جمعه، آبان ۰۷، ۱۴۰۰

گلدوزی من !


 ثریا ایرانمنش 
 لب پرچین " اسپانیا 

 این روزها  همه اوقاتم  در میان نخهای  رنگین میگذرد میدوزم ومی شکافم  تا سر انجام مانند پنه لوپه هرکول از راه برسد ؟! 

اولین نقشی را که دوختم شاید بیشتر از  هفت سال نداشتم  تازه  وارد سازمان جوانان شیروخورشید سرخ ایران شده بودم که به همت والاحضرت شمس پهلوی بنیاد نهاده شده بود  اه چه لذتی داشت ان لباسهای  سرمه ای با آن کلاه بره  که بر جلوی آن ارم شیرو خورشید نصب شده بود وما هر هفته مقدار زیادی خوراکی وشیرینی ولباس برای بچه های یتیم خانه ها میبردیم  چه سر فرازبودیم ویا دربیمارستانها به کودکان سر میزدیم وبه ان ها عروسکهای پلاستیکی وماشین های پلاستیکی وشکلات میدادیم  روزگار خوبی بود من تنها عشقم کمک به دیگران بود وهست شاید این نوعی عقده مهر طلبی در دل من نشسته که میل دارم به همه کمک بلا عوض کنم ؟.......

روزی که دیگر به پایان سال نزدیک شده بو.دیم وسازمان را بزرگتر ها! دردست گرفته بودند ما بچه هارا دیگر لازم نداشتند وبرایمان جایزه ای میفرستادند  برای من نامه ای آمدکه بروم در اداره سازمان وجایزه خودمرا بگیرم  آه .........

چه شوق وذوقی چه  روز خوبی بود / وارد دفتر شدم مردی بزرگ هیکل  پشت میز نشسته بود  سلام کردم و نامه را به او  نشان دادم . دست برد درون کشو ویک جعبه بمن داد وگفت از کمک های شما بچه ها خیلی بهره بردیم وممنون هستیم در بزرگی سالی هم سعی کنید به همه کمک کنید !!!!

با خوشحالی بخانه برگشتم جعبه را باز کردم درونش یک انگشتانه یک قیچی کوچک  یک دستمال که روی ان  نقش گل بنفشه را کشیده بودند  وپنج عدد نخ دمسه  رنگی مقداری  شکلات واب نبات ! 

نشستم وبه انها نگاه کردم  خوب اول باید دوخت ودوز را شروع کنم چگونه ؟؟؟؟ معلم بما یاد  خواهد داد 

چه روزهای خوبی بودند آن روزها وچه شکوهی داشت وما چقد ربه اینده خود  امیدوار بودیم  همه ادب داشتیم  هر صبح سر صف مناجات  یکی از  شعرا را میخواندیم  " ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی  وخدایی" ......" وسپس سرود ای ایران را همه با روپوش های ارمکی  با یقه سپیذ سردست کفشهای بدون پاشنه  مرتب  با موهای بافته وروبان سفید وارد کلاس میشدیم صبح بخیر آموزگارمان برای ما بهترین ارمغان بود . مدرسه ما همان کودکستانی بود که من درانسوی حیاط ان دوران کودکیم را طی کرد بودم وحلل دراینسو تنها چهار کلاس داشتیم  برای سال پنجم وششم میبا یست به مدرسه دیگری برویم .کودکستان نورس !!!!!! بچه ها همه بیایید کودکستان ما / ببیند غنچه های زیبای بوستان  ما !!!!!! 

هیچگاه بفکر م خطور نمیکرد روزی این مردان گنده بیقواره که اکثرا دردهات به شخم  وبیل زنی مشغول بودند ویا در شهر داری جاروب کشی میکردند ویا  نهایت نامه رسان بودند !!!  حال تکیه برجای بزرگان بزنند آنهم بیسواد ! هیچگاه گمان نمی بردم  که ملای ده سوا ر بر الاغ  بخانه همسایه میرفت برای یک تومان تا روضه حضرت رقیه بخواند چون ادرار  پسرش بند امده بود امروز رهبر  سر زمین من  شود ! نه هیچگاه بخواب هم نمیدیدم دنیای زیبایی درجلویم  گشوده بود که همه به هم کمک میکردیم به بچه های یتیمی میرسیدیم وبه بیماران  بدون کس وکار  حمارشان میشدیم .نه ابدا این روزهارا درذهنم نیز جای نمیدادم .

در میان جویبارهای لبریز از اب  روان پاهای خسته خودرا تکان میدادیم بدون ترس وواهمه از عسس یا جنایتکار روانی دیگری .

امروز در  درگوشه یک  خانه  درکنار مردمی که نمیشناسم  غذاهایشانرا دوست ندارم افکا رشان  با من فرق دارد باید من مطیع انها باشم باز با همان نخ های دوران کودکی دارم نقش گلی زیبارا بر روی یک گونی میدوزم ونامش ر ا هر چه میخواهید  بگذارید. ث

پایان / ثریا ایرانمنش  29/10/2021 میلادی برابر با هفتم ابانماه روز فتح بابل به دست کورش بزرگ !

پنجشنبه، آبان ۰۶، ۱۴۰۰

روزی برای کوروش بزرگ



 " لب پرچین " 

 یا نور افتاب  میتوان همه راه هارا به چشم خرد دید  وبر گزید !  میتوان چشمان خودرا به دوردستها دوخت  که هنوز مانند روز روشند .

میتوان از افتادن درگرداب  نادانی وبی خردی  دور شد واز چاله ها وچاه ها گذر کرد  وبه موقع پرهیز نمود .

 میتوان دیدگان را به روی خورشید دوخت  وکهکشانها ی دوردست  را مانند  آتکه از پنجره اطاق منظرهایی  را میبینیم  آنها را تماشا کنیم.

 در زمان حال  اکنون نه اینده را میبنیم ونه از گذشته درکف دستهایمان  چیزی بجای ماند ه است .

اما افتاب را میشناسیم وچشمان افتاب را  که روز اولین گام بشریت را برروی زمین بر داشت ونوشت " 

" همه باهم برابریم وبرادر"  اما ما گمراه شدیم  مارادر پنداشتهای دیگر اسیرکردند  وسیر زندگی ما  عوض شد  حال از امروز  گام روشن خود به فردای تاریکپ مینهیم .

 ما ازآنی که بودیم درآمده ودرانی که نیستیم گام میگذاریم . 

پای اندیشه وتفکر ما  لنگ است  در امروزیم ودردیروز قفل شده ایم  

برای پیمودن ان راهی که پیامبر ما اولین  پییامبر ما جلویمان  گذاشت  دوگام بیشتر نداریم  گامی درروشنایی وگامی درتاریکی وتحجر ونادانی .

 امروز هر قدمی که بر میداریم  از روز به شبی تاریک میرسیم  دیگران   آنرا روش میپندارند  ما ازصد ها هزار روزنه روشن گدر کردیم تا به خورشید برسیم .

 واما درتاریکی ها گم شدیم  از هزارن روشنایی بی خبر گذشتیم وتنها یک شمع نیمه روشن جلوی پای ما بود نه بیشتر خورشید ما خاموش شده بود .

امروز همه میخواهند جهانی تازه بسازند  هیچکس میل ندارد جهانی تازه بزاید  هیچکس ابستن یک جهان تازه  نیست  میل دارند این فرزند نارس خودرا بطور مصنوعی بزرگ کنند  ومیل دارند که کار خودرا از همین امروز آغاز کنند  چون آنها معنای جهان پیچیده را نمیدانند  خودرا دربیهودگی ها پیچیده اند  که با یک گردش نا جور ازهم میپیاشد  آنها تنها به خیالات واندیشه ها واندوخته  های خود  ساده دلانه دلخوش کرده اند  چیزی را برای اثبات ندارند  ارزش ندارند  ومیتوان وجودشانرا انکار کرد .

 اما " کوروش " بزرگ بود زنده بود وجاودانه شد او سازنده حقیقت بود  و پیچید گیهای  جهان را میدانست 

 او فرزند افتاب بود وگامهایش استوار ومیدانست  روشنایی ها درکجا یافت میشوند تاریکی را نمیشناخت

امروز ما پای خودرا روی شبی تاریک گذاشته ایم وتنها با یادبودها روزهای تاریک را نیمه روشن میسازیم  وآن چشمانی که درپاهای ما قرار دارند  برای  هیچ کور ساخته ایم  وبا سر بسوی تاریکی ها میرویم  ودر تاریکی ها  میخوابیم  زمانی که ایستاده ایم درزیر پاهای ما شب تاریک است  ما روی شب ایستاده ایم .ث

پایان  /ثریا ایرانمنش / 28 /10.2021 میلادی .




چهارشنبه، آبان ۰۵، ۱۴۰۰

چه اسوده بودیم

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا 

هرگز دلم  برای کم وبیش  غم نداشت /  آری نداشت  غم  که غم بیش و کم نداشت .
با آنکه جیب و جام من  از مال و می تهی است /  مارا  نعمتی است که  جمشید جم نداشت " فرخی یزدی "
=== 

پیکار با اهریمن امروز آسان نیست  وقدرت ما  کمتر شده است این پیکار واین زور ازمایی قرن هاست که ادامه دارد .
چه آسوده زیستم درخواب و چه اسوده ملافه خنک خودرا بر روی پیکر عریان خود میکشیدیم وتا نیمه های ظهر درتختخواب غلط میزدیم آسمان آبی یود وآب در جویبارها روان وخانه همیشه روشن  ما اسوده میزیستیم چرا که می دانستیم کسی هست که همیشه بیدار است  خدایی داشتیم در درون دلمان میزیست وبما نشاط می بخشید و پدری داشتیم که صمیمانه برای رفاه ما میکوشید پدر را کشتند وخدارا نیز درون یک محبس انداختند وخدایان دروغین ناگهان بر جهان خاکی واسمانی ما حاکم شدند همه درخواب بودیم .
در هر دوره ای قهرمانانی بوده اند  که با اهریمن در جدال وهمیشه برنده بودند اما این بار این اهریمن است که برخدای ما پیروز میشود وتاریکی را برزمین ما به ارمغان میاورد .

 ما پهلوانانی داشتیم  که هیچگاه نمی مردند وهمیشه زنده بودند  هنوز یکی از آنها روحش در  سر تاسر جهان سایه افکنده وبه هیچ قیمتی  نمی توانند اور از ما بگیرند  پهلوانان ما وجودشان  از یک رستاخیز  بلند بود  وهمه پایدار بودند امروز پهلوانان ما با چند لاشه مرده خوار روی رسانه ها مشغول نشخوار پس مانده های دیگرانند وخودرا خدا میپندارند . در گذشته هر پهلوانی وهر قهرمانی حق پایداری درتاریخ را داشت امروز تاریخ را نیز از یادها برده اند وانرا پاک کرده ویا به میل ودلخواه خود نوشته اند.

 چه اسوده بودیم هر صبح با صدای دلنواز موسیقی از خواب برمیخاستم رادیو  برایما ن افسانه های شادی  به ارمغان میاورد راه وروش زندگی ودرمان بیماری ها را  با خضور اساتید بزرگ دنیا ا برایمان تشریح مینمود امروز  هلاکویی برایمان سکس میاورد ! وحال عده ای با اشتیاق درانتظار  " زمان " تازه هستند !!
امروز ما دیگر زمینه ای نداریم ونمیتوانیم از قهرمانان گذشته خود یاد کنیم  ویا انرا فرا بخوانیم تا به کمک ما بیایند .  امروز ما در جدال با اهریمنن واهریمن پرستان   نیاز به  اهرم زمان تاریخی خود داریم  به اسطورهایمان نیازمندیم  آنها پیشنه اهریمن را بهترا زما میشناختند  وسیمرغ بلند پرواز ما از کوههای بلند  امروز بر پنجره قمارخانه ها نقش بسته است . 
وان مرغی که ازآتش بر میخاست نیز دراخیتار همین شیطان پرستان قرار گرفته است دستهای ما خالیست . 
آن روزها زندگی ما لبریز از معنا بود هر چیز کوچکی معنای بزرگی داشت  وبه ما زندگی میبخشید  باد پاییزی نیز میوزید ومیدمید  وهیچکس نمیتوانست جلو ی انرا بگیرد .
ما خواب بودیم ""سیب گاز زده "" با اسباب بازیهای خود مارا بخواب وفراموشی برد  ناگهان  سنگ بزرگ وغلطانش بر روی کره زمین افتاد  همه چیزدگر گون شد کوهها غریدند وزمین  لرزید وهرچه را که جلو آنهارا سد میکرد   له کردند وکشتند وبردند  از این پس ما دیگر ازاد نیستیم  که درد  له شدن زیر پاهای آهنین آنهارا  احساس کنیم .
امروز راه گریز خودرا به هرسو بسته میبینم  ودلهایما ن بی قرار درون سینه هایمان بالا وپایین میرود  و دیگر چشمی بینا و روشن برای  پیدا کردن  راه وجود ندارد  در تاریکی راه میرویم باید شمعی های فراوانی روشن کنیم تا راه را بما نشان دهند  وسپس از خود بپرسیم که کی وچگونه به مقصد خواهیم رسید ؟ .

عشق همیشه درمن بود اگر چه  خاموش بود  اما مانند برقی بر تاریکی های ذهنم  بر ابرهای اطرافم روشنی میانداخت امروز نام انرا نیز ازیاد برده ایم تنها فریادهارا میشنویم  حریق ها را میبینیم وزمین را که زیر پاهایمان میلرزد  فریاد ها بیشتر وبیشتر میشوند  حریق همه جارا فرا گرفته است  امیدها  وآرزوها درمیان سود وزیان ها گم میشود  ومیرود ومن درگوشه ای ایستاده ازهمه جا رانده ووامانده به تماشای  نمایشات  یادبوبها وسایر نمایشات مسخره ایستاده ام کاری هم از دست های کوچکم ساخته نیست .

امروز قدرتمندان سیاسی / فکری /  دینی بهم آمیخته اند ودنیارا میان خو د تقسیم کرده اند  وچه بسا فردا لبان ماراهم دوختند وزبانمانرا بریدند  چند سالی است که مارا به سکوت واداشته اند  وپنهانی  اففکار مارا میخوانند ویا انهارا میدزدند  خیلی میل دارند  مارا خاموش کنند  اما ما خاموشی را نخواهیم پذیرفت  وباز بر خواهیم خاست وشیطان پرستانرا به جهنم روانه خواهیم کرد این (هلوویین )کشتن مسیح است وزندگی شیطان ما انرا نابود خواهیم ساخت  ومسیح دوباره بر روی تپه های بلند جهان خواهد ایستاد  ومن با تمام وجودم بر پاهای برهنه او بوسه خواهم زد او میداند که شیطان با پوشش سیاه درخانه اش لانه کرده است  واو میداند که من همیشه با کلماتی که مغزم  اشاره میگوید سخن خواهم گفت . ما دو مسیح داریم یکی پدر معنوی ما  شاه "ایرانزمین " بود ودیگری ان مسیح که درکتب مقدس از او نام برده اند . ث
پایان ثریا ایرانمنش /27/10/2021 میلادی 

سه‌شنبه، آبان ۰۴، ۱۴۰۰

چهارم ابان

ثریا ایرانمنش . لب پرچین . 

میلاد با سعادت شاهنشاه أزیا مهر  محمد رضا شاه پهلوی را به عموم ایران واقعی وطن پرست تهنیت میکویم ،

روانشان شاد ونامشان تا ابد جاودانه باد .  

به امید آزادی ایران وپیروزی نور بر سیاهی وتاریکی ها  .

ثریا ایرانمش ، اسپانیا ، چهارم آبانمانه هشت هزارساله شاهنشاهی. بزابر با  بیست وششم اکتبر دوهزارو بیست ویک میلادی . سال‌های سیاه،،،

جمعه، مهر ۳۰، ۱۴۰۰

پیچ و خم های دنیای مجازی


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

خرقه پوشان همگی مست گذشتند  وگذشت / قصه ماست که برسرهر بازار بماند !

بازشب گذشته برنامه جدیدی روی تابلتم افتاد  این بار مردی بود که تا بحال نه اورا دیده بودم ونه می شناختم نامش = بماند  اما صدایش برایم اشنا بود  شاید دریکی از راادیوها صدای اورا شنیده بودم  با سری تراشیده وعینکی بزرگ وبقول رندی قیافه ای زن کش ! وداشت پرونده های دیگرانرا ورق میزذ واسرار  مگو تلویزونهای صادراتی را باز گو میکرد . : 

(خوب  پدر بیامرز اگر آنها دستشان درون کاسه  آن رژیم منحوس نباشد که مانند سایرین ناگهان به تیر غیب گرفتار میشوند ) هدف آنها شناخت  مخالفان رژیم وبه دام انداختن آنهاست تا پای جان تو به دنبالت خواهند آمد .

اگر مرحوم شاه پهلوی بجای  آنهمه جوانرا  که برای دانش آموزی وتربیت ودانش به خارج فرستاد تا برگردند وبه کشور خویش خدمت  کنند  مشتی صادراتی   را میفرستاد هنوز پایه های تخت او محکم بود همه آن دانش اموختگان دشمن خونی او شدند اولین انها قطب زاده بود وآخرین  آنها هما ن جواد ضخیم  که تشنه خون اوبود وخون اورا اگر سر میکشید تا ابد مست میشد .

فضای اصلی روزی نامه ومجله هارا از میان بردند ومارا بستند به آخور این رنود  که هرکدام هزاران تشنه را تا لب جوی اب میبرند وتشنه تر بر میگردانند ویا آنهارا به دم تیر غیب  سپاه  نامریی میفرستند .

در گذشته یک سااواک مفلوک بود تنها مانند یک طشت پر سرو صدا از بام همه افتاده وهمهرا دچار وحشت میکرد اما درواقع همه اعضا ی محترم ودرشت آن سازمان  خانه های آنچنانی داشتند خانم ریسی آنجا را اداره میکرد وتمام رتق وفتق امور مملکت درکنار منقل وبطری های عرق  وآغوش آن دختران وزنان جوان حل وفصل میشد وبه ظاهر چند نفری را به  به زندان میقرستادند ویا میکشتند که بگویند بلی ما پاسدار نظام اعلیحضرت جوان وبی تجربه خود هستیم .

ریاست امور دانشجویان  در فرانسه یک کمونیست دوآتشه بود همه خانواده اش  کمونیست استالینی بودند  رایزن فرهنگی ترکیه ویا سایر کشور ها کمونیست بود شاعر کمونیست بود نویسنده کمونیست بود مجله ها با رندی آنچه را که میخواستند درمیان خطوط به رفقای خود میرساندند درخارج همه کمونیست بودند  وچند ساواکی مفلوک هم با درجه سپهبدی وسرپیتی ! مشغول تریاک کشی وعرق خوری وبه ظاهر امور  دانشجویان را سر پرستی میکردند ! بعد هم دست دردست رژیم ملاها گذاشتند وگفتند "  ماکه با انها کار نمیکردیم ما کارخودمانرا انجام میدادیم میدزدیدیم وبه خارح میفرستادیم بنام بچه هایما ن وپسرانمانرا نیز در اداره جات به خدمت وا میگذاشتیم تا انها راه ورسم پدر را  بیا موزند ! در لندن مردی مفنگی  از همین طبقه کمونیستی  با خنده میگفت  : اهه اهه من در شرکت کاترپیلارد سر شاه شمارا هم کلاه میگذاشتم در حسابداری سیصد تومانرا سه هزار تومان  و وسه هزار تومانرا سیصد هزار تومان مینوشتم برای باخت ارباب میبردم او هم امضا میکرد همهرا به حساب خودم میگذاشتم ! این مردمفنگی لاغر اندام با آنچهره کثیف از پایین ترین طبقه جامعه برخاسته حال اول لباس کمونیستی را پوشید سپس  شد والا گهری که همراه بانویش چند خانه درلندن داشتند واتومبیلشان از بی ام دبلیو کمتر نبود ! وباقی بماند عده ای خر بودند دزدیدند اما نه جسارت داشتند ونه عرضه نگاهداری همه را درقمارخانه ها وفاحشه خانه ها از دست دادند ویا با شرکتهای سوری که رفقا برایشان میساختند  آنهارا از چنگشان بیرون میکشیدند وخودشان بدبخت درگوشه ای جان میدادند ! 

حال این آقای تازه که ظاهرا سالهاست دارد پرده دری میکند واسرار مگو ی رسانه های لوس آنجلسی ولندنی را فاش میسازد و.........برای من یک لالایی است تا بخواب روم وبقیه اش را نمیشنوم وتابلت همچنان روشن است تا صبح .

ملت ما همان طالبان است از ریشه همان  رشد کرده است حال اگر کت وشلوار بپوشد واخیرا بلوزهای کلوین کلاین وجرج  ارمنی وعیره  وغیره مد شد انرا میپوشند با بازوان لخت !وشکارچی زنان بیوه پولداری هستند که برای انها له له میزنند واب دهانشان راه می افتد .

این فرهنگ ماست حال دربین این بشقاب لبریز از نجاست اگر یک دانه کشمش پیدا شد خوب شانسی درون آن افتاده است  مانند خود زندگی . زیاده عرضی نیست  تا روزی دیگر ! ث

ثریا ایرانمنش / 22/10/2021 میلادی !

پنجشنبه، مهر ۲۹، ۱۴۰۰

یاد گذشته ها

 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا .

 نامه ای به دوست . 

قرهاد دهخدا ! هر سال دراین فصل نمیدانم چرا روحم بسوی خانه شما وآن دوستان دیگرم کشیده میشود هوای پاکیزه پاییزی با نم باران  بیاد آن روزی افتادم که  ناهار منزلتان بودم  مامان برایمان آش رشته پخته بود وتو درپشت پیانوی بزرگت  داشتی قطعه ای از موزارت را میزدی  باخنده گفتم " 

چه ترکیب زیبایی آش رشته وموزارت . تو خندیدی همیشه میخندیدی برادرت اسحاق  با من در یک اطاق کار میکرد وخود تو درقسمت دیگری بودی  مردی مودب مهربان با همسر آلمانی خود چه زن خوشبختی بود بیوه با یک بچه وآن عروسی مفصلی که برایش گرفتید . هنوز عکسهای عروسی ترا دارم وهنوز آن عکسی که درکنار تصویر بزرگ عمویت "علامه دهخدا "گرفته بودی دارم .

فرهاد جان روزهای خوبی بودند  وتو میگفتی هر گاه سوزان پلشت را میبینم یاد تو می افتم درست سیب هستید که از وسط نصف شده اید !  .......

امروز در یک زندان انفرادی سرم را با گلدوزی ها گرم کرده ام وصفحاتم درگوشه ای بمن دهن کجی میکنند  وخودم نیز به دنیا  دهن کجی میکنم . 

در میان ترس وخوف ووحشت درمیان اخبار کذب ودروغ  درمیان مردمی نا اشنا به اصول انسانی درمیان ریش وپشم بدبختی این است که دراین سر زمین همه  مردان ریشهارا تاروی سینه گذاشته  اند  لابد میل دارند انها چایکوفسکی شوند یا الکساندر پترونیچ . صف چپ دارد راه میرود نه آن چپی که شما ها  می شناختید ! این چپ  از ثروتمندان بزرگ تشکیل شده است !! ودنیاله اش هم زیاد وبلند است من ا ز چپ وراست چیزی نمیدانم اما گاهی دلم آنچنان بسوی شما ها پرمیکشد که ارزو میکنم ایکا ش مرغی بودم وپر پرواز داشتم وبسوی اسمان  پرواز میکردم اما اسمان نیز لبریز از زباله های فضایی ودود جت های شخصی وهواپیماهای ضربدر ی ! وگاهی جنگی  بی سر نشین یا با سر نشین بنا براین مرغی نیز درفضا پرواز نمیکند درعوض کوهها همه غرش برداشته اند واز هر طرف آتشی سوزان وفروزان بلند میشود  ورودخانه ای از آتش مذاب بسوی اقیانوسها ودریاها میرود کسی هم نمیداند که چه دستی درحال فعال کردن این کوههاست ! اگر هم بدانند زبانشان قفل است ودهانشان بسته /شاید  قیامترا برایمان زنده کرده اند

چه خوب شد که شما ها ازاین دنیا رفتید با آنهمه جوانی وهنر وادب واصالت امروز هیچ خبری از آنها نیست هنر مرده بکلی درتمام دنیا تنها درمکانهای خصوصی برای افراد خصوصی  اچرا میشود  نقاشی ها وهنرمندان دیگر کارشان کساد است باچند قوطی اسپری میتوان همه دنیارا نقاش کرد 

نه اصالتی وجود ندارد آدمی نیست که بتوان به او اعتماد کرد دیگر علامه ای بوجود نخواهد امد تا کلام رابرایما ن  درست بسازد   ومعنی اصیل فارسی آنرا بما بگوید علامه ها امروز همه علا......مه هستند وسالار سخن مردی شاعری که باسرودن چند بیت برای آن بزرگوار امروز به حافظ طعنه میزند ومقبره اش نظیر مقبره حافظ است مداح خوبی بود هم دران زمان هم دراین زمان .........مردم حافظ  وسعدی خاقانی ورهی وهاتف  عطار فروغی بسطامی را از یاد برده اند وعده ای نمیدانند آنها کیستند اما تعداد زنهای پیامبران را خوب میدانند  .  شوهای  سیاسی خوب کار میکنند و اخیرا هم  چیزی بنام " کلاب هاووس "  عده ای دران جمع میشوند وبه یکدیگر فحش میدهند وفریاد میکشند ! شهرمان تاریک است تاریخمان به زیر خاک رفته  واز بقیه بیخبرم نمیدانم کی زنده است وکی مرده  من بین مرگ وزندگی ایستاده ام انتظار  چیزی را میکشم که مدتها  است که  چشم براهش هستم .  

روانت شاد روان همه رفتگان شاد خانه خالیست شهر خالیست سر زمینمان خالیست وخاک ما آلوده شده است دیگر میلی به دیدارش ندارم تنها گاهی از روانم کمک میگیرم سری به خانه های دوستان میزنم وبر میگردم میدانم که اکثر خانه ها دیگر متعلق به صاحبان اصلی نیستند بفروش رفته اند ! ویا مانند خانه ما با بولدزر خراب شدند دل عده ای شاد شد اما برای من بی تفاوت بود حال بجایش لابد برجی ساخته اند تا کهکشان . از همه خاطرات تنها  همان قدح  مرغی لبریز از آش رشته را بیاد دارم  وآن روز پاییزی را وپیانوی بزرگ ترا ومهربانی خانواده ات را و دیگر حرفی ندارم  چیزی ندارم بنویسم یا بگویم . ثریا /

همان  روز پنجشنبه 21 اکتبر .