پنجشنبه، تیر ۱۷، ۱۴۰۰

خود شکنن تا....

 

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا 

در معر که عشق  ز جرئت خبری نیست /  غیر از سپر انداختن  اینجا سپری نیست 

سر گشتگی ما  همه از عقل فضول است / صحرا همه را  هست اگر  راهبری نیست 

خودرا  بشکن  تا نشکنی  قلب  جهان را /  این فتح میسر به شکست دگری نیست " صائب تبریزی " 

درست به چشمانش نگاه میکردم  تصویر او را زیاد تر از حد معمول ساختم  علت این بود که چرا همه میگفتند این شخص  بو" میدهد وبد جوری هم بو میدهد  ا ز او دوری میکردند  مگر میتوان بورا از روی تصویر ویا گفتار احساس کرد ؟ همه خودرا کنار میکشیدند  واز او بعنوان آن مردک  دیوانه ویا آن عنصر پلید ویا آن مزدور کثیف یاد میکردند ! مگر مدرکی دردست داشتند ؟  حال دچار نوعی سر درگمی بودم بروم ببینم درشهر او چه خبر است ! ظاهرا مرد  خانواداه دار  پدری مهربان وهمسری وفا دار !!! وغیره وخود صاحب اعتبار !!.

خوب به چشمان او که همه صفحه را پر کرده بود نگاه کردم . نه چیزی درآن چشمان دیده نمیشد  هیچ احساسی مانند دوشیشه کدر  که گاهی رنگ عوض میکردند . / مرا بیاد چه نو جانوری میانداخت ؟  آهان مار ! مار سبز جعفری  ماری کشنده وزهر الود ماری  که آهسته آهسته در کنار دیوار میخزد وناگهان حمله میکند  فرم سرش نیز مانند مار بود  خود مار بود که بشکل انسان درامده وحال در کسوت یک قهرمان نشسته وداشت جامه چاک میکرد وفریاد میکشید وگاهی لبخندی شیرین نیز بر لب میراند  بیخود نبود همه ا ز او دور ی میکردند وهمه میگفتند شارلان / کلاش / دروغگو/ دزد/ وراست بود همه انها درست بود .

دزدی بود که اثار عتیقه را دزدیده  وبفروش رسانده بود  موهای بلند وافشانش اورا بیشتر به یک زن لوند تشبیه میکرد تا  یک مرد .ویا یک نوجوان  کولی ! 

 من هیچگاه پاهای اورا درست  ندیدم هنو زهم نمیدانم پاهای او بلند است یا از آن نوع کوتوله های مادر زادی است که میل دارد نشسته ادای هرکول را دربیاورد >؟1.

 نه هیچگاه  درتمام عکسهای  شهرت طلب او میزی جلوی اورا جلوی پاهای اورا گرفته بود او 

پا کوتاه بود  چیزی از نوع همان کوتوله های که امروزتنها با کمک اسلحه با مردم بی دفاع وگرسنه وتشنه روبرو میشوند او یکی از آنها بود .

خودرا نویسنده جا میزد / زمانی روزنامه نگار  میشد  ساعتی بعد سفیر میشد  بهر روی برای آنکه خودرا جا بیاندازد به هردری میزد وهر نوع جنایت را مرتکب میشد او نه میهن میشناخت نه وطن او تنها خودرا میشناخت وعقده های فروخفته  را مانند همه همکاران شر یفش ازنوع قلعه نشینان شهر .

چشمها بمن دوخته شده بودند مانند دومار سمی  لرزه ای بر پیکرم نشست این خود ماربود که حال بصورت انسان مشغول اغوای حوای زمانه بود .

شبها دیگر نمیتوانم بخوابم  همه حواس من بسوی ان سر زمین سوخته وبلا گرفته است واین هم نسل جوان وتازه  که به این صورت خودرا بفروش میرسانند فحشا بیدا د میکند فقر ودوشقه شدن پیکر ان سر زمین طلایی به دست همین اژدهای تازه از تخم در امده ومار های سمی .

حال "آن مرد " محترم چشم به کدام " سیاوشان "  عزیز دوخته  که از آنها میخواهد  در ازادی سر زمین شان بکوشند ؟ کسانی که برای یک لحظه خوشی خود  ملتی را به خاک وخون کشیدند وخود از دنیا رفتند اما بازماندگانشان دررفاه کامل بسر میبرند بیخبر از گرسنگانی که برای پدران  نامرد و نا جوانمرد آنها جان دادند . به انها چه مربوط است  انها دراستخر خودشان شنا میکنند  و نان و خامه خودشان را میخورند به همراه  ابهای جاری از کوهستانهای اویان ! واین بچه مار ها را  هم تربیت کرده مانند ان اربا ب خانقاه دار تا افعی شده وبه جان دیگران بیفتند . 

ما خنده را  به مردم  بی غم گذاشتیم / گل را به شوخ چشمی شبنم گذاشتیم 

قانع به تلخ وشور شدیم  از جهان خاک / چون کعبه دل به چشمه " زمزم" گذاشتیم . پایان 

ثریا یرانمنش / 08/07/2021 میلادی 




چهارشنبه، تیر ۱۶، ۱۴۰۰

خورشید همچنان میدرخشد


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

شب است و بیشه ها غمگین وخاموشند /  چراغ لاله ها  از غم سیه پوشند 

واما برای عده ای اینهمه درد و رنج و عذاب  یکنوع تفریح یک گذر از راهی  بی انتها یک صحنه نمایش است  ظاهرا بعنوان یک مبارز در صحه این نمایش مضک ظاهر شده اند اما درباطن هدف چیز دیگری است و دراین راه ازهیچ کوششی دریغ نخواهند  کرد اگر قرار است شب را با  مریم بگذرانند  انجام اینکار  آسان است  واگر قرار است با همسر ایشان بگذرانند باز هم مهم نیست با هردو میشود کنار امد و به هدف رسید .

وشما که متکبرانه اعلام میدارید  درحال جوشید چرا حتی یک لحظه به فکر ان کودک بیمارکه پدرش  داشت با کولر اتومبیل تب اورا  وخود اورا آرام میکرد  نیم نگاهی نیانداختید  وحرفی نزدید از اینهمه تاریکی ها ووحشت  حرفی به میان  نیاوردید. چیزی دردست ندارید شما ازخودشان هستید ! حال گمان میبرید که این وطن از آن شماست /نه وطن شما همان جایی است که الان در آنجا نشسته اید زیر کولر خنک ونقش بازی میکنید   شما چه نقشی دراینده  خواهید داشت حتما خودرا آماده کرده اید که نوکری  وپادوی رهبر اینده را بر عهده بگیرید  حال درسکوت نشسته اید تنها چند ورق پاره را بهم چسپانیده بعنوان یک مبارز وارد صحنه شده اید با بزرگان عکس میگیرید آنهارا به دیگران نمایش میدهید  ....ما ان بودیم حال این هستیم  ! مهم نیست پیر زنی در فضای خاموش بیمارستان زیر دستگاه از دنیا برود  شما برنامه تان راازپیش ریخته اند وباید نوکر ی همان ها رانجام دهید .

شما چه افتخاری دارید که نصیب آن وطن کنید ؟ برای پاهای  کار گری  که با سوختگی تمام بر بام ها فریاد برداشته وحق خودرا طلب میکند  شما ناخن هایتانرا د رسلمانی  مانیکور میکنید وآنرا به تماشا میگذارید !

زیر دو پرجم نیمه بر افراشته که یکی از آنها بیشر بشما افتخار میدهد چرا که شما را  به نوکری خویش پذیرفته  وبه شما اجازه میدهد با گارسن ها .پادو ها عکسی بیادگار بگیرید وته بشقابهای آنهارا لیس بزنید از این پرجم به آن پرجم سلام گرمتانرا می رسانید وحق خودرا میگیرید . 

بنا م پر افتخار   مردم ایران  خون خودرا اهدا کنید و بشتابید برای مردن  .

بنام مقدس وطن  این اسب را رها کنید وبر همان  حماری که قبلا سوار میشدید سوار شوید ودرکنار مردم بایستید شاید روزی  توانستند شمارا ببخشند هرچند  تیر شما درترکش است .

 مردم از زندگی جیوانی خویش خسته شده اند وحق وحقوق خودرا میخواهند د باید حق آنهارا داد  محرومیت از حق یک داغ وحشتناک است  و کسی که این داغ را بر دل مردم بگذارد از خشم پرودگار درامان نخواهد ماند  /

چرا برای خود اینهمه امتیاز  قائل شده اید ؟  چرا حق تنها متعلق به شماست ؟  آن پدر کار گر شما با دستهای پینه بسته این وطن را برای شما گذارد وشما خودرا به دیگران فروختید به دشمنان قسم خورده آن سر زمین اهورایی .

حال متکبرانه اعلام میدارید که  از بطن مادر به روی یک لگن خون افتاده اید !  روز ی فرا خواهد رسید که مردم بر شما نیز یورش آورند ومن از بالای تپه های بلند شمارا مینگرم ولبحندی برای اولین بار بر گوشه لبانم خواهد نشست .  زمان را  روشن میبینم . پایان / 

ثریا ایرانمنش / 07/07/2021 میلادی 

سه‌شنبه، تیر ۱۵، ۱۴۰۰

یادداشتی کوچک

ثریا  ایرانمنش .

امروز در یک برنامه داکمنتری هند را تماشا میکردم  واز اینکه سر انجام هند توانست با کوشش مردانی بزرگ سر انجام بهیک دموکراسی نیم بند برسد وامروز اقتصاد او جهان را در بر گرفته است  لذت بردم ،.

بیاد نا مه تو افتادم که از هند برایم فرستادی تازه سفیر شده بودی یا معاون سفیر به درستی. یاد ندارم. در نامه ات نوشته بودی که : شتیده ام خودرااز بند رها کرده ای  حال بیا سرنوشت  خودرا به دست من بسپار وبه هندوستان بیا. تا درکنار یکدیگر زندگی را آغاز کنیم !

خنده ام گرفت برایت نوشتم. تو از زنگوله وزنجیر زیاد خوشحال نیستی. زنگوله خودرا به امان خدا در سوییس رها کرده ای اما من امروز چیزی دردرونم هست که به آن سخت دلبسته ام نه هندوستان بلکه با همه دنیااوراعوض نمیکنم. ، 

خودترا به تهران رساندی  خوب عیب ندارد   بیا برویم . گفتم نه عزیزم چون تو  تعادل روانی نداری تو شاعری نویسنده ای وهمیشه چشم به دنبال یک الهام داری   زندگی کردن با تو یعنی درون یک جهنم. دوست خوبی هستی  عموی مهربانی هستی اما هیچگاه نمیتوانی  یک همسر خوب باشی .

 رفتی. برگشتی وبا  پیر دختری که هنوز آن پرده عفتش را نگاه داشته بود وشبانه انرا تقدیم توکرد تا بانوی تو باشد عروسی کردی اما واما چه جهنمی شما  دونفر داشتید  ویک زنگوله هم فورا  پاهای ترا زنجیر و قفل کرد ،

 نه پشیمان نیستم تنها امروز دهانم. تلخ است. از بابت  نیش یک  افعی زهر را بالا. آوردم اما هنوز اثر آن در معده ودهانم باقیست  امروز تو نیستی تاهند نوین را ببینی  وبجای تو چند بچه اخوند سفارت را اشغال کرده اند وهمکیشان من از ترس خودرا در شهرها ی مختلف پنهان ساخته اند.  دیگر امیدی نیست تا من دستی به  آن دیوار بلند بزنم وبه آن آتش مقدس تعظیم کنم. وجرعه ای از شربت آنها بنوشم شاید تتمه این زهر  از جانم بیرون رود. .

دنیای امروز با آن روزها بکلی فرق کرده است عوض شده  آن زمان تو مرد بزرگی بودی ومن زنی کوچک  خیلی کوچک  باور  کن هنوز بزرگ نشده ام همچنان. کودکی ساده دل باقی مانده ام  ودر زیر نیش افعی ها ومارها وعقربها  دارم همچنان جان  میدهم . ایکاش بودی. تنها آخرین نامه ات  را که روی پلاژ میخواندم  باد برد شاید روح تو در آنجا پنهان است شاید هنوز در فکر نجات منی ،،،،دیگر دیر است. جناب سفیر خیلی دیر. ،

 پایان 

ثریا ، اسپانیا  سه شنبه  ششم ژولای دوهزارو بیست ویک میلادی ، اسپانیا 

ادبیات دزدی

ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا !

نشانی هاست درچشمش نشانش کن / نشانش کن / زمن بشنو  که وقت آمد  کشانش کن کشانش کن 

بر آمد آفتاب جان افزون  ز مشرق و مغرب /  بیا ای حاسد  ار مردی نشانشن کن نشانش کن 

دزدیدن ادبیات ما و رونویسی از نوشته ها و بنام خود به چاپ رساندن و چندین هزار شاهد را آوردن کار ماست ما هیچ قانونی برای هیچ کاری نداریم آدم میکشیم / دزدی میکنیم / تهمت میزنیم / خانه هارا ویران میسازیم مال د دیگران  را به یغما میبریم فحاشی میکنیم سپس راحت راهمان را میکشیم ومیرویم وبا تبلغات وسیع خود بزرگ میشویم آنقدر که شهرت ما عالم گیر میشود  وهمه ا زیاد میبرند که اولین الفا وبتا ا زچه کسی بوده وچه کسی الفاظ نهاد دردهانم ! ودستم بگرفت وپا به پا برد  اما شیوه دزدی را خود آموختیم  .

بگذریم برویم سر اصل مطلب هنوز عده ای دراین گوشه وکنار دنیا وجود دارند که میتوانند گواهی کنند که اشعار شمس تبریزی متعلق به همان پیر ویران وخراب عشق / شمس بوده وملای زرنگ همه را از او دزدید وبه نام خودش کرد ودرعوض دحتر چهارده ساله اش  " کیما خاتون نامی را "  دربغل ان پیر خراباتی  انداخت وسپس هم پسرانش اورا کشتند .

 مولانا جلاالدین بلخی  یک ملا وآخوند بود ومسئله  میگفت واشعاری ضعیف نیز میسرود که دردیوان کبیر شمس موجود است  در ان روزها کسی را کاری به این احوال نبود  بعدها  مردانی پیدا شدند افسانه هاساختند تا جاییکه زمانی  بهاءالادین با پسرانش بسوی شام میرفت درخانه عطار  شبی را  گذراند وعطار گفت " باشد که این پسر تو روزی خورشید عالمی شود لابد ذبلی سخن پراکنی را درچشمان واز دهان او خوب دیده وشنیده بود  ودرواقع اینهم معلوم نیست راست باشد .

تاریخ آن است که ضبط شود وخوب بعضی از ضبط شده ها را اگر به صلاحشان نباشد پاک میکنند ! 

تمام بیست وپنج هزار ابیات  در آن کتاب قطور نمیتواند تنها متعلق به مردی باشد که ناگهان پیری را درراه دیدو عاشق شد و درس ومدرسه منبر را کنار گذاشت وباهم به حجله رفتند نوشیدند رقصیدند وسپس این اشعار ناگهان درمغز آن ملای اهل بلخ جوشید واز عشق آن پیر مرد ویران شده همیشه مست که تمام زبانش شعر بود حتی گفته هایش را نیز با شعر به دیگران میفهماند وناگهان هم گم شد !!!! بعدها  کسانی  جسد اورا درچاهی بافتند ! خوب پسران مولانا ازاین عشق !!!! ناراضی بودند شمس را کشتند وبه درون چاه انداختند !  وهمه اشعار شمس تبریزی بنام مولاناا جلاالدین بلخی به ثبت عالم رسید ! هیچکس د رباره ان عشق نا متناسب چیزی ننوشت وچیزی نکفت مگر که " !" بوده باشند و تحقیقی نکرد مردی همیشه عاشق ویران وسیاح وکارش تنها این بود که اشعاری را بسراید نه دینی داشت ونه ایمانی ایمان او تنها به عشق بود که مانند امروز گم شده است .و کارش  رفتن به گرد جهان وگردش دوران . 

 امرو بر من خرده خواهئد گرفت وچه بسا صد ها هزار ناسزا نیز نثار من کنند اما روزی فرا خواهد رسید که خورشید از زیر ابرها بیرون خواهد زد  ایا هیچکس تا بحال پرسیده چرا همه اشعار به شمس تبریز ختم وتضمین میشود؟

 از شمس الدین  تبریز  این  میرسدم چو ماه نو / چشم سوی  چراغ کن  سوی چراغدان مکن !

گر خواهی که بگریزی ز  بحر شمس تبریزی / مپران  تیره  دعوی  را کمانش کن / کمانش کن 

وآن پیر  را کمان کردند وبسوی چا هی پرتاب نمودند  من کلیه کتابهای مولانا را دارم  وکلیه اشعار اورا بارها درآنها غوطه خوردم این کلمات این افکار بزرگ از یک ملای ده بر نمیخیزد کسی که غیراز کلام الله وچند کتاب مربوط به ادیانرا بیشتر نخوانده بود  .نه باور نمیکنم به همانگونه که بخواهم منکر خورشید عالم تا ب شوم .

بهر روی بحث وحدیث ما همچنان ادامه دارد ومن درانتظار پاسخ دیگران هستم کسانی که خودرا صاحب معرفت میدانند وذره ای از انرا بو نکرده اند ونمی دانند  چیست آیا معرفت خوردنی  است یا بوییدنی وایا ملای های حاک بر سر زمین ما  قدرت خواندن یک بیت ازاین این اشعارا را دارند یا نه وایا تابحال ملایی دیده اید که اشعاری غیر از باب حسین تشنه لب وذوالفقار علی بسراید ؟ ....... عشق او تنها  پایین تنه باشد وخلا رفتن ؟ عشق برای اینگونه  انسانها حرام است  شعر وموسیقی وشادی حرام است همیشه باید گریست وگریان بود  نالان بود ونالید وفغان کرد ودست بسوی اسمان برد ! دعای امن الیجیب را برای  درمان بیماری ها خواند !!!واین نحسی را نیز به ادبیات ما وارد کردند و فرهنگ پر بار  ما را آلوده ساختند  . دیگر ایا کسی مانده غیرا زچند جوان که از" گوگل " بپرسند شمس تبریز که بود وملای بلخ که بود ؟ ....

چندانکه  گفتم غم با طبیبان / درمان نکردند  مسکین غریبان 

 آن گل  که هردم  دردست باد  است / گو شرم بادش  از عندلیبان ......" حاففظ شیرازی" 

درحال حاضر آن ملای بلخی در قونیه   وترک شده است وترکها اورا به یغما بردند برای آنها مهم نیست که آن بیست وپنج هزار ابیات متعلق به چه کسی است نمایشی بنام سماع درست کرده اند وهرسال بر سر مقبره ان مولای رومی یا بلخی نمایشی برپاست وکلی سود آور برای اهل قونیه  ماهم  در میان کتابهای کهنه برگ برگ شده به دنبال خود شمس میگردیم تا سر انجام اورا بیابیم  چرا او هم  تنها بود !وبه چاه ظلمات رفت .ث

پایان / ثریا ایرانمنش / 06/07/2021 میلادی !


دوشنبه، تیر ۱۴، ۱۴۰۰

دوست ! همای رحمت


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

---------------------------------

شهر یاری  گشت ویران / شهریانرا چه شد  /  سرنگون این تخت غیرت  تاجداران را چه شد ؟

صحن میدان وفا خالی  است از چوگان زمان / گوی عشق افتاد  در میدان  سواران را چه شد ؟ 

دوست نازنیم ! "هما"  روز گذشته ناگهان بیاد گفته قدیمی توافتادم  آن روز یکه از راهی  دور به خانه من امدی ومن حتی نانی نداتشم تا سفره ای را برایت پهن کنم تنها توانستم  یک استکان چای برای تو وعروس زیبات بیاورم وشرمنده درگوشه ای نشستم از ناهار خبری نبود نانی نبود سفره ای نبود ...

به هنگام رفتن دستی بر صورت من کشیدی وگفتی : 

پر نگران مباش بچه هایت بزرگ میشوند وهریک پایه تخت ترا میگیرند وترا به عرش میرسانند !!آری بزرگ شدند ....اما  ! پایه های تخت من هنوز در گل ولای مانده  آنها خودشان به عرش رسیدند  وایزد توانارا شکر میکنم که میتوانم به آنها افتخار کنم اگر چه آلوده فقرم شرم باد از همتم  گرچه  برتنم لته ای از پارچه های ارزان قیمت باشد .میلی ندارم روی تختی که آنها ساخته اند بنشینم  برای همین گفته  تو به دنبالت گشتم وترا درهنگ کونگ یافتم گویا صاحب یگ کارخانه شده ای  درعین حال معلم زبان .... یادت گرامی بهترین دوستی که درعالم داشتم تو بودی وهمسر گرامیت که روانش شاد .

من همچنان چون یک ماهی تشنه درابهای گل الود سر زمین دیگران میچرخم  زندگی برایم تنها یک سردابه سیاه است  ودلی لبریز از خون  ونفسی که میرود تا هنگام باز گشت باید درانتطار بمانم  چون راه یافتن گنج قارون را نمیدانستم ومیلی هم به یافتن آن نداشتم . 

