دوشنبه، تیر ۱۴، ۱۴۰۰

دوست ! همای رحمت


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

---------------------------------

شهر یاری  گشت ویران / شهریانرا چه شد  /  سرنگون این تخت غیرت  تاجداران را چه شد ؟

صحن میدان وفا خالی  است از چوگان زمان / گوی عشق افتاد  در میدان  سواران را چه شد ؟ 

دوست نازنیم ! "هما"  روز گذشته ناگهان بیاد گفته قدیمی توافتادم  آن روز یکه از راهی  دور به خانه من امدی ومن حتی نانی نداتشم تا سفره ای را برایت پهن کنم تنها توانستم  یک استکان چای برای تو وعروس زیبات بیاورم وشرمنده درگوشه ای نشستم از ناهار خبری نبود نانی نبود سفره ای نبود ...

به هنگام رفتن دستی بر صورت من کشیدی وگفتی : 

پر نگران مباش بچه هایت بزرگ میشوند وهریک پایه تخت ترا میگیرند وترا به عرش میرسانند !!آری بزرگ شدند ....اما  ! پایه های تخت من هنوز در گل ولای مانده  آنها خودشان به عرش رسیدند  وایزد توانارا شکر میکنم که میتوانم به آنها افتخار کنم اگر چه آلوده فقرم شرم باد از همتم  گرچه  برتنم لته ای از پارچه های ارزان قیمت باشد .میلی ندارم روی تختی که آنها ساخته اند بنشینم  برای همین گفته  تو به دنبالت گشتم وترا درهنگ کونگ یافتم گویا صاحب یگ کارخانه شده ای  درعین حال معلم زبان .... یادت گرامی بهترین دوستی که درعالم داشتم تو بودی وهمسر گرامیت که روانش شاد .

من همچنان چون یک ماهی تشنه درابهای گل الود سر زمین دیگران میچرخم  زندگی برایم تنها یک سردابه سیاه است  ودلی لبریز از خون  ونفسی که میرود تا هنگام باز گشت باید درانتطار بمانم  چون راه یافتن گنج قارون را نمیدانستم ومیلی هم به یافتن آن نداشتم . 

خوشحالم که تو امروز در  آن در ه سر سیز پر افتابی  که بر تخت نشسته ای ایکاش بتو دسترسی  داشتم  تو فریاد مرغابیان را خوب میشناختی  وپر کشیدن انهارا  نیز میدانستی .توهمان ابر   باران زا  بودی که بر سر  خانواده ات سایه انداختی وهمه را به سامان رساندی هیچگاه خنده از لبانت دور نمیشد عکس ترا درفیس بوک دیدم با همسر مرحومت هنوز  خال زیبای گوشه لبانت  صد ها هزار هواه خواه داشته ودارد  موهایت سپید شده بودند مانند من .

آسمان ما ازهم جدا شد ه  هر یک در زیر یک منظومه   رفتیم وپنهان شدیم تو روی ا آمدی وبزرگ شدی اما من میان رفتن به زیر اب وخفه شدن دست وپا زدم وهنوز این دست وپازدن ادامه دارد چرا که بیماری مرا رها نکرد وبه دنبالم  امد تا الان همچنان من واودرجدالیم .

خودم را ازهمه کنار کشیدم حال دل به این بام تاریک سپرده ام به امید یک روشنایی ویک سوسوی ستاره  از روز گذشته تا الان یاد تو درخلوت تنهایی من نشسته  یاد آن خنده ها وآن شیرین گفتارها  اما در سینه من ابی یخ زده است که دیگر نمیتواتم آنرا باز کنم  ابی  از یک ناله تلخ وفریادی که حرمت نداشت واعتباری نداشت  حال چشمه دل رو به خشکی میرود چرا که کم کم یکی از پایه ها تختی که توانرا ساخته بودی دارد لق میشود وچه بسا به زودی مجبور به  ایجاد یک میخ دیگر به ان باشیم .

 پژمرد از خشکسالی  کشت زار  معرفت / الله الله  زین  ابر بهاران را چه شد ؟

بر نیامد   ارزویم  از دراین سفلگان / عرصه گاه  حاجت امیدوارانرا چه شد ........." صحبت لاری" 

میدانم بی فایده است هرچه را که مینویسم  ایکاش میتوانستم روی صحنه زندگی یک دلقک باشم مردم به خنده و شادمانی بیشتر اعتبار میبخشند تا به گفتارهای  جدی  دیگر حوصله برای کسی باقی نمانده است در حال حاضر همه اسیریم اسیر بی حیایی واسیر زیاده خواهی  واز یاد برده ایم که در کجا بودیم حال دریک پستی و فرومایگی خود را غرق کرده ایم ونامش را زندگی نهاده ایم  وچیزی بنام شرف نداریم آنرا سالهاست گم کرده ایم  حال تنها عکس از گورهای دسته جمعی میگیریم ودرباره  آنهاییکه قربانی شده اند داستان وافسانه مینویسیم  وخود در سایه وتاریکی ها به تماشا ایستاده ایم  .

بهر روی دوست مهربان وعزیزم اگر  دست تو  به این نوشته رسید در اینستا  گرامت خودرا کاندیا کرده ام مرا پیداکن که پر گم شده ام . ث 

ثریا ایرانمنش / 05/-7/2021 میلادی !



هیچ نظری موجود نیست: