دوشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۴۰۰

کهن دیارا !

 

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
////////////////////////////////////////////
 کهن  دیارا دل از تو کندم  برای همیشه و برای ابد  دیگر نه نامی ونه نشانی ازتو درسینه نخواهم داشت . کهن دیارا ما رفته رفته  کشوری در حد پاکستان ویا بنگلادش خواهیم شد  نه یک کشورمتمدن و بزرگ . هرچه بود تمام شد  . جادوگری از ره رسید وخط بطلان بر روی همه گذشته های ما کشید  سر زمین  مارا  فروخت وخود رفت درکنار شیطان پرستان و جادوگران نشست  تا بقیه عمرش را با زهم در رفاه به اتمام برساند  وآرامگاهی درخور  هما ن آرماگاه شیطانی که بر سر زمین ما وارد شد برایش بسازند . 

ما فردوسی داشتیم . روددکی  داشتیم حافط داشتیم حال ترانه های بند تنبانی را  برای مردم میخوانند تا سر گرم شوند  جوانان مارا کشتند نابود ساختند  آب وخاک را نیز بباد دادند وهنو زهم تکیه بر تخت سلطانی دارند وخواهند داشت  بیهوده ما خودرا به آب وآتش میکشیم  جوانان  خوب دوران ما پیر شدند واز میان  ما رفتند /  
اکنون  صبح سرمایه  داری طلوع کرده است  آن سوسیالیست هایی که برای  مردم  تهی دست اشک تمساح میریختند  خود سر مایه دارانی  بزرگ شدند و تهی دستان  به زیر خاک رفتند  حال نوبت آنهاست که مدتی بر دنیا آقایی کنند  و قشری  از فساد  و جنایات  را نیز از خود بیادگار بگذارند .
کهن دیارا ! زمانی که ما نمیتوانیم   در  خانه های خود مان  ودر کشور  خودمان  آزاد باشیم  تمدن بر ای ما چه فایده ای خواهد  داشت ؟  من  بد فکر میکنم: ؟ پس تربیت من و پرورش ما ناقص بوده است . وآن تاریخی را که بمن اموخته اند از بیخ وبن دروغ بوده  من مطالعات زیادی انجام دادم هرکدام از کتابهای تاریخ با دیگری فرق داشت  به روی ذهن   روشن ما ماسه  ریختند    امروز  هموطنان خودمان  بر ضد همنوعان  خود برخاسته اند  و دست دردست دشمن گذاشته  بخاطر منفعت خویش دست به هر جنایتی میزنند .
من کم  کم به مرگ نزدیک میشوم  نمیدانم چیست امکان دارد چیز خوبی باشد  من واهمه ای ازآ ن  ندارم  اما میدانم 
گریختن  ورو به دشمن کردن از هر  مرگی وهر جنایتی  وحشتناک تر است  واین خصلت درما رشد کرده است .
وچنین  است وضع اشفته امروز ما  ای خاک  عزیز ما دیگر مردان بزرگی نداریم  درعوض آدم کشانی حرفه ای داریم که به راحتی آب خوردن سر  میبرند و خون  قربانی را مینوشند  مشتی جوان  تازه رشد کرده با اسباب بازی های تازه میل دارند دنیارا بسازند انهم تنها برای خودشان دنیای خصوصی خودشانرا .
کهن دیارا دل کندن  ا زتو بس درناک وسخت است  اما می بینم  چگونه دیگران گویی ابدا متعلق به ان اب وخاک نیستند راحت درسر رمینهای بیگانه به عیش مشغولند  هنوز با جت خصوصی برای تماشای مد سال میروند وما ازترس بیماری درون  خانه ای   خود زندانی هستیم گویا این بیماری تئها فقرا را میشناسد واز بین میبرد با آ ن بزرگان کاری ندارد .!!!
رویای من تمام شد  چون عکسی از دوربین نورا دیده  وسیاه شد  وهر سایه ای امروز نقش خودرا بازی میکند   ومن به دئبال هیچ سایه ای نیستم واینک  در آخرین آفتاب گرم وگریزان  عمرم  دیگر رو به گذشته ندارم  پشت به گذشته کرده  رو به اینده دارم  ودر  انتظار مقد م مبارک شام هستم . پایان 
ثریا ایرانمنش  15/ 05؟ 2021 میلادی . 

یکشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۴۰۰

نامه های من


 ثریا ایرانمنش " " لب پرچین "اسپانیا !

////////////////////////////////////////////

من که خود روی  افسانه می ساختم   / این زمان افسانه مردم شدم 

در سالها قبل پاندیت نهرو  نخست وزیر دست چپی هند  از زندان " ننی"  برای دخترش نانه هایی را میفرستاد  از تاریخ جهان مینوشت از  دوران زندگیش مینوشت  بعد ها این نامه  طی کتابی " بنام نامه های پدری  به دخترش " در چند جلد به چاپ رسیدند  او از تمام وقایع گذشته وحال حتی آینده نیز مینوشت  من متاسفانه آنهارا درایران جای گذاشتم  وتنها  کتابهای  دیگر اورا زیر عنوان " نگاهی به تاریخ جهان " را باخود آوردم  - کم وبیش متن همان نامه ها میباشد  مضافا اینکه حد اقل با جغرافیای زمان خویش اشنا شدیم  این کتابهارا عموی نازنین من ترجمه کرده  بود  وبه نزد نهرو نیز رفته بود وآخرین ملاقتش با دختر او بانو ایندیرا گاندی بود اجل اورا مهلت نداد وهردو امروز دراسمانها به این دنیا وحشتناک وبیمار مینگرند " عمو محمود من  عموی ناتنی من است "  وهم او بود که درنقش پدر در مراسم عروسی من شرکت کرد وتا روزیکه زنده بود لحظه ای از من غافل نبود  برایش افسانه ها ساختند اما او قویترازهممه  حرفها بود  او بود که بمن مدیتشین  را یاد داد وورزش یوگارا وکوهنوردی را  او  زیبا شناس وزیبا پرست  بود / شاعر بود وزنان بسیاری را نیز دراطرافش داشت اما جانی نبود . دروغگو نبود آدمکش نبود وکپی گرهم نبود  از سیاسته نم بیزار بود  - خودش بود جای اورا هیچکس نتوانست پر کند وزمانی که دریک تصادف ساختگی جانش ر ازدست داد هنوز مقدار زیادی  به دیگران مقروض بود !  او   قرار بی قراران بود وخود همیشه بی قرار  اینها از آن تمدن  بی پایه اما  با شکوه جلال فراوان با زیر بنایی   سست و پوشالی  گذشته بیادگار مانده است  تمدنی بسیار باشکوه وپر جلال  اما زیر بنا سست ونا پایدار که با یک وزش باد درهم فرو ریخت  مردمانی مبتذل وبی فرهنگ وتنها کارشان خوش گذرانی  بود  از سراسر جهان برایشان اغذیه ای فراوان ولوازم خانگی لوکس  میرسید وبهم نشان میدادند  این تمدن تمدن ثروتمندان  پشتوانه دار نبود بلکه مردمی مبتذل وبی سواد که ناگهان به همه چیز رسیدند ودیدید که چگونه بر باد رفت تمدن پوشالی . .مانند همین تمان اسلامی امروز وتازه به دوران رسیده ها وعقده ها داران دیروز !!!!!

