شنبه، آبان ۲۹، ۱۴۰۰

چقدر سخته

ثریا . 

نیمه شب شنبه 

چقدر سخته  زندگی در میان مردمی که میشناسی اما ناشناسند 

چقدر سخته اطمینان کردن به یک دوست 

چقدر سخته شناخت آدم‌ها که هرکدام مانند قوس وقزح هزاران رنگ دارند آما بی رنگی را نمیشناسند 

چقدر سخته که تو بتوانی خودت باشی واین خودراحفظ کنی 

در میان خار مغیلان  که پیکر ترا زخمی کرده اند باید مانند یک درخت صنوبر بایستی و یک یک خاردارا از پیکرت جدا سازی ‌مانند همان درخت از خود صمدی بیرون دهی که مرهم زخمه‌های تو باشد.

چقدر سخته شناخت انسان‌هایی که سالها  به آنها اطمینان داشتی .چقدر سخته که نتوانی زمین خودرا دوست بداری  حتی به سر زمینت عشق بورزی .

باید تهی شوی خالی شوی   از آنچه که یادگار تو بود همه چیزها را پشت سر بگذاری ودر میان مردمان دو جنسیتی  خودرا پنهان کنی   دهانت راببندی ودر زندان درونیت تا ابد خاموش بنزینی 

چقکدر سخته دوست داشتن مردی که روزی سلطان  سر زمین تو بود  حال باید  پنهانی به او عشق  بورزی 

در میان سگهای هار وروبهان وشغالها مرده خوار  باید در سکوت برای آنچه را که از  دست دادی نوحه بخوانی و آهسته بگریی .

چقدر سخته خودفریبی وزندگی در میان فریبها وریا کاری ها ودروغها وتو بخواهی که خودت باشی  خودت با  همه آنچه را که داری .

زندگی ما دارد نابود می‌شود  برگشت به دوران جهالت با کمک عیاران ودانشمندان !!!!وشاعران متعهد ونویسندگان تروریست  ونوکران  روزانه،

خیلی سخته  تا بتوانی استوار بایستی   ‌ثابت کنی که پاهایتان تا زانو در ون ریشه های گذشته استوار ایستاده اند  وتو فرزند یگانه مهربانیها  در میان زالو ها باید کم کم نابود شوی . نابود دشوی همچنان که پرچم  تو بر زمین افتاد ودیگر کسی خم نشد تا انرابرداشته دوباره به اهتزاز در بیاورد  وتو بگریی بر  سر  زمین اسیر ،

پایان

بیستم نوامبر دوهزارو بیست ویک میلادی 

جمعه، آبان ۲۸، ۱۴۰۰

پسر طوفان !


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

زمانه  قرعه نومیزند به نام شما/ خوشا  شما که جهان  می رود به کام شما  

تنور سینه  سوزان دل ما  یاد آرید / کز آتش  دل ما پخته  گشت خام شما 

خیلی سعی کردم بی تفاوت از کنار این خبر بگذرم  اما نشد !وسوسه درجانم نشست  آخرین عکس اورا دیدم وبیاد  این گفته افتادم که سر زمیر خبر میدهد از درون ما ! چه وحشتناک شده بود  مانند یک حیوان اسیر وبیمار درقفس  دیگر آن رعنایی و جلوه جوانی نبود    کهنسالی او  نیز کریهه وزشت بود .مانند زندگیش .

بیاد کتابی افتادم که یکی از اقوام او درباره اش نوشته بود .......پسر مرغ طوفان ! من این کتاب را چهل پوند خریدم با مید آنکه چیزی دستگیرم شود اما تنها البومی از خانواده نویسنده بود وخبری از ان شاهدخت زیبا وزندگیش درون آن نوشتارها نبود  خیلی تاج گل خروس برسر این پسر طوفان گذاتشه بودند ! بیاد " فروغ "  افتادم با چه غمی که از درون سینه اش برمیخاست میگفت خیلی به تعطیلی احتیاج داریم هم خودم هم بچه ها اگر  " اردشیرخان ": اجازه دهد !او نوه امام جمعه تهران بود وزنی بی نهایت زیبا وبسیار نجیب همسرش معاون  اردشیر خان بود حال چگونه فروغ توانسته بود از دستبردهای کثیف  ارباب جان سالم بدر ببرد  امریست  که مربوط به خود اوست  آنقدر اورا دوست داشتم که نام اولین دخترم را بنام دختر او گذاشتم دیگر فروغ را ندیدم اما گفته های زیادی را از او شنیدم ودرنهان پنهان ساختم  زمانی نبود که بتوان حرف زد آنهم درباره " پسر مرغ طوفان ؟ که تقریبا زنجیر سیاست ایرانرا درمیان دسدهای بی قواره اش میچرخاند گمان میبردم  مردی  استوار میباشد  اما  دیدن عکسهای او با جیم وجات هالیودی وبقیه خانمهای نجیب سیاست  که در همه ماموریت هایشان از انها بهره مند میشدند  درهر کشوری  دانستم که " به معنای واقعی کثیف " است  وچه حیف ار آن صورت معصوم شاهدخت واقعی ایران زمین که درمیان دستهای او مچاله شد .

بهر روی نود وسه سال عمر کرد ودر این سالهای عمرش گویا به پیسی خورده بود وحقوق بازنشستگی وحقوق دولتی  کفاف زندگی بی بند بار اورا نمی کرد  خودرا بفروش رسانید دریک ویترین لبریز از کثافت  وآلوده نشست وخودرا فروخت وچه ارزان هم فروخت ! واسطه این معامله همان ارباب " کانون " بود در دلالی وخرید وفروش ید طولایی دارد .

او هیچگاه ازقفس خود بیرون نیامد ومدتهای مدیدی بود که کسی از او خبری نداشت تا اینکه خاطراتش را ببازار فرستاد  چندان توفیقی حاصل نشد  واز این راه چیزی نصیب او نیز نشد   مدتها از دوربین وخبرنگارها خودرا پنهان میساخت تنها میدانستیم سرطان نیز به او حمله کرده خوب درجای خوبی میزیست  وطبیعی است که پرشکان آن دیار  بخاطر نام ونشان پدر او ساوابق دوستی ها اورا خوب تروخشک میکردند پرستاران متعدی هر روز به خانه اش می رفتند واز و مواظبت میکردند! ظاهرا در خوشبختی میزیست ! وجدان  چندانی نداشت  شاید ابدا به درونش سفر نکرده بود وخودرا نمیشناخت قامت سرو سهی او به یک درخت پیرتو خالی تبدیل شده بود  فقط درمیان عکسهای قاب شده در اطراف اطاقش  زندکی میکرد  بی نهایت خسیس  ودست خشک بود . من چندان ارادتی به او نداشتم  از خیلی چیزها باخبر بودم  وخیلی اسرار اما بمن مربوط نمیشد همه آنها را درون سینه ام به خاک سپردم  زندگی او ابدا بمن ارتباطی نداشت تا اینکه ناگهان سرپیری ومعرکه گیری برخاست وخودرا حمایت گرنظامی خونخوار وویرانگر سر زمین من ساخت  بقول معروف دیگر جوش آوردم  کمی از ناگفته هارا گفتم آنهم در فیس بوک وسایر دریچه های بازشده اما کسی ابدا برایش مهم نبود رادیوو  تلویزونهای کثیف لعنتی لندنی هر روز اورا بزرگتر  مینمودند تا جایی که دیگر نصویراو درقاب  های شیشه ای  خاک گرفته آنها جای نمیگرفت  وناگهان هم تمام شد !

خلاصه این  مرد  دوراز وطن  که وطن هیچگاه برایش آن مفهومی که برای ما دارد  معنایی نداشت  تنها  نوایی را که می شنید از گفته های دیگران وقدیمی ها بود  وبه همان نواها دل سپرده بود  درخاطرش  مهربانیها ومحبتهای بی شائبه واحساس اطمینانی که "شاه "به اوکرده  بو د بدا جایی نداشت  مانند خیلی از مردان بزرگوار قدیم که بسرعت برق مانند بوقلمون رنگهایشان را عوض کردند وبال زنان بسوی قبله جدید روی آوردند .

گمان  نکنم آنقدر حساس بود که موسیقی را نیز دوست بدارد ویا شاید کتابی ورومانیرا بخواند زندگی اودریک سیاست الوده خلاصه شده بود  وسر انجام روزی درجایی پایان گرفت  .

جرا ما انسانها میسازیم و ویران میکنیم همانند کودکانی که با لگو خانه میسازند وسپس خسته میشوند وبسوی بازیچه دیگری میروند چرا وطن وسر زمین ومردم بی پناه آن برای ما بی معنی وبی تفاوت بود ؟ 

ایا نوع جنسی که مارا ساخته بود کمی مخلوط داشت ویا اصولا ما دلی درون سینه نداریم ویا ابدا برایمان مهم نیست که کجا  وبا چه کسانی  بنشینیم وبرخیزیم که برایمان تنها منافع داشته باشند  کجاست نام ونشان ؟ کجاست صندوق های لبریز از طلا ؟  کجاست روح انسانی > کجاست احساس عشق ووطن پرستی > امروز در یک ویرانه سرا مخلوطی از ارد وخاک وشن ماسه درهم وبرهم میلولیم ونامش را گذاشته ایم زندگی واینهم  بزرگان ما .

 می دانمت  ای سپیده نزدیک /  ای چشم تابناک  جان افروز /  کز این شب  شوم  بخت بد فرجام / بر  می ایی شکفته وخندان /  وزآمدن تو !  زندگی خندان  ؟ " ه .الف. سایه "  پایان 

ثریا ایرانمنش 19.11. 2021 میلادی 

پنجشنبه، آبان ۲۷، ۱۴۰۰

از کجا آمئیم / به کجا میرویم ؟

 

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
بزرگ بود  واز اهالی امروز بود ! لحن آب وخاک را خوب میدانست !!!!
در گفتگو هایش دردهای زیادی نهفته بود  با کمک قاچاقچیان خودرا به یک کشور مثلا اروپایی رسانده بود  ظاهر درامان بود اما نمیدانست که این امنیت  ظاهری است  ما دیگر هیچگاه درامان نخواهیم بود نه از نظر روحی وجسمی ونه از نظر زندگی   همیشه همان دوچشم تیز بین برادر بزرگ بما مینگرد وتتمه جانی را که داریم نیز خواهد گرفت . 
در تصو.یری دیدم صد ها هزار قبرآماده  درایران  حفر کرده اند هکتارها زمینرا به قبرهای  چند طبقه اختصاص داده اند    چه بلایی قرار است بر سر ما بیاورند .
با تشکیل دادن آن گروهک نفرت انگیر وان مردک عوضی سبیلو که که همه چیزهار ا میخواست  دانستند که ما تا چه حد سهل والوصول هستیم  ما همیشه موش آزمایشگاههای بزرگان بوده ایم  خودرا وبزرگی خودرا فراموش کرده ایم وتا چه حد  گاهی احمق  .  باورم نمیشود اینهمه دختر وپسر جوان تحصیل کرده خودرا به یک مردی بفروشند  که هیچ شناختی از او نداشتند اسیر او شدند پیر شدند کشئته شدند درزندانها پوسیدندند عشق را ازآنها گرفتند خانواد ه ها را جدا ساختند بچه ها را بفروش رساندند وهنوز هم زند ه اند وهنوزهم معلوم نیز از کجا وکدام کانال تغذیه میشوند ؟!.
در هیچ کشوری وهیچ سر زمینی شما نمیتوانید مانند این گروه متشکل از شکار انسانها را   بیابید که با  خ اراده خود را وزندگی وهستی خودرا فدای مردی هوسباز کنند وهمه چیز اورا تقدس بشمارند وسپس درخود سر زمین ما  دیگر حرفی  درباره اش نمیتوان زد .

حال همه امتحان خودرا  پس داده ایم وآنها  آن چند خدای ساختگی که نقشه بر اندازی جهان هستی را  دارند میدانند که من چند بار نفس میکشم وچند با بازدم  دارم کجا رفته ام ودرحانه کجا نشسته ام . زندگی ما همه درون یک ویترین شیشه ای به تماشا گذاشتنه شده است وکم کم آنهاییکه کمی هنوز جان دارند به اردوی کار فرستاده میشوند  وباید تنها یک نفر را تقدیس کنند " مسعود " یک امتحان بود  از پس آن آزمایش نیز خوب بر آمد .
 شعور آن زنان ودختران ومردان جوان کجا فته بود ؟ به دنبال کدام  اینده وارزوئ رفته بودند حال نیمی یپر مرد وپیر زن  دراطاقکهایی  درانتظار اجل نشسته اند وبقیه هنوز د ر پیشگاه بانوی  ماه تابان وهمسر  پنهانش سجده میکنند وعقب عقب راه میروند ویا مانند حیوان چهار دست وپا  خم وراست میشوند دلکهایشان درنقش اپوزیسیون مردم را ببازی گرفته اند  درازای چه هدیه وجه چیزی و چه عاقبتی ؟ حیرانم . حیران !
چرا پشت به سر زمین  اجدادی خود کردید ؟ چرا آنرا به ثمن بخش فروختید ؟ چرا گرد آن مرد وزن هرجایی جمع شدید وخودرا قربانی کردید؟ امروز هم اگر جلو دار آن آدم های نامریی که سرنوشت واینده مارا دردست گرفته ند با کمک اسباب بازی ها  وشکلاتهای خوشمزه فردایی نخواهیم داشت زمینی نخواهیم  داشت  آبی دیگر درجویبارهایمان روان نخواهد بود با قطره چکان آب را بما خواهند داد همچنانکه رودخانه های  پر آب ما را درون شیشه ای پلاستیک کرده ودر بازار میفروشند خون مارانیز درون شیشه ها خواهند فروخت دیگر در روی زمین موجودی بنام انسان وجود نخواهد داشت . در چه فکریم  ما؟ .....دم غنمیت است ؟ دم را دریاب باقی افسانه است ؟ بسیار درسهای خوبی را فرا گرفتیم   به کجا میرویم؟ .ث
پایان / 18/11/ 2021 میلادی !

چهارشنبه، آبان ۲۶، ۱۴۰۰

شمسی سالکی


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا !

یادم نیست چگونه اورا شناختم گویا با دختر آن روزنامه نگار  که خواهرش روزی همسر پسر شیخ خزئل بود  حسابی دوست شده بود هرچه بود آن مرد روزنامه نگار با آن یک برگ روزنامه روزانه  نامی  یافته بود ودامادش نیز پسر شیخ خزئل بود که خیلی زود هم به جدایی  انجامید . بنا براین شمسی خام خوب میدانست با چه کسانی رفت وآمد کند  وچگونه دروغ را درقالب راست بگنجاند وآنچنان بخورد طرف بدهد   که مو لای درز آن نرود حتی آنهاییکه اورا میشناختند حیران بودند  از اینهمه پررویی ووقاحت ظاهرا مادر بزرگش درخانه یکی از بزرگا ن" باب" خدمتکار بود وسپس صیغه آن پیر مرد شد ه بود با آوردن دودختر دیگر ماندگار شد همین یکی کافی بود که شمسی دیگر به مادر خدمتکارش اعتتنایی نکند وشب روزش را در آغوش دیگران بگذارند .  خودش بود یک خواهر کوچکتر ویک براد ردر انتهای خیابان نظام الملک یک اطاق اجاره کرده بودند مادرش روزهارا کار میکرد وشبها به خانه برمیگشت اما شمسی هفته ها گم میشد وسپس با لباسهای شیک وآخرین مدل  سری به خانه میزد دوباره غیب  میشد گاهی هم  سری به خانه دخترعمه هایش میزد آنها روزگار خوبی داشتند چرا که ارباب مادرشان یا پدرشان به هرروی درنزد مقامات مذهبی خود اعتباری داشتند بنا براین یواش یواش نامش را نیز تغیر داد ویک اسم  فرنگی بر روی خود گذاشت وسر انجام آن گروهبانی که درمرز بانه وسقز درون آن کابینت می نشست وپاسداری ومرزبانی میکرد اورا گرفت واز فلاکت وسایر کارها نجات داد اورا باخود به بانه برد چرخ خیاطی را جلویش گذاشت وگفت بنشین وبدوز برای دیگران هرچه کردی کافی است .خود به مرزبانی خودادامه میداد . 

سالها گذشت وگذشت من هنوز بقول بقیه خل وچل بودم وسرم درون کتاب وموسیقی وشعر بود از دنیای خارج بکلی بیرون بودم بعد هم بمن ارتباطی نداشت .

در خارج روزی اورا دریک کافی شاپ دیدم با دوستی بودم زمانی که ازدور فریاد کشید ونام مرا صدا کرد برگشتم نزدیک بود از خجالت بمیرم مانند زنان کاباره یک شارپ پوستی روی شانه هایش انداخته  بود با یک لباس زننده پوست ببری  نمیدانستم چه بگویم .ها ...شما ؟ آها بیادم مد ؟ شمسی خانم !! نه نام من  ؟ا؟ میباشد ونشست از شوهرش گفت که سرهنگ شده ؟ اهه چطوری ؟ گروهبان ژندارمری سرهنگ ؟ خوب عیبی ندارد بشر  همیشه باید ترقی کند وخودش نیز با مرحوم هویدا پوکر بازی میکند !!!اینجا  دیگر آن دوست نازنین جوش آورد وگفت گمان نکنم چون مرحوم هویدا با دایی من دوست هستند ایوای .....چقدر بد شد ازخجالت مردم . شمسی خانم که قافیه  تنگ دید رو کرد بمن وگفت " 

تو هنوز همانطور خل وچل مانده ای ؟ دنبال کاف وشعری ؟  گفتم نه ؟ شوهر کردم بچه دارم وغیره /ـآن روزها تمام شدند ومن هنوز جلوی دوستم  عرق شرم بر پیشنانیم نشسته بود  و گفت عیبی ندارد ما همه دراین شهر اورا میشناسیم .

کودتای نوژه ! ناگهان نام همسر ایشان بر سر زبانها افتاد ....خوب چه عیبی دارد یک رضا شاه دوم  پیدا شود ؟ اما خوب نشد که شمسی خانم بانوی اول کشور شود . 

 همسرش فوت کرد لابد امروز درنبود او چند درجه نیز به اوداده  است مثلا سپهبد شده ؟!. 

دورویی وبیحیایی بعضی از زنان ما واقعا مرا شگفت زده کرده است .

بیاد شعر معروف مادرجانم میافتم که همیشه میگفت " 

با بدان کمتر نشین  ترسم که بدنامت کنند ً! 

روز گذشته یک فیلم فارسی روی تابلتم افتاد به نام  همسفر !  بلی از خیلی زمانها آن  لهجه  لاتی . ننه جان / خانه گرویی اختلافات طبقاتی بصورت فیلم های فارسی نشان داده میشد سالهای بود  که زیر بنای استوار ومحکمی را که شاهنشاه ما ساخته وما  محکم روی زمینهای آن گام بر میداشتیم  بی آنکه بدانیم  موریانه هایی نظیر همسر شمسی خانم وبقیه داشتند  سوراخ میکردند سالها بود که درخواب گران بودیم وامثال شمسی خانمها حاکم بر سر نوشت ما بودند .

خانه شان را مغازه دبزرگ هارودس دکور میکرد !!! لباسهایشان کمتر از گوچی وپوچی نبود ! من هنوز هم با این مدها اخت نشدم وبا این دجالهای نمیتوانم درون یک کوزه بروم  وبقول خودشان هنوز همچنان  " خل وچل " مانده ام  جرا که غررو وطن  وغرور اجدادی من بمن اجازه ئمیدهد که ریاکار باشم برای طبیعت ارزش قائلم برای اب واتش حرمت دارم وامروز در یکی از کانالهای این شهر دیدم صدها هکتار زمین را به کشت هفت نوع کاهو اختصاص داده اند!!!؟  گندم نبود ؟ ذرت نبود؟   درخت ونهال میوه نبود؟  دنیا تنها کاهو کم داشت گرسنگی وفقر وبیکاری نبود ؟ ودکانداران واکسن ثانیه ای صد هزار دلار سود میبرند !

حال احوال من خوب است یا شمسی خانم سالکی که دیگر کسی را نمیشناسد ووابسته به ایل دولو قاجار هم شده است !!!. ث 

پایان دردنامه امروز /17/11/2021 میلادی .

سه‌شنبه، آبان ۲۵، ۱۴۰۰

بانوی زیبا


 ثریاایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

 امرروز صبح بیست دقیقه تنها روی تخت نشستم وبه " او  فکر کردم"  نمیدانم ایا داستان اورا اینجا آورده ام یانه  وچرا امروز او در تمام مدت جلوی چشمانم رژه میرود؟   گمان نمی برم درهیچ کجای دنیا باندازه ما  خود ما بخودمان ظلم وستم  میکنیم ؟ زنها یمان  درفشار روحی وجسمی بسر میبرند  اینهارا نمیتوان  ثمره   حمله کنندگان  قرون  به رفتار  خشونت آمیز مردان  درقبال زنان نسبت  داد. جنس خود ما ویران است خاک ما آلوده است تربیت درخانه های ما به نوعی دیگر است تربیتی است که از زمان استعماری اربابان بزرگ بما میراث رسیده " زن ودختر حقی ندارد " این پسر است که تاج سر است .

 صبح یک روز بارانی بود به همراه دوستی وهمراهش یا اربابش به هتلی دربرایتون دعوت شده بودیم  که ایشان درآن هتل آپارتمان شیکی داشتند همسرشان فوت کرده بود فرزندانشان درخارج از انگلستان بودند وپیر مرد دوران کهولت را میگذراند وآن بانو را در ازای پرداخت هفته ای پنجاه پوند  دراستخدام خود دراورده بود تا درکنارش باشد  آن بانو نیزاز خانواده های سرشنای دیرین بود  که حال به اقتضای زمان  کم کم دچار بیماری  ققر شده بود اما نه چندان که به نان شب محتاج باشد .

زمانیکه بسرعت از پله ها پایین آمدم (آو) را آن زن  را دیدم درپشت چرخی که لوازم تمیز کنند وملافه هارا با خود حمل میکرد با روپوشی سفید وابی  هنو زنقش زیبایی آن زمان درچهره اش دیده میشد  خودمرا به ااو رساندم . جا خورد  پرسید تو اینجا چکار میکنی ؟ د رجوابش گفتم با خانم بانو وآنجناب وپسر کوچکم  چند روزی اینجا میهمان هستیم بسرعت دست مرا کشید وبسوی اطاقی برد که جای نگاهداری همان لوازم تمیز کنند توالتها وزمین ها وبقیه بود . گفت  بعد از ظهر کاری نداری ؟ 

گفتم نه   . گفت خانه من درهمین پشت   هتل است اگر توانستی بی آتکه به کسی بگویی بیا باهم چای بنوشیم .

به بهانه ای پسرکم را درهتل در کنار آن میزبانان جای گذاشتم وبسرعت خودمرا به آدرسی که داده بود رساندم . خانه ؟ خانه نبود  ! بیغوله ای بود که دولت برای پناهندگان وبیچارگان ورمیدگان از زندگی  آنرا به آنها اجاره داده بود برای باز کردن شیر آب میبایست درمیتر پول انداخت  برا ی گاز نیز باید در میتر سکه  انداخت توالت عمومی وصف دراز بوی گندی همه راهرو را گرفته بود .

سعی کرده بود که اطاق را تمیز نگاه دارد آخرین روسری ابریشمی خودرا رومیزی کرده وروی یک کارتن انداخته بود که از از آن بعنوان  میز استفاده میکرد یک کاناپه  شکسته ورنگ رو رفته هم تخت او بود هم مبل و در اطرافش یک راادیو کاست نوارهای متعد د مقداری  کتاب و یک بطری برندی   اینها همه دکوراسیون اطاق اورا تشکیل میدادند  لباسهایش در راهرودرکنار روپوش کار ش نیز آویزان بودند .

گفت " این سرنوشت من وماست  همسرم  مرا فریب داد  مرا بعنوان گاردین به  هوم آففیس  معرفی کرد نه بعنوان همسر  روزی که وارد انگلستان میشدم  با آنهمه چمدان  کارکنان از سر کلاه بر میداشتند ومیگفتند  وول کام مام ! پالتوی پوستم روی دستم  بود با کلاه پوستی که برسرم  گذاشته بودم انعام کلانی به پیشخدمتها دادم خودمرا به هتل چلسی رساندم  تا آپارتمان ما حاضر شود ......اماآ ن خانه یا آپارتمان  حاضر نشد وهمسرم درایران مرا طلاق داده بود  بچه هارا نیز به امریکا فرستاد . منهم کم کم  آخرین دیناری که داشتم  رو به پایین  میرفت با کمک چند بانوی که در کمکهای اجتماعی کار میکردند توانستم  اقامت بگیرم اما لند ن جای ماندن من نبود دراینجا به یک  پیشخدمت احتیا ج داشتند خودمرا به اینجا رساندم  حال فرقی بین من وآ ن جعبه پودر آژاکس نیست هردو تمیز کننده هستیم وهرد و بوی بدی میدهیم . میدانی  فقر هم بوی بدی دارد  اما امیدوارم که به آن خانم  نه نام مرا به نه جای مرا  نگویی که درانتظار همین اخبار است تا بیعرضگی مرا وتوانایی خودش را به رخ همه بکشد  او با همسر خواهرش  رویهم ریخت وتوانست اورا ازآن خود بکند  اما من حتی همسرم را نیز نتوانستم نگاه دارم میدانی  دراین دنیا باید بلد باشی خودترا خوب  وگران بفروشی ورا ه خود فروشی را نیز بلد باشی من خریدار زیاد داشتم اما میلی نداشتم که  خودرا بقروشم...... با کتری برقی قراضه ای با یک تی بگ چای درست کرد بوی گند راهرو وتوالت وگاز داشت حالم را بهم میزد .

دوماه  بعد روزنامه ها نوشتند که زنی در یک خانه در برایتون فوت شده ده روز روی کاناپه اش افتاده وهمسایه ها از بوی تعفن به پلیس خبر دادند . شهرداری اورا جمع کرد ومانند همان قوطی  آژاکس خالی به درون چاهکی انداخت .

 به دفتر کانو نی که درلندن بود زنگ زدم وجریانرا گفتم وجناب ولینعمت واربا ب کانون که از هر سو  از نعمت  خوش خدمتی  پیر زنان بیوه ونادان پولدار برخوردارند !!! فرمودند که" ما کانون فر هنگی داریم نه اجتماعی .......اما ایشان درکانون توحید هم رفت <امدی دارند در خانقاها هم رفت وآمدی دارند  در دفاتر بزن وبفروش هم رفت وآمدی دارد و همه جا چهره مبارک نورانی ایشان دیده میشود ! وکارهای مربوطه را انجام میدهند کانون توحید متعلق به رهبری است اما آن زن که همسرش یک بچه حاجی تازه به دوران رسیده بود خودش از اشراف وزنان زیبای شهر وسر آمد همه زنان بود  در نهایت فقرو بدبختی   درعین  جوانی از دنیا رفت  چون نتوانست خودرا بفروشد .

 واین است رسم دنیا ی دون ما که همه را مانند زباله زیر ورومیکند همان غول یک چشمی که دست میبرد وتکه " گوهی " را برمیدارد میسازد رهبر میکند ارباب میکند وبه گوشه هایی از جهان  میفرستد او جانها ی زیبا وشکفته را نمیشناسد . او تنها طلا را میشناسد وبس . ث 

سه شنبه 16 /11/2021 میلادی /

 

دوشنبه، آبان ۲۴، ۱۴۰۰

ما و... آنها


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

سلام بر پیری ! 

کلمه زشتی است پیری ! اما همین کلمه در هر خانه ای خواهد نشست وهمه را دگر گو.ن میسازد  بی آنکه خود بدانی  روزگار بسرعت از روی تو  رد میشود سر تو با اراجیف وگفته وناگفته ها گرم است کمتر فرصت داری به اینه ها بنگری ویا با دقت خودترا تماشا کنی  وناگهان ترا تصویر میکنند  آنهم دریک عکس ديژتالی که بیرحمانه تمام خطوط نا مریی را زیر ذره بین گذاشته وبزرگ میکند .! آه... پس این منم ؟ کجا شد انهمه زیبایی وطناری وجوانی ؟ کجا شد ان قد رااست که مانند سروسهی  خم نمیشد ؟ 

روز گذشته کوچکترین نوه من هم قد من شده است تنها هفت سال دارد ؟! من اینهمه  اب رفته ام درست  که پاهایم درزمین فرورفته اند امااین  زمین همه ماسه است  زمین من نیست هر آن که اراده کنم پاهایم را بیرون میکشم ....اما بیادم امد که سر زمین کهن من نیز پیر شده وبه زودی خواهیم مرد من و" پارس "  پارس من یا ایران سالهاست که درمیان دستهای الوده وکثیف دارد له ولورده میشود  من درسکوت وتنهایی اطاقم خورد شده ام  سرمای درون وبیرون هردو مرا از شکل اصلی  انداختند  عشق درون سینه دیگر شعله نمیکشد وزمانی که عشق بمیرد تو مرده ای بیش نیستی  حال با کما ل تعجب پسرک هفت ساله من هم قد خود من شده است .

من همان زال  گذشته ام که امروز با  پر سیمرغ زندگی میکنم  /این فرزندان امروز از داستان زال وسیمرغ بیخبرند  من کوششی ندارم تا برای آنها همه چیز را توضیح داده ویا توجیح کنم هرکدام آنها از خونی دیگر واز دیاری دیگرند این خانواده کوچک دریک باغچه بین المللی ریشه دوانیده است . روس امریکا / اسپاین / پارس !و.... بریتانیا ؟!  بنا براین گفته ها ونوشته های من برای آنها معنا ندارد  آواز هریک از آنها  دراین جهان  نوعی دیگراست  سروده  خودش میباشد  وویژه خود /  هر چیزی یک تایی است که از ژرفترین  گوهر تاریکیش  نوایی برمیخیزد  آنها هیچگاه تاریکی مرا درک نخواهند کرد  ومیپندارند که منهم باید با آنها هم آواز شده درنای خود بدمم نای مرا کسی نمیشناسد وبا اهنگ آن اشنا نیست . بعلاوه دیگر نفسی نیست تا این نی نواز در نای  خود بدمد  آخرین نفس را برای اخرین آهنگ گذاشته است .

من خود سرودی ناخوانده ام کسی مرا به درستی نه شناخت ونه درونم راخواند  همه سطحی قضاوتی کردند ورفتند من ایستادم به تماشا ی رفته گان  دیگر گوشم برای شنیدن آمادگی نداشت من با درون خویش زندگی میکردم وبا گوهر وجودم اشنا بود م.

 حال زمانی فرا میرسد که به اهنگ قلبم گوش میدهم  خالی است طبلی است که نیمی از  ان پاره شده سازی است  که دیگر سیمهای احساسش ازهم گسیخته  .

شب گذتشه کتابی را دانلود کردم نیمی را خواندم  وخوابم برد  نیمه شب بیدار شدم تا بقیه رابخوانم رفته بود پاک شده بود  فراموش کرده بودم انرا در پرانتر نگاهدارم !!  درست درجاهای حساسش که میل داشتم بدانم سرانجام به کجا میرسند نسخه کتاب گم شد دیگر هم دانلود نشد !

بنا براین باید باز با  ذهن خودم خلوت کنم واز خودم مایه بگذارم  از درون خودم  قبل ازانکه به شکل یک سنگ  خارا دربیایم  نواهایی را بیرون بکشم  نواهایی که از نای طبیعی و طبیعت خودم بر میخیزد افسانه نیستند پرودگار هم درگوشه ای  در نای خودش میدمد بندگانش زلزله تولید میکنند به حساب او میگذارند وقحطی دروغینی را  روی صحنه میاورند به حساب او میگذارند  شعله های آتش از دل کوه با کمک " لیزر" بر میخیزد به حسا ب او میگذارند وبه حساب پایان جهان کهن باید جهان نو با کمک رباطهای ساخته شده دست خودشا ن بوجود آورند خدرا درکناری گذاشتند وخود خدا  روی زمین شدند روی خدای یگانه  یک پرده تاریک کشیدند  اما او هم درمعماهای خویش درجاهای نا پیدا درفلبهای اشنا نوای خودرا درنی مینوازد .

نوشته ها وگفته ها وخاطراتم درون یک چمدان بزرگ جمع آوری شده اند  مقداری هم روی  چند لپ تاب نگهداری میشوند جه کسی انهارا خواهد یافت وچقدر خواهند خندید! گفتند " ( از خدا دیگر هیچ مگو ! و آنگاه دیگر من از خویشتن چیزی نگفتم ) !/ ث

پایان ثریا ایرانمنش / 15/11/2021 میللادی .