یکشنبه، مهر ۱۱، ۱۴۰۰

آی زندگی


 ثریا ایرانمنش " لب پر چین " اسپانیا 

زندگی زندانی بیش نیست  گاهی گشاد وزمانی تنگ تنگ گاهی بندهای عمومی وزمانی انفرادی کسی هم مسئولیت این زندان را به عهده ندارد تنها کارگرانی هستند که غذاهای پس مانده را بسته بندی کرده برایمان  درون قفسه ها آماده میگذارند .

البته تنها ما فقرا وببیچارگان که عرضه آدم کشی را نداشتیم ورنج دیگرانرا نیز نمیتوانستیم تحمل کنیم 

ولکان یا کوه إتش فشان  پالما همچنان شعله میکشد و دریایی از آتش مذاب را به درون دریاها واقیانوسها میریزد نمیدانم  چرا دوستداران  " باغ وحش محیط زیست " همچنان سکوت کرده اند وچه بسا لیرزهایی را نیز به هدف بفرستند تا زلزله ای هم ایجاد شود مهم نیست اگر مردم میمیرند بی خانمان میشوند ویا دراثر بیماری های ناشی از دود سنگهای گداخته  جان میسپارند .

سر خم سلامت  هر چه دنیا بیشتر اشوب داشته باشد به نفع اقایان است  امروز سر بر میداری شیلی  برخاسته  کوبا برخاسته وسایر کشورهای نوکر بلوک شرق " سابق" همه امروز سرمایه دارند واین  حکومت اولیگارشی  همچنان مانند یک رودخانه  به همه جا راه پیدا میکند /

 مهم این است که دنیا برای فردای فرزندان جناب " بیل ودسته بیل  آماده وتمیز وخالی ازهر خللی است تاکستانهای تازه  گندم زارهای تازه و دامداری های تازه با حیوانات سرم زده وسالم  خوشا به حال سعادتمندان  .مسیح ناجی ونجات دهنده زمان به همراه خانه اش در کنار کوه آتش فشان به زمین فرو رفت اسمان هم دیگر در اختیار او نیست  .....باید سکوت کرد بعضی از دردهارا باید مانند یک داروی تلخ قورت داد وبیصدا مرد .

فعلا پیر زنان بو گرفته  به همراه مردان بو گرفته در آنسوی  کره خاکی با هم درآمیخته اند " از خودشانند حاکم صخرها و پاسدار کشتی ها ی راه دریایی ...... " باد ی گاردها درواقع پلیسهایی هستند که باید همه را هدایت کنند نه حمایت ! البته آنها مانند ما برده ها پوزه بند بردهانشان نیست هوای زندگی آنها معطر است .!

شهر خاموش است پوزه بند برهمه دهانها بسته شده وبالرین ها باید شلواری گشاد زیر لباس باله خود بپوشند اصلا باله چه معنی دارد سینه زنی وزنجیرزنی  با حال تر است وکشتن  افراد  برای ایمان قوی !! روز گذشته برنامه ای را تماشا میکردم از  یک مرد دانا  که خوب میدانست واطلاعات کافی درباره تاریخ زمان داشت  تاریخ جهان واینکه چگونه همه  گقته ها ونوشته ها واعمال ما ایرانیان به یغما رفت ودر کنج شهرکی درایتالیا  جمع وپنهان شد و پاسبانی در لباس عیسی مسیح انجارا حمایت میکند ودستوراتی را صادر میفرماید  الیته ایشان تنها نیستند حواریون نیز درکنارشا ن ادعای فضل ودانش دارند .

چگونه " زرتشت " که درنقاشی های رافائل درحالی که کره زمین را دردست داشت درمیان سایرهمراهانش ایستاده  بود وبه انها اموزش میداد این نقاشی گم شد مانند لوحه حقوق بشر که به امریکا رفت !

اینها همه ذکر مصیبت است امروز جهان درمیان پنجه های ذاکر برگر ها بیلها ودسته بیلها واطرافیان است بقیه باید گم شوند فنا شوند نابود شوند وتاریخ ازنو نوشته شود ! .......»روزی بود روزگاری بود مردی بود که دریک خانواده نسبتا مرفه به دنیا امده بود ودر کودکی ونوجوانی در گاراژ خانه اش بقول بعضی ها مشغول خاک توسری بود وداشت با یک اسباب بازی بچگانه که تازه کشف شده بود بازی میکرد .» !.......او امروز امپراطوری جهانرا دردست دارد وبه همراه  قوم برگوزیده که از میان انها برخاسته میل دارد جهان را منحصر به خود وخانواده کند وآن قوم برگوزیده نیز حاکم بردنیا شوند ! دیگر پرحرفی بس است باید حب سکوت را خورد  من آنچه که شرط بلاغ است باتو میگویم / خواه از سخنم پند گیر  خواه ملال.

 ! پایان 

 ثریا ایرانمنش   -03/10/2021 میلادی .


شنبه، مهر ۱۰، ۱۴۰۰

زاد روز ......!

 

ثریاذایرانمنش / یک دلنوشته  .

 روز دوم اکتبر  / دوهزار وبیست ویک !  سالی لبریز از زباله ها / ریا کاری ها دروغ ها مرگها وردیف تابوت ها وانبوه بیماران دربیمارستانها  وزندانی شدن  انسانهای ازاد اندیش  درخانه ماندن های اجباری . سالی که باید درون کتاب های " جرج اورل "آنرا یافت .

 آن روز صبح زود ساعت پنج بود که بمن خبر دادی   که میل داری وارد دنیای ما شوی دردی شدید داشتم بیدار شدم وهمسایه را بیدار کردم باهم تاکسی گرفتیم وبه زاایشگاه  رفتیم درمیان راه نزدیک زایشگاه تاکسی با اتو مبیلی تصادف کرد من پیاده شدم شدت درد زیاد بود ودوان دوان خودم را به بیمارستان رساندم  .

هوای خنک اوایل پاییز خیابان پر درخت وبا صفا وباغ بزرگ زایشگاه که ابدا بویی از بیمارستان درانجا به مشام نمیخورد .پرستاران جلو دویدند  ومرا روانه اطاق زایمان کردند  ساعتها طول کشید درد امانم را بریده بود  دکتر آمد وگفت ـ حالا حالا ها  میهمان منی  ومرا به اطاقی دیگر بردند صبح نزدیک میشد به پدرت نیز خبر ندادم برایش مهم بود یانه ما ازهم جدا شده بودیم او درانتظار تو بود که ترا باخود ببرد پسر یا دختر فرقی ندارد من رنج بکشم مهم نیست  طهر شد برایم ناهار اوردند میله ها ی تختخواب را گرفته بودم ولبانم را گاز میزدم خون بیرون میزد پرستار گفت چرا فریاد نمیزنی چرا حرف نمیزنی دهانم را پاک کرد  زنی دراطاق پهلوی داشت حضرت عباس  وابوالفضل را به کمک می طلبید . اما من بتو می اندیشیدم میدانستم پسری میدانستم بزرگی بزرگتر از یک بچه معمولی این را بارها پزشک بمن گفته بود حال باید صبر میکردم  شرکتی که درانجا کار میکردم بیست رو زبمن مرخصی داده بود و! حال به آنها خبر میدهم بگذار تو بیایی . آنها نیز همه مشتاق آمدن تو هستند تا هیبت گنده با شکم بر آمده را دردفترشان نبیند انسانهای بزرگی بودند مهربان بودند . عصر شد دکتر آمد  ..خوب اگر تا ساعت هشت  نیامد باید سزارین شوی !! اوه نه / نه /  بتوالتماس میکردم مرا به زیر عمل نفرست مادرجانم در خانه مشغول اسفند دودکردن ودعا خواندن بود وچرت میزد در میان چرت زدن او قندان قند دمر شد ودر رویا بچه آهویی را دید  بمن گفت به زودی صاحب یک پسر خوشگل خواهی شد ! آه پس کی از ساعت پنج صبح حالا هشت شب است ! ساعت ده مرا به اطاق زایمان بردند اولین  تجربه من بود وتنها نوزده سال داشتم !

فریاد میزدم چیزی روی دهانم میگذاشتند گویا اکسیژن بود نه نه بگذارید بایستم نه بگذارید بنشینم نه فریادم تا اسمانها میرفت خبری نبود نه محکم سر جایت بخواب رفته بودی دکتر تلنگری بر شکم من زد وگفت : آقا پسر بسه بیدار شو ! راس ساعت دوازده با کمک فورسپس ترا بیرون کشیدند  چهار کیلو وهفتصد وپنجاه گرم . بیهوش شدم !  مرا به اطاق خودم بردند از قبل روسا برایم اطاق را گلباران کرده بودند  تنها بودم ترا آوردند با چشمانی درشت وباز گونه های سرخ پوستی سفید موهایی خرمایی دکتر پرسید کجارا نگاه میکنی وقت داری تا این دنیارا ببینی حالا بخواب ! ترا دربغل گرفتم بوسیدم دران ساعت " من خوشبخترین انسان روی زمین بودم " وبخواب رفتم نیمه شب بیدار شدم درد داشتم پرستار آمد دارو.یی درون حلقم ریخت مرا معاینه کرد وگفت فعلا تا بیست وچهار ساعت بچه با آب وقند تغذیه میشود .

آه پسرم ......ناگهان گویی سیلی بزرگی بر گونه هایم نشست . تنها دوسال ترا خواهم داشت ؟نه با تمام وجودم مبارزه میکنم تا ترا برای خودم نگاه دارم چرا که تو حقیقی ترین موجودی هستی که من دراین دنیا دارم من غیر از  تو هیچکس را نه میخواهم ونه میل دارم ببینم . خوب ! بعد؟ او. بزرگ میشود مدرسه میخواهد دانشگاه باید برود تو > مهم نیست بعدا فکر آنرا میکنم فعلا اورا دارم موجودی که از خود من است ازخون من است موجودی زیبا و دوست داشتنی ............... 

سالهای پر محنتی گذشت وحالا امروز که زاد روز تولد توست باید باز از پشت یک شیشه با تو حرف بزنم وتولدت را تبریک بگویم چرا که نه تو ونه من تا امروز زیر بار هیج زوری نرفتیم ومانند دو درخت صنوبر محکم ایستادیم مبارزه کردیم خم نشدیم ودیگر هیچ .

 عزیزم نازنیم پسر مهربانم زاد روت را شاد باش میگویم از درون زندانی که برایمان ساخته اند .مهم نیست روح ما به هم نزدیک است قلب ما با هر طپش یکدیگر را صدا میزند برایت ارزوی سلامتی دارم نه دیگر ]هیچ آرزوی نمیتوان دراین دنیا داشت چرا که همه آرزوها بخاک رفتند . با بوسه /مادرت ثریا 

اسپانیا / دوم اکتبر دوهزارو بیست ویک برابر با دهم مهر ماه ؟!.........

1

جمعه، مهر ۰۹، ۱۴۰۰

باز گشت


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا .

بسترم بیگانه بود بر خواب / چینی شب  میدرخشید  از لعاب نیلی مهتاب / 

مانند هر شب  لپ تاب را گشودم شاید  سرم گرم شود وشاید خواب برچشمان خسته ام رحم آورد وباز به خوابی شیرین فرو روم ودر رویا  کسی راببینم که گم کرده ام ! 

ناگهان چهره مهیب " او" با موهای بلند با ریش نتراشیده  فریادکنان معلوم نبود در کجا وبا چه کسانی در جدال است واین بود چهره واقعی او ! ه آنکه بارها روی صفحه دیدیم با لبی خندان وشکفته در نماد پدری مهربان ! از درون ان اطاقک تازه شکل یافته ( کلاب هاووس) فریادهای گوناگونی بر میخاست ومعلوم نبود چه کسی با چه کسی درجدال است والفت ومهربانی درکجا قرار دارد ؟  نا امید شدم لپ تاب را بستم وفهمیدم دیگر هیچگاه  آن گمشده را نخواهم یافت  دیگر نامی نباید از آن سر زمین ومردمش برد سر زمین غریب ناشناس با مردانی غول پیکر شکمها باد کرده چهره ها همه گویی از درون مکتب ممد چاقو کش بیرون جهیده بودند نمایش مجلس  بیشتر به یک صحنه نمایش کمدی شباهت داشت تا یک مجلس شورا همه دست به یقه عده ای شنگول  از مواد وعده ای چرت میزدند ...اوف / حالم بهم خورد  همان بهتر که هالیوود شمار ارا همچنان وحشی نشان دهد تا یک ملت متمدن واراسته بیخود نیست که ولایت عهد قدمی جلو نمیگذارد وهمسرش رو بسوی  شیطان پرستان کرده واز انها امداد می طلبد . 

نه دیگر آن سر زمین برای همیشه نابود شد واینهمه شعر وموسیقی ونمایش واخبار وگفتار تنها برای پر کردن جیبهایشان میباشد  تنها سوراخهای نامریی قاچاق است که آنها را  به گفتار وا میدارد این تنها صادرات آنهاست به همراه  کو.دکان نو رسیده .و فرشته های دست پخت آرایشگاهها وجراحان زیبایی  تنها همین  دو نوع برای صادراتت کافی است  منقل ها روبراه قلیانها ها روبراه موا دهم مرتب از سر زمین همسایه میرسد و بقیه ..... بقه تنها یک نمایش تهوع آور است  سر زمین بی قانون تنها قانون جنگل حاکم است بخور یا خورده شود بکش ویا کشته شو .نه  برای من دیگر چندان  جاذبه ای ندارد هوسی دردل ندارم  ومیلی هم به دیدار ناکسان ندارم .

امروز . اما همه جا همچنان درگیر همان پوزه بند ودرگیر همان بیماری است . بیاد مسعود وهمسرش افتادم سالهاست درگوری ناشناس در کنج شهرکی دور  افتاده اند وکسی از آنها یاد نمیکند آنهمه دزدی ودغل بازی  وبردن وخوردن مال دیگران این شد نتیجه اش که حتی نوه ها از یاد برده اند که روزی پدر بزرگی ومادر بزرگی داشتند همه فرنگی شده اند !  وبیاد دیگران .خوب حال باید بفکر آنهاییکه زنده اند باشیم ودست شیطان پرستان را از سر دنیا کم کنیم واین نمایش از سالها پیش نوشته شده  ومو به مو به مورد اجرا گذاشته شده است وهنوز بقیه  دارد / دستانی دنباله دارو  طولانی است که دریک ودو شماره پایان نخواهد پذیرفت .

یک شب  زتخت عرش  فرو میکشم ترا / ابلیس ! ای خدای پنهانی / گر در گمان خلق تو ابلیس نیستی / میدانم ای خدای پلیدی که تو کیستی ! / ....از د.ودمان پاک خدایان پیشر و / یک تن هنوز  در حرم عرش  زنده بود / یک تن که چشم درپی ازار ما نداشت / میلی بسوی فتنه ومرگ و بلا نداشت / 

پاکیزه تر ز اشک زلال ستاره بود / بخشنده تر  زابر  سپید بهاره بود / بر بندگان خویش ستم روا نمیداشت . " روانش شاد" 

حال ابلیس با چشمانی از حدقه درآمده  با دستورهایی که روی کاغذ نوشته شده درمیان دست چوبی ولرزان فرمان مرگ را صادر میکند . 

هشدار ای کسی که جز ابلیس نیستی / خلق جهان هنوز ندانند  که تو کیستی / هر چند تکیه  بر سر جای خدا زدی / در گوش خلق  بانگ خوش آشنا زدی / یک شب ز تخت عرش فرو میکشم ترا / ابلیس ! ای کشنده پنهانی خدا ....(.تقدیم به رهبران )!!!!!  اشعار از " شادروان نادر نادر پور . پایان 

ثریا ایرانمنش . اول اکتبر 2021 میلادی .

پنجشنبه، مهر ۰۸، ۱۴۰۰

بدترین ها

 یک دلنوشته ! 

ثریا ایرانمنش / " لب پرچین " اسپانیا 

چون به هوش آمدم یکی دیدم  مابقی همه خطوط و نقوش / ناگهان از صوامع ملکوت این حدیثم رسید بگوش / که یکی هست وهیچ نیست جز او/ وحدو لاالله اله " هو" !!!!! جناب هاتف اصفهانی !

 اگر از من بپرسند بدترین  روزهای زندگیت کدام روزها بوده است با همه رنج ودردی که درتمام طول زندگی متحمل شدم خواهم گفت " بدترین  روزهای زندگی من زمانی است که یک هفته درمرکزبرده پروری خانقاه زیستم  آنجا معنای بردگی را بطور کامل احساس کردم ودانستم که بهر روی از فراسوی همان جهانی کردن یکی هم اولیا محترم فراماسونری هست که این بنگاههارا برای مردم احمق ویادرمانده ساخته که درآنجا بردگی را رواج دهند وهمه با طیب خاطر تن به این قدرت  داده بودند .

درویشی آن نبود که ما دیدیم قصرهای گوناگون خانه ها بزرگ بعنوان خانه گاه !!! وجمع کردن برده هایی که خانه هارا بسازند رنگ کنند  تمیز کنند فرش کنند مبل وصندلی و  بالش بیاورند گونی گونی برنج بیاورند کارتن کارتن سیگاربیاورند کیلو کیلو چای وشکر وقند بیاورند وآنهاییکه ازخودشان بودند پولهای خودرا در بانکهای انها بگذارند  ومدالی بر سینه بزنند دیگری نوکری بکند برایشان اشعار عارفانه بخواند   عده ای اموال خودرا دو دستی تقدیم این  درمانگاه بکنند وخود نیز در گوشه ای کنار منقل چرت بزنند چون دیگر نه کاری دارند ونه جایی . یک نفر مامور چای باشد دیگری مامور آشپرخانه باشد وسومی مامور شتسشو ظروف وپیر حال دراین سر زمین پیر ما !!!! ( جوانکی تازه از دانشکده  بیرون آمده به همراه همسرش که مار خورده افعی شده "  آنجا را اداره  میکردند وبردگان با طیب خاطر خدمت خانم وآقارا انجام داده  لباسهایشانرا بشوینداطو کنند /

ارباب بزرگ بچه مارهارا میگرفت تربیت میکرد وهمه افعی میشدند شیخکی را نیز آورده بودند که با سه تارش اشعار شمس مغربی را میخواند!بقیه هم میگریستند سپس نماز جماعت در پشت سر آن جوانک ! پیر اصلی درکاخ خود با پیراهن "دیور" خود نشسته بود وبا دختران نورسیده بازی میکرد وبندگان بردگان مانند حیوان چهار پا باید خوابیده از حضورش مرخص میشدند ویا به حضورش میرفتند .  او ان پیرمرد  مرا شناخت دانست که من نیستم آنکه باید باشم . اما مرا فرا خواند برای سر پرستی آن خانه که دراین کشور بنا شده بود !!! اوه  آنقدر سرپرپست از وزارت امور خارجه قدیم وجدیدوخانم های مکش مرگ ما وجود داشتند که من به کنج آشپزخانه خزیدم ....آه شنیده ام دست پخت شما بسیار خوب ست ؟ از کجا شنیده ای "! تازه حق عضویت هم میبایست  میدادیم یکصد پوند ورودی / 

پول یک گوسفند / یک سکه طلا ویک انگشتری بسیار با ارزش عقیق !!!!!مال من یک سکه نقره بود  ویک حلقه بدلی !! نقره ! بنا براین باید به آشپزخانه میرفتم .  حق عضویت را در لندن داده بودم حال میبایس پول گوسفندرا میدادم یا برای  خرید سوپر یا خرید اثاثیه وکم بودها/ چهل عدد پارچ برای آب /چهل عدد کاسه کوچک ماست خوری برای آبگوشت /چهل عدد بشقاب / چهل عدد بشقاب گود ویک سر ویس قاشق وچنگال چهل نفره !!!!! همه را خریدم گلویم درد گرفته بود سر ماخوردگی شدید داشتم  سینه ام چرک کرده بود شیخاک عازم رفتن بودمیبایست برایش کادویی میخریدیم یک 

گدان کریستال خریدم خانم همسر پیر آنرا فورا با یک گلدان شیشه ای عوض کرد وباقی بماند ...... 

چند مجسمه چینی قدیم  نیز تقدیم حضورشان کردم و سوار هواپیما شدم وبا تنی تب دار بخانه برگشتم اما بیکار ننشستم نامه ای برای پیر کل نوشتم که این رسم درویشی وافتادگی نیست این برده  داری مدرن است وخدا حافظ ......بعد ها شیخک نیز استعفا داد         فهمیید مسجد جای گوزن نیست !!! حال هربار که بیاد آن یک هفته می افتم چنان لرزشی برتنم می نشیند اما میدانم آن داستان ادامه دارد وبرده داری همچنان بصورت مدرن ادامه خواهد داشت تنها احمق ها اینرا باور  دارندکه درانجا " هو" نشسته خیر قربان آن " هو" خود تو هستی درون سینه توست  سینه بی کینه .روح پاک نه درمییان مفخوران وعیاشان وعیاران . بد روزهای بود خیلی بد حتی یاد آوری آن روزها مرا سخت دلگیر میکند . این را نوشتم تا فریب آن اشعار واین گفته واین مکانهای لعنتی را نخورید خو دتا ن را بیابید هرچه هست دردرون خودتان  هست نه درکوه سینا ونه در صحرای عربستان  درون سینه بی کینه خو دتان هست ویاری رساندن به افتادگان .

شاد روان رهی معیریشاعرر وترانه سرا زمان ما  به هیج جیز غیراز  عشق به انسان اعتقادی نداشت  نام اوهنوز بر تارک ادبیات ایران مانند یک خورشید درخشان میدرخشد / نادر نادر پور نیز مانند او تنها به خودش اعتماد وبه طبیعت عشق داشت .

روزی همان پیر به برادرش گفته بود تا احمق هست 

چرا من استفاده نکنم  ودولت فخیمه نیر اورا حمایت میکردو......میکند ! 

عده ای امدند با سرو صدا وتبلیغات مانند شمع روی آب نابود شدند ورفتند واگر نامی هم از آنها باشد غیر از لعنت چیزی نیست فریدون فرخ زاد امروز  نماد جوانان سر زمین ماست او خودش بود تنها خودش بود .

امروز به دوستی زنگ زدم تا تولد اورا تبریک بگویم در جوابم گفت سوگند میخورم که تنها خوشحالی وافتخار من این است که تو دوست منی واین دوستی یک سال وچند سال نیست همسن خودما ست .

واز ماست که برماست / پایان ثریا 

گفته بودی !!!

ثریا ایرانمنش  " لب پرچین " اسپانیا !

بلی ! گفته بودی به سرت آیم اگر جان بدهی / خط تو نامه تو نامه تو پیک تو پیغام تو کو ؟.......

جان را کف دست گذاشته ام اما هنوز کسی حاضر به بردن ان نیست   عکس ضمیه آخرین عکسی است که از درون هوا پیما گرفتم وگمان نکنم دیگر هیچگاه دنیا را باین زیبایی وپاکیزگی ببینم ویا سفری داشته باشم .  رودخانه مذاب  آتش فشان راهی دریاها شده ود رآخرین روزهای اکتبر به اقیانوس آتلانتیک میرسد  تکیف آب زیان چه خواهد شد ؟ تکلیف ما معلوم است وتکلیف جلگه ها وتکلیف کشتزارها همه معلوم است همه چیز خاکستری شده به رنگ مرگ . مرگ هم خاکستری است واین دنیارا برای ما ساختند تا کهنه  ها بروند وآقایان با یکدیگر درون تختخوابنهای مجللشان عکس بیاندازند وافتخار کنند که یکی هستند وکودکانی را نیز برای خو. ""د بر خواهند گزید  خواهند نمود ""حال سرنوشت آن کودکان به کجا می انجامد ؟ شاید میل داشته باشند دنیا فقط مردانه باشد وبقول یکی از آنها " زنها بو میدهند " !!! 

نه ! من بر این باور نیستم ک زمان به آخر  رسیده و پس از ظهور خر دجال امامی بیایداینها همه افسانه هایی است که از پیش از حدود هشتصد سال قبل نوشته شده ودرصندوقهای غیر قابل نفوذ هوا نگهداری شده تا امروز نتیجه های آنها  نقشه ها ر ا پیاده کنند  دیگر سخن گفتن از " واکسن" گناهی کبیره است .وتزریق آن ضروری است   درغیر اینصورت قحطی  نمایشی فرا میرسد ونه اب ونه نان خواهی داشت وحتی جایی برای تخلیه روده هایت ومثانه ات پیدا نخواهی کرد چه  بسا آنهارا  نیز احتیاج داشه باشند برای ساختن نسل آینده! تنها خودشان میدانند ونوکران سوگندخوردشان که درون آن ازمایشگا های  مهیب چه ها میگذرد  دیگران هیچ خبری ندارند هر گوشتی را جلویت  گذاشتند باید نوش جان /کنی اگر چه گوشت دوست وهم خانه تو  باشد !!! 

((روی میز کوچکی که برای لپ تابم دارم  همان جا غذا میخورم روی همان مینویسم وروی همان میخوانم وروزهای متوالی روی صندلی گنده قدیمی خود می نشینم وگلدوزی میکنم میلی به رفتن بیرون وتماشای جانوران ندارم .))

 حوصله گفتارهای  آنچنانی هم ندارم به دنیایی فکر میکنم که نسل  باقیمانده من  باید درآن زندگی کند وقربانی شود قربانی مشتی هوسران وجنایتکار وآدمکش  کاری هم ا زپیش نمیرود یک دست صدا ندارد این روزها هیچ دست ودسته ای صدا ندارد همه صداها خاموش میشوند  بیصدا این گفته ها واین نوشته ها برای آدمهای تن پرور نیستند که برای عیش ونوش زندگی میکنند وبرای نمایش  دادن خانه های اراسته خود به دید وبازدید میروند ! 

دستهای پرتوان از کار افناده اند ومردان با قدرت ناتوان شده اند واین جانوران دربستر های آلوده خودشان درهوای الوده به افیون برای اینده جهان نقشه میکشند دراین جهان من هیچگاه حرکت نخواهم کرد .

امروز شاهد رژه مردانی هستیم که روی در گمان این بودیم که حافظ ما وحفظ اراضی ما میباشند اما این جانوران گوشتخوار تنها بفکر شکم وزیر ان هستند وباید از آنها نیز دوری کرد  وآنچه را که روزی مایه افتخار یک " سر باز" بود دیگر تنها درکتب قدیمی باید یافت دیگر شهامتی  درهیچ مردی نیست تنها زبان است که حرکت میکند .. دیگر سخنی نیست حرفی نیست باید دردهارا با تمام وجود تحمل کرد وروحیه را قوی نگاه داشت تا ـآخرین دقیقه که زنگها به صدا در میایند .  وتنها آرزویم این است که این نوشته ها باقی بمانند !. پایان 

ثریا ایرانمنش . 30 اکیتبر 2021میلادی .

 دوست نازنییم سیمین جان تولدت را شاد باش میگویم .ثریا 

چهارشنبه، مهر ۰۷، ۱۴۰۰

ستاره خاموش

ثریا ایرانمنش  " لب پرچین " اسپانیا 

من باد نیستم / اما همیشه تشنه فریاد بوده ام  دیوار هم نیستم اما همیشه  اسیر  پنجه بیداد بوده ام !.......؟ 

غافل که دنیا درمیان چرخش  های باد عنان خودرا نیز از دست داده است وهمه بصورت گروهی به دنبال بادی هستند که از هر سو میوزد وناگهان تبدیل به طوفان ویا سیلی ویرانگر میشود  وجماعتی قربانی برجای میگذارد . 

سه دفعه این دستگاه را باز کردم وبستم  میلی به نوشتن نیز ندارم اکثر انها درون صندوق خانه پنهانند .  ودیر زمانی است که  از نهیب دردهای شبانه  همه قدرت خودرا ازدست داده ام  ایکاش کمی جوانتر بودم .

به تک تک ستارگان اسمان  که ناگهان گم میشوند مینگرم آنکه درگوشه اسمان نشسته هرروز نوراو کمتر 
 میشود آیا روز  آزادی آن سر زمین اسیر را خواهم دید؟  میلی ندارم در دامان باد  راه بروم واز او به التماس بخواهم با من همراه باش هنوز دیوارهای دوران کودکی مرا فریاد میزنند وناله میکنند وحال در ناله های شبانه خود  با دردهای نهفته  خاموش به سقف تاریک مینگرم  وچقدر از شما  دورم  خیلی دور وچقدر به شما نزدیکم حتی از نفس شما به شما نزدیکتر .

امروز پرتره ای زیبایی از او دیدم به راستی  قهرمانانه جلو میرود با آن موهای افشان که بر دور سرش مارپیج شده اند  تصویر زیبایی  نقاشی شده بود  .افسو س که دیگر غیراز همین کلمات چیزی ندارم هدیه کنم  دیگر نه آتشی است  ونه داغی  ونه سوزشی  . تنها فریادم درون اطاق تنهایی گم میشود .

دیگر میلی به ریختن اشک هم ندارم  اشکی نمانده  ودیگر شراب  روز گذشته هم مستی بمن نمیدهد وزمان خنده ها وسر مستی ها نیز گذشته است  .

بقول سعدی " بگذارتا بگریم چون ابر دربهاران / کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران / بگذار تا ابر غم را از همه چهره ها پاک کنم خودرا بیارایم تا آنها شاد شوند  بگذار تا چون شبنمی  درتو غرق شوم  وخورشید را نیز به حسرت وا بدارم /

 پیروزی از آن توست . اسب را زین کن وشمشیر را بردار وعقاب را به دست دیگر  و روانه میدان مبارزه شو تصویری از گذشته های دور ما .پایان

 ثریا ایرانمنش / 29/09/2021 میلادی