خوشحالم که تو امروز در  آن در ه سر سیز پر افتابی  که بر تخت نشسته ای ایکاش بتو دسترسی  داشتم  تو فریاد مرغابیان را خوب میشناختی  وپر کشیدن انهارا  نیز میدانستی .توهمان ابر   باران زا  بودی که بر سر  خانواده ات سایه انداختی وهمه را به سامان رساندی هیچگاه خنده از لبانت دور نمیشد عکس ترا درفیس بوک دیدم با همسر مرحومت هنوز  خال زیبای گوشه لبانت  صد ها هزار هواه خواه داشته ودارد  موهایت سپید شده بودند مانند من .

آسمان ما ازهم جدا شد ه  هر یک در زیر یک منظومه   رفتیم وپنهان شدیم تو روی ا آمدی وبزرگ شدی اما من میان رفتن به زیر اب وخفه شدن دست وپا زدم وهنوز این دست وپازدن ادامه دارد چرا که بیماری مرا رها نکرد وبه دنبالم  امد تا الان همچنان من واودرجدالیم .

خودم را ازهمه کنار کشیدم حال دل به این بام تاریک سپرده ام به امید یک روشنایی ویک سوسوی ستاره  از روز گذشته تا الان یاد تو درخلوت تنهایی من نشسته  یاد آن خنده ها وآن شیرین گفتارها  اما در سینه من ابی یخ زده است که دیگر نمیتواتم آنرا باز کنم  ابی  از یک ناله تلخ وفریادی که حرمت نداشت واعتباری نداشت  حال چشمه دل رو به خشکی میرود چرا که کم کم یکی از پایه ها تختی که توانرا ساخته بودی دارد لق میشود وچه بسا به زودی مجبور به  ایجاد یک میخ دیگر به ان باشیم .

 پژمرد از خشکسالی  کشت زار  معرفت / الله الله  زین  ابر بهاران را چه شد ؟

بر نیامد   ارزویم  از دراین سفلگان / عرصه گاه  حاجت امیدوارانرا چه شد ........." صحبت لاری" 

میدانم بی فایده است هرچه را که مینویسم  ایکاش میتوانستم روی صحنه زندگی یک دلقک باشم مردم به خنده و شادمانی بیشتر اعتبار میبخشند تا به گفتارهای  جدی  دیگر حوصله برای کسی باقی نمانده است در حال حاضر همه اسیریم اسیر بی حیایی واسیر زیاده خواهی  واز یاد برده ایم که در کجا بودیم حال دریک پستی و فرومایگی خود را غرق کرده ایم ونامش را زندگی نهاده ایم  وچیزی بنام شرف نداریم آنرا سالهاست گم کرده ایم  حال تنها عکس از گورهای دسته جمعی میگیریم ودرباره  آنهاییکه قربانی شده اند داستان وافسانه مینویسیم  وخود در سایه وتاریکی ها به تماشا ایستاده ایم  .

بهر روی دوست مهربان وعزیزم اگر  دست تو  به این نوشته رسید در اینستا  گرامت خودرا کاندیا کرده ام مرا پیداکن که پر گم شده ام . ث 

ثریا ایرانمنش / 05/-7/2021 میلادی !



شنبه، تیر ۱۲، ۱۴۰۰

ما دهاتی ها

 

دلنوشته روز شنبه / ثریا ایرانمنش ؟ " لب پرچین " !

کار ما  شاید این باشد  / که بین  گل نیلوفر  و قرن بی آواز  حقیقت بدویم !......." سپهری ؟ 

مادرم روزگاری میگفت  " خانه بنا کردن دراین شهر واین پایتخت بیهوده است این شهر روزی به گوه فرو میرود !!! فریا دما بر می خاست دکه باز شهر وده خودرا برتر از همه عالم میدانی ؟ اینجا پایتخت  امپراطوری است . 

لبخندی تمسخر آلود روی  لبانش می نشست موهای بور را که در پشت سرش مانند یک گلوله توب گرده زده بود  کنار میزد ومیگفت ! خوب من مرده تو زنده  .

او عشقی عجیب به ولایت خود داشت آن شهر میان کویر وان دهی که د ربالاترین قله ها قرار داشت وابشارهای فراوان روی ستگ کوه ها مینشت وانهارا براق میساخت وچه هوایی  داشت آن ده وچه صفایی   داشت ان ده حال بکلی از روی صفحه نقشه جغرافیا محو شده یا ملاهای عصر هجر انرا برده اندویا شیخی ها که خیلی به ان نطر داشتند .

امروز در یک نقشه دیدم که یکساختمان در پایتخت  نیمش فرو رفته و اطلاعیه ای نیز دراین مورد به ثبت رسیده بود که به زودی تهران تبدیل به یک چاهک میشود ابهای زیر زمین را فروختند زیر زمین خالی شد ساختمانهای بی رویه بساز وبفروش بر ای تازه به دوران رسیده ها حال هرکدان مانند قوطی کبریت  رویهم تلنبار خواهند شد . آن ساختمانهایی که دردوران شاهنشاهی ساخته بودند هنوز روی ستونهایش ایستاده مهندسین تحصیل کرده ان زمان میدانستند درکجا اسمان خراش بسازند ودرکجا خانه های ویلایی ....الهی شکر که خانه بزرگ ما با بولدزر خراب شد وحال یک برج بزرگ کج گمان روی  ساختمان " گارنی " ویران شود وچند تنی از اهالی آنجا را به زیر خاک بفرستند چه بسا خودشان رفته اند درجاهای بهتری شایده هم همچنان  با اب دهان خانه را تمیز میکنند !به همراه  یک کهنه  آشپزخانه .

ایکاش مادر زنده بود وپیش بینی میکرد که سر انجام ما چه خواهد شد ؟ ما روی زمین خودما ن نیستیم روی زمین دیگری راه میرویم زمین زیر پاهایمان میلغزد ما شادی ها وجشن های خودرا نداریم ما تولد های فرهنگی خودرا نداریم مامانند تماشا گرانی هستیم که درپشت شیشه به تماشای تاترهای مسخره انها می ایستیم بی هیج هیجانی وحرکتی . 

تابستان ازره رسیده باهوای چهل درجه پرده هارا نمیتوانیم بالا ببریم تا جان ما نفس بکشد  تنها میگذاریم تنهایی درگوشه وکنار آواز بخواند تنها یک نفس اسست که درخانه میچرخد . 

هیچ صبحی درهوای تازه نیز نمیتوانیم  هیجانی را احساس کنیم انگار که دست درقابلمه دیگری برده واز پس مانده های دیگری میخوریم احترامی نداریم واگر هم باشد مصنوعی ودروغین است . 

ده ما صفای دیگری داشت ومردمانش   ازنوع دیگری بودند  صدای بع بع گوسسفندا ن وفریاد خروسان وبال زدن مرغان وهیاهوی پرندگان درلابلای درختان  روح مرا تازه میساخت  گاهی  از فشار اب رودخانه قطرهای مانند باران درهوا پراکنده میشد درختان باهم دشمن نبودند   وهیچ تبر زنی تبر بر ریشه آن درختان نمیزد  صدای وزوز مگس ها وهجوم زنبوران  بسمت باغچه پر گل  مانند نغمه های موسیقی بگوش میرسید . دیگر هر چه بود تمام شد حال شکر جوشیده وغلیظ توام با چند قطره اسانس خوشبو نامش عسل است ومشتی ژله له شده با رنگهای گوناگون درون شیشه ها فشرده شده نامش مرباست  ومن دیگر حتی نمیدانم بابونه چه بویی دارد . 

تنها درختان خشک بی ریشه وبی برگ را میبنیم که بهم فخر میفروشند با کفشهای پلاستیکی  وپیراهن  پلاستیکی وروح من زخم برداشته از اینهمه بیداد گری وبی انصافی وبی تفاوتی  مرگ برایمان یک چیز بسیار ساده وخم شدن از عمودی به افقی است نه بیشتر .

شهر من گم شده است  / حال با بی میلی خانه ای درشب ساخته ام  ومن دراین خانه به گمنامی یک علف هرزه نزدیکترم تا به یک انسان زنده . 

من دراین خانه نمناک بد بو  صدای نفس های تند سینه امرا میشنوم  ودرکنارش صدای ظلمت شب را  وصدای سرفه هایی که میل دارد هنوز زنده بماند . ث

ثریا ایرانمنش  03/07/2021 میلادی ! اسپانیا