ثریاذایرانمنش / یک دلنوشته .
روز دوم اکتبر / دوهزار وبیست ویک ! سالی لبریز از زباله ها / ریا کاری ها دروغ ها مرگها وردیف تابوت ها وانبوه بیماران دربیمارستانها وزندانی شدن انسانهای ازاد اندیش درخانه ماندن های اجباری . سالی که باید درون کتاب های " جرج اورل "آنرا یافت .
آن روز صبح زود ساعت پنج بود که بمن خبر دادی که میل داری وارد دنیای ما شوی دردی شدید داشتم بیدار شدم وهمسایه را بیدار کردم باهم تاکسی گرفتیم وبه زاایشگاه رفتیم درمیان راه نزدیک زایشگاه تاکسی با اتو مبیلی تصادف کرد من پیاده شدم شدت درد زیاد بود ودوان دوان خودم را به بیمارستان رساندم .
هوای خنک اوایل پاییز خیابان پر درخت وبا صفا وباغ بزرگ زایشگاه که ابدا بویی از بیمارستان درانجا به مشام نمیخورد .پرستاران جلو دویدند ومرا روانه اطاق زایمان کردند ساعتها طول کشید درد امانم را بریده بود دکتر آمد وگفت ـ حالا حالا ها میهمان منی ومرا به اطاقی دیگر بردند صبح نزدیک میشد به پدرت نیز خبر ندادم برایش مهم بود یانه ما ازهم جدا شده بودیم او درانتظار تو بود که ترا باخود ببرد پسر یا دختر فرقی ندارد من رنج بکشم مهم نیست طهر شد برایم ناهار اوردند میله ها ی تختخواب را گرفته بودم ولبانم را گاز میزدم خون بیرون میزد پرستار گفت چرا فریاد نمیزنی چرا حرف نمیزنی دهانم را پاک کرد زنی دراطاق پهلوی داشت حضرت عباس وابوالفضل را به کمک می طلبید . اما من بتو می اندیشیدم میدانستم پسری میدانستم بزرگی بزرگتر از یک بچه معمولی این را بارها پزشک بمن گفته بود حال باید صبر میکردم شرکتی که درانجا کار میکردم بیست رو زبمن مرخصی داده بود و! حال به آنها خبر میدهم بگذار تو بیایی . آنها نیز همه مشتاق آمدن تو هستند تا هیبت گنده با شکم بر آمده را دردفترشان نبیند انسانهای بزرگی بودند مهربان بودند . عصر شد دکتر آمد ..خوب اگر تا ساعت هشت نیامد باید سزارین شوی !! اوه نه / نه / بتوالتماس میکردم مرا به زیر عمل نفرست مادرجانم در خانه مشغول اسفند دودکردن ودعا خواندن بود وچرت میزد در میان چرت زدن او قندان قند دمر شد ودر رویا بچه آهویی را دید بمن گفت به زودی صاحب یک پسر خوشگل خواهی شد ! آه پس کی از ساعت پنج صبح حالا هشت شب است ! ساعت ده مرا به اطاق زایمان بردند اولین تجربه من بود وتنها نوزده سال داشتم !
فریاد میزدم چیزی روی دهانم میگذاشتند گویا اکسیژن بود نه نه بگذارید بایستم نه بگذارید بنشینم نه فریادم تا اسمانها میرفت خبری نبود نه محکم سر جایت بخواب رفته بودی دکتر تلنگری بر شکم من زد وگفت : آقا پسر بسه بیدار شو ! راس ساعت دوازده با کمک فورسپس ترا بیرون کشیدند چهار کیلو وهفتصد وپنجاه گرم . بیهوش شدم ! مرا به اطاق خودم بردند از قبل روسا برایم اطاق را گلباران کرده بودند تنها بودم ترا آوردند با چشمانی درشت وباز گونه های سرخ پوستی سفید موهایی خرمایی دکتر پرسید کجارا نگاه میکنی وقت داری تا این دنیارا ببینی حالا بخواب ! ترا دربغل گرفتم بوسیدم دران ساعت " من خوشبخترین انسان روی زمین بودم " وبخواب رفتم نیمه شب بیدار شدم درد داشتم پرستار آمد دارو.یی درون حلقم ریخت مرا معاینه کرد وگفت فعلا تا بیست وچهار ساعت بچه با آب وقند تغذیه میشود .
آه پسرم ......ناگهان گویی سیلی بزرگی بر گونه هایم نشست . تنها دوسال ترا خواهم داشت ؟نه با تمام وجودم مبارزه میکنم تا ترا برای خودم نگاه دارم چرا که تو حقیقی ترین موجودی هستی که من دراین دنیا دارم من غیر از تو هیچکس را نه میخواهم ونه میل دارم ببینم . خوب ! بعد؟ او. بزرگ میشود مدرسه میخواهد دانشگاه باید برود تو > مهم نیست بعدا فکر آنرا میکنم فعلا اورا دارم موجودی که از خود من است ازخون من است موجودی زیبا و دوست داشتنی ...............
سالهای پر محنتی گذشت وحالا امروز که زاد روز تولد توست باید باز از پشت یک شیشه با تو حرف بزنم وتولدت را تبریک بگویم چرا که نه تو ونه من تا امروز زیر بار هیج زوری نرفتیم ومانند دو درخت صنوبر محکم ایستادیم مبارزه کردیم خم نشدیم ودیگر هیچ .
عزیزم نازنیم پسر مهربانم زاد روت را شاد باش میگویم از درون زندانی که برایمان ساخته اند .مهم نیست روح ما به هم نزدیک است قلب ما با هر طپش یکدیگر را صدا میزند برایت ارزوی سلامتی دارم نه دیگر ]هیچ آرزوی نمیتوان دراین دنیا داشت چرا که همه آرزوها بخاک رفتند . با بوسه /مادرت ثریا
اسپانیا / دوم اکتبر دوهزارو بیست ویک برابر با دهم مهر ماه ؟!.........
1
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر