،،،،،

خوب تمام شد بیشترین حقوقی که درتمام عمرم توانستم داشته باشم همان سال بو.د همراه با عیدی ،،،،،،دوباره روزنامه ها را پهن کردم ،،،،،آموزش،گاه پرستاری  در أبادان دانشجو می پذیرد  سه ما دوره اول سه سال دوره دوم وشاگرد اول با  خرج. آموزشگاه به لندن می‌رود تا دوره  مامایی را ببیند 

هورا ،،،،راهی آبادان شدم با همان قطاری که رفتم دوباره برگشتم سرنوشت در لباس مردی آراسته وزیبا  وتحصیل کرده مرا خواستگ،اری کرد  ،،،،، با وعده های شیرین و  ‌طولانی. ومرا به خانه مادرش فرستاد .ودیگر هیچ هرچه بود هیچ. مبارزه من با  بالا رفتن از پله تا تحصیلات  عالی بی نتیجه ماند ،

مادر ،،،طلاق گرفت  و،،،،،،پایان   ‘


چهارشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۴۰۱

دوست !

 

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

از ان روز که توانم نبود تا بر سر راه مرگ بایستم / مرگ بر سر راهم نشست !

خانم فالگیر هر روز روی یوتیوب  ورق هارا پهن میکند و دلی را شاد  .

گفت همین الان گوشی را بردار وبه دوستت زنگ بزن  شاید او هم تنها باشد باهم قهوه ای بنوشید درزیر این افتاب  زیبای بهاری!

هر چه فکر کردم چیزی بخاطرم نیامد  کدام دوست > کی .کجا تنها یکی هست آنهم با احتیاط کامل ولازم  گوشی را برداشتم تا باو زنگ بزنم ...اوه   شماره را فراموش کره بودم همیشه شماره ها دردهنم هستند وبوده هیچگاه دفتر تلفن نداشتم حال !!!! مجبور شدم روی  آن گوشی بروم ودرلیست  نگاه کنم تنها یک شماره بود  آنرا گرفتم ....دوست ! بیرون ازخائه  داشت قهوه .مینوشید وبمن هم احتیاجی نداشت 

حال خوشی نداشتم  درد داشتم سرم گیج میرفت دوراطاق کوچکم راه میرفتم با خود میاندیشیدم  کجا شدند آنهمه دوستان ویاران  آنهمه مهربانیها چه شد چگونه شد ای شب تاریک که نا/گهان بر زندگی من تابیدی ؟!

نه نباید درانتظار ارابه مرگ باشم  تا ارام مرا به پیش ببرد هنوز کار دارم ! چه کاری ؟ دیدن ازادی سر زمینم را ورفتن بسوی بارگاه آن مردی که عاشقانه اورا میپرستیدیم هما ن شاهنشاه بزرگ  وبزرگ ارتشداران  باید بروم وبوسه بر تربت اوبزنم تا قبل از ان نخو.اهم مرد این آرزو مرا زنده نگاه داشته است روح او درتمام مدت گرد من میچرخد .

خیالم را به پرواز دراوردم  از دوران مدرسه از دوستی که یقه سفید مرا قاپید فورا رفت بخانه ودرب را روی من بست یک یقه سپید تور دوزی شده با دست  که روی روپوش ارمکی خودم می انداختم  به دیگری فکر کردم اول توده ای بود سپس امنیتی شد وبرای شناسایی  خودش را با خرج دولت مطبوعه گردجهان میکشاند وخانه هارا بازدید میکرد .

اارابه را راندم بسوی دشتهای گسترده دور آن زمان از این جهان بیخبر بودم واز اینده نیز ایکاش اینه ای به دست ما میدادند تا اینده خودرا دران ببینیم واگر خوشمان نیامد درجا بمیریم حتی این نعمترا هم نداریم سر گردانی های بیچاره ای هستیم که به هر علف هرزه ای دست میاوزیم برای بیشتر ماندن وادامه دادن این زندگی نکبت بار وبی ارزش.

امروز گویی اسمان نیز به یک ناقوس بزرگ تبدیل شده دیگر نمیتوان درمیان آن ستاره هارادید وماه را تماشا کرد .

کتابم را زیربغل گرفتم وبه تختخوابم تنها پناهگاهم   رفتم کتاب دردستم سنگینی میکرد چراغ آنقدر نور نداشت تا بتوان حروف را بخوانم  به ناچار  تابلت را روشن کردم  نوای ساز کیهان کلهر مرا دوباره برگرداند به سوی اولین نگاه عاشقانه آن هنرمند کسی که مرا مسبب بدبختی واعتیاد خود میدانست درحایکه رفیق یک خواننده تازه کار بود .

همه از من شاکی بودند گویی من زیادی سررا هشان ایستاده بودم  بروکنا ر بگذا باد بیاید  تازه فهمیدم معنای آن گل بد بو چیست  من ان گل نبو دم انسانی بو دم با تمام خصوصیات خوب انسانی ودستهایم برای بخشش وقلبم برای مهربانی اها باز بود  اما گویا عوضی از آسمان افتا ده بودم  یک ستاره نا معلوم ونا مشخص از یک سیاره ناشناس درمیان زمین که متعلق  به من نبود .

امروز در سرد تر ین مکانها جای دارم  بیرون گرم است اما درون سرد است اطاقی که تنها با یک نفس گرم شود هیچگاه گرمی مطبوعی نخواهد داشت .

هرگاه روحم به طرف سر  زمینم کشیده میشود تنها دو مکان درخیالم اوج مگیرد یکی درختان بلندی که ازانها بالا میرفتم تا میوه هارا بچینم وبخورم وآن آبشا ر بلندی که ازبالای کوهستان سرازیر میشد ودیگری آن آپآرتمان گرم  وکوچکی  که ان بانوی  باردار داشت برای فرزندی که درشکم میپروراند بافتنی میبافت همسرش درکنارش روزنامه میخواند وبوی غذای شیرازی از اشپزخانه ان اطاق  را اشباه ساخته بود ومن با آن کیف گنده  مات ومبهوت ایستاده  بودم وبه اینهمه سعادت غبطه میخورم . اینها تنها  مکانهایی هستند که درذهن  مملو از نکته ها وگفته ها ی من نشسته است .

دیگر نه به ان خانه بزرگ میاندیشم ونه آن فرشهای گرانبها ونه به ان اومببیل ونه به ان نگهبان ! 

امید چیزی است  همانند یک پرنده کوچک که درسینه تو مینشیندو وتودر انتظار پرواز آن هستی  من هنوز امیدوارم با آن دردها میسازم وچه بسا روزی پیروزی از آن من باشد .

امروز سالگرد تولد هیجده سالگی نوه ام میباشد اما او با تن تبدار درتختخوابش افتاده است !!!!!

این است هدیه اسمانها بمن....پایان 

ثریا ایرانمنش / 11/05/2022 میلادی !برکه های خشک شده !

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۴۰۱

سورنج


 ثریا ایرانمنش « لب پرچین »  اسپانیا 

سورنج  یا سورنجان گلی  است بسیار زیبا از خانواده سوسن ها در أغاز بهار میروید چون   بویی تلخ دارد  پرندگان از او میگریزند  وچون تنها میماند با حسرت واندوه میمیرد .

در باره این گل. شادروان (حسن شهباز. )سروده ای دارد که انرا به این حقیر  هدیه داد  یادش گرامی ونامش در فرهنگ واشاعه زبان پارسی. جاودان خواهد بود ،

حسن شهباز مردی حساس و  نویسنده ای چیره دست ومترجمی بسیار خوب ودر کنارش نیز شاعری میکرد نشان. بزرگ فرهنگ وهنر را نیز از دست اعلیحضرت همایون شاهنشاه دریافت داشت ،

امروز او ونام او در خاک فراموشی فرو رفته وهمسرش آخرین همسرش نیز از دولت سر او به شهرتی رسید هنوز نمیدانم آیا  آن مجله پر بار و سنگین ره آورد را  ببازار میفرستند ویا بکلی. خاموش شد چون کمتر با انسوی آب‌ها سرو کار دارم. لذا بیخبرم ،

در روزهای آخر عمر  مجبور بود برای حفظ آن مجله که روح وجان اورا. تشکیل میداد در نقش  قاری وقائد در محافل  ترحیم  ویاعقد وازدواج . برای خود نانی تهیه کند. هیچکس نتوانست. وصله ای به او بچسپاند. واینشیوه  در تمامی اروپا نیز رواج پیدا کرد وملاهای مکلا نیز با در دست داشت کتاب آسمانی. زوج هارا عقد می‌کردند ویا ،،،هنوز میکنند اما حسنخان  ما در دستش کتاب نفیس حافظ بود. او شیفته حافظ وحافظ شناس نیز بود .

شاید امروز در میان نسل جوان کسی اورا نشناسد وانهاییکه روزی با او  همسفره بودند امروز به دنبال شاه ماهی میدوند  سر وصدای بیشتری دارد طبل تو خالی ،

بهر روی این چند خط را نوشتم به پاس همه آن مهر. بانی‌های  أن شخصیت والا که برایم کتاب میفرستاد مجله میفرستاد ومن در نهایت تنگ دستی هر طور بود. وظیفه خودرا انجام میدادم میدانستم زندگی او بسته به همان مجلات است امروز در کتابخانه اطاق دخترم بک دوره کامل  مجله را نگاه داری می‌کنم. ودرون صندوقها  هر چند دیگر کسی حوصله ندارد آن مقالات پر محتوا را بخواند ومردم آسان پذیر شده اند  با قدرت  نورهای از راه رسیده، 

واینک آن اشعار !

با من سخن بگوی ،  ای بینوا پرنده افسرده درقفس 

خاموش وبی نفس 

آزرده خاطری ؟

در دام محنت صیاد چیره دست ؟

پر بسته طایری ….. در بند وحشت انسان خود پرست ؟ 

بشکسته  شهپری. ،،،،،،بر خاک تیره  این فرش کائنات 

از ذره کمتری در  دوزخ  شکننده  این عمر بی ثبات ؟

……. 

شعر طولانی است وصفحه کوچک من اجازه نمیدهد به آن بپردازم. امروز  کتاب اورا دردست دارم  وخاطرات تلخ وشیرین روزهای خوب آن زمان وزهر تنهایی وبیکسی این زمان  را زیر زبان. مزه مزه می‌کنم ویاد آن مرد بزرگ را گرامی میدارم .روانش شاد  روح ‌ حساس وکودکانه اش نیزجاودان باد ،

پاین . ثریا ، دهم ماه  می دوهزارو بیت ودو. میلادی  


دوشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۴۰۱

روح منحوس

ثریا ایرانمنش " لب  پرچین " اسپانیا !

میسوزم و از درد من اگاه نه ای تو / اگاه از این درد روانکاه نه ای تو 

امروز یا فردا یا یک هفته دیگر  برایم روز آن مهم نیست تنها میدانم حدود ربع قرن است که آن پیکر پلید از این جهان رفته اما هنوز روح منحوس وپلید ودستهای اغشته به خون وکثافت  وریاگار ا.و در اطراف من میگردد ودر بعضی اوقات مرا بر زمین میخکوب میکند .

با نگاهی به چهره های دردناک  شما عزیزانم  دیگر رمقی درجانم نمی ماند تا بخود بیاندیشم  شما که میبایست امروز در نقش  بانوان  ومردان رشید بزرگ زیست کنید هنوز برای یک لقمه نان گرد جهان میگردید با آن چهرهای رنگ پریده خسته وبیمار وتنها خوشحالی شما این که خوب  > سر پناهی هست وکاری هست وبردگی همچنان ادامه دارد  .

من سی سال از بهترین سالهای جوانی وعمرم را در کنار کسی از دست دادم که درمعادن اس اس ها دوره دیده بود ومیدانست تخلیه روح یعنی چه وحالی کردن وبنیان کردن شخصیت چگونه است او نه خدارا قبول داشت ونه بنده هارا زندگی اودرمیان همان بطری آنهم ازنوع ارزانترین وکثیف ترین شرب جهان میگذشت وشبها ناگهان آن شیطان  درونی بیرون میامد ومن پنهان میشدم .  او نه یک شخصیت بلکه چندین شخصیت متضاد داشت  من هیچگاه نتوانستم مانند  بقیه خودرا عوض کنم  ویا دبگیرم که چگونه مینتوان مردمان این جهانرا به سخره گرفت واستفاده برد ننگ داشتم که خودم را  وارد ا ن جرگه ها کنم در آسمانها میگشتم به دنبال سعادتی که هیچگاه نصیبم نشد وشمارا نیز باخود به قعر جهنم کشیدم .

شما نیز راستی ودرستی وشخصیت ذاتی ر از من به ارث بردید وهمچنان دنباله روی من شدید حال باید نگران اینده وتنهایی شما نیز باشم  وبه وضوح بگویم  آن دنیایی که ما درذهن خود ساخته بودیم ودرمیان اوراق کتابهای کهنه به دنبالش میگشتیم ابدا وجود نداشت وندارد  باید بوقلمون صفت در میان جامعه راه راه رفت وفخر فروخت وهمهرا با یک جاروب روبید وبه درون زباله دانی ریخت وخود روی تپه های زباله ای که ساخته  ایستاد  وباد به درون ریه هایش بفرستد ما ازآن نوع نبودیم ما مانند همان اسبهای اصیل سر زمین خودما ن " شاعر" بودیم مانند همان مادیان های جوانی که تنها یک  ارباب را میشناسند  وتنها به یکی وفادارند وخودرارا به زیر هر سوار کاری نمی انداختیم هرجند سوار کار ماهری بوده باشد 

سی سال از بهترین دوران زندگیم را دریک زندان  با درب های خاکستری  آهنی  ومامورانی  که هر ساعت وهر دقیقه مرا نگهبانی میکردند وآن حوانی که دردرون اتومبیل من نشسته بود وتمام روز داشت درس میخواند به بهانه اینکه من یا کاری دارم و انجام  دهد ومن از پشت شیشه های دو جداره اورا مینگریستم وگاهی به او میگفتم شما میتوانید اتومبیل را بردارید وبه هرکجا میل دارید بروید اما او سرش را پایین می انداخت ومیگفت من اجازه ندارم من باید همین جا در خدمت شما بمانم اگر میل دارید چکمه هاتیانرا برایتا ن واکس میزنم !!! جوانی که شبها به دانشگاه میرفت اسیر دستهای پلیدی شده بود تامرا نگاهبانی کند مبادا تا سر خیابان بروم .هیچگاه پولی درکف دست من نمیگذاشت  (هرجه میخواهی سفارش بده برایت خواهند آورد )وگوشی تلفنرا به دسم میداد او یک کارگر در فروشگاه ناگهان به مقام مدیر کلی رسید بدون هیج سوادی او   اهل رقم بود ومن اهل کلام ! بنا براین برای آنکه پولی داشته باشم لباسهایم را به اهل محل میفروختم یا به فامیل خود او !

ودر آخرین روزهای عمرش دزدانرا فرستاد تا هرجه را که داشتم به یغما ببرند بین خودشان قسمت کنند ومئ ماندم وشکم گرسنه شما وراهی  بس دراز تا پایان تحصیلات شما من قربانی اول  میل نداشتم شما  را نیز قربانی کنم تن به هر حقارتی دادم اما خودفروشی نکردم نه خودمرا فروختم ونه کلامم را ونه گذاشتم کسی دست تعدی بسوی شما دراز کند ناگهان گویی مانند یک درخت صنوبر  از زمین سبز شدم قد کشیدم وسرم را به اسمان ساییدم ........

هر چه بود گذشت امروز شما باعث افتخار من هستید اما دیگر چهرهایتان ان شا دابی اسبهاس اصیل وجوان را ندارد شما درجوانی پیر شدید مادر شدید پدر شدید من نوه دارد شدم نوه ام کوچکترین انها  اخر همین هفته باید  خودرا به دانشگاهش معرفی کند بهترین دانشگاههای   اروپا .

بیسست وپنج سال است من بیوه هستم بیوه ای تنها بدون نام ونشانی از همسر  او یک تکه سنگ بود نه بیشتر با سنگ هم نمیشود سخن از عشق وحقیقت گفت باید سنگی بزرگتر بر داشت یا تیشه ای واورا خورد کرد ....ومن کردم ! 

او از حقیقت  تنها کلمه آنرا میشناخت  سوگند او ریختن نان درون عرق بود نه بیشتر وخدایی نداشت او روحش را به شیطان فروخته بود کاری که امروز اکثر مردم جهان میکنند دران روزها هنوز زندگانی حرمتی داشت وامروز این حرمت برای همیشه از بین رفت وزندگی  دیگر معنایی ندارد فردایی هم وجود ندارد درمیان مشتی ارذل  که همه به دزدیها وآدمکشی های خود افتخار میکنند نجیب بودن ونجابت ذاتی را حفظ کردن کاری احمقانه وقدیمی است  

روز گذشته نا امید  وغم جهانرا درچهره تو دیدم تویی که مانند یک چراغ روشن در میان بازوانم میدرخشیدی ومن در پی یک جایگاه والایی بودم که لیاقت ترا داشته باشد وانرا نیافتم ترا نیز از دست دادم وخود زندانی شدم وامروز اسیر آن بیماری که کم کم ان مرا میخورد اما نمیگذارم به روحم صدمه ی وارد کند .

بیست وپنج سال مانند یک راهبه در یک اطاق که بیشتر به اطاق یک راهبه شبیه بود زیستم وزبان گله باز نکردم دردهایم درون دفتر چه ها بصورت کلمات ردیف شدند وناگفتنی هارا نوشتم .

حال میل ندارم ترا غمگین بببینم پسرم عاقبت همه ما یکی است تنها یک متر ونیم زمین یا یک  گلدان  سفالی  که خاکستر مارا حمل میکند نه بیشتر . بخند لبحند بزن به این دنیا ی منحوس وکثیف باید خندید نباید ضعف  نشان داد وتسیلم شد نبایدروی به اسمان کرد دراسمان هیجکس نیست وهیچ جیز نیست درمیان آن کابینتهای طلایی هم کسی نیست هرچه هست دراندرون خود توست وبس  آن نیروی ذاتی را ازدست مده خودرا به دست جریان رودخانه مسیپار  جنگ را یاد بگیر ادب ومهربانی قرنهاست گم شده تنها نامی از انها باقی مانده بایدبا مردم  مانند خودشان بود .......دروغ گفت ودروغ شنید وخندید همین. پایان 

 ثریا ایرانمنش / 09/05/2022 میلادی !
 

شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۴۰۱

گذشته ها !


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

صوففی  بیا  که خرقه سالوس بر کشیم / وان نقش زرق را خط بطلان بسر کشیم 

نذر وفتوح صومعه  دروجه می نهمیم /  دلق ریا  ز اب خراباتیان  بر کشیم 

این روزها  بیشتر تمایلم به کتاب خواندن ودقت کردن درآنچه بر ما گذشت میگذرد . درگذشته نه چندان دور هیچ میلی به کاوش نداشتم انرا دردی مضاعف میدانستم  یکبار دردرا بکشی ویکبار هم آنرا روی صفحات  مرکبی مرور کنی .

اما این بار دستم به کتابی خورد که سالها درگوشه ای افتا ده بود هنوز اوراق آن دست ئخورده وتازه بودند  سر انجام آن اوراق را گشودم .....

چه نامها دیدم  چه اشخاصی که تن به خیانت وخود فروشی داده بودند  کسانی که روزی ما گمان میبردیم 

 آنها انسانند  ودر لباس ارتشی با کلی مدال ویراق وستاره وپاگون حافظ امنیت ملی واراضی سر زمین من هستند با چه اطمینان خاطری از آنها در خانه ام پذیرایی میکردم همه درلیاس پیزاما  راه  میرفتند واز من میخواستند مثلا به فلان خواننده شهیر نگویم ایشان سرپیتند  یا ته تغار ! 

اما آنچه را که من نمیدیدم آن مرد همسرم با هما ن چشمان بسته اش که تخمیر شده بودند از شراب  میدید وهمهرا بباد تمسحر میگرفت ومن تا  چه حد شر منده میشدم حال میفهمم که او بیشترازمن دراجتماع میچرخید وبا این اراذل سرو کار داشت عده ای از بستگان خود اوبودند که ناگهان   تنها درعرض یک شب همه تغییر چهره دادند ودارای ریش های بلند وموهای اشفته شدندبا لیاسهای پاره ودمپایی های پلاستیکی ! 

چه کسانی را حرمت میگذاشتم بخاطر  شعور کلاسیک انهااما ازکنه ذهن پلاسید آنها بیخبر بودم حال دیگر همه رفته اند دیگر کسی نیست  واینهایی که روی اب آمده اند مانند زباله هایی هستند که ناگهان از عمق چاه بیرون جهیدند وروی جویبار صاف   ما راه افتاد ند وانرا الوده ساختند اما آ ن وطن  از  نهان الوده بود .

هنوز کتاب تمام نشده  ومن هنوز باز میگردم به یک یک ان نامها  چه درسر زمینم انهارا دیدم وچه درخارج  ناگهان رنگ عوض کردند مرا نشناختند خودرا مومن مقدس مکه رفته نشان دادند وجای مهر را بر پیشانیشان داغ کردند مانند الاغهایی که صاحیان انها برای گم نشدن آنها  بر پشت   آنها مهر میزنند اینها هم دست کمی از آن الاغها نداشتند درحالیکه آن الاغ بیچاره مظلوم وار بار میبرد واین نمک نشناسان خار میخوردند و بوته های سوزنی بالا میاوردند .

حال دیگر ابدا امیدی به  آن سر زمین وابادی ان ندارم حضرت والا قوچعلی هر از گاهی روی توییتر فرمایشاتی میفرمایند   عده ای هم دستمال به دست  مالش میدهند اما بیفایده است آن سر زمین تکه تکه خواهد شد .

با نگاهی به مصر  میتوان دریافت که چه تمدنی را انها از بین بردند مرده هارا از گور بیرون کشیدند  آنچه را که ارزش وبها دار بود با خود بردند  هرجه  قدیمی از طلاها وجواهراترا به یغما بردند حال چند کوره ویران برچای گذاشته اند برای گردشگران ! معادن مارا خالی کردند چاهای نفت مارا خالی کردند خاک مارا فروختند آب ها زیر زمینی را فروختند حال درهر گوشه ای از آن خاک قدیمی یک نشست ویا یک گودال پدید میاید  آن جویبار وآن ر ودخانه زیبای زاینده  رود  تبدیل به توالت عمومی وجایگاه خودفروشان و خرده پاهای مواد مخدر شد شبها زاینده رود گم شدند  قایق رانان  اهوا ز دیگر برای آن نهر  آوازی نمیخوانند و ارک بم با ان عظمتن خود فرو ریخت  و تبدیل به مشتی خاک شد دیگر از تمدن ما چیزی بر ایمان  نمانده غیر از خاکی که با باد به هرسو پراکند میشودودربیرون ؟! 

ما خوشیم با شامپاین اومبیلهایمان  را میشوییم زن هایمان  عریان در کاباره ها خودرا به تماشا میگذاردند با زالو زاد/گانیم که تازه سر از تخم در اورده فرق بین شیره خرما  وکنیاک را نمیدانیم  فرق بین شیره وسکره شیره را نیز تشخیص نمیدهیم  بطری ویسکی را جلوی دوربینها سر میکشیم وبه ریش  گرسنگان وطن پرست می خندیم .

  با شامپاین طهارت میگیریم وبه مسجد میرویم ودر پشت محراب مشغول عشقبازی با زنان خود فروش میشویم . 

حال مردک آمده جلوی دوربین نرخ ماکارونی را  تعیین میکند ارزانترین غذایی که ممکن است یک انسان گرسنه به دست بیاورد  حتی آنرا نیز  پنهان کرده اند تا ملت ایران از گرسنگی وقحطی جان بسپارند وآنهاییکه دربیرون هستند  دو نوعند یا خود فروشانند ویا ازخودشانند ....از ما نیستند =  پایان 

ثریا ایرانمنش / 07.05.2022 میلادی !

جمعه، اردیبهشت ۱۶، ۱۴۰۱

نیمه شب


 ثریا ایرانمنش ، لب پرچین ، اسپانیا

شب است ودلم. هوای خانه گرفت ،  …… دوباره گریه بی طاقتم  بهانه گرفت 

چیزی در درونم مرا. به عجز وا میدارد. چیزی  پنهانی. مرا به گریه وا میدارد. دلم هوای. خانه را کرده است. خانه ای که بر باد رفت  .

چقدر تنها مانده ام. . چقدر تنهایم واین تنهایی را هیچ قدرتی نمیتواند پرکند .یک شهاب  فرو افتاده از آسمان ودر تاریکی ها گم شده. یک ستاره که دوراز منظومه خود تنها بگرد. خود میچرخذد بی هیچ هدفی .

 یک کتاب را دوروزه تمام کردم  چشمان خسته  بودمد. دوباره به کتاب‌هایم پناه برده ام. عده ای رانمیتوان خواند چون چاپ آنها قدیمی ونوشته ریز است عد ه های  از چاپ زبراکس ویا فاکس بیرون آمده آند وامروز کار چاپخانه ها نیز کساد است زبان فارسی کم کم دارد گم می‌شود ومن با چه حرارت وشدت و تعصبی انرا دنبال می‌کنم .

در میان  کتاب‌هایم چشمم به کتابی افتاد بنام  ( کارنامه کوروش أریا منش ویا همان رضا مظلومان ). من معمولا نام خودم را و روز خرید ویا نام اهدا کننده کتاب را در پشت کتاب مینویسم . این کتاب هدیه ای بود از  میان  کتابهای  شادروان شجاع الدین شفا. و احساس شدید وبرگشت به عقب شادروان  رضا مظلومان. که به هر روی کشته شد.  . 

امروز دیگر کسی حوصله خواندن. آن تاریخ. را ندارد تاریخ نیز خاک می‌شود با  هجوم اقوام بیگانه گاهی. سر زمینی قدرت دارد. ومبتوانند ققنوس وار از خاکی‌بر خود بر خیزد وگاهی هم  تکه تکه می‌شود. ، من امید چندانی به یکانگی وپیوستگی ایران زمین ندارم در همی مدت  چهل وپنج سال غربت نشینی حتی یک دوست ندارم که بتوانم اسرار دلم را برایش  بیان کنم  همه به  ظاهر دوستند اما در باطن  مشتشان  گره شده تا بر دهانم بکوبند ، .

هیچکس نه بفکر خاکشدن در خانه است ونه بفکر درختان سرو  وصنوبرهای. از ریشه بریده شده  وسوخته  وسر زمین که زیر آتش جهل ونادانی هر روز فرو می‌رود ادب و متانت وحقیقت بکلی از میان رفته. جواب سلامت را با فحاشی.  می‌دهند  امیدی نیست که آن سر زمین دوباره  ساخته شود وان جویبار وان آبشارهای طبیعی دوباره  بکار  افتند  خشکی همه جا را  فرا کرفته آست همسایه های فقیر ما از برکت. آبهای زیر زمینی ما رشد کردند  وبا خاک سر زمین  ما ساختمان‌هایشان وباغچه هایشان لبریز از گل  و سنبل شد همان سر زمین‌ها  بی آب ‌علف وهمان چادر نشینان ‌خیمه وقحطی همه جنوب سر زمین مرا فرا کرفته است گه دستی در کار این ویرانی آست ؟!:

دلم گرفته. این نازنین. نفس دیگه نفس نیست . . قطعه ای روی یک کاغذ. پاره پیدا کردم. که نه سراینده را میشناسم ونه میدانم کی وچه موقع انرا. دراین جا گذاشته ام ، 

بدبختی ما  گناه بیگانه نبود ……پیوند من وشما صمیمانه نبود 

بودیم به ظاهر همه مشتاق وطن ….. در باطن ما نقشی از آن خانه نبود 

گاهی بسرم میزند همه چیز را رهاکنم و بسوی سر زمینم پرواز کنم اما میدانم ورود من  او ل به بازرسی وسپس زندان.  ودست آخر مردن در بیکسی است برای یک عشق که سینه مرا میسوزاند  عشق وطنم ،..

حال دور دنیا بک پرچم به دست بگیریم  ودور خود برقصیم که اهای پاینده باد وطنم /زنده باد پرچم سه رنگ. عقرب نشان  فرقی نمیکند در وسط آن چه نقش بسته است. مهم این است که ما یکهزارو چهار صد سال عقب گرد کردیم وبر گشتیم به چادر نشینی و بیابن گردی  برای ما خیلی زود بود که. نقش سوییس خاور میانه را بازی کنیم. هشتاد درصد مردم سواد خواندن ونوشتن نداشتند و آنهایی  هم داشتند نوکر بیگانه بودند  وبدبن سان سر زمینی بر باد رفت ، ‌آتشکده ها خاموش شدند وخورشید ما برای همیشه بما پشت کرد وما در تاریکی ها  به دنبال دستی هستیم که  مارا یاری.د هد درحالیکه مارهای زهر آلود وعقرب های حرارت  مارا میگزند وزهرشان را به سینه ما میفرستند. وما کم کم خواهیم مرد .

آنکه  در عشق  سزاوار  سر دار نشد /  هر گز از حالت منصور خبردار نشد 

نقشی از پرده ایجاد پدیدار نگشت. /  کز تماشای رخت  صورت دیوار نشد ….. فروغی بسطامی ! 

پایان 

شانزدهم اردیبهشت ۲۵۸۱ شاهنشاهی

 .ثریا ایرانمنش  ششم ماه می  دوهزارو بیست ودوم میلادی