ثریا .
نیمه شب شنبه
چقدر سخته زندگی در میان مردمی که میشناسی اما ناشناسند
چقدر سخته اطمینان کردن به یک دوست
چقدر سخته شناخت آدمها که هرکدام مانند قوس وقزح هزاران رنگ دارند آما بی رنگی را نمیشناسند
چقدر سخته که تو بتوانی خودت باشی واین خودراحفظ کنی
در میان خار مغیلان که پیکر ترا زخمی کرده اند باید مانند یک درخت صنوبر بایستی و یک یک خاردارا از پیکرت جدا سازی مانند همان درخت از خود صمدی بیرون دهی که مرهم زخمههای تو باشد.
چقدر سخته شناخت انسانهایی که سالها به آنها اطمینان داشتی .چقدر سخته که نتوانی زمین خودرا دوست بداری حتی به سر زمینت عشق بورزی .
باید تهی شوی خالی شوی از آنچه که یادگار تو بود همه چیزها را پشت سر بگذاری ودر میان مردمان دو جنسیتی خودرا پنهان کنی دهانت راببندی ودر زندان درونیت تا ابد خاموش بنزینی
چقکدر سخته دوست داشتن مردی که روزی سلطان سر زمین تو بود حال باید پنهانی به او عشق بورزی
در میان سگهای هار وروبهان وشغالها مرده خوار باید در سکوت برای آنچه را که از دست دادی نوحه بخوانی و آهسته بگریی .
چقدر سخته خودفریبی وزندگی در میان فریبها وریا کاری ها ودروغها وتو بخواهی که خودت باشی خودت با همه آنچه را که داری .
زندگی ما دارد نابود میشود برگشت به دوران جهالت با کمک عیاران ودانشمندان !!!!وشاعران متعهد ونویسندگان تروریست ونوکران روزانه،
خیلی سخته تا بتوانی استوار بایستی ثابت کنی که پاهایتان تا زانو در ون ریشه های گذشته استوار ایستاده اند وتو فرزند یگانه مهربانیها در میان زالو ها باید کم کم نابود شوی . نابود دشوی همچنان که پرچم تو بر زمین افتاد ودیگر کسی خم نشد تا انرابرداشته دوباره به اهتزاز در بیاورد وتو بگریی بر سر زمین اسیر ،
پایان
بیستم نوامبر دوهزارو بیست ویک میلادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر