شنبه، خرداد ۰۱، ۱۴۰۰

جنگل تاریک

 دلنوشته روز شنبه  22 می 2021 میلادی 1

========================

چشمت که کنون رنک میبارد از آن /افسوس که تیر جنگ میبارد از آن .

در یک حالت عصبی و لرزان  آنچه را  که لازم بود ویا نبود  به زیر بغل گرفنم وبه اطاق خوابم تنها پناه گاهم  رفتم .  بین ما همیشه یک تضاد و یک ناهمخوانی  وجود دارد هرد وآنهارا با ریاکاری تمام پنهان کرده ایم نفرت او از من بیشتر است اما " من مادرم  وما همیشه باید در بحث وگفتگوی پدر او جانب حق را به او بدهیم  تادیروزنمیدانست که :

پدرش در انگلستان برای خود اقامت دایم گرفته است وچند شرکت باز کرده  وبرای آنکه ما شریک نباشیم بخصوص من !... مرا بعنوان " گاردین  " به هوم آفیس معرفی کرده بود  تعجب میکردم که ماهیانه پولی به حساب من میریزد واگر قرار باشد که احتیاج به پول بیشتری داشته باشم باید اول به یک چک بدهم !!!بعد هم همه  قرضم را پس داده  وتشکر فراوان کنم ! نه اونمیدانست  که پدرش درچه لجن زاری پای گذاشته وتا گردن غرق شده است ومن جلوی همه چیزرا میگرفتم پدر او برایش یک خداوند یک مرد ایده ال بود که من جای اورا گرفته بودم واگر هنوز زنده بود  ا....! بارها بمن میگفت خوشا به حال تو که پدرم را داری   !  و روز گذشته باو گفتم که هیچگاه اورا نداشتم واز نداشتن  اوهم چندا ن نگران نبودم  همه چیز درطبیعت عوض میشود ائهم ثانیه ای ودقیقه ای او  نه او عوض شد بود ونه من ظاهر ا در دنیای زندگان  به زندگی مصنوعی خود ادامه میدادیم   میان جمع خودرا جمع میکردیم وادای  دو همسر وشریک زندگی را درمیاوردیم  اما هر دو مرده بودم  بی صدا وبی خبر  میل ندارم همه چیز را عریان سازم  پس از مرگ  او تازه دانستم که او او در چه جهنمی بسرد میبرده وچگونه بخود فشار میاورده تا نقش یک " مرد" را بازی کند  همه اسنادو مدارک او  دریک  کیف با قفل رمزدار پنهان   بود وبعد از مرگ او تنها درونش عکس معشوقه جوانش بود وچند دسته چک بیمصرف که حساب های ان بسته شده بودند . نه وصیتنامه  ای ونه هیچ چیز حتی دیناری  حتی سکه ای برای تماشا  ساعت اورا به پسر ش دادم به همراه همان کیف   وبه دسته چکها خیره شده وئه انها را  میخواندم  وپرداختی های اورا اما دیگر دسترسی به هیجکس وهیچ جای داشتم ..   

او هنوز کوچک بود نمیتوانستم باو چیزی بگویم به هیچکس  -حال امروز  برای بنیاد کمک به سر طانیها میدود راه پیمایی میکند کمکهای نقدی وجنسی مینماید چرا که پدرش سرطان داشته : که نداشته  واز آمبلی ریه والکل فراوان  " جان داده است  اما قبول نمی کند  منهم اصراری ندارم  همه چیزهای ناگفتنی را باو بگویم  همه را  درون  یک صندوقچه گذاشته ام ودرب آنرا نیز قفل کرده ام هیچگاه میل ندارم درب آن را باز کنم وبوی تعفن انرا  در مشامم احساس کنم  .

تمام پیکرم میلرزید  از همان نوع لرزش هایی که درگدشته وزمان زنده بودن پدرش همه اوقات در جان وروح من جاری بود دیگر میل نداشتم آن دیگ مدفوع ر ا بهم بزنم ودوباره بوی گند آنرا استشمام کنم  اما او نمیگذاشت  تنها سئوال بود وانچه را را که بیان میداشتم  غیر قابل قبول و بود نه ابدا ! تریاک یک لول هزا رپوند ؟ غیر ممکن است آنهم از سفارت ایران  !!!!! اما برای تحصیل شما دردانشگاه پولی نداشت "  "خودتان بروید کار کنید وخرج خودرا دربیاورید "!  .... خوب این خاصیت بسیاری از مرن بخصوص شرقی هاست  زن باید همه چیز را بسازد و یا همه چیز را ببازد /////. ریشه تا انتهای زمین فرو رفته بود وبرگهای زرد وبد بوی انرا  او احساس نمیکرد اما من بخار  زهر الود را هنو زگاهی احساس میکنم که جانشین شعله های  اتش درونم میشوند .او قهرمانی در درونش  ساخته  که حاضر نیست  لطمه ای به ان بخورد  من واو بخوبی میدانیم  آن احساس  راستین دربین ما نیست او دیوانه  وار عاشق پدرش میباشد ومن سد بین او وپدرش بودم  پدر نیز از این موضوع اگاهی کامل داشت وتنها او " عسل " زندگیش بود بقیه  سربار او بودند  همیشه این را بر زبان میاورد . 

حال امروز آن قهرمانی که درذهنش ساخته  آهسته اهسته فرو میریزد با گففته های برادر کوچکش اما حاضر نیست ان ستون ویرانرا رها کند  محکم آنرا گرفته تا ازر یزش ان جلو گیری کند بنا برای خشم او نسبت بمن امروزی وفردایی نبوده ونخواهد بود ...... هر ازگاهی  سر ی به دایه خود میزند بعنوان وظیفه  ودایه مهربان نیز بعنوان فرزندی .که بزرگ کرده است از او پذیرایی میکند ومیل ندارد دنیای تخیلی اورا بهم بریزد . 

آن لرزش درتمام شب مرا رها نکرد بی اختیار  اشکهایم سرازیر شدند من احتیاجی به کسی ندارم نه ازنظر مالی   ونه کمکهای دیگر دخترکوچکم نقش همسر / دختر. خواهر / مادر را برایم بازی میکند از صمیم قلب وسایر بچه ها همه میدانند اندوه مرا خوانده اندوخونریزی قلب مرا دیده اند این یک چشمانش را به روی انچه که مایه عذاب او باشد می بندد تعادل خودرا از دست داده است کم کم سن او بالا میرود روزی مانند رقاصه های زیبای بالرینها درصحنه زندگی میچرخید امروز پژمرده شده است  واحتیاج به یک ستون استوار دارد که.... نیست  ومرا با چشمانش که گرد شده اند مینگرد چگونه بی انکه تکیه به ستونی بدهم ایستاده ام  بدون هیچ خمیدگی . نه گله ای ندارم جبر زمانه است  باید پرده را روی همه  ناگفتنی ها  کشید وانهارا پنهان ساخت  زخمهایی هستند که بی هیچ دارو ودرمانی تنها درون سینه تو نشسته اند باید با انها کنار بیایی وکمتر دستکاریشان کنی  تا خون کمتری از انها جاری شود انهارا برای خودت نگاه داروبگذار او نیز درتوهم خود همچنان بماند سر انجام روزی پی به همه دانستنیها میبرد که دیگر خیلی دیر شده  وچه بسا ابدابرایش مهم نباشد  تنها آن عکس آزتیستی زیبای  قاب بین  گلهای مصنوعی برای او یک عبادتگاه هستند وان سنگ سپید  رنگ پریده درون گورستان .بقیه  زیادیند  تنها نقش بازی میکند  واین بازی را من خوب  می دانم سالهاست که دست اوبرایم رو شده است  او هیچگاه عوض نخواهد شد .

بتو میاندیشم ای همه خوبی های جهان . تنها بتو می اندیشم به آن دوچشمانی که بیگناهی را درخود پنهان داشته اند  تنها  من خواننده ان خطوط هستم . پایان 

ثریا ایرانمنش / اسپانیا " لب پرچین " 


جمعه، اردیبهشت ۳۱، ۱۴۰۰

انتقام

 

ثریا ایرانمنش " لب پرچین "اسپانیا 

آن میوه بهشتی  که آمد به دستت  ای جان /  در دل چرا نکشتی از دست  چون بهشتی /

تاریخ این حکایت  گر از تو باز پرسند / سر جمله اش  فرو خوان  از میوه بهشتی 

شب گذشته کتابی را میخواندم  بسیار قدیمی  ترجمه آن گویا پنج سال به طول انجامیده بود و چهار مترجم زبر دست روی آن کار میکردند اما هنوز از کلمات عهد شاه شهید  استفاده میشد ومیبایست دیکشنری را باز کرد تا معنی آنرا دریافت .کتاب به ارامی شروع میشد  وکمی خسته کننده بود تا رسید به جاهای حساس آن وبیماری قهرمان کتاب ! او یک یهودی بود که درجنگهای بین المل شرکت کرد بود حال بی آنکه خود بداند  شکنجه هایی را که به او داده بودند  سر باز کرده واو درون تختخواب  بیماری به هزیان گفتن افتاده بود ...ا زترس کتاب را نیمه باز گذاشتم وفورا به تختخوابم پناه بردم باورم نمیشد که انسان درهر لباسی و هر هیبتی و هر مقامی اینهمه سنیگن دل و قسی القلب باشد  امروز باین نتیجه رسیدم  که اگر روزی  قرار بر این باشد افرادی را  را انتخاب کنم حتما بسوی یهودیان  خواهم رفت  من یک بار درجوانی برای مدت کوتاهی بخاطریک چک آپ به اسراییل وبیمارستان حدثا رفتم میزبانان من آدمهای محترم  وبسیار مهربان هر چند شهر هنوز کهنه وقدیمی بود اما باز گفتنی های   زیادی  را درانجا دیدم تنها عجله داشتم که برگردم هنوز آب غربت را ننوشید ه بودم سخت دلم هوای همان غروبهای  غبار الوده شهر خودمانرا میکرد درمیان دوستانم نیز  یهودیانی بودند که مرا مانند یک خواهر مهربان در بر گرفته هیچگاه نه من آنهارا فراموش میکنم ونه آنها فراموشم کردند .

ان روزها گذشت حال من دارم چیزهایی را میخوانم که دور از حقیقت  نیست و گمان کنم هنوز این راه  وحشتناک ادامه دارد اما برعکس شده است وحال  آنها هستند که در صدد انتقام گرفتن  اجدادشان از دنیا میباشنددرحال حاضر نیمی از دنیا را فتح کرده وبیشتر تکنو لوژ یها ومواد غذایی را انها تولید میکنند  بهر روی نویسنده کتاب از قطاری میگفت که تنها شبها حرکت میکرد  شش کوپه  دربسته بدون پنجره داشت  وتنها هواکش در بالای واگن ها قرار داشت  برای دفع معده های خود درهمانجا جلوی یکدیگر  کارهایشانرا انام میدادند وبوی تعفن همه جارا فرا گفته بود  دراین کوپهه لعئتی دربسته  چندین نوع انسانرا جای داده بودند یک کوپه برای مردان جوانی که برای کار در کارگاهها  میرفتند کوپه ای دیگر زنان ودختران جوانی بودند که  آنهارا برای خوشگذرانی سر بازان میبردند دران کوپه عده  ای زن ودختر با تیغ دست به خود کشی زدند تا  نصیب سربازان  دشمن نشوند وکوپه ای دیگر پیر مردان و پیر زنان از کار افتاده را حمل میکرد    وآنهارا  برای کشتن به کامیونهای غول پیکر دربسته میبردند واز طریق گار آنهارا میکشتند وسپس لاشه های آنهارا به درون  دره ها میریختند تا خوراک لاشخورها شوند  وکوپه ای دیگر برای کولی هایی که میبایست مقطوع النسل میشدند بنا براین از فرصت استفاده کرده گروهی باهم مشغول  از لذات  جانی وجهانی بودند .  مرگ ان پیر مردان وپیر زنان که درسکوت  آوازخوانان  "زبور"را  زمزمه میکردند   بسوی اطاقک مرگ میرفتند اشک مرا درآورد سر بازانی که ابدا گما ن نمیبردند شاید مادر  یا خواهر آنها نیز به همین سرنوشت دچار شوند انها تنها به رهبری دلبسته بودند !!! وجوانانی که زیر چکمه های همان سر بازان  به عناوین مختلف کتک میخوردند ..... کتاب را بستم وخود را جای یک یک این انسانها گذاشتم  اشکهایم سرازیر شدند بشر تا چه حد میتواند خونخوا رباشد  بسرعت   به اطاق خوابم دویدم دیگر میل به شنیدن  موسیقی هم نداشتم بالشم را دربغل گرفتم  وگریستم دران حال بود که احسا س کردم باید باتو آشتی .کنم وترا دربغل بگیرم واز تو بخواهم مرا پنهان کن . تو نیز به اسراییل رفته ای دوستانی نیز داری میدانی که مردم چندان بدی نیستند  اما امروز بیشتر آنها در صدد انتقام گیری  اجداشان هستند وبا قاره سیاه دست به یکی کرده  اما ایا هنوز آن قطار لعنتی  هم  شبها راه می افتدو  مسافران مخصوصی را حمل میکند ؟ آیا  این بیماری قرن وامپولهای فلج کنند ویا اهن ربایی همان  نیست کوره های  گاز دیگر ی بصورت آآمپولهای  مهربانی اما سمی بصورت مایعی کشنده بر پیکر ما فرو میکنند ما گناهی نداریم فرزندانمان  نیز بیگناهند ما دران زمان هنوز به دنیا نیامده بودیم تنها افسائه هارا خواندیم فیلمهارا دیدیم وبا انها همدردی کردیم غیر از عده ای مذهبی دیوانه بقیه فرقی بین خود وانها نمی دیدند .

بالشم را محکم دربغل فشردم وترا فریاد میزدم مرا رها مکن مرا تنها مگذار  بگذار درمیان بازوان تو پنهان شوم . کی بود؟  چه کسی را فریاد میکردم وکمک  میخواستم ؟ ........پایان 

ثریا ایرانمنش 21//. 05/ 2021 میلادی 

پنجشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۴۰۰

دلنوشته


 تمدنی که بر باد رفت /  هر روز یک افسانه و یک قصه و  یک برنامه و چند  شورش . ... شورش های بی دلیل و خود  جوش  بدون رهبری   و بعد می بینیم که تمدنها یکی یکی فرو میریزند . سر زمین ما ومردان  ما  راه درازی را  طی کردند  و هزاران سال  مردانی بزرگ در یک  خط مستقیم بی هیچ هراسی  از کوهستانها  و  صخره ها و رودخانه نا شناخته  گذشتند  بی هراس از مرگ  آنرا یک بازیچه میپنداشتند .  تا به جلگه سر سبز وخرم ما رسیدند  اقوام اریاها چگونه میتوان امروز انهارا در نظر آورد  که در سرمای زمستان وگرمای طاقت فرسای تابستان  با روحیه ای لبریز  از ماجراجویی  وگشاده رویی  به سوی این سر زمین ناشناخته پیش  آمدند  با گشاده رویی انرا ساختند  تمدنی  قوی را بر پا داشتند . شاعران ونویسندگان وعالمان  افسانه ها گفتند . وتنها سر زمین متمدن زمانه خود بود  چین بود هند بود .اقوام آریایی نژاد  وبنیان گذار پارسیان .

 افسانه سرای دوران شدند  امروز  ان تمدن وقهرمانانش  بصورت زشتی  افسانه رستم و سهراب را روی نقشه های زندگی ما پیاده میکنند  ما به گذشتگانمان  واجدادمان  افتخار  کرده وبخود می بالیدیم که وارثان  آن قرون بوده ایم  با همه دردها و رنجها  و غصه ها  حال در عقب مانده ترین  افکار دنیا جای گرفته ایم  سر زمین نجیب ما  دستخوش  یک فقز عظیم و گسترده  به صورت بازیچه ای در دست  غارتگران  و آدمکشان  افتاده است  . ایا روزی سر انجام ما تصمیم خواهیم گرفت  که از این نکبت  بیرون بیاییم  ؟ نه ! گمان نکنم .

 امروز  چیزکی بر سر زمین ما حاکم است که نامش مثلا جمهوری است اما در واقع  نوکیسه گان تازه ثروتمند شده  گدایان دیروز  و ثروتمندان امروز  بر ما حاکم شده اند  وبر ما حکومت  میکنند  همان آدمکشان حرفه ای و تعلیم دیده  کم کم دست به خریداری کنیز و غلام هم خواهند زد  اگر کمی دیر بجنبیم  و سر نوشت خود را به دست باد دهیم و در انتظار یک معجزه بنشینیم !. 

امور ودیروز وروزهای گذشته تنها مادران  سیه پوش و اشک  دیده داغدا رآنها را دیدم دل سنگ اب میشد اما دل حاکمین  ؟ ابدا ..... آب از ابی نجنبید و بقول معروف خفته ای در  خوابی نجنبید !

زمانی فرا میرسد که میل دارم بندهارا یکی یک پاره کرده بسوی آن سر زمین بال بگشایم اما میدانم یا سرم بالای دار است ودرکنج یک بیمارستان روانی خواهم مرد  چرا که عشق به خاک دیوانه  ام کرده است .

برای دوستی نوشتم  " 

تنها ارزویم این است که نانم را درون  یک کشک ساب بمالم مزه کشک و بادمجان را دوباره بیاد بیاورم  آن مهربان برایم نوشت که برایت خواهم فرستاد " چگونه " ؟ از چه راهی ؟  ما هنوز اجازه رفتن از این شهر به ان شهر را نداریم برای دیدن فرزندانم بی تابم اما پاسپورت واکسن ندارم چرا که تن به ان کثافت ندادم . 

حال ! ای یار دیرین  . ایدوست تو مرا دریاب که  به تصویر تو دلخوش کرده ام زمانی که غایب میشوی دنیا تیره وتار میگردد. مانند خورشید پشت ابرها پنهان میشوی و دوباره بر سر در اطاقم نمایان میگردی . ثریا ایرانمنش / 20  می 20201میلادی / اسپانیا .


کمدی سیاه


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا !

جهان در ره سیل و ما  درنشیب  /  بر آمد ز اب خروشان نهیب / که خواهد رسید  ای شب آشفتگان ؟  / به فریا د این بی خبر خفتگان ؟ / مگر موج کشتی  بر اب افکند /  کمندی  به غرقاب  خواب افکند ...."سایه "

راست گفتی  ما در یک کمدی سیاه ویک جهان بی بنیاد وسوراخ شده زندگی میکنیم  گویی هنوز درخوابیم واین کابوس  همچنان ادامه دار خواهد بود .

روز گذشته بر حسب تصادف چشمم به یک برنامه از آن سری برنامه های لندن نشین افتاد نامی آشنا زیر القاب گنده " لیدی" بگوشم خورد  ...نه اشتباه نکرده بودم  چه کسی  گفته بود جندگی عاقبت ندارد ؟ وای / وای عجوزه ای دیدم  با یک تکه موی سپید میان فرق  موهایش  وبقیه سیاه با لباسهایی که بهتر است   بگویم دلقکان سیرک انهارا میپوشند و....گوینده با خوشحالی میگفت درخدمت لیدی " جیم " هستیم با  بنیاد کمک های خیریه ؟ ...... بقیه اش بماند این بنگاهها هم یک نوع کاسبی از همان نوع کاسبی های  عبا به دوشان  که زیر نام خدا  خلق را به گور میفرستند دستشان هم درون یک کاسه است ... حال در این فکرم که دوستان و یاران و همکاران سابق ایشان هم  به  این القاب مفت خر شده اند یا فال گیر وجن گیر ؟  تنها  یک میل مرا به سر کشی واداشت  و پرسیدم ایشان با یک لرد ازدواج کرده اند ویا آنکه این القاب راهم میشود مانند آیت الله خرید وبر پیشانی چسپانید ؟  کسی پاسخ گویم نبود و نخواهد بود  یکی از همکاران ایشان درهمین شهر از فرط گرسنگی وبی خانمانی معلوم نیست کجا گم و  گور شد  حال نمیدانم همشیره ایشان درچه حال است ؟ وچلو کبابی ایشان کجا شد وآن پا انداز سفیرشان درچه وضعی است ؟؟؟بلی تو راست گفتی  ما دریک دنیای کمدی ومسخره اما ازنوع سیاه وکثیف آن زندگی میکنیم  روز گذشته خانمی در کانادا واکسن زده بود هرچه قییچی وناخن گیر وچاقو آهن بود به او چسپیده بود شده بود آهن ربا بییچاره زن ترس  وواهمه اورا فرا گرفته بود همچنین  همسرش نیز دچار همین  ربایش آهن شده بود.  به کجا میشو د گریخت همه راهها مسدود است وهمه جاده هارا نرده کشیده اند  وباید ازاین روزها درفکر پایبند الکترونیکی نیز باشیم تا قدمهایمان  را که به توالت  میرویم بشمارند  چه چیزی ازما میخواهند  دنیارا دارید به کجا میکشانید ؟  مشتی فسیل وفاحشه  بو گرفته قدیمی صاحب مقام شده ودارید  انتقام ازجوانی مردم میگیرید  مشتی رباط را به جان دنیا انداخته اید  جه میخواهید به کجا میخواهید برسید ؟ به اوج که رسیدید کره های دیگر را نیز الوده ساختید بس است جنایت  . بس .

اندوه شخصی من دیگر درپشت اینهمه  جنایات گم شده است . هنوز دست شکسته دخترم جا نیفتاده است وهنوز نمیتواند رانندگی کند هنوز دست ان یکی که عمل شده  درست کار نمیکند  مفصلها پاره شده بودند  بخاطر زحمات زیاد وبار کشی  انها نتوانستند  ونخواستند " " لیدی " شوند واز فاحشگی به ان مقام برسند آنها لیدی به دنیا آمدند ولیدی تربیت شدند حضورشان درهر محفلی  وهر جایی  سنگین است مردم  بی اختیار مجذو ب آنها میشوند  پسرانم نخواستند خودرا بیارایند و زیر ابرو بر دارند ودرکسوت  پرچمداران رنگین کمان  وبه زیر آن رفته  خدمت کنند  همچنان زحمت میکشند از طر یق تحصیلات وتجربیاتشان  خودشان سربار  زنان پولدار وبیوه نشدند خانواده تشکیل دادند مانند انسانهای خوب زیستند اما امروز همه ازاینهمه نادانی و کثافت رنج میبرند  از اینهمه الودگی افکار مخرب وبی تجربگی  دیگران درعذابند  اما کاری نمیتوانند بکنند دنیا یکی شده  هرکجا بروند همین است بعضی جا ها قانون وحشتناکتر وبعضی جاها کمی ارامش  قانون را روی یک تخته نوشته وبر دیوارآویخته اند وخودشان پشت به ان کرده وتنها آنرا به رخ ما میکشند  قوانینی نا نوشته نیز به ان اضافه کرده اند  صاحب جان وپیکر وهستی ما نیز شده اند  .  حال من بنشینم تاریخ جهانرا ورق بزنم تا ببینم اسپانیا چگونه شکل گرفت وبه اینجا رسید ؟؟؟ یا ایران از کجا  شروع شد و به این کثافات الوده گشت ؟  این روزها نشخوار آ دمها همین اراجیف است وبس اخبار بی هویت در فضای مجازی  وعکسهای بی هویت  وگفتارهای بی معنی . 

اندوه من زیاد است  .تازه فهمیدم که ای داد وبیدا د من اگر قسمت دیگر اندامم را به کار میگرفتم  چه بسا امروز پرنسس بودم !!!!  ویا اگر افکارم را بجای نوع دوستی وغیره واز این نوع  چرندیات بی خریدار ! صرف  دزدی ها ویا چاپیدن ها ویا نقشه کشیدن برای از بین بردن دیگران میکردم امروز مجبور نبودم  روزهای متمادی درخانه تنها بنشینم تا  کسی از درب وارد شده برایم نانی  آنهم ازنوع خمیر ونا پخته آن بیاورد ! کارهای زیادی  را میتوانستم انجام دهم  دستهایم قوی بازوانم قوی تر وروحیه ام مردانه اما بخاطر " دیگران "  خودرا  نهان کردم . حال دیگر برای همه چیز دیر است تنها سر گرمی وتفریح من رفتن به ازمایشگاهها و درمانگاهها وسر زدن به فروشگاهای زنجیره ای است وخریدن لباسهای ریسایکل شده مدیستهای نامی .  بازهم باید سپاس گذار باشم که کور وکروچلاق نشده ام و" لیدی" هم نشدم لیدی به دنیا امده ام  وسپاسگذار باشم که هنوز شعورم کار میکند وفرق  الف  را با علف میدانم چیست وکجاست .  تا بعد . پایان 

ثریا ایرانمنش . 20/ 05/ 2021 میلادی. / 

توضیح اتنکه تقویم ایرانی ندارم  وتاریخ ایرانی را نیز نمیدانم یکی 258- است یکی 27-- است ویکی 1400 است منهم گم شده درتاریخم .ث

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۴۰۰

شهر بی شهریار

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا ! " این علامت به ثبت رسیده  زیر عنوان همین وبلاگ" !

شهر شهر فرنگی است واز همه رنگ  شاید بهتر باشد که بنویسم بعضی از انسانها از بسیاری جهات چندان  ترقی نکرده اند وبا حیوانات   تفاوتی ندارند ! ( نمونه اش را درجمهوری اسلامی ) تحمیلی سر زمین ایران زمین داریم می بینیم  شاید از هر نظر عالی باشند وترقی کرده باشند اما هنوزمغز آنها تکان نخورده است  درحد همان نخود  درون ابگوشت باقی مانده و هرروز هم کوچکتر میشود . 

کسانی هستند که نمیدانند ویا نمی خواهند بدانند که زندگی  تغییر پذیر و عاقبت آنها مانند یک رودخانه لبریز از گل و لای  به پایان میرسد و به چاهکهای  عفونی فاضل آبها  میریزد . 

 آب تا وقتی که روان است  تازه و پاکیزه میماند اما زمانی که راکد ماند دیگر بو میگیرد وقابل استفاده نخواهد بود  ایران ما و مردمش نیز سالها راکد ماندند وعده ای خود فروخته و فاحشه بنام سلبریتی ها  درمواقع حساس ناگهان روی به فضای مجازی میاورند وخودی نشان میدهند وبرای فرزندان " تصویر" نوار غزه اشک تمساح میریزند وآن گلهای کوچکی که زیر پاهایشان  له میشوند نمی بینند  مانند توده ای های  زمان گذشته برای همین سر زمین  وسرز مینها قطب اشک میریختند  شعر میسرودند  اما ستارگانی را که درجلوی پاهایشان خاموش میشد ابدا نمی دیدند واز روی آنها  گذر میکردند.

همه ما اسیریم  آزاد با بند ناف ننه جانمان به دنیا می آییم وسپس زنجیرهایی بر پاهایمان  می بنندد وهر روز این زنجیر ها قطور تر میشوند .

اولین زنجیز  زیر نام مسلمانی درگوشمان اذان بگویند وبچه نوزاد فریاد بکشد واین زنجیر مادام العمر بر پاهای  ما بسته است وهرر وز  زباله تازه ای را باخود میکشد آنقدر سنگین میشود که ناگهان زیر  آن له شده واز پای می افتیم  باز کردن آنهم بسیار مشگل است ویا غسل تعمید ویا هرچه که درهرکجا  باید انجام پذیرد تا تو که مانند یک فرشته پای براین جهان هستی گذاشته ای تبدیل به یک برده شوی .

طبیعت هرسال  رنگ عوض میکند نو میشود کهنه میشود ما  ابنای بشر در همان چهار دیواری خود درجا میزنیم . .

اخبار روز گذشته بسیار سنگین بود هجوم پنجهزار   انسان فراری برای بردگی هیا ی گوناگون  توسط قاچاقچیان  ناگهان درسواحل این شبه جزیره که  فعلا کمی ارامش دارد همه جیز را بهم ریخت چگونه آنها وارد شند از طریق کشتی ها قایق ها وشنا کنان .  وسپس کشتن آن مرد بیگناه  جوان که " ظاهرا" !!! به دست پدر ومادر خود به قتل رسیده است !!؟؟

پدری هشتاد وچند ساله  که خودش را نمیتواند جمع کند چگونه آن رستم دستانرا درون کیسه ها کرده ومثله وخورد کرده وشبانه برون برده است  فیلم  درون اسانسور مرد دیگری را نشان میداد وزنی که ظاهرا  سفید پوش بود  این قتلهای پنهانی  این جنایتها  اینهمه ریا ودروغ هیچگاه درسر زمین ایران وجود ند اشته  است  امروز فرهنگ ما به جایی رسیده که بجای تاریخ وگفتار ازگذشته  زندگی پری چکمه ای ومهین بلنده وفاحشه های شهرنورا برایمان  مینویسند !! لیاقت ما درهمین است  سوسن در گمنامی وفقر وگرسنگی در سر زمین فرشتگان جان داد   وکسی حتی یک خط هم ننوشت .

اقایان  عزیز وبانوان محترم !!! ا

 چگونه باید  شمارا با این القاب خطاب کرد  همه امروز خواهان استقلال  وپیروزی  کشور هستند اما چیز دیگری را هم باید به ان اضافه کرد  . وان تارعنکوبتهایی است که بر افکار مردم  رشته شده باید انها رانیز پاک نمود استخرها را باید شست و لجن هارا بیرون ریخت واب تازه وگوارا درونش خالی کرد  همه جاهای  متعفن را  باید پاک سازی کرد  غبار فقر وتیره روزی  را باید از آن سر زمین بزداییم  تا آنجا که میتوانیم  عنکوبتهارا  وتارهای مذهبی  وغبار وکهنگی  را ازافکار مردمان پاک کنیم  چرا که همین تارعنکوبتها  جلوی پیشرفت  را گرفته اند .هیج دختری وزنی حق ندارد بخندد ویا برقصد ویا صدایش را بلند کند .

روز گذشته داشتم محفل شعر خلیفه بزرگ را تماشا میکردم  حرم لبریز از آدمهای پوشالی بود زنی با صد کیلو پارچه که به دور خود بسته بود داشت اشعاری شکسته دروصف مرد واقعی میخواند  که شوهر خوب باید چنین وچنان باشد !! !!! مثلا بزرگذاشت فردوسی بود !!! گمان کنم روح فردوسی دراسمان به لرزه درامد که ای وای  سی سال زحمت کشیدم گرسنگی خوردم غبار روییدم تا زبان رازنده نگاه دارم حال این زنک بیسواد  با افعال شکسته دارد از بند وابروی سخن میگویدوخلیفه لبخند زنان وبه به گویان از اینهمه اراجیف کیف میکرد .چه خوب .

 اگر سر زمین تان را دوست دارید بپا خیزید . من پاهایم در سیمان است ونمیتوانم برخیزم تنها افکارم را بکار میگیرم شاید کمکی باشد من چندان خیری از آن سر زمین وآن مردم ندیدم غیر از رنج ونا امیدی  مکر وریا ودروغ که امروز پر رنگتر شده است اما خاکم را فراموشم ئخواهم کرد چرا که گل من از آنجا شکل گرفته است .  تا شمارا  چه  افتد ؟! پایان 

ثریا ایرانمنش .19 /05/ 2021 میلادی . !

 

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۴۰۰

ولادت با سعادت .

ثریا ایرانمشن " لب پرچین " اسپانیا .

سحرم دولت بیدار ببالین آمد / گفت برخیز که آن خسرو شیرین امد !

ما هرچه در اطراف خود گشتیم تا خسرو شیرین را بیابیم  بی فایده بود اطاق داغ  دم کرده با آن لحاف سنگین  .برحاستم  واول به اخبار گوش دادم  برایم  هیچ مهم نیست ما سالهاست که درجنگ هستیم  واین جنگها همچنان ادامه دار خواهند بود  طبع بشر سیری ناپذیر است  هرچه بیشتر بدهی بیشتر میخواهد . بهر روی  پس از مدتها تفکر وتفحص دیدم بهتراست دست از انتقاد و سایر موارد بکشیم وآنهارا بگذارم بر عهده آن قوم سیاست پیشه وسیاستمدار که با چند کلاس درس و چند روز اب خوردن در زندان  خودرا یک سیاس کامل میدانند   بعد هم بمن چه مربوط است من  نه سرپیازم  ونه ته پیاز بهتر است به خودم بپزدارم به ولادت باسعادتم  وزندگی سعاتمندانه ترم !!! .

زمانی خبر رسید به مرحوم ابوی که بیا صاحب طفلی شده ای فورا خودش را به خانه رسانید ویک موجود نحیف ولاغر دوکیلویی را درون یک گهواره دید  فریاد کشید  زن همه زوز وزبر تو همین بود  که این تحفه ترکمونرا برای من بیاری منکه خودم یکی از اینها داشتم  ! فکر کردم با پولهایت میرویم خوش میگذرانیم  به دمشق وکربلا میرویم  حال با ا این تحفه !!!!! د را بهم کوبید واز خانه رفت  که رفت خدا رحمت کند  دایه مهربانم که مرا برداشت وبخانه خودش برد چون از نگاه ": بی بی " فهمید  من جایی درآن خانه ندارم  یک دختر ؟ وای  پدر که یک دختر داشت مادرش از خاندان سادات بود  امام جمعه  شهر بود حال این زن کافر گبر که تازه مسلمان شده وشیعه اثنی عشری هم نیست بلکه شیعه اسمعیله میباشد  به درد خانواده پر ابهت و مسلمان ما نمیخورد و... فورا طلاق  صادر شد .  /ا

گاهگاهی مانند یک گناهکار سری به خانه مادر میزدم اما بی فایده بود بچه برو کنار   ایوای تو اینجا چکار میکنی دست به چیزی نزنی   نری دست به پرده ها بزنی اصلا برو ته باغ بازی کن !!!!با کی ؟ با الاغی که دور گاوگرد میرخید یا با مارهایی که درون باغچه سبزیکاری  بودند یا با مگسها وزنبورها  ؟ با کی ؟  دایه  برایم یک" لو پتو" یا عروسک پارچه ای دوخته بود وانرا بمن داد  واین عروسک تنها موجودی بود دراین دنیای بزرگ که مونس وهمراز من بود  برایش لباس میدوختم  خانه درست میکردم وپرده های بلند روی پنجره های کارتن مقوایی میگذاشتم وخودم میشدم " بی بی " گاهی هم عمه  بیچاره ام که بچه نداشت مرا بخانه خود میبرد وچند هفته ای درآنجا خوب تغذیه میشدم  تا موقع مدرسه رسید درتمام این مدت تنها دوبار پدر را دیدم یکبار درخانه عمه جانم ویکبار هم جلوی درب خانه خودمان .  طلاق توسط قاضی مشهور شهر انجام  گرفت وقاضی خودش مادررا عقد کرد  حال دیگر میبایست بخانه دیگری بروم به خانه مردمی که نمیشناختم  آنها هم ا زطایفه  دیگری بودند شیعه اثنی عشری نبودند امام خودشانرا داشتند وبنوعی دیگر نماز میگذاشتند مسلمان بودند زنهایشان همه چادری بودند اما نام آنها " شیخی" بود !!! ای داد وبیداد میان اینهمه فرقه من کی هستم چی هستم ؟  ....

 چه تدبیری ای مسلمانان  که من خودرا نمیدانم / نه ترسا  .نه یهودیم  ونه گبرم ونه مسلمانم / نه شرقیم  نه غربیم  م ونه  بریم ونه بحریم / نه از کان طبییم   نه از افللاک  گردانم . ....

 زیر نظر  دایه وبا مهربانی عمه جان بزرگ میشدم ودرخانه دیگران نان دیگری را میخوردم در یک خانه  بزرگ پس مانده ا زهمان نوع شاهزاده گان اما نه مسلمان حقیقی .  وبزرگ شدم  چگونه بماند ....... امروز دراین فکرم که مردان زن را برای لحظاتی میخواهند وبس حوصله بچه ندارند  همسر  اول من  که یک کمونیست دوآتشه بود  میگفت " ما باهم ازدواج کرد ه ایم بچه بی بچه آنهم درحا ل حاضر  بعد هم نباید  مانع آزادی یکدیگر شویم !!!! هر دوازادیم   من تازه پای به نوزده سالگی گذارده بودم !!!!  نه مردان بچه لازم ندارند  شب گذشته در خبر ها خواندم پدر ومادری فرزند برومند وهنر مند خودرا تکه تکه کرده اند مردی جوان  کارگردان وفیلسماز دانشگاه  دیده وفرنگ رفته  - چرا که مجرد بوده  وزن  نگرفته  وکانون گرم خانوادگی را افتتاح نکرده است !!! این نتیجه همان ادیان  ماست .

من چگونه ازاین همه بلا جستم ؟ خودم نمیدانم گویی بر بال فرشته ای نشسته بودم وهرکجا که میل او یا من بود مرا میبرد  همسر دوم منهم میلی به فرزند نداشت تکلیف او روشن بود !!!!! حال دراین گوشه تاریک  دارم  زندگیم را امضا میکنم  و میل ندارم انکشت به قبای دیگری برسانم .خودم را زخمی میکنم .

من این ایوان نه تو را نمیدانم   . نمیدانم  / من این نقاش جادو را نمیدانم . نمیدانم . گهی گیرد گریبانم  گهی دارد پریشانم / من این خوش خوی بد خو را نمیدانم  .نمیدانم / واین است قصه  امروز ما  تا بعد .

پایان / ثریا ایرانمنش /18/05/ 2021 میلادی .