سه‌شنبه، مرداد ۱۲، ۱۴۰۰

افسانه !


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

کار جنون ما به تماشا کشیده است / یعنی تو هم بیا  که تماشای ما کنی !

دنیای ما  / طبیعت  / زمین / آسمان  دریا ها رودخانه ها کوهها و جنگلها از فرط نا امیدی وبی انصافی این انسان دو پا دچار خشم شده اند دیگر جایی باقی نمانده  که بتوانی آنرا سر زمینی زیبا بنامی ویا بدانی که کجا بوده است  دستهایی درکار ویرانی این طبیعت زیبا وزمین بکار میرود که ناشناخته اند  دستهایی نامریی .

امروز صحنه ای دیدم درآلمان که روی اس س های نازی را سفید میکرد پلیسهای گردن کلفت مردم را  مجبور میکردند که حتما واکسن بزنند درغیر اینصورت با کتک ومشت ولگد وباتوم  وسرانجام دستگیری آنها یکی یکی را بازداشت میکردند !!.

 حوب اگر میل دارید مردم را بکشید با یک جنگ اتمی یا بمب کار همه را بسازید نه آنکه ما شاهد مرگ  عزیزان خود باشیم . پس از واکس  خون لخته میشود  حال دارویی جدید ببازار آمده که برای صاحبش نوزده میلیارد  دلار سود داشته تا پس از واکسن آنرا مصرف کنند زندگی ما دردست آزمایشگاهها است وآنهاییکه نشسته اند تا دنیای جدیدی را برا ی خود بسازند  مشغول تدارکات میباشند  سر زمین باستانی ما امتحان  خوبی بود برای آنها خرید وفروش برده های صادراتی ووارداتی .

روزی و روزگاری در ابتدا کشور ی  بود پهناور وزیبا ولبریز از نعمات طبیعت مردمان ساده دل ومهربان ونجیب هر چند فقیر بودند اما بسیار نجیب واین فقر را افتخار خود میدانستند زمین شان را دوست میداشتند با زمین پیوندی جاودانی داشتند جدا کردن آنها از زمینشان یعنی مرگ برای آنها کمتر تن به مهاجرت میدادند  برای چند هفته ای گردش وخرید به دورترین نقاط جهان سفر میکردند بی هیچ پروانه ای تنها با یک کارت شناسایی اعتباری درجهان داشتند  وسپس دوباره به خانه خود بر میگشتند  وزمانی که تکیه بر جایگاه و پشتی خود میداند نفسی به راحتی میکشیدند که آه.... هیچ کجا خانه خود   انسان نمیشود .

همسایگان این سر زمین فقیر بودند وبا نگاهی استهزا آمیز به آن مینگریستند نه تنها همسایگان بلکه سایر سر زمین ها وما چه آسوده تن به اب دریا می سپردیم دریا متعلق بخود ما بود  جاده ها تازه صاف شده بودند کوهها را شکافته بودند ودردل کوه  جاده ساخته بودند سد های زیبایی  وعبور پل معلقی که امروز درتاریخ جهان ثبت شده است . همه چیز ارام بود امنیت بود مهربانی بود حتی آن افتاب داغ وبی حیای تابستان نیز سایه اش را بر سر ما میانداخت تا کمی خنک شویم خورشید همیشه دراسمان صاف و ابی آن میدرخشید .

چیزهایی بودند که با پول نمیتوانست خرید  ادبیات / شعر/ موسیقی/ تاتر سینما وحتی اپرا های بزرگ  وتشکیل یک ارکستر سنفونی بزرگ  که جهانرا به شگقفتی انداخته بود همه اینها چگونه ساخته شده بود با کمک مردان وزنان دلسوز ووطن پرست .

اما خوب  هنوز چشم عده ای به پارک های سر سبز وخرم  آن طرقی ها بود بی آنکه  به عوامل طبیعی توجهی داشته باشند  آنها باران داشتند وآن سر زمین زیبا با کمبود باران  دست به گریبان بود شکم ها  سیر شده بود دهان دره ها ها شروع شد حوصله  سر رفت .  جوانان به سبک پسران هیپی غربی ریش وسبیل وموهای دراز سیاه خودرا آویران کردند وزنان به سبک دختران غربی نیمه عریان در دیسکوتکها مست ودیوانه دربغل مردان غش میکردند .

عده ای هنوز به همان  سعادتهای گذتشه خود پای بند بودند هنوز بوی گلاب را بهتر از گرانترنی عطرها دوست میداشتند واین دگر گونی ها ودوگانگی ها به ان خدای تازه ازراه رسیده فرصت داد تا غرش کنان بر زمین بیاید هر چند از زمانهای خیلی گذشته  پیشرفت این سر زمین مورد تمسخر  آن گرسنگان غرب نشین بود با فرستان این خدای تازه ناگهان همه چیز دود شد وبه اسمان رفت .

 امروز از ان فلات زیبا وسر سبز غیر از بیابانی بی اب وعلف چیزی باقی نمانده  آتش به خرمنها افتاد جویبارها خشک شدند راهشان را کج کردند بسوی صحرای بی اب وعلف تا ائجارا اباد سازند زمین فرو رفت ابهای زیرزمینی همه به یغما رفت معادن  همه به تاراج رفت حال مشتی مردم گرسنه بیمار درگوشه وکنار خیابانها درون سطل های زباله دنبال ته مانده غذای سگهای تازه از راه رسیده اند وبیماران در راهروها دسته جمعی میمیرند ویا مرده می شوند باید جهانی دیگر ساخت جهانی نو برای آن نوکیسه های  تازه از راه رسیده با ابرهای هوایی و هوش های مصنوعی .

البته صداهایی برخاست که به سرعت خاموش شدند و این بود افسانه آن سر زمین ازدست رفته .

دلم گرفت . بیا  لحظه ای بمان با من / ترانه های غریبانه  را بخوان با من / 

شکوفه های تبسم  نشسته بر لب تو /غم شبانه  وصد درد  بی نشان بامن. پایان 

ثریا ایرانمنش /03/8/2021 میلادی /

توضحیح: گاهی  دستی نامریی چیزهایی را پاک میکند منهم از  یاد برده ام که چه نوشته ام !

دوشنبه، مرداد ۱۱، ۱۴۰۰

چی بنویسم ؟

ثریا ایرانمنش «لب پرچین » اسپانیا


چی بنویسم  واز کجا بنویسم ودرباره چه بنویسم ؟! دنیا آنقدر زشت وبیمار وما چنان تنها مانده ایم که گویی دسته جمعی درون یک گور خوابیده هریک دیگری را بسوی پرتاب می‌کند .چه بنویسم که  گرگ بزرگ گله همان جواد ماله کش. بجای فرستادن. کمکهای  هوایی وزمینی برای جنگل‌های زاگروس که دارند میسوزند برای ترکیه  وجنگلهای وبیشه های مصنوعی جنوب ترکیه فرستاد تا خانه ها ی  خریداری شده رفقا در  آنجا در امان بماند میداند کوههای زاگروس روزی این جماعت را تف می‌کند  

چه خصومتی چه پدر کشتگی شما با ملت ایران داشتید که چهل وچند سال انهارا دربند اسیر ساختید. همان  سرزمین را به یغما بردید  خود وتوله هایتان بی اعتنا به مردم زجر کشیده ومادران داغدار در دور دنیا به عیش وعشرت مشغولند ومشغول معامله اسلحه ومواد مخدر که همین هفته گذشته بیخ گوش ما  یک گروه آن کشف شد وبیصدا از روی آن گذشتند. .

خون پاک ایرانی در رگهای شما نیست اگر هم قطره ای یافت شود آلوده  به میکرب سیفلیس وسوزاک واتشک که همان ایدز می‌باشد. شما حیوانید.  نه از گرگهای درنده . شما بدترید. شما شغال وحشی هستید که از چند تخمگذاری. بوجود آمده اید ،.

همان فرهنگ لمپنی جنوب شهری  حول وح‌واشی  همان فاحشه خانه عمومی  شما بزرگ شدید  از یک پدر نا معلوم یا چند پدر 

چه چیزی بنویسم  در باره چه بنویسم. اهه هوا چه همه داغ است وما چقدر خوشحالیم که پنکه داریم وکولر داریم ودریا درکنار ما خوابیده است نه فکری داریم نه غمی داریم با یک پیامک ساده. بهترین غذاها از. رستورانها همیشه آماده به خدمت به خانه ما سرازیر می‌شود وما مشغول بالا کشیدن آن گرد یا قلیان هستیم ویا تریاک  اینجا ذغال‌هایش  مرغوب  است وسپس سکس  بما چه مربوط است که دنیا در چه وضعی بسر میبرد   آهان ،  الان پریدم دراستخر  آبی خود  در استخر هم می‌شود سکس داشت  وکثافت را می‌شود خورد تا  نوچه ای نظیر همین حیواناتی  که امروز سر زمین مادری ‌پدری مرا اشغال کرده اند  بوجود اید .

تنها خال تهوع دارم   میل دارم همه خاطرات این جهل سال را بالا بیاورم  بصورت زرداب وسم دردردونمم نشسته  باید به نوعی انرا بالا بیاورم . 

نه چیزی برای نوشتن ندارم  . پایان . ثریا . اسپانیا  دوم آگوست دوهزارو بیست ویک 

 

یکشنبه، مرداد ۱۰، ۱۴۰۰

دلنوشته


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا . 

» موضوع, تاچگذاری رهبر در کربلا » !!!!

رهبر متقیان ومسلمین جهان ! رهبر قلابی که مانند یک میمون پشت آن میز نشسته ای  میزی تراشیده بصورت خاتم  که مثلا از شاه بزرگتری  وتاجگذاری تو مهمتر است رهبری که خود خودرا رهبر نامیدی  روی استخوانها وگوشت وپوست مردم ایران ستمیده نشستی و کشتی خودرا درآبهای سر گردان راندی  وکم کم امر برخود تو مشتبه شد که نکند مهم « آن انسان " بر گوزیده "  بارگاه باریتعالی باشم که امروز حتی عرش اعلارا نیز بر زمین کشیدند آن جوانان پر شور ما .

روزیکه آن ضریح طلا را بعنوان ضریح مطهر مثلا فلان امام به عراق بردند من گفتم این ضریح را  برای خود میبرد تا دراینده زیر آن بخوابد ومشمول دعا ی زائرین نادان  شود مانند بقیه امامان  کذاب ودروغین و امروز که آن تاج بزرگ طلایی و جواهر نشان را دیدم فهمیدم آن تاج بر روی آن ضریح نصب خواهد شد تا دراینده بگویند که این خدای  ماست وبنیان گذار مذهب وایمان ماست درحالیکه همه میدانند دیگر ایمانی درکسی باقی نماند ه حتی درب کلیساها نیز بسته شده وتو با نقش برداری از اربابان کلیسای مسیحیت در نوع دیگری تاج گذاری کردی ولابد دردلت به شاهنشاه آریا مهر نیز خندیدی وگفتی " 

هرچه را ساختی ویران کردم حال تاجی ساخته ام با جواهرات سلطنتی سر زمین تو آنهارا باخود به گور خواهم برد .

کور خواندی ! مردم بیدارند جوانان ما بیدارند ! هرچند گروهی آنهارا به کشتن میدهی اما انها مانند یک تنه درخت از بغلشان شاخه دیگری سبز میشود دیگر فریب آن مردان پیر وازکار افتاده که زیر دین امیر المومنین قلابی تو پنهان میشدند ومعرفت دروغین را در مغز ما جوانان فرو میکردند گذشته دیگر کسی به انها نیز اهمیتی نمیدهد یکی درکنار عکس آن پیر احمد ابادی دیگری درکنار عکس استالین وسومی درکنار عکس روزولت گویی بدون آن عکس ها انها موجودیت نداشتند و وجود ندارند .

چه خوش بود روزگار من که درهمان کودکی از صدای انکرالصوات روضه خوانان میترسیدم وپشت انبوه رختختوابها وتشکها پنهان میشدم وگوشهایم را میکرفتم تا همانجا به خواب بروم ودرخواب پریان دریایی را بخواب ببینم که خود یکی از آنها هستم .

در هیجده سالگی تنها به همان آبادانی که امروز یک سر زمین بی اب وعلف وخشک وعریان شده است سفر کردم  تا درپناه دولت فخیمه زبان فرا گرفته پرستاری خوب شده فرار رابر قرار ترجیح  بدهم که سرنوشت پشت گردن مرا گرفت ومرا برگرداند  سالهای به هنگام عزا داری صدای موسقی را انچنان بالا میبردم که همه شهر را فرا میگرفت وگاهی همسایه ها بمن تذکر میدادند که آنها عزادارند !!! نباید موسیقی بگذاری ! عزادار چه کسی هستید ؟ عزا دار یک مردک پا برهنه گرسنه بیابان گردی   که قرنها شمارا فریب داد وحال امروز جا ی خودرا به تو داده اند  چه ساده لوحانه  به این همه اعتبار کاغذی خود تکیه داده ای دزدی را به حد کمال رساندی مال ملتی را بردی جواهرات وطلاها رابا کمک دستیاران دزدترا ز خودت به عراق گسیل دادی ودر خیال یک امپراطور ی مذهبی قلابی  خودرا خدایگان فرض کردی ! 

ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگاه توست /  تو عرض خودرا میبری وزحمت دیگران را زیا دتر میکنی تو حتی قدرت پرواز یک کلاغ را نیز نداری  . وای بر کسانی که تراپرسیده اند وبتو پناه آورده اند درحالیکه نمیدانند اولین قربانی آنها هستند .

همه از ترس وارد دنیای دین میشوند ویا منافع ویا داد وستدها کسی ایمان به چیزی که ندیده ونشناخته ندارد مگر یک حیوان یک بز یا یک گوسفند حتی مرغان وپرندگان زودتر احساس میکنند تا ان مردم نادان که به دنبال تو دویدند وترا آنقدر بزرگ کردند که امروز ترکیدی حال آن تاج بزرگ که روی شانه مردان و عمله های بردگی حمل میشود روی ان ضریح میچسپبد اما من مطمئن هستم و بخوبی میدانم که تکه ها پیکر بو گرفته تو واطرافیانت نصیب سگهای گرسنه خواهد شد بخوبی این را میدانم واز صمیم قلب ارزوی  آنرا دارم که آن جوانان پیروز شوند اگر یکی را بکشی چهار نفر بلند خواهند  شد این را بدان شرم اور ترین ورو سیاه ترین دیکتاتور قرن با پشتوانه همان کشورهایی که مثلا تو پشت به آنها کرده ای ننگ بر آنها بادونفرت برتو .

بر درختی نشسته  ساری چند / چند سار  است بر درخت بلند ؟  / زان  سپاهی که مختصر گیرند /  آسمان پر شود چو پر گیرند./ 

جان خورشید  بسته درشیشه است /  شیشه از نازکی  دراندیشه است / چون پیامی بود که آوردند/ همه به خورشید بر میگردند.

 آری ملت ایران از تاریکی های جهل وخرافات  بیرون امده به سوی خورشید میرود  ملتی که میرزا اقاخان کرمانی را پشت سر داشته است / خیام را وفردوسی را پشتوانه دارد  تو چه داری ؟ غیر ازچند کلامی بیهوده ونامرغوب آنهم با زبانی بیگانه .. 

پیروی از آن ملت ایران است . این را میدانم اگر چه مرده باشم آن روز نیز سر از خاک بیرون اورده فریاد برمیدارم  " پاینده  باد ایران جاوید باد روح شهریاران ایران زمین ودرود بر نسل جوان پاسارگاردی ما !پایان 

ثریا / اول ماه آگوست 2021 میلادی .

جمعه، مرداد ۰۸، ۱۴۰۰

مضراب

 

ثریا ایرانمنش "لب پرچین" اسپانیا 

در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد / حالتی رفت که محراب به فریاد آمد .

از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار/ کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد........." حافظ شیرازی "

عادت دارم شبها به صدایی گوش دهم تا  خواب به سراغم بیاید ومرا باخود ببرد  خوابی نیمه کاره توام با تشویش وگاهی ترسناک زمانی بی معنی  .

شب گذشته اولین تک مضراب ترا شنیدم میان صدها مضرابها   ان تک مضراب را میشناسم  روان شناسان گفته اند که به هنگام اندوه به روزهای خوب گذشته بیاندیشید  هرچند آن روزها طلایی بودند اما برای من تلخترین روزهای زندگیم بودند شاید آخرین لحظه ای که بیاد دارم شام خوردن با تو وبچه هایم دریک رستوران شهرک جنوبی این سوی زمان گمان نمی بردم بیایی وامدی  آن شب نوه من دربغلم بخواب رفته بود وبچه ها گرد میز نشسته بودند غیر از یکی از آنها که همیشه ازمن دور است !  ازتو پرسیدم  آن روزهای خوب وشیرین که تو جوانی بیست ساله بودی ومن دختری چهارده ساله ! عاشقترین عاشقان و درکافه نادری توت فرنگی با خامه میخوردیم اگر پیش گویی از راه میرسید واینده مارا پیش گویی میکرد ومیگفت " شما آخرین شام را دریک رستوران در جنوب شهری فرنگی خواهید خورد  ایا ما باور میکردیم ؟ هر دو آنچنان به آن خاک چسپیده بودیم وآنچنان به هم تکیه داه بودیم وآنچنان عاشق بودیم که که هیچ   پیش گویی را باور نداشتیم هر دو سری ودلی پر شور داشتیم بهر روی تحصیلات تو نا تمام باقی ماند وبه دنبال هنر رفتی واین رفتن به شهرستانها ودادن کنسرتها درکنار بانو  ناشناس سخت مرا عصبی کرده بود وبه او حسادت میکردم این او بود که ترا باخود همه جا میبرد به همراه همسرش وسپس بدون همسرش . 

سپس ترا به سر بازی بردند ومن دیگر بفکر زندگیم واینده ام بودم میبایست کاری انجام میدادم درآن خانه لعنتی که ترا راندند برای من دیگر زندگی لطفی نداشت  شما چهار برادر  ویک خواهر بودید وپدرتان هنوز زنده بود ومادرتان هنوز خانم خانه .

روزی از روزها برای پیدا کردنت به خانه شما که درشهرری بود رفتم  هیچکس غیر از پدرت ومادرت درخانه نبودند . پدرت با مهربانی مرا نشاند وگفت : 

دخترم  ! پسر من هیچگاه همسر خوبی برایت نخواهد شد او همین الان با همه عشقی که بما ومادرش دارد هر پانزده روز یکبار بخانه میاید لباسهای چرکش را میگذارد وبا لباسهای شسته بسرعت برق میرود . 

حال تصور کن با تو عروسی کرده وتوبا چند بچه شبهای دراز باید درانتظار او بمانی زنها اورا رها نمیکنند زیباست . خوش پوش است وازهمهمه مهمتر در هنر راهی یافته وشهرتی بهم زده است .

سرم پایین بود بیا دگفته تو افتادم که به دوستانت  گفته بودی من زیباترین وپاکترین دختر شهررا دراختیار دارم ! حال کجاست ؟ 

اولین گیلاس آبجورا تو به دست من دادی ومن آن آب بد مزه وتلخ را بخاطر تو سر کشیدم وتو سازت را برداشتی  وروبروی من نشستی ومشغول نواختن شدی نگاهترا ازمن بر نمیداشتی  به هرکجا که میهمان بودی مرا باخود میکشیدی !  وسالهای بعد شنیدم که  به دوستانت گفته بودی  "   زمانی کمی مشروب مینوشد چشمانش زیباتر میشوند ومن الهام میگیرم " همیشه بوسه های تو روی چشنانم بود ومن ترا به عقب میراندم ومیگفتم بوسیدن چشم شوم ندارد دوری میاورد !!! وما ازهم دور شدیم  خیلی دور من بسوی سرنوشتی رفتم که دردفتر روزگار قلم خورده بود وتورا گم کردم تنها خیالت را شبها درآغوش داشتم وبویت را ونوای سازت را .

شب گذشته آن تک مضراب هاومکث های وسط آن مرا ازهمه این جهان  هستی ولبریز از مرگ وبیماری وبوی ضد عفونی گورهای دسته جمعی وجنگهای وشورشها بیرون برد ومن سوار بر ابرها داشتم آن روزهای خوش را که چندان طولانی نبودند نشخوار میکردم تا بخواب رفتم .

اصرار داشتی مرا باخود به ایران برگردانی ومن نپذیرفتم میدانستم زنی را درنظر داری برای اخرین روزهای عمرت بتو گفتم من از خاک سر زمینم فرار نکردم من ازمردم  فرار کردم ودیگر حاضر نیستم به میان آن مردم برگردم وتو رفتی .این آخرین باری بود که من ترا دیدم .تو آخرین اثر خودرا برایم فرستادی اما دیگر آن دستها توانایی گذشته را نداشتند تا مضراب را به سختی بر سیم های مسی بکوبند دیگر زمزمه ای از گذشته ها نبود .

این روزها دیگر خبری از آن عشقهای پاک ودست نخورده نیست عشقها نیمساعتی ویا یکساعتی ویا خیلی طول بکشد یک روزه است .تو رفتی وبا زنی ازدواج کردی که خوب از زیبایی سرا امد همه زشت رویان شهر بود وآن آخرین فیلمی که تهیه کردی برای یادگار آن نگاهت را هیچگاه فراموش نمیکنم من آن نگاه را خوب میشناختم .

امروز تو  در زیر خروارها خاک خفته ای ومن هنوزدرانتظار تو هستم که شاید از در بیایی مضراب درمیان مشتهایت وساز دریک دست وسیگاری بر لب ولنگان لنگان خودترا روی یک مبل بیاندازی معشوق . همسر . فرزند  همه زندگی تو همان ساز بود وهمان نغمه های غریبانه واشکهایت که گاهی روی شانه ام میریخت .

خوب سی دی های ترا دارم آخرین اثر ترا دارم ویاد ترا دارم حال بهانه ای هست که هرشب به نشخوارم ادامه دهم وبه قول همسر برادرت میگفت من درتمام عمرم چنین عشقی را ندیدم حق هم داشت ما هردو بچه بودیم وهردو بی گناه  وبا شرارتهای امروز ببیگانه هرچند محیط آلوده  ایران امروزترا نیز آلوده ساخت ودروغگویی یکی ازارکان اولیه زندگیت شد  اما تونبودی تو گم شده بود ی درمیان البسه های مارکدار وابریشمی وخوب .....باقی بماند  رازی است بین من وتو  آن دوست که درامریکاست  این تونبودی تو گم شده بودی حال درمیان دودافیون وآن گرد لعنتی سخت بود کسی ترا بیابد وتو رفتی به کجا؟ ! .........

درآن نفس  که بمیرم  در آرزوی تو باشم / بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم  /اما خاک تو کجاست ؟ پایان 

ثریا ایرانمنش . 30/07/2021 


چهارشنبه، مرداد ۰۶، ۱۴۰۰

چرا مرگ ؟

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

پریشا ن کلبه ای دارم  که ویران میکند  بادش / من از اه و گل غم میکنم  هر لحظه ابادش 

دلی دارم که هر گز سر زغم نمی پیچد / تو پنداری کز روز ازل غم کرده  ایجادش 

 هنوز از مشهد پرویز خون تازه میجوشد / از آن تیغی که بر جان زده رشک فرهادش ......" طالب املی"

چرا فریدون فرخ زاد را کشتند ؟ آنهم با آن طرز فجیح وآنهمه بیدادگری  وهنوز هیچکس نمیداند چه کسانی  دست  در ان خون داشتند ؟ 

پرچم المپیک جهانی هنوز به درستی بالا نرفته بود وهنوز آن آتش  کهن در محفظه جای نگرفته بود  که 

پرچم خرچنگ نشان به هوا رفت  یک آ دمکش حرفه ای   جایزه مدال طلا گرفت !!!!

وچرا انور سادات را کشتند ؟ برای آنکه یک انسان بزرگ بود ؟! 

اول گاو هارا میکشند سپس انسانهارا وآدمکشانرا نگاه میدارند  این هیاهوی بسار برای هیچ بیماری  قرن با آنهمه تولیدات بی مصرف واکسن واخیرا کپسول  تازه ببازار امده  تنها برای کشتن ماست نه برای آرامش ما وبهبودی ما  .

اتش را به دم روباهان میبندند وبه جنگلها رها میکنند هر روز منطقه ای آتش گرفته ودرختان سرو قدیمی وبلند ودرختان  تنو مند  دیگری که روزی برای مصرف  همه نوع بیماری بکار میرفت مانند تلی خاکستر  بر زمین مینشینند .

سیلابهای ناگهانی به راه افتاده اند  این سیلابهای را دست طبیعت رها نمیکند طبیعت با ما مهربان است جرا که ماهم اورا دوست داریم وبه او ارج مینهیم  درآن بالابالاها نقشه هایی روی کره زمین پهن شده وتیراندازان ماهری آن نقطه را که میل دارند نشانه میروند  این باران پر برکت نیست که بر زمین میبارد این خود  مرگ است .

مبارزه با آن حیواناتی که در آرزوهای بلند پروازانه خود نشسته ومارا با اراجیفی مانند مدرن فامیلی ویا سریالهای ترکی سرگرم میدارند  امروز مهمترین  وظیفه  وحق هر روح  انسانی است  .

من روزی زندگی  خودرا مانند امواجی در جریان  وقف ان روح انسانی نمودم .

برای ما انسانهای پا به سن گذاشته  بخصوص  آنان  که درمسیری اشتباه گام برداشته ایم ( یعنی بر خلاف جریان آب حر کت کرده ایم ) ! جهان امروز  برایمان یک مشگل ویک پدیده غیر اخلاقی وغیر انسانی است  وجهانی تیره وتار در برابر ما جلوه گری میکند  با چهره های ترسناک ومخوف  تا بحال نه یک فیلسوف دیده ایم نه یک کودک راستین  ونه یک مومن حقیقی  این جهان با هزار چهره  متفاوت مانند یک فاحشه  درکوشه ای مارا به فریب واداشته وما چه ساده لوحانه این فریب هارا تحمل میکنیم ! 

دیگرا مروز نمیتوان درکنار بانویی یا مردی سالخورده نشست واز گذشته او پرسید همه چیز از ذهن او پاک شده است  وما با دید دیگری دیدی ترسناک به دنیایی که درجلوی ما هست مینگریم .

نمیدانم اروپا چه زمانی میل دارد دست از آن تفرعن وافاده های خود بکشد  ورهبری فعالانه خودرا کنار بگذارد  اروپا ناگهان بیمار شد  حال دیگر برگشت به وضعیت قبلی محال است اما او همچنان زیر ان هسته میچرخد  حتی اصیل ترین خاطرات مارا نیز بر باد میدهد .

وآن یکی وآن دیگری که آهسته آهسته شهر ها وسپس کشور ها خواهند خرید ,وعده ای درپشت سیم های خار دار همچنان به نظاره  می ایستند تشنه اند یا گرسنه برهنه اند یا بیمار مهم نیست تنها زمانی مهم است که مانند یک اسیر باید ازمیان انها چند تایی را انتخاب کرد برای دور بازی آینده .

حال امروز بیاد گفته های از کتاب خانه مردگان  داستایوسکی افتادم  چگونه در میان یک زندگی بی ترحم  که لحظه ای  برای یک ثانیه خلوت تو باقی نمیگذارد  باید طریق مراقبه را فرا بگیری ویا به قلب پدیده ای نو ظهور  نفوذ کنی  ایا کتاب  " سیدارتا"  را خوانده اید گمان کنم هرمان هسه انرا نوشته باشد .

نه دیگر بس است  جنگ دیگر بس است  دیگر قدرت نداریم بیشتر به تماشا ی جنازه ها بنشینم وآنهارا بشماریم زمین بجای درخت جنازه میکارد  باید چشمانمان را  ببندیم وکمتر به واقعیتها بنگریم خودرا فریب بدهیم   وبه خود تلقین کنیم که " من بزرگم ! من قوی هستم ! من زیباترین هستم ! من سزاوار بهترین ها هستم !!!من رنج بسیار بردم دیگر هراسی ندارم  سالهای تلخی را تجربه کرده ام  زیر فشارهای کوبنده حیواناتی که نام انسان را برخود گذارده اند  هنوز جا ی آن تیغه هایی که از پشت برمن وبر سینه ام فرو بردند زخم است وگاهی به خارش می افتد .

کسانی هستند که دارای عقده های  مخصوص میباشند  انها درمنتهای فلاکت  زندگی میکنند ونگرانیهیا جدی هم ندارند  نیرویی هم ندارند تا بتوانند  قلمی را دردست بگیرند واز حقارت ای روح بشرواین جهان ویران چیری بنویسند .

من هیچگاه دوستان  خوبی نداشتم دروغ وفریب ونیرنگ یکی از عمیقترین ارزشهایی است که دروجود یک یک  ما فرزندان کوروش جای گرفته است  نمیدانم ایا  از او فرزندی دیگر بجای مانده یانه ؟ وآیا ان آتش مقدس هنوز روشن است ؟.....

د رگهای من هنوز آن خون زمانهای گذشته جریان دارد خون مادر بزرگ زرتشی ام وبه ان مینازم وافتخار میکنم  او راه وروش گفتار وکردارو پندار نیک را بما آموخت وما به ان احترام  میگذاریم وآن درفش کاویانی را بر دیوار خانه  خود آویخته ایم تا ازیاد نبریم که که بودیم وکجا بودیم .ث

 پایان / ثریا ایرانمنش 28/07/2021 میلادی !

 .

.

 


 



2021 میللادی


 

سه‌شنبه، مرداد ۰۵، ۱۴۰۰

آن روحی که همیشه با ماست !


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !................وآن "ایران "است 

من ! در غروب  سرد زمان ایستاده ام .  دیگر امیدی به خورشید فردا نخواهم  داشت /  خورشید  روزها از زیر پاهای من گذر میکند . 

من به شب نزدیکتر میشوم  بیرون کشیدن من و عیان کردن من  بسیار دشوار است .

سایه ها در پشت دیوارهای نامریی مرا  دنبال میکنند  اما دسترسی برایشان غیر ممکن است .

سحر با بیخوابی های شبانه  که همیشه همراه من است بر میخیزم وتا صبح روشنایی بیاد دوران کودکیم هستم ودنیایی که مرا به مرز  پیری می کشاند .

دیگر در فکر ان نیستم که روزی ناگهان پنجره ای باز شود وافق تیره روشن گردد وخورشید دوباره بر 

پیکرم بتابد و گرمای  ان مرا به رخوتی  فنا ناپذیر  ببرد .

رویایی صبحگاهی من چندان روشن نیست  همه جا تاریک وسیاه است  وبه مردمی میاندیشم که با دستهای خالی بامشتهای لاغر وناتوان خود  در پی یک بیهودگی میدوند  ودرانتظار طلوعی تازه میباشند .

نه ! آینده طلایی نخواهد بود  وآن روحی که حافظ ما دراسمان آن سر زمین بلا گرفته میچرخد همچنان نگران  ازدست رفتن خاکش میباشد . اما ایا طبیعت بر سر رحم آمده است وایا آن اهورا مزدای نیکی بیاد ما افتاده  است تا مارا نجات دهد ؟

روز گذشته دریک کلیپ فضای مجازی عکس تعداد ی از خاِئنی را دیدم که مردی یک یک انهارا معرفی میکرد البته برای من از پیش روشن بود برای همین هم به سمت آنها نرفتم تنها مدتی کوتاه امیدی دردلم پدید آمد که شاید  " او" که تازه از راه رسیده بتواند کاری بکند و شروعی تازه باشد و...... ملتی را ازرنج و بدبختی رهایی بخشد  وحال شب گذشته دیدم خودش یکی از بدبخترین وریاکار ترین مردم این زمان است .  تاکی میخواهید مارا بفریبید ؟ مگر آن جامه وآن نانی که میخورید چقدر ارزش دارد که شما  همه ارزش های انسانی وشرف نداشته خودرا به فروش میرسانید تا چند صباحی بر صحنه تاتر مصنوعی زمانه نقشی را بازی کنید وعجب هم بی استعداد وناشی هنر پیشه خوبی هم نبودید شاید اگر روی صحنه ای نقش یک دلقک را بازی میکردید وسکه های بسوی شما پرتاب  میشد بیشتر ارزش پیدا میکردید ونام ننگینی از خود بر جای  نمیگذاشتید .....دیگر هیچ 

اما ظهر من  ظهری است داغ  ورویای روزانه مرا  ئقش بر آب میسازد  در صفحات هر نقشی را که میبینم نقش بر اب است .

سایه ها را گم کرده ام  همه آنهایی که درپی من ره میسپردند  حال تنها شده ام سایه خودم نیز گم شد .

چه مردانی  داشتیم  چه صاحبدلانی داشتیم چه نویسندگان ومترجمینی داشتیم وچه شعرایی همه در خلوتها پنهان شدند  ویا به زیر خاک رفتند وامروز رقاصان روی صحنه برای خود فروشی دوباره خود چرخ میخورند /

به صدای ارام وپر ابهت و مهربان " او" گوش میدادم که با خاطر جمعی میگفت (( ایران ما امروز نقش بزرگی درجهان دارد ودوازده سال دیگر شما به تمدن بزرگ خواهید رسید این سر زمین متعلق بشما وفرزندان ونسلهای شماست )) گریستم سخت گریستم چه صادقانه  وچه با اطمنیان سخن میگفت او نمیدانست که نسل اینده چه جانوری خواهند شد وکشتن برایش یک سر گرمی ویک لذت است همان لذتی را که در کودکی ونوجوانی با مردان دیگر داشته  است . نه او هیچگاه به مغزش هم خطور نمیکرد  او با قلب مهربانش تنها  اشکهایش را درچشمان بی رمقش جمع کرد وجهان را ترک گفت اما مارا ترک نکرد نه مرا ونه ایران را . پایان 

ثریا ایرانمنش /27/ 07/2021 میلادی !