چهارشنبه، مهر ۱۴، ۱۴۰۰

پیغام اهل دل

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

شمشیرت تیز باد / چون سینه بر آمده  رستم /  چون  فوران اب  که شکایت ماهی ها را به دنبال دارد /  چون قلب گرم  دریا بر ساحل / 

پیام تو رسید  ودوباره چون زنبقی دردل من شکفتی  / ومرا از عطر شیرینت سر شار ساختی /  اندیشه های تیره وتارا از دل من پاک کردی .....دوباره امید خفته را درمن بیدار کردی .

در پیش این پیام سر فرود میاورم  وسر برخاک میسایم  وشب را دوباره بر بالین تو سر خواهم گذاشت / 

تو هر شب با منی  هر چند تنها یک دل بیشتر نمی طپد /  لکن این دل هرشب فریاد میزند . آهای مرا دریاب دراین غربت سرا .

میل چندانی ندارم دور وبر آن خاله زنکها وآن آدمهای نا فهم بگردم ویا سخنی بگویم که آنهارا خوش نیاید ویا آنها اهانتی بمن بکنند که مجبور باشم جواب تلخی به انها بدهم .

هر شب  به نگاه   مهتاب که با من همراه است دربسترم  که چون یک مرداب خالی از اب روان است  با دردها میجنگم  وخواب از دیدگانم میگریزد  چشمانم را میگشایم وبه دنبا ل سایه توهستم . " ایا باز به شهر غربت من پا نهاده ای ؟"  سِئوالم بیجواب میماند . 

 ای انکه درحال شکفتنی   یک دم چون نور شمع بر بالین من بتاب  / تا ببینی نقش مهر ت را که بردل نهاده ام  ویا آنرا چون نگینی بر انگشت کرده ام .

بیهوده به دنبال گذشته ها میروم  آنها گم شدند تمام شد در عصر شیاطین زیست میکنیم وباید کم کم به این زندان وزندانبان ها خو بگیریم رحمی دردل ندارند الفتی  ندارند . 

بر زمین سجده زدم وزمین را بوسیدم وآرزو کردم تنها چند سال به عقب برگردم   تنها چند سال  تا فاصله ها حفظ شود !  تا دوبار ازاد شویم ومن بتوانم بسوی ماسه های داغ <اب خنک دریا بدوم  .

همه عمر ما اسیر بوده ایم اما این اسارت نوع دیگری است  " آنها" آزادانه زندگی میکنند واسارت سهم ماست  حال چگونه میتوانم درسر زمین اسرا زنده بمانم .

مرگ بر همه جا سایه انداخته مرگ جسم ومرگ روح ومن درخیال با تودرسفرم سفری که هنوز اغاز نشده داردپایان میگیرد .

" یک دلنوشته " از یادداشتهایم " ث 

ثریا ایرانمنش 04/10/2021 میلادی 



 

سه‌شنبه، مهر ۱۳، ۱۴۰۰

عالی بود !

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

داشتم یک برنامه ای را روی کللاب هاووس تماشا وگوش میدادم ناگهان گویی برق قطع شد  دوباره همه چیز از دسترس خارج شد  وکمی بعد برگشت ......در اخبار خواندم برای یک ربع ساعت گوگل وهمه لوازمات فیس بوک / توییتر  اینستاگرام همه  خاموش شدند ً! به  به ! عالی بود کیف کردم !!!! میدانستم دست چه کسی دراین کار بود قبلا خبرش را  داده بود  حال همین چند لحظه هم چند صدمیلیون دلار هم که ضرر آقایان فضول محله شده کلی کیف دارد اگر یک بطر شراب عالی نوشیده بودم اینهمه سرمستی نداشتم .

همه چیز بهم ریخت  خوشبختانه من نه واتس آپ دارم نه فیس بوک  تنها یگ اینستا دارم آنهم عکسهایی را که خودم میگیرم روی ان میگذارم گاهی م ذکر مصیبتی میکنم زیر لب نه چندان که دنیا گیر شود احتیاجی نه به لایک دارم ونه فالاور ونه این مزخرفات  کاسبی هم ندارم . اما کیف کردم  آن دست نشان داد حالا یک ربع کاسبی شما تعطیل شد بیشتر پای توی کفش من بکنید برای همیشه کاسبی بی کاسبی !!!!

قراراست شیرین خانم گل مگولی نوبلی دریک کلاب هاووس شرکت بفرمایند وافتخار به بقیه بدهند  برای شخصی که حضورش همه جا هست نوشتم به بی بی بگو ! خانم بزرگ آن جایزه را برای این بتو دادند که بگویی قاتلین گوانتا نامو را آزاد کنید یک کلمه نه از اوین نه از قرچک ونه فشافویه ونه از مرگ بی صدای جوانان وملتی اسیر نگفتید  امرتا ن ا طاعت شد وقاتلین فورا سرزمین زیبای افغانستان را  گرفتند حال شما حنا بگذارید !!! در جای مخصوصتان  که خنک شود ما خر نیستیم امیدوارم  که آن شخص پیغام مرا با خود همراه  داشته باشد .

ما میدانیم که  دنیا  دارد به کجا میرود وان قوم برگوزیده باید پیامبر خودرا بر تمام دنیا حاکم سازند بقیه شعر است وافسانه ! بی بی هم از طرفدران همان پیامبر اینده است .

خوب  حضرت والای صاحب شمشیر  ایا تو خواهی توانست شمشیر را به یکدست و گاو آهن را به دست دیگر بگیری وسر زمین را دوباره اباد سازی یا تنها فریاد میکشی ؟! یا تو هم بر ان مردم فقیر وزیر دست  سروری خواهی کرد وآنها عرق ریزان  زمینهای خشک خالی از اب را باید شخم بزنند ؟! 

وچرا شمشیر؟ وچرا اینهمه خون ریزی ؟  ....وطنی دیگر وجود ندارد ملتی دیگر نیست  تا برای حق آنها دفاع کنی  همه بدون حق خواهند مرد  وبه تو هم حقی نخواهند داد .

حال باید درانتظار یک پیامبر دروغین باشیم  اورا که به نیرنگ  بر تخت مینشانند  وانگاه فریاد برمیدارند که : بلی  ! این است سر زمین موعود  واین است بهشتی که برایتان درنقشه ها کشیده بودیم !  درآن زمان هم باز کسی نمیتواند سهمی یکسان از سبد زندگی بردارد عده ای چپاوول میکنند عده  ای به تماشا می ایستند . آنهم در سر زمینی که روشنای درآنجا خاموش گشته  ودانایی جای خودرا به نادانی داده است .

خوب چیزی برای من  وما عوض نخواهد شد  من هنوز با مشتی غریبه که زبانشان را نیز به درستی نمیدانم  یعینی زبان دل آنهارا ونامشان باز مانگان من است باید دریک قفس با هم برای بقای زندگی بجنگیم وبرای نانی که حلال باشد نه حرامی واز راه نادرست اشگ در چشمان بی فروغ انها ببینم . نه برای ما هیچگاه زمان فرقی قائل نخواهد شد تنها یکی از ما توانست پرواز کند ودر حال نمیدانم شب گذشته با این خاموشی ابر ها ایا برق داشتند ؟ یا دستگاهایشان کار میکردند؟ وایا " گوگل ؟ جوابگوی آنها بود ؟! برای من فرقی ندارد انها زندگی نوین را بیشتردوست دارند من هنوز قلم ودفترچه ام زیر میز پنهان است .

پایان / ثریا ایرانمنش / 05/10/2021 میلادی 



 

دوشنبه، مهر ۱۲، ۱۴۰۰

نفرین کویر


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا 

می پرسی دشمن کجاست ؟ اه همه جا هست ! هر جارا که بنگری / واز همه خطرناکتر آن دشمن است که چون خواهری ویا برادری درکنارت نشسته است .

بدترین دشمن درمیان ماست او یک ( برادرر ویا خواهر  است که میتواند صدها نفر را بکشد . آنچنان سریع که  مانند یک قطره زهر درجام شراب .

گویا کویر  فرزندان خودرا نفرین کرده است  سالهاست که اسمان پرستاره را از روی آن دشت وسیع برداشته و سپس  بی ابیووطوفان وگرسنگی وسر انجام آواراگی .

چرا مارا نفرین کرد ؟ چون پشت به خدای واقعی خود  " زرتشت "کردیم ؟  

کویر تشنه وبی آب کویر داغ با ماسه هایی چون گوله اتش  مردمانی گرسنه  به همراه دژخیمان  که صدهارا    گردن میزنند .  وباید درمیان آن شن زار های قهوه ای رنگ موج خون  بجای اب روان جریان یابد .

خوب اگر سرنوشت ما کویر نشینان این است که نابود شویم . بگذارید تا خودرا نابود سازیم اما متاسفانه مانند همان کویر پرطاقت هر چند تشنه کام وگرسنه باشیم اما طاقتی ورای طاقت همه ادمیان روی زمین داریم .

روزگاری را گذراندیم بدون هیچ حادثه وهیاهویی ناگهان ساعت ایستاد وعقربها رو به عقب رفتند آنقدر رفتند تا ما گم شدیم  وآنقدر گم شدیم که امروزازان سر زمین چیزی را به خاطر نمی اوریم .

امرور من از اسارت خود شرمسارم وشب گذشته گریستم خیلی هم گریستم اما تنها بالشی که زیر سرم بود اشکهایمرا گرفت وسپس خاموشی . به کدام طرف رو کنم وبه کدام دشمن حمله وبه کدام خدای خونخوار خودرا هدیه کنم ؟  ما در خواب بودیم که دشمن  زهر را درکام ما فرو ریخت  دیگر بیداری درپی نداشت هنوز هم درخوابیم /

حال باید درانتظار ان باشم تا کم کم شعله زندگیم خاموش شود وخون دررگهایم منجمد گردد  درآنسوی شهر دریا بهت زده بمن مینگرد به من بیگانه  دریا هم درهم شکسته با امدن ان آتـش مذاب  دچار خفقان شده است   ما زمینیان همیشه باید درحا ل نبرد باشیم  وسپس پیروزی خودرا درموزه ها به امانت بگذاریم .

پاییز  فرا سید گلهای باغچه کم کم پژمرده میشوند وسرمای درون وسرمای وحشت  دراطرافم چون یک نسیم میچرخد  ومن هنوز میگریم در حسرت کویر وبر مرگ او ......واسارت خودم .. پایان 

 ثریا ایرانمنش 14/10/2021 میلادی !

یکشنبه، مهر ۱۱، ۱۴۰۰

آی زندگی


 ثریا ایرانمنش " لب پر چین " اسپانیا 

زندگی زندانی بیش نیست  گاهی گشاد وزمانی تنگ تنگ گاهی بندهای عمومی وزمانی انفرادی کسی هم مسئولیت این زندان را به عهده ندارد تنها کارگرانی هستند که غذاهای پس مانده را بسته بندی کرده برایمان  درون قفسه ها آماده میگذارند .

البته تنها ما فقرا وببیچارگان که عرضه آدم کشی را نداشتیم ورنج دیگرانرا نیز نمیتوانستیم تحمل کنیم 

ولکان یا کوه إتش فشان  پالما همچنان شعله میکشد و دریایی از آتش مذاب را به درون دریاها واقیانوسها میریزد نمیدانم  چرا دوستداران  " باغ وحش محیط زیست " همچنان سکوت کرده اند وچه بسا لیرزهایی را نیز به هدف بفرستند تا زلزله ای هم ایجاد شود مهم نیست اگر مردم میمیرند بی خانمان میشوند ویا دراثر بیماری های ناشی از دود سنگهای گداخته  جان میسپارند .

سر خم سلامت  هر چه دنیا بیشتر اشوب داشته باشد به نفع اقایان است  امروز سر بر میداری شیلی  برخاسته  کوبا برخاسته وسایر کشورهای نوکر بلوک شرق " سابق" همه امروز سرمایه دارند واین  حکومت اولیگارشی  همچنان مانند یک رودخانه  به همه جا راه پیدا میکند /

 مهم این است که دنیا برای فردای فرزندان جناب " بیل ودسته بیل  آماده وتمیز وخالی ازهر خللی است تاکستانهای تازه  گندم زارهای تازه و دامداری های تازه با حیوانات سرم زده وسالم  خوشا به حال سعادتمندان  .مسیح ناجی ونجات دهنده زمان به همراه خانه اش در کنار کوه آتش فشان به زمین فرو رفت اسمان هم دیگر در اختیار او نیست  .....باید سکوت کرد بعضی از دردهارا باید مانند یک داروی تلخ قورت داد وبیصدا مرد .

فعلا پیر زنان بو گرفته  به همراه مردان بو گرفته در آنسوی  کره خاکی با هم درآمیخته اند " از خودشانند حاکم صخرها و پاسدار کشتی ها ی راه دریایی ...... " باد ی گاردها درواقع پلیسهایی هستند که باید همه را هدایت کنند نه حمایت ! البته آنها مانند ما برده ها پوزه بند بردهانشان نیست هوای زندگی آنها معطر است .!

شهر خاموش است پوزه بند برهمه دهانها بسته شده وبالرین ها باید شلواری گشاد زیر لباس باله خود بپوشند اصلا باله چه معنی دارد سینه زنی وزنجیرزنی  با حال تر است وکشتن  افراد  برای ایمان قوی !! روز گذشته برنامه ای را تماشا میکردم از  یک مرد دانا  که خوب میدانست واطلاعات کافی درباره تاریخ زمان داشت  تاریخ جهان واینکه چگونه همه  گقته ها ونوشته ها واعمال ما ایرانیان به یغما رفت ودر کنج شهرکی درایتالیا  جمع وپنهان شد و پاسبانی در لباس عیسی مسیح انجارا حمایت میکند ودستوراتی را صادر میفرماید  الیته ایشان تنها نیستند حواریون نیز درکنارشا ن ادعای فضل ودانش دارند .

چگونه " زرتشت " که درنقاشی های رافائل درحالی که کره زمین را دردست داشت درمیان سایرهمراهانش ایستاده  بود وبه انها اموزش میداد این نقاشی گم شد مانند لوحه حقوق بشر که به امریکا رفت !

اینها همه ذکر مصیبت است امروز جهان درمیان پنجه های ذاکر برگر ها بیلها ودسته بیلها واطرافیان است بقیه باید گم شوند فنا شوند نابود شوند وتاریخ ازنو نوشته شود ! .......»روزی بود روزگاری بود مردی بود که دریک خانواده نسبتا مرفه به دنیا امده بود ودر کودکی ونوجوانی در گاراژ خانه اش بقول بعضی ها مشغول خاک توسری بود وداشت با یک اسباب بازی بچگانه که تازه کشف شده بود بازی میکرد .» !.......او امروز امپراطوری جهانرا دردست دارد وبه همراه  قوم برگوزیده که از میان انها برخاسته میل دارد جهان را منحصر به خود وخانواده کند وآن قوم برگوزیده نیز حاکم بردنیا شوند ! دیگر پرحرفی بس است باید حب سکوت را خورد  من آنچه که شرط بلاغ است باتو میگویم / خواه از سخنم پند گیر  خواه ملال.

 ! پایان 

 ثریا ایرانمنش   -03/10/2021 میلادی .


شنبه، مهر ۱۰، ۱۴۰۰

زاد روز ......!

 

ثریاذایرانمنش / یک دلنوشته  .

 روز دوم اکتبر  / دوهزار وبیست ویک !  سالی لبریز از زباله ها / ریا کاری ها دروغ ها مرگها وردیف تابوت ها وانبوه بیماران دربیمارستانها  وزندانی شدن  انسانهای ازاد اندیش  درخانه ماندن های اجباری . سالی که باید درون کتاب های " جرج اورل "آنرا یافت .

 آن روز صبح زود ساعت پنج بود که بمن خبر دادی   که میل داری وارد دنیای ما شوی دردی شدید داشتم بیدار شدم وهمسایه را بیدار کردم باهم تاکسی گرفتیم وبه زاایشگاه  رفتیم درمیان راه نزدیک زایشگاه تاکسی با اتو مبیلی تصادف کرد من پیاده شدم شدت درد زیاد بود ودوان دوان خودم را به بیمارستان رساندم  .

هوای خنک اوایل پاییز خیابان پر درخت وبا صفا وباغ بزرگ زایشگاه که ابدا بویی از بیمارستان درانجا به مشام نمیخورد .پرستاران جلو دویدند  ومرا روانه اطاق زایمان کردند  ساعتها طول کشید درد امانم را بریده بود  دکتر آمد وگفت ـ حالا حالا ها  میهمان منی  ومرا به اطاقی دیگر بردند صبح نزدیک میشد به پدرت نیز خبر ندادم برایش مهم بود یانه ما ازهم جدا شده بودیم او درانتظار تو بود که ترا باخود ببرد پسر یا دختر فرقی ندارد من رنج بکشم مهم نیست  طهر شد برایم ناهار اوردند میله ها ی تختخواب را گرفته بودم ولبانم را گاز میزدم خون بیرون میزد پرستار گفت چرا فریاد نمیزنی چرا حرف نمیزنی دهانم را پاک کرد  زنی دراطاق پهلوی داشت حضرت عباس  وابوالفضل را به کمک می طلبید . اما من بتو می اندیشیدم میدانستم پسری میدانستم بزرگی بزرگتر از یک بچه معمولی این را بارها پزشک بمن گفته بود حال باید صبر میکردم  شرکتی که درانجا کار میکردم بیست رو زبمن مرخصی داده بود و! حال به آنها خبر میدهم بگذار تو بیایی . آنها نیز همه مشتاق آمدن تو هستند تا هیبت گنده با شکم بر آمده را دردفترشان نبیند انسانهای بزرگی بودند مهربان بودند . عصر شد دکتر آمد  ..خوب اگر تا ساعت هشت  نیامد باید سزارین شوی !! اوه نه / نه /  بتوالتماس میکردم مرا به زیر عمل نفرست مادرجانم در خانه مشغول اسفند دودکردن ودعا خواندن بود وچرت میزد در میان چرت زدن او قندان قند دمر شد ودر رویا بچه آهویی را دید  بمن گفت به زودی صاحب یک پسر خوشگل خواهی شد ! آه پس کی از ساعت پنج صبح حالا هشت شب است ! ساعت ده مرا به اطاق زایمان بردند اولین  تجربه من بود وتنها نوزده سال داشتم !

فریاد میزدم چیزی روی دهانم میگذاشتند گویا اکسیژن بود نه نه بگذارید بایستم نه بگذارید بنشینم نه فریادم تا اسمانها میرفت خبری نبود نه محکم سر جایت بخواب رفته بودی دکتر تلنگری بر شکم من زد وگفت : آقا پسر بسه بیدار شو ! راس ساعت دوازده با کمک فورسپس ترا بیرون کشیدند  چهار کیلو وهفتصد وپنجاه گرم . بیهوش شدم !  مرا به اطاق خودم بردند از قبل روسا برایم اطاق را گلباران کرده بودند  تنها بودم ترا آوردند با چشمانی درشت وباز گونه های سرخ پوستی سفید موهایی خرمایی دکتر پرسید کجارا نگاه میکنی وقت داری تا این دنیارا ببینی حالا بخواب ! ترا دربغل گرفتم بوسیدم دران ساعت " من خوشبخترین انسان روی زمین بودم " وبخواب رفتم نیمه شب بیدار شدم درد داشتم پرستار آمد دارو.یی درون حلقم ریخت مرا معاینه کرد وگفت فعلا تا بیست وچهار ساعت بچه با آب وقند تغذیه میشود .

آه پسرم ......ناگهان گویی سیلی بزرگی بر گونه هایم نشست . تنها دوسال ترا خواهم داشت ؟نه با تمام وجودم مبارزه میکنم تا ترا برای خودم نگاه دارم چرا که تو حقیقی ترین موجودی هستی که من دراین دنیا دارم من غیر از  تو هیچکس را نه میخواهم ونه میل دارم ببینم . خوب ! بعد؟ او. بزرگ میشود مدرسه میخواهد دانشگاه باید برود تو > مهم نیست بعدا فکر آنرا میکنم فعلا اورا دارم موجودی که از خود من است ازخون من است موجودی زیبا و دوست داشتنی ............... 

سالهای پر محنتی گذشت وحالا امروز که زاد روز تولد توست باید باز از پشت یک شیشه با تو حرف بزنم وتولدت را تبریک بگویم چرا که نه تو ونه من تا امروز زیر بار هیج زوری نرفتیم ومانند دو درخت صنوبر محکم ایستادیم مبارزه کردیم خم نشدیم ودیگر هیچ .

 عزیزم نازنیم پسر مهربانم زاد روت را شاد باش میگویم از درون زندانی که برایمان ساخته اند .مهم نیست روح ما به هم نزدیک است قلب ما با هر طپش یکدیگر را صدا میزند برایت ارزوی سلامتی دارم نه دیگر ]هیچ آرزوی نمیتوان دراین دنیا داشت چرا که همه آرزوها بخاک رفتند . با بوسه /مادرت ثریا 

اسپانیا / دوم اکتبر دوهزارو بیست ویک برابر با دهم مهر ماه ؟!.........

1

جمعه، مهر ۰۹، ۱۴۰۰

باز گشت


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا .

بسترم بیگانه بود بر خواب / چینی شب  میدرخشید  از لعاب نیلی مهتاب / 

مانند هر شب  لپ تاب را گشودم شاید  سرم گرم شود وشاید خواب برچشمان خسته ام رحم آورد وباز به خوابی شیرین فرو روم ودر رویا  کسی راببینم که گم کرده ام ! 

ناگهان چهره مهیب " او" با موهای بلند با ریش نتراشیده  فریادکنان معلوم نبود در کجا وبا چه کسانی در جدال است واین بود چهره واقعی او ! ه آنکه بارها روی صفحه دیدیم با لبی خندان وشکفته در نماد پدری مهربان ! از درون ان اطاقک تازه شکل یافته ( کلاب هاووس) فریادهای گوناگونی بر میخاست ومعلوم نبود چه کسی با چه کسی درجدال است والفت ومهربانی درکجا قرار دارد ؟  نا امید شدم لپ تاب را بستم وفهمیدم دیگر هیچگاه  آن گمشده را نخواهم یافت  دیگر نامی نباید از آن سر زمین ومردمش برد سر زمین غریب ناشناس با مردانی غول پیکر شکمها باد کرده چهره ها همه گویی از درون مکتب ممد چاقو کش بیرون جهیده بودند نمایش مجلس  بیشتر به یک صحنه نمایش کمدی شباهت داشت تا یک مجلس شورا همه دست به یقه عده ای شنگول  از مواد وعده ای چرت میزدند ...اوف / حالم بهم خورد  همان بهتر که هالیوود شمار ارا همچنان وحشی نشان دهد تا یک ملت متمدن واراسته بیخود نیست که ولایت عهد قدمی جلو نمیگذارد وهمسرش رو بسوی  شیطان پرستان کرده واز انها امداد می طلبد . 

نه دیگر آن سر زمین برای همیشه نابود شد واینهمه شعر وموسیقی ونمایش واخبار وگفتار تنها برای پر کردن جیبهایشان میباشد  تنها سوراخهای نامریی قاچاق است که آنها را  به گفتار وا میدارد این تنها صادرات آنهاست به همراه  کو.دکان نو رسیده .و فرشته های دست پخت آرایشگاهها وجراحان زیبایی  تنها همین  دو نوع برای صادراتت کافی است  منقل ها روبراه قلیانها ها روبراه موا دهم مرتب از سر زمین همسایه میرسد و بقیه ..... بقه تنها یک نمایش تهوع آور است  سر زمین بی قانون تنها قانون جنگل حاکم است بخور یا خورده شود بکش ویا کشته شو .نه  برای من دیگر چندان  جاذبه ای ندارد هوسی دردل ندارم  ومیلی هم به دیدار ناکسان ندارم .

امروز . اما همه جا همچنان درگیر همان پوزه بند ودرگیر همان بیماری است . بیاد مسعود وهمسرش افتادم سالهاست درگوری ناشناس در کنج شهرکی دور  افتاده اند وکسی از آنها یاد نمیکند آنهمه دزدی ودغل بازی  وبردن وخوردن مال دیگران این شد نتیجه اش که حتی نوه ها از یاد برده اند که روزی پدر بزرگی ومادر بزرگی داشتند همه فرنگی شده اند !  وبیاد دیگران .خوب حال باید بفکر آنهاییکه زنده اند باشیم ودست شیطان پرستان را از سر دنیا کم کنیم واین نمایش از سالها پیش نوشته شده  ومو به مو به مورد اجرا گذاشته شده است وهنوز بقیه  دارد / دستانی دنباله دارو  طولانی است که دریک ودو شماره پایان نخواهد پذیرفت .

یک شب  زتخت عرش  فرو میکشم ترا / ابلیس ! ای خدای پنهانی / گر در گمان خلق تو ابلیس نیستی / میدانم ای خدای پلیدی که تو کیستی ! / ....از د.ودمان پاک خدایان پیشر و / یک تن هنوز  در حرم عرش  زنده بود / یک تن که چشم درپی ازار ما نداشت / میلی بسوی فتنه ومرگ و بلا نداشت / 

پاکیزه تر ز اشک زلال ستاره بود / بخشنده تر  زابر  سپید بهاره بود / بر بندگان خویش ستم روا نمیداشت . " روانش شاد" 

حال ابلیس با چشمانی از حدقه درآمده  با دستورهایی که روی کاغذ نوشته شده درمیان دست چوبی ولرزان فرمان مرگ را صادر میکند . 

هشدار ای کسی که جز ابلیس نیستی / خلق جهان هنوز ندانند  که تو کیستی / هر چند تکیه  بر سر جای خدا زدی / در گوش خلق  بانگ خوش آشنا زدی / یک شب ز تخت عرش فرو میکشم ترا / ابلیس ! ای کشنده پنهانی خدا ....(.تقدیم به رهبران )!!!!!  اشعار از " شادروان نادر نادر پور . پایان 

ثریا ایرانمنش . اول اکتبر 2021 میلادی .