سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۴۰۰

ولادت با سعادت .

ثریا ایرانمشن " لب پرچین " اسپانیا .

سحرم دولت بیدار ببالین آمد / گفت برخیز که آن خسرو شیرین امد !

ما هرچه در اطراف خود گشتیم تا خسرو شیرین را بیابیم  بی فایده بود اطاق داغ  دم کرده با آن لحاف سنگین  .برحاستم  واول به اخبار گوش دادم  برایم  هیچ مهم نیست ما سالهاست که درجنگ هستیم  واین جنگها همچنان ادامه دار خواهند بود  طبع بشر سیری ناپذیر است  هرچه بیشتر بدهی بیشتر میخواهد . بهر روی  پس از مدتها تفکر وتفحص دیدم بهتراست دست از انتقاد و سایر موارد بکشیم وآنهارا بگذارم بر عهده آن قوم سیاست پیشه وسیاستمدار که با چند کلاس درس و چند روز اب خوردن در زندان  خودرا یک سیاس کامل میدانند   بعد هم بمن چه مربوط است من  نه سرپیازم  ونه ته پیاز بهتر است به خودم بپزدارم به ولادت باسعادتم  وزندگی سعاتمندانه ترم !!! .

زمانی خبر رسید به مرحوم ابوی که بیا صاحب طفلی شده ای فورا خودش را به خانه رسانید ویک موجود نحیف ولاغر دوکیلویی را درون یک گهواره دید  فریاد کشید  زن همه زوز وزبر تو همین بود  که این تحفه ترکمونرا برای من بیاری منکه خودم یکی از اینها داشتم  ! فکر کردم با پولهایت میرویم خوش میگذرانیم  به دمشق وکربلا میرویم  حال با ا این تحفه !!!!! د را بهم کوبید واز خانه رفت  که رفت خدا رحمت کند  دایه مهربانم که مرا برداشت وبخانه خودش برد چون از نگاه ": بی بی " فهمید  من جایی درآن خانه ندارم  یک دختر ؟ وای  پدر که یک دختر داشت مادرش از خاندان سادات بود  امام جمعه  شهر بود حال این زن کافر گبر که تازه مسلمان شده وشیعه اثنی عشری هم نیست بلکه شیعه اسمعیله میباشد  به درد خانواده پر ابهت و مسلمان ما نمیخورد و... فورا طلاق  صادر شد .  /ا

گاهگاهی مانند یک گناهکار سری به خانه مادر میزدم اما بی فایده بود بچه برو کنار   ایوای تو اینجا چکار میکنی دست به چیزی نزنی   نری دست به پرده ها بزنی اصلا برو ته باغ بازی کن !!!!با کی ؟ با الاغی که دور گاوگرد میرخید یا با مارهایی که درون باغچه سبزیکاری  بودند یا با مگسها وزنبورها  ؟ با کی ؟  دایه  برایم یک" لو پتو" یا عروسک پارچه ای دوخته بود وانرا بمن داد  واین عروسک تنها موجودی بود دراین دنیای بزرگ که مونس وهمراز من بود  برایش لباس میدوختم  خانه درست میکردم وپرده های بلند روی پنجره های کارتن مقوایی میگذاشتم وخودم میشدم " بی بی " گاهی هم عمه  بیچاره ام که بچه نداشت مرا بخانه خود میبرد وچند هفته ای درآنجا خوب تغذیه میشدم  تا موقع مدرسه رسید درتمام این مدت تنها دوبار پدر را دیدم یکبار درخانه عمه جانم ویکبار هم جلوی درب خانه خودمان .  طلاق توسط قاضی مشهور شهر انجام  گرفت وقاضی خودش مادررا عقد کرد  حال دیگر میبایست بخانه دیگری بروم به خانه مردمی که نمیشناختم  آنها هم ا زطایفه  دیگری بودند شیعه اثنی عشری نبودند امام خودشانرا داشتند وبنوعی دیگر نماز میگذاشتند مسلمان بودند زنهایشان همه چادری بودند اما نام آنها " شیخی" بود !!! ای داد وبیداد میان اینهمه فرقه من کی هستم چی هستم ؟  ....

 چه تدبیری ای مسلمانان  که من خودرا نمیدانم / نه ترسا  .نه یهودیم  ونه گبرم ونه مسلمانم / نه شرقیم  نه غربیم  م ونه  بریم ونه بحریم / نه از کان طبییم   نه از افللاک  گردانم . ....

 زیر نظر  دایه وبا مهربانی عمه جان بزرگ میشدم ودرخانه دیگران نان دیگری را میخوردم در یک خانه  بزرگ پس مانده ا زهمان نوع شاهزاده گان اما نه مسلمان حقیقی .  وبزرگ شدم  چگونه بماند ....... امروز دراین فکرم که مردان زن را برای لحظاتی میخواهند وبس حوصله بچه ندارند  همسر  اول من  که یک کمونیست دوآتشه بود  میگفت " ما باهم ازدواج کرد ه ایم بچه بی بچه آنهم درحا ل حاضر  بعد هم نباید  مانع آزادی یکدیگر شویم !!!! هر دوازادیم   من تازه پای به نوزده سالگی گذارده بودم !!!!  نه مردان بچه لازم ندارند  شب گذشته در خبر ها خواندم پدر ومادری فرزند برومند وهنر مند خودرا تکه تکه کرده اند مردی جوان  کارگردان وفیلسماز دانشگاه  دیده وفرنگ رفته  - چرا که مجرد بوده  وزن  نگرفته  وکانون گرم خانوادگی را افتتاح نکرده است !!! این نتیجه همان ادیان  ماست .

من چگونه ازاین همه بلا جستم ؟ خودم نمیدانم گویی بر بال فرشته ای نشسته بودم وهرکجا که میل او یا من بود مرا میبرد  همسر دوم منهم میلی به فرزند نداشت تکلیف او روشن بود !!!!! حال دراین گوشه تاریک  دارم  زندگیم را امضا میکنم  و میل ندارم انکشت به قبای دیگری برسانم .خودم را زخمی میکنم .

من این ایوان نه تو را نمیدانم   . نمیدانم  / من این نقاش جادو را نمیدانم . نمیدانم . گهی گیرد گریبانم  گهی دارد پریشانم / من این خوش خوی بد خو را نمیدانم  .نمیدانم / واین است قصه  امروز ما  تا بعد .

پایان / ثریا ایرانمنش /18/05/ 2021 میلادی .


 

هیچ نظری موجود نیست: