جمعه، آبان ۲۸، ۱۴۰۰

پسر طوفان !


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

زمانه  قرعه نومیزند به نام شما/ خوشا  شما که جهان  می رود به کام شما  

تنور سینه  سوزان دل ما  یاد آرید / کز آتش  دل ما پخته  گشت خام شما 

خیلی سعی کردم بی تفاوت از کنار این خبر بگذرم  اما نشد !وسوسه درجانم نشست  آخرین عکس اورا دیدم وبیاد  این گفته افتادم که سر زمیر خبر میدهد از درون ما ! چه وحشتناک شده بود  مانند یک حیوان اسیر وبیمار درقفس  دیگر آن رعنایی و جلوه جوانی نبود    کهنسالی او  نیز کریهه وزشت بود .مانند زندگیش .

بیاد کتابی افتادم که یکی از اقوام او درباره اش نوشته بود .......پسر مرغ طوفان ! من این کتاب را چهل پوند خریدم با مید آنکه چیزی دستگیرم شود اما تنها البومی از خانواده نویسنده بود وخبری از ان شاهدخت زیبا وزندگیش درون آن نوشتارها نبود  خیلی تاج گل خروس برسر این پسر طوفان گذاتشه بودند ! بیاد " فروغ "  افتادم با چه غمی که از درون سینه اش برمیخاست میگفت خیلی به تعطیلی احتیاج داریم هم خودم هم بچه ها اگر  " اردشیرخان ": اجازه دهد !او نوه امام جمعه تهران بود وزنی بی نهایت زیبا وبسیار نجیب همسرش معاون  اردشیر خان بود حال چگونه فروغ توانسته بود از دستبردهای کثیف  ارباب جان سالم بدر ببرد  امریست  که مربوط به خود اوست  آنقدر اورا دوست داشتم که نام اولین دخترم را بنام دختر او گذاشتم دیگر فروغ را ندیدم اما گفته های زیادی را از او شنیدم ودرنهان پنهان ساختم  زمانی نبود که بتوان حرف زد آنهم درباره " پسر مرغ طوفان ؟ که تقریبا زنجیر سیاست ایرانرا درمیان دسدهای بی قواره اش میچرخاند گمان میبردم  مردی  استوار میباشد  اما  دیدن عکسهای او با جیم وجات هالیودی وبقیه خانمهای نجیب سیاست  که در همه ماموریت هایشان از انها بهره مند میشدند  درهر کشوری  دانستم که " به معنای واقعی کثیف " است  وچه حیف ار آن صورت معصوم شاهدخت واقعی ایران زمین که درمیان دستهای او مچاله شد .

بهر روی نود وسه سال عمر کرد ودر این سالهای عمرش گویا به پیسی خورده بود وحقوق بازنشستگی وحقوق دولتی  کفاف زندگی بی بند بار اورا نمی کرد  خودرا بفروش رسانید دریک ویترین لبریز از کثافت  وآلوده نشست وخودرا فروخت وچه ارزان هم فروخت ! واسطه این معامله همان ارباب " کانون " بود در دلالی وخرید وفروش ید طولایی دارد .

او هیچگاه ازقفس خود بیرون نیامد ومدتهای مدیدی بود که کسی از او خبری نداشت تا اینکه خاطراتش را ببازار فرستاد  چندان توفیقی حاصل نشد  واز این راه چیزی نصیب او نیز نشد   مدتها از دوربین وخبرنگارها خودرا پنهان میساخت تنها میدانستیم سرطان نیز به او حمله کرده خوب درجای خوبی میزیست  وطبیعی است که پرشکان آن دیار  بخاطر نام ونشان پدر او ساوابق دوستی ها اورا خوب تروخشک میکردند پرستاران متعدی هر روز به خانه اش می رفتند واز و مواظبت میکردند! ظاهرا در خوشبختی میزیست ! وجدان  چندانی نداشت  شاید ابدا به درونش سفر نکرده بود وخودرا نمیشناخت قامت سرو سهی او به یک درخت پیرتو خالی تبدیل شده بود  فقط درمیان عکسهای قاب شده در اطراف اطاقش  زندکی میکرد  بی نهایت خسیس  ودست خشک بود . من چندان ارادتی به او نداشتم  از خیلی چیزها باخبر بودم  وخیلی اسرار اما بمن مربوط نمیشد همه آنها را درون سینه ام به خاک سپردم  زندگی او ابدا بمن ارتباطی نداشت تا اینکه ناگهان سرپیری ومعرکه گیری برخاست وخودرا حمایت گرنظامی خونخوار وویرانگر سر زمین من ساخت  بقول معروف دیگر جوش آوردم  کمی از ناگفته هارا گفتم آنهم در فیس بوک وسایر دریچه های بازشده اما کسی ابدا برایش مهم نبود رادیوو  تلویزونهای کثیف لعنتی لندنی هر روز اورا بزرگتر  مینمودند تا جایی که دیگر نصویراو درقاب  های شیشه ای  خاک گرفته آنها جای نمیگرفت  وناگهان هم تمام شد !

خلاصه این  مرد  دوراز وطن  که وطن هیچگاه برایش آن مفهومی که برای ما دارد  معنایی نداشت  تنها  نوایی را که می شنید از گفته های دیگران وقدیمی ها بود  وبه همان نواها دل سپرده بود  درخاطرش  مهربانیها ومحبتهای بی شائبه واحساس اطمینانی که "شاه "به اوکرده  بو د بدا جایی نداشت  مانند خیلی از مردان بزرگوار قدیم که بسرعت برق مانند بوقلمون رنگهایشان را عوض کردند وبال زنان بسوی قبله جدید روی آوردند .

گمان  نکنم آنقدر حساس بود که موسیقی را نیز دوست بدارد ویا شاید کتابی ورومانیرا بخواند زندگی اودریک سیاست الوده خلاصه شده بود  وسر انجام روزی درجایی پایان گرفت  .

جرا ما انسانها میسازیم و ویران میکنیم همانند کودکانی که با لگو خانه میسازند وسپس خسته میشوند وبسوی بازیچه دیگری میروند چرا وطن وسر زمین ومردم بی پناه آن برای ما بی معنی وبی تفاوت بود ؟ 

ایا نوع جنسی که مارا ساخته بود کمی مخلوط داشت ویا اصولا ما دلی درون سینه نداریم ویا ابدا برایمان مهم نیست که کجا  وبا چه کسانی  بنشینیم وبرخیزیم که برایمان تنها منافع داشته باشند  کجاست نام ونشان ؟ کجاست صندوق های لبریز از طلا ؟  کجاست روح انسانی > کجاست احساس عشق ووطن پرستی > امروز در یک ویرانه سرا مخلوطی از ارد وخاک وشن ماسه درهم وبرهم میلولیم ونامش را گذاشته ایم زندگی واینهم  بزرگان ما .

 می دانمت  ای سپیده نزدیک /  ای چشم تابناک  جان افروز /  کز این شب  شوم  بخت بد فرجام / بر  می ایی شکفته وخندان /  وزآمدن تو !  زندگی خندان  ؟ " ه .الف. سایه "  پایان 

ثریا ایرانمنش 19.11. 2021 میلادی 

هیچ نظری موجود نیست: