پنجشنبه، خرداد ۲۷، ۱۴۰۰

سر زمین من !


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

دل من آن آیننه   لبریز از نقش تو بود / دیگر آن  ایینه کر نقش تو بود  . شکست 

سر زمین خوب من ! امروزدر میان دود وآتش  خود خواهی ها ونامردمی ها ونا مردی ها میسوزی وفاحشه های تازه سرخاب کرده  با ملاها خوابیده برایت تعیین تکلیف میکنند .

روز گذشته ارزو داشتم درون یک عصا میلیونها  تیر کار میگذاشتم وبسوی تو برمیگشتم وبا هر یک تیر یک آخوند  را میکشتم نقش دین وایمانر ا از میان برمیداشتم که ایمان همان احساس انسانیت است که امروز درجهان گم شده است .

شمشیر تو سالهای سال است که از دست شیر بر زمین افتاده و پسرکی جعلق آنرابه نام خود کرده است  وشیر تو ؟   

پیر شده و در میان درختان گم گشته تا شاید به ابدیت به پیوندد  خورشید اما همچنان بر اسمان تو میتابد چرا که خورشید احتمال مرگش کم است مگر آنکه ابرهای تازه  روی چهره اورا بپوشانند  . 

دیگر خورشید  ترا  نخواهم دید که هرصبح  چون سینه بر آمده یک دختر تازه بالغ از میان  کوههای سر بفلک کشیده  ابر هارا میشکافید  وبیرون میامد  کوه هارا نیز شکافتند  تا درمیانش  آنچه را که تو قرن ها پنهان ساخته بودی  به یغما ببرند .

 ترا مانند یک لاشه تکه تکه کردند وبفروش رساندند تنها پوسته ای از تو بجای مانده که انرا نیز دباغان چپ چشم به یغما گرفته روی آ  ن مشغول دباغی هستند . 

دختران وپسران نابالغ   تو که اینده ساز تو بودند همه به شیره کش خانه ها وفاحشه خانه ها نقل مکان کردند وفاحشه های تازه بالغ شده با لبهای سرخ برایت اواز میخوانند .

من به اشپزخانه کوچک  نقل مکان کرده ام وروی میز اشپزخانه مینویسم  راحت نیستم  تنها امروز میل داشتم که آخرین نامه خدا حافظی را برایت بنویسم . ای گهواری تمدن بشری و گاهواره من . اینجا ما مرده  ایم   مرده های که درخون خود تپیده است  کودکان ما زود  به پیری رسیدند  وهمه ما امروز همانند پوسته های چروکیده یک پیرزن مانند سایه درکنار دیوار ها سر پوشیده راه میرویم  ودرکنار این مردمان ناپخته وخام تر از مردم خودمان در درون خود چون آتش میسوزیم  وچه روزها به شب رساندیم وچه مردانی را وزنانی را ازدست دادیم اما هنوز آن عجوزه خار دار بیدار است شهوت شهرت اورا رها نکرده است او دچار همان عقده خود بزرگ بینی وخود ستایی است  دیگر از میان آنهمه دود و آتش شاعری برنخاست تا دروصف آن جنگها وانسان های خاکستر شده سرودی بسراید ویا از خون آن جوانان ترانه ای به یادگار بگذارد  وما چه روزها وشب هارا در سکوت به ملال گذاراندیم  .

دیگر درحسرت آن موجهای غران تو نیستیم چون امواج ترا نیز به یغما بردند مردمی  نادان  مردمی بیسواد درهمان زمان هم اگر آهی از سینه ای برمیخاست کسی آن دردرا احساس نمیکرد وگرمای آن آه را نیز نمی فهمید تنها باد به غب غب میانداختند وخودرا باد میکردند سپس مانند یک بادکنک پلاستیکی ترکیدند .

امروز چنان فنا شدیم  ودر میان گل ولای  دست وپا میزنیم  ودیگر به هیچ شوقی زنده نیستیم .

امید ؟ یا خیا ل؟  کدام یک ؟  اینجا یک گذرگاهی است دو راهه بین  مرگ وزندگی وما تنها کاری که میکنیم این است که خودرا به ننگ الوده نسازیم تا نام ترا الوده تر  نکنیم .

روز گذشته هندوانه ای سنگینی خریدم وخوشحال بخانه  آمدیم درونش تنها کاسه ای پر اب بود وبا رنکهای سمی  آنرا درون کیسه ای انداختیم تا به زباله دانی شهر ببریم سه دلار ونیم برای آن پرداخت کرده بودیم و............

ومن چنان درمیان آن مزرعه هندوانه  شهرمان غرق شده بودم  اشکهایم را نمی دیدم و کسی را نمی شناختم .

پرندگان روی شاخه ها فریاد بر میداشتند  پس آن سر زمین کو ؟  من جز اشکهای خود جوابی نداشتم  .

دراین شهر ناشناخته  دیگر پرسه نمیزنم  تنها دیوارهای شهرهستند  که مرا میشناسند  اشنایی نیست  دیوارها نیز از اشنایی دم نمیزنند  همه یک نقاب ترس بر روی چهره ها خود کشیده اند  ومن جز سکوت راهی ندارم  سکوتم را روی این صفحه میریزم که در هرکجا میلش نبود انرا بسرعت پاک میکند !!!!

نام تو چون یک یاقوت کبود بر سینه من نقش بسته است  ومن این نگینرا محترم میشمارم  وتنها گفته هایمرا به پای تو میریزیم گفته هایی که از تو فرا گرفتم از عمق تاریخ تو 

 دیگر باید برای همیشه از توخدا افظی کنم چون خیال دارند همه جهانیان  بتو تجاوز کنند دیگر جایی برای ما نخواهد بود ما پاک زیستیم  وپاک نیز خواهیم رفت اینها چون درمیانشان پاکی وجود نداشت قدیسی را ساختند تا باکره وپاک باشد وپاکی را سجده کنند ما به ان احتیاج نداریم که خود هما ن قدیسیم . خاکت را میبوسم وبر چشمانم میگذارم وبرای ابد ازتو خدا حافظی میکنم . ای سر زمین خوب من 1پایان

تو آن دره سبز سبز پر افتابی  / که مه بر سر افشاندت نوبهاران  / تو فریاد  مرغان بی جفتی / که پرمیگشاید به دنبالت یاران ./ ثریا ایرانمنش  17/06/20221 میلادی . 


سه‌شنبه، خرداد ۲۵، ۱۴۰۰

نادر


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا .

من . مرغ کور چنگل بودم  / برق ستارگان   شب از من دور / در چشم من که پرده ظلمت نداشت / فانوس دست رهگذران . بی نور.......... 

وزمانیکه ارزش ها عوض میشوند  / بی ارزشها جای آنهارا میگیرند " با اجازه آقای امید وار " .......

هرچه در فایل عکسهایم گشتم تا عکسی از تو بیابم  نبود ! تو کمتر عکس میگرفت وکمتر خودرا نشان میدادی  امروز به راستی  با خود گفتم  که چه بموقع رفتی واین گند .کثافتهارا ندیدی تو که آنهمه از کثافات دوری میکر دی چه  افکار پلید وچه از دستهای الوده  چه بموقع جهانرا ترک کردی .یادت گرامی تو  آن مرغ کور جنگل نبود ی تو بلبل  افسانه  سرای جهان شعر وادب ما بودی که دیگ مانندی نخواهی داشت همانند  پیر دیر دوخدایت حافظ شیرازی .

در اول دیوان شعر تو " سرمه" در جایی خواندم که  میرفتی واز همه سراغ میگرفتی  همه راه را بتو عوضی میگفتند رفتی ودرپشت یک د بسته ایستادی کلید را درون قفل کردی اما باز نشد وندایی برخاست گاهی قفلهایی هستند که با هیج کلیدی باز نمیشوند  حکایت امروز ایران  از  دست رفته ما هیچ کلیدی درون ان قفل نمیرود وهیچکس نیز درپشت درب بسته درانتظا رما نیست ومن دراینجا هزار بار  خدارا سپاس گفتم که تو نیستی ..........

 تا مثلا معصومه قمی را ببینی درکنار وارث تاج وتخت ! ویا امیرعلا وهمسر نامدارش که غیراز خودشان هیجکس را قبول ندارند امروز سر دسته هوچیان شده اند ووطن پرست وشاه دوست .وچه بسا آرزوی بر تخت نشستن را نیز درسر میپرورانند !!!!

تو به دنبال کدام راه بودی ره تو بهترین . پاکترین  وارام ترین راهها بود  خودت را با آن شاعران نفتی وعرقی وفاحشه خانه نشین مخلوط نکردی درکاخ تنهاییت نشستی وسرودی وآخرین انها همان صبح دروغین بود که احسا س واندیشه تو بما گفت همه چیز دروغ است اما کسی غیر از من نفهمید که ما با جه دروغ بزرگی وارد چاه ویل میشویم .

 من اکثر دیوان های اشعا رت ار  دارم وتنها ترا درمیان شاعران معاصر بزرگ خطاب میکنم  بقیه تنها با واسطه ها و رابطه ها بزرگ شدند با چند رباعی و چند خط نثر از مد افتاده . شعر تو همیشه تازه است مانند همان شهد انگوری که از آن نام برده ای انسانرا مست میکند .

من مینویسم نوشته های من نیز مانند اشعار تو  مانند یک اینه شفاف و خالی ازهر غباری است  درپشت سر آنها چیزی نیست .

تصور من از درختان  همان درخت است وا انسان همان انسان  نه نقش خیالی را بر آب بزنم وگل دست کنم و عروسکی بسازم به میل واشتهای دیگران .

نوشته های من از دسترس بسیاری دور است تنها عده معدودی آنهارامیخوانند که شایستگی انرا دارند  من هیچ شاهکاری را به خرج نداده ام شاهکار من همان زندگی نامه خود من است که مشغول نوشتن آن هستم هر چه هست شیره جان وهستی خودم میباشد  ومن حق دارم هر کلامی را که مینویسم محترم بشمارم  واز کارهایی که میکنم بر خود ببالم  درانتظار هیچ صاحبدلی نیستم صاحبدلان  امروز همه به زیر خاک رفته اند ودرکنار تو ارمیده اند .وجایشانرا مشتی هو چی  گرفته است که به نرخ روز نان میخورند .

آخرین باری که به همراه  دوستانی شام را درکنار تو در ر ستوان چاتانوگا خوردیم هیگاه یادم نمیرود چه مغرور وآن دوست   که پدرش یک ارتشید باز نشسته بود د رانتظا رلطفی از طرف تو بود که توتنها به یک دوستی وسلام اکتفا کردی در تمام طول شام من تنها ترا مینگریستم ویک کلام  حرف نزدم  ./دیگر هیچگاه تراندیدم تا بار سفررا بستم خوشبختانه  دران صبح دروغین من هیچ نقشی نداشتم چون تضاد منفعی نداشتم خودم بود وخودمرا میخواستم میل نداشتم گم شوم .

کتاب تو جلوی روی من است برگ برگ برگ شده مانند گلی خوشبو که کم کم برگهایش میخشکد ومیریزد اما من آین  گلهارا در میان جانم نگاه داشته ام وچقدر امروز خوشحال بودم که تو دیگرنیستی تا دراین نکبت زجر بکشی روح حساس ترا خوب میشناختم ومیدانستم چقدر ازالودگی ها بیزاری .

از شوق این امید نهان  زنده ام هنوز / امید یا خیال ؟  کدام است این  کدام ؟ 

بس شب دراین امید رسانیده ام به روز / بس شب دراین امید  رسانده ام به روز 

روانت شاد  وروحت با فرشتگان آمیخته باد که خود یک فرشته بودی آ مدی وزود هم رفتی .

تقدیم به " شادروان نادر نادر پور " شاعر بی همتای ما .

ثریا ایرانمنش /15/06/2021 میلادی !



دوشنبه، خرداد ۲۴، ۱۴۰۰

کجا میروم ؟

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

صدایی در قفل پیچید وصدای ترا شنیدم که  میگفتی  چرا این قفل لعنتی باز نمیشود ؟ نمیدانم چه ساعتی  از شب بود ! ناگهان از خواب برخاستم ومیان تخت نشستم و گمان بردم هنوز درخانه قدیمی ام و درب وسط را قفل کرده ام   چراغ را روشن کردم !!! نه در یک شهر غریب درمیان ملافه های بهم پیچیده وگرمای طاقت فرسا  وترس چه کسی داشت درب خانه را باز میکرد ؟ جرئت بیرون آمدن را نداشتم  به هرروی آهسته برخاستم کرکره هارا بالا زدم تا راه فراری داشته باشم رفتم روی بالکن ! هوا عالی خنک همه جا رو.شن اما میترسیدم به راهرو برگردم .تمام شب روی تابلتم چرت زدم  بی انکه لحظه ای بخوابم  هرچه خبرهای راست ودروغ زرد وقرمز بود خواندم ...بیاد ندارم چگونه بخواب رفتم صبح اهسته برخاستم ونزدیک قفل درب خانه رفتم کلید چرخیده بود !!! ایا کسی میخواست وارد شود ؟ وایا همسایه  عوضی کلید را درقفل خانه ما فرو برده بود ؟  تمام روز بی حس وبی حال ...... شاید میل  داری بخانه برگردی ! اما اینجا آن خانه نیست وتو آنرا دوست نداری هیچوقت دوست نداشتی بالجبار گاهی خودترا باینجا میکشاندی به عنوان ئعطیللات ویا برداشت کمی پول از حساب ومیرفتی وزمانی برگشتی دیگر حتی درتختخواب دونفره هم نخوابیدی  روی کاناپه کنار میز مشروبات خوابیدی دکترقذغن کرده بود حتی قطره ای مشروب بنوشی اما صبح همه بطری ها خالی بودند حتی بطری های شرابی که من درآشپزخانه پنهان کرده بودم وتو خودترا بخواب میزدی  همسایه هاظاهرا دلشان برایت میسوخت به دیدنت میامدند ....چرا ایشان  اینجا خوابیده  ؟ برای انکه توالت  کنارش هست ومیتواند شب آهسته از در بیرون برود واز باری مشروبی تهیه کند روزهارا میخوابید ی یا خودرا بخواب میزدی پولی دربساط نبود من با خیاطی چندر قازی برای غذا روزنه  درمیاوردم وتو زیر چشمی مرا می پاییدی  دلت هوای معشوق را کرده بود به امریکا رفته بود وتوبرایش کلی پول حواله کردی ما دیگر جزیی از اثاثیه  کهنه خانه شده بودیم .اینهارا برای این نوشتم که بتو بگویم ایکاش قبلا ترا بهتر میشناختم  ومیدانستم زیر چه فشاری قرار داری روز اول بمن گفتی اما من فراموش کردم سعی کردم فراموش کنم زیر یک فشار روحی یک فشار ناشناخته من سرگرم مادری برای بچه ها ! درحالیکه دیگران بچه ها را فراموش میکنند وبه مردشان میچسپند روزی هم سربسته بمن گفتی  این منم که به درد تو میخورم ! خندیدم !!! آنروز نفهمیدم دیگر برای همه چیز دیراست هم برای تو هم برای من  تو رفته ای ودرگورستانی که خوابیده ای دوستان قدیمی وجدیت  درکنارت خفته اند  همه چیزهاییرا هم که متعلق بتو بود برده ای صندلی که روی  آن مینشستی روزی ناگهان شکست  فرش را فروختیم تا برایت سنگ   بگذاریم  زمانی که  عکس ترا روی میز میگذاشتم سرنگون میشد تختخواب ناگهان ازهم  وارفت  همه چیزهارا بیرون ریختم ویا بخشیدم ویا درخانه دخترم به امانت گذاشتم  فهمیدم میل نداری یاد گاری ازخودت دراینجا  بگذاری  اموالت  را بیشتر دوست داشتی !  اسوه باش / من آنجا نخواهم آمد  من درجایی دیگر خواهم رفت .

دلم برایت تنگ شده شب گذشته گمان کردم که برگشتیم به زندگی / تو دریک خانواده مذهبی بازاری بزرگ شده بودی ومن بر خلاف تو به هیچ چیز اعتقادی نداشتم  شبهای محرم مانند یک پرنده بال میزدی مشروب نمیخوردی   همه میکده ها بسته بودند اما درخانه هم جرئت نمیکردی مشرو.ب بنوشی میترسیدی آن ترس همیشگی ترس از جهنم !!با تو بود میرفتی کنار میز مشروبات می ایستادی دوباره بر میگشتی وتاصبح دورخانه میچرخیدی به همه بد وبیراه   میگفتی فحاشی میکردی عصبی بودی .صبح زود لیوانی را ناشتا سر میکشیدی وپشت بند آن یک کاسه چینی اب یخ که مادرجان برایت اماده کرده بود به درون  شکم خالی خود میفرستادی دیگر تو نبودی  آن شیطان وحشی بیدار میشد وهمه میگریخیتم تا زمانی که سوار اتومبیلت میشدی وبسرعت برق خودت را به خانه بزرگ میرساندی تا درکنار منقل وروی زانوی ان زن چلاق بیفتی بوی او عطر بوگندوی او ترا جادو  میکرد وتا نیمه شب دیگر خبری از تو نمیشد  .چقدر آرزو داشتم کنارت بنشینم همه آن صفحات موسیقی وکلام برای تو بود وتو نمی فهمیدی همه گریه های من برای تو بود وتو اشگهای مرا نمیدیدی .دیگر هرکدام خیابانی جداگانه را گرفته بودیم وبسویی میرفتیم ظاهرا همسر  بودیم اما باطنا تو درپی فرصتی بودی که مرا بشکنی میل نداشتی بدرخشم .........با سکرتر چاق و چله روسی ات خوش بودی او مادرخوبی برایت بود ایکاش من فهمیده بودم که تو به مادر بیشتر احتیاج داری تا به زن بدبختی این بود که من به شوهر بیشتر احتیا ج داشتم تا یک بچه لوس وننر !واین چنین  بود که بار سفررا بستم .

حال امروز زیر دوش آب سرد بیاد تو افتادم  چقدر از دوش گرفتن صبگاهی من عصبی بودی همه جا آنرا مانند یک اعلامیه پخش میکردی وصدایت را که نیمه شب میخواستی قفل را بشکنی ! آسوده بخواب در ارمش ابدی اما من انهایی را که میان من وتو جدایی افکندند  هیچگاه نخواهم بخشید یکی از انها همان زن چلاق است . من به جادوی سیاه اعتقادی ندارم اما او جادو گر بود همه اینرا میدانند .ث

پایان/ ثریا ایرانمنش 14/.06/2021 میلادی !

 

شنبه، خرداد ۲۲، ۱۴۰۰

مرد ریا

یک دلنوشته در یک غروب داغ   .‌

هر بار که نگاهی به باغچه می اندازه زیر لب مبخوانم که ؛آشیونم را گل خود رو‌گرفته. / سبزه از هر سو تا زانو گرفته 

بر میگردیم ونگاهی به صندلی خالی میندازم که به جا ی او یک کوسن با عکس سگ عزیز دردانه   چاپ شده روی یک کوسن . نشسته  حال قرار است که خواهر زاده این سگ عزیز دردانه  چند ماه دیگر به خاله اش ملحق شود. ارزان است تنها دوهزار یورو !!!!!: 

نگاهی به عکسهای تو می اندازم. واز خود میپرسم که تو‌چه وقت میخوابی. خرید تر ا چه کسی انجام می‌دهد  به کارهای خانه ات چگونه میرسی تو که همیشه درون آن سوراخ آشپزخانه مشغول جدال با دیگران هستی  .

با بی میلی وخستگی باغچه را آب دادم غذایی به گلها رساندم گناه آنها نیست که در بالکن من نشسته اند  گناه از من است که بیهوده مانند یک توپ  پینه پونگ بر زمین  خوردم وبه میان سفره ای افتادم که کسی در انتظارش نبود. همه روی گرداندند. دختر .همین دختر با چهار مرد تنومند  برابری و کار کرد وهنوز هم می‌تواند در ظرف یک ساعت. خانه را زیر وزیر کند   حال در اینفکرم که آن مردم بیچاره تشنه بدون آب. بدون غذا در حسرت  یک سفره چگونه دل به کسی بستند وامید به کسی بستند که  مانند توپ والیبال از این دست به اندست می‌شود هر،گاه مست است اشعار عاشقانه وطنی میخواند زمانی که هشیار است  زبانش تیز می‌شود چه خوب من از روز اول  از او بیزار بودم  درهمان موقع که داشت  زورکی سوگند میخورد میدانستم این  بچه  رشد نخواهد کرد ناقص است ممکن است از نظر هیکل هر روز گنده وگنده شود اما. در سایر موارد بسیار حقیر ونا کار امد است  حال  دیگر دل از همه بریدم سر زیر پر کشیدم .

هوا آنقدر داغ است وگرفته که حتی بالش‌های من گویی از درون فر بیرون آمده اند  تازه اول عشق است هنوز تابستان نرسیده 

به هر روییدرد دلی  بود و در بیحالی وبیخیالی بیاد آن جوان بدبختی هستم که در روسیه داشت روی قبرها را تمیز می‌کرد وخوشخال بود که …..مثلا آزاد است ، پایان قصه .

ثریا. /شنبه  دوازدهم ژوئن  دوهزارو بیست ویک 

جمعه، خرداد ۲۱، ۱۴۰۰

سایه ابرها




 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا 

این وب گردی ها و ولگردی های روی این اسباب بازیها گاهی هم منافعی دارد ! 

روز گذشته  روی دفترچه ام مینوشتم  و در بالای صفحه نوشتم که " من هنوز به قلم وکاغذ وفادارم  آن دکمه ها تنها افکار انسانرا میمکند ومیدزدند ومیبرند " نتیجه؟ بلی نتیجه این شد که نیمی از روز من اینترنت نداشتم  تلفن نداشتم  ارتباطم با دنیای خارج بکلی قطع بود حتی تلویزیون هم نداشتم  ازرو نرفتم وبه نوشتنم ادامه دادم تا سر انجام توانستم از طریق موبایلم به دیگران اطللاع بدهم آهای  مردم شریف ابادی من اینترنت ندارم....... پس از هشت ساعت اینترنت آمد وهوای خانه تازه شد !!!و تازه   فهمیدم ابرها نیز میتوانند بخوانند . 

کاناپه  عروسکی من از راه رسید شبیه کاناپه  خانه های دیزنی لند است  بنا براین باید آن میز نره خر را نیز بر میداشتم حال برای نوشتنم جایی ندارم  یا باید بروم  به آشپرخانه  روی میز آنجا مشغول کار شوم ویا درهمین  جا کمرم را خم کنم تا بینی ام به زمین برسد .

د ر وبگردی ها به قصه های مجید برخوردم پسری جوان که دریکی از دهات دورافتاده روسیه باهمسر روسی خود زندگی میکند دلم به درد آمد ورودی خانه وآپارتمانی که تنها یک اطاق بزرگ بود واو توانسته بود با کمک جعبه های شرکت " آکی" برای خود اشپزخانه ای نیز بسازد وکاناپه ای که تخت میشد وروزها مبل وهوای یخبندان وسر ما این جوان چه  چهره شاد وخوشبختی داشت  چقدر خوشبخت بود ورزش میکرد گیاهخوار بود ومدیتشین میکرد وهمسرش مانند بلبل فارسی حرف میزد !!؟ .مادر خانه اگر میهمانی خارجی داشته باشیم " اجازه نداریم غیر از  زبان آنها حرف بزنیم !  حال زندگی اورا دنبال میکنم پسر نوجوان نمیدانم  این همان مجید  سالهای گذشته بود  که کتابی زیر عنوان قصه های مجید بود ؟ یا اینکه تازه است  شبها به قصه های او گوش میدهم وگاهی نمی اشک گوشه چشمانم مینشیند که ما چه ملت وحشتناکی بوده وهستیم وتا چه حد ناشکریم واو چقدر خوشبخت بود  خوشبختی از همه زوایای بدن او مانند عرق پیکرش تراوش میکرد .

چه ساده وصادقانه باهمسرش دریک بیغوله که نامش را آپارتمان گذاشته وخوشحال بود آنرا خریده است زندگی میکرد کارش تدریس ودرعین حال نویسندگی بود میزی کوچک باندازه کامپیوترش با یک صندلی پلاستیکی همه دفتر کار اورا تشکیل میداد؟ ولاتهای گنده بیسواد سوار بر سر زمین ما درپشت میزهای گنده هنوز لام را از لاف تشخیص نمیدهند  این است فرق بین ادمها . 

همه چیز دران دهکده ارزان بود با ماهی سیصد وپنجاه دلار حسابی زندگی میکردند سری هم به خانه مادر زنش میزد همان زن روسی گنده با بازوان پهن که داشت پیراشکی سیب زمینی برای شام آماده میساخت .

خوب است / توانسته خودرا با آنها وفق بدهد ومن هنوز لبه صندلی مینشینم وهر آن درانتظار آن هستم که برخیزم . به کجا؟  سر زمین تو همین جاست سعی کن از آنچه که داری لذت ببری بیگانه بیگانه است اوهم درآن سر زمین قطبی بیگانه بود اما محقلی گرم برای خودش ساخته بود خوشبخت بود درس هم میخواند ما ملت پرتوقع وپر افاده خیال میکنیم که از بینی فیل افتاده ایم درحالیکه درکنا رتاریخ جهان جایی نداریم وبیرون وخارج از مرکز  دور خود مانند یک سیاره مرده میچرخیم وهنو هم دست از ریاکاری ها دروغ ها وبازی با سرنوشت دیگران برای نمیداریم عده ای  خونخوار حاکم بر سرنوشت ما شده اند کرمهایشان زالوهایشان نیز درکنار ما راه میروند وما هنوز مشت گره کرده درهوا به دنبال رویاها میگردیم .

چشمان ما به دنبال " برند"هایی است که مارا به این روزانداختند وهنو زهم باید طرز استفاده ازآنهارا فرا بگیریم تا ازاین محل به آن محل برویم وپز بدهیم . قصه های مجید برای من بسیار جالب ودرس بررگی بمن داد امیدوارم موفق باشد . پایان 

نوشتن روی این میز سخت است تا نوشتاری دیگر شما را بخودتان میسپارم .

ثریا ایرانمنش / 11/06/2021 میلادی !

چهارشنبه، خرداد ۱۹، ۱۴۰۰

از هم گریختیم

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

از هم گریختیم وان آتشین  پیاله دلخواه را دریغ بر خاک ریختیم !!!!!

این کاری بود که ما ایرانیان انجام دادیم فریب بزرگی بر سر ما فرود آمد: 

 بنام مردان وز نان روشنگرا و روشنفکر ودو دستگی ونفاق ودو طبقه شدن جامعه که امروز بشکل مضحک وخنده دار ان  دوباره شکل گرفته است وعده ای دهاتی ویا شهرستانی ویا تازه واردین از اقوام دیگر درجایگاه بزرگان نشسته اند وزیر دستانشان برای قطره ای آب  له له میزنند .

شب گذشته >بنیاد نوروز>  توانسته بود چند تانکر اب را به روستاهایی که بی آب وبدون غذا بودند بفرستد بیست روز  بود که آن طرفها اب نبود درعوض مادر مهربان برایمان واکسن های کشنده میفرستد ! بجای اب وغذا !و والاگهر که  سر انجام تصمیم کرفتند شاه بشوند ! کمی دیراست عزیزم . زیادی  برای اینکار پیر شده ای همان بهتر که  روی  صندلی هایت معلق بزنی وبا دموکراتهای چپول تازه به دوران رسیده حال کنی آنها بیشتر بتو حال میدهند تا مردم گرسنه وتشنه ودربند اسیر سر زمین ایران که دارد رو به فنا میرود . 

برای چه کسی میل داری پادشاهی  کنی ؟  اکثر بازار آنهاییکه برایت سر ودست میشکستند نیز ورشکسته ویا دکانشان را تخته کردند مگر آنکه دربیت بزرگ تصمیم ارباب عوض شده باشد وترا برای قربانی بفرستند .

هنوز سر به هرکتابخانه ای میزنم  از طریق همین دستگاههای منحوس هنوز  نوشته ها وگفته ها وسروده های همان بچه های قدیم زیر نام های دیگر به چاپ رسیده است و هنو ز آن مارمولک پیر درکنج پاریس دارد زیر آفتاب داغ نفس نفس میزند تا سر انجام خودرا به روی صندلی ریاست بکشاند با مشتی پیرو پاتال زوار دررفته مردنی ....نه گمان نکنم بتوان آن ویرانه سرارا به این زودی تعمیر کرد باید انرا ویران ساخت واز نو با معماری جدید وطبق دلخواه ارباب بزرگ آنرا ساخت  دیگر نمیتوان بر فرار هیچ مدرسه ای نوشت که " توانا بود هرکه دانا بود / زدانش دل پیر برنا بود / ! همه اینها به زیر خاک رفته اند واز اذهان فرار کرده وفراموش شده اند . مجسمه کاوه آهنگر را ازجای برداشتند  نماد ضد ظلم وستم بود بر ضد ضحاکان زمانه از مجسمه نیز ترسیدند . حال دربین حیوانات مشغول کاوشند تا یکی را برای ما بفرستند  وواکسن ها همچنان قربانی میگیرند .

روز گذشه دردست زنی مسن روزنامه ای دیدم که نوشته ای را از بیل گیت چاپ کرده بود در بیست واندی سال پیش که "  جمعیت دنیا باید کم شود با واکسنهای کشنده "  درکانال تلگرام آنرا دیدم .  بلی ایشان به زمینها احتیاج دارند به هوای تازه برای مزرعه حیواناتشان وانگورهای شفاف برای شراب ....غیره 

مردم اکثر زمین هارا دراختیار دارند  حال یا باکمک پلیس وکشتار آنهارا میگیرند همان کاری را که در اهواز ما انجام میدهند تااعرابی  برای خود یک سر زمین جدید بوجود   اورد  ویا با کمک کارهای بهداشتی وهنر مندانه وکمک های دیگر ! ....وسرانجام شاید تجزیه ای صورت بگیرد تا خیال آنها راحت شود وبهتر  بتوانند  کنترل خودرا انجام دهند >

من باید روز روشن در زیر نور چراغ بنویسم آفتاب تا انتهای اطاق  میرسد  واطاق را داغ مانند جهنم میسازد باید کرکره هارا پایین بکشم من به این افتاب در زمستان احتیاج داشتم  نه د رتابستانی گرم وداغ  بنا براین به سختی میتوانم کلماترا بیابم وذهنم را متمرکز کنم روی انچه را که مینویسم .

هنوز با کاغذ وقلم رابطه ام قطع نشده وشب گذشته  داستانم را شروع کردم روی کاغذ بهتر میتوان نوشت این دکمه ها و این دستگاه افکار  ترا میمکد و میخورد واز بین میبرد .  

بیادروزهایی هستم که هفته ای یکبار با دوستی برای ناهار به دشت وکوه وصحرا میزدیم  ناهاری وشرابی خریدی این تنها تفریح ما بود وامروز او پیر وفرسوده درگوشه ای نشسته حتی خریدهایش را آن لاین انجام میدهد نگران مرگ خویش ویا همسرش میباشد !!! ومن دراین گوشه هنوز با تمام قوا بآآن  بیماری وحشتناک میجنگم گهی عریان وگهی پنهان خودی میارایم تا دیگران ندانند درپس پرده چه ها میگذرد .

پایان / ثریا ایرانمنش / -09/06/2021 میلادی !