من این نامه ها را نه برای کسی مینویسم ونه عنوانی ونامی بر آنها میگذارم همه دردهای خودم میباشند   فرزندانم زبان فارسی را نه میخوانند ونه میتوانند کلامی از این گفته ها ونوشته هارا در یابند معلوم هم نیست به کجا میروند ودرمیان چه دستهایی مچاله میشوند  روزی برای شخصی که بسیار مورد علاقه ام بود  نوشتم " همه این نوشته هارا بتو   خواهم سپرد بعنوان یک یادبود  بعنوان یک سر زمین بر باد رفته وتمدنی پر شکوه فنا شده   یک عشق بی شائبه "  اورفت ودرپشت همان ویترینش  قرار گرفت و خودرا به نمایش گذارد  به شعر  خوانی مشغول شد  گاهی نگاهی به او می افکندم و دردل میگفتم  که " حکم یک انگشتری  زیبارا داری که من هرروز ترا درپشت ویترین تماشا میکنم نه قدرت مالی من اجازه میدهد ترا بخرم  وتازه نمیدانم ایا  به اندازه انگشتهای باریک من هستی گشادتری یا تنگتر ! بنا براین درپشت همان ویترین  بمان هرگاه میلم کشید به تماشای تو خواهم آمد  ورابطه ما قطع شد او مانند عموی من نبود که با معلمی وکار  دانشگاهش را تمام کند ودور دنیارا با یک اتومبیل فولکس واگن قراضه بگردد شهر به شهر ودهات به دهات با مردم  سر زمینها اشنا شود زبان آنها را فرا  بگیرد  تا بتواند بنویسد عاشق نوشتن بود کتابهای زیادی را ترجمه کرد  وطرفداران زیادی  داشت بیشتر بین زنان ودختران  روزی هم مرا باخود به دیدن آن شاعر لات بزرگ برد که ایکاش نمیبرد تا من همچنان دررویا  اشعار اورا بخوانم حالم بهم خورد  وتازه بیاد گفته های  فروغ فرخزاد افتادم که میگفت " بعضی از شاعران  گفته  ها ونوشته هایشان با رفتارشان خیلی فرق میکند / نکند برای یک بشقا ب پلو ی گنده تر تنها شعر میسرایند ؟  داستان  دیدار اورا درنوشتاری دیگر  آورده ام . بهر روی  امروز دیگر جهان ما جهان نیست دنیا نیست  زمینی بیمار  ودرمانده با هجوم پرندگان اتمی از بالا وپایین وزیر اب وروی اقیانوسها درهیچ کجا درامان نیستی  روز گذشته پس از تقریبا یک سال به همراه  دخترم  ببازار شهر رفتیم به سوپر رفتیم سری به فروشگاهها زدیم تا شاید من بتوانم چند دست لباس تابستانی تهیه کنم هنگامیکه بخانه برگشتیم  درون کیسه خرید من تنها چند دست لباس خواب وروبدوشامبر وسایر لوازمصرفی زیر بود !!!! گویی ندایی بمن میگفت که  دوباره درهمین زندان خواهی ماند احتیاجی به لباس بیرون نداری یک شلوار گشاد یک تی شرت کافیست با یک جفت نعلین !!!   گذشت آن شکوه وجلال مسخره که حتما میبایست لباسهایت را ازمزون ها ی معروف تهیه  کنی تا خاله زنکها ترا درمیان خود ویا درکنار میز بازی جای بدهند . گذشت آن زمان که میبایست حتما یک انگشتر مرواریدی یک زمرد یک یاقوت کبود ویک فیروزه ویک الماس داشته باشی به همراه زنجیرهای طلایی !!!! خوشبختانه همه را دزد برد !  امروز تنها زیور من یک جفت گوشواره نقره است وچند انگشتری نقره ویک زنجیز نقره  با یک مدال  که دخترم بمن هدیه داده است  ویک ساعت که در زاد روز اولین نوه ام   که تاریخ تولد او با من یکی است برایم کادو خریدند ! امروز او دستیار یک فیلمبردار بزرگ انگلیسی شده است  وآن ساعت هنوز روی دست من کار میکند تا زمانیکه قلب من از کار بایستد من و ساعت باهم زندگی میکنیم  ولحطه هارا میشماریم !.. 

حریق جنگل   را فرا گرفته است هر روز شعله هایش بیشتر میشود وهر ساعت دو د  واتش از هرگوشه ای بر میخیزد وما  از یکسو با بیماری  از سوی دیگر با قحطی وکمبود مواد غذایی واز سوی دیگر دود وآتش  را تماشا میکنیم  ....همین  تا نامه های بعدی / پایان 

ثریا ایرانمنش . 16/05/2021 میلادی / اسپانیا 

 

جمعه، اردیبهشت ۲۴، ۱۴۰۰

پرنده سوخته


 ثریا ایرانمنش  لب پرچین" اسپانیا !

با این  غروب  از غم سبز چمن بگو. / اندوه سبز ه های  پریشان بمن بگو /
اندیشه های سوخته  ارغوان ببین / رمز خیال  سوختگان  بی سخن بگو /

روزی پرنده ای از دوردستها آمد ودر جنگل  در میان خیل پر ندگان  بر شاخه درختی نشست . 
آوازی خوش  است با دیگران  فرق داشت  و آوازش رنگی دیگر  . سایر پرندگان  براو هجوم آوردند   هریک خودرا به او میرساند ونوکی بر پیکر او میزد  او دربا لاترین  شاخه های درختی نشسته بود  واز آنها بیمی نداشت  دورخودرا بست ولانه ای کوچک ساخت وکم کم به میان درخت بزرگی  جا ی گرفت  /   شاخه های بلند اورا احاطه میکردند ودست هیچ پرنده ای ویا چرنده ای  به او نمیرسید اما ازهوا لاشخوران ومرغان دریایی که دربلند پروازی  وبی مغزی  شهره اند اورا هدف قراردادند اما باز او سر  به زیر پر خود بود و اواز را سر میداد همچنان میخواند  نمیتوان گفت چهچه بلبلان را  داشت  اما نغمه هایش بر دل می نشست  ظاهر او با همه فرق داشت شاید همین امر  باعث شده بود که همه اورا هدف بگیرند   درآن جنگل بزرگ کسی نبود  که اورا نوک نزده باشد وکسی نبود که بگوید چه آواز زیبایی  در دشمنی  همه هدف مشترک دا رند وهمه از هم  جلو میافتند  هر کدام که  صدایش بلند تر بود  بیشتر بخود میبالید  دراین جنگل بزرگ  تنها یک کرکس بود که بالهایش را همه جا گسترده بود در انتهای  جنگل نیز کرکسی دیگر لانه داشت   اما این یکی سر آمد تمام کرکسان وبد سگالان بود همه ا زاو میترسیدند  چند کلاغ خبر چین هم در اطرافش  پرواز میکردند خبر ها را باو میدادند واگر از ان درخت میگذشتند   یک نوکی هم به لانه آن  پرنده تازه وارد میزدند  اما او ارام بود ارام مانند یک رودخانه  راهش را گرفته وبه جلو میرفت روخانه ای آرام بدون هیچ موجی ویا سر وصدایی حتی از صخره ها هم آهسته عبور میکرد مانند یک پروانه  واین باعث  دشمنی همه 
پرندگان وچرندگان جنگل شد .جنگل به هم  ریخت همه آوازهای خودرا فراموش کرده بودند و فراموش کرده بودند که برای چه گرد هم جمع شده اند وبرای جه هدفی خودرا  آماده میسازند درحال حاضر تنها هدف شکار و از بین بردن  ان پرند ه  تازه   و پاره  کردن او بود.
کر کس پیر درگوشه ای ارام نشسته بود  به کللاغان  خود دستور داد اورا به شامی وضیافتی دعوت کنید  اما نامی از من نبرید .
 جنگلبان میدانست که آنها چه هدفی دارند دلش به درد آمد  بگوش آن پرنده خواند که مرو برایت دامی پهن کرده اند به بزرگی همه این جنگل . اما او مهربان بود  بی آنکه به نصیحت جنگل بان اهمیتی بدهد رفت  ورفت  اول دم اورا سوزاندند وسپس پیکرش را خونین ساختند  اما باز هم رفت رفت تاخود را به اتش کشید و سوخت . 
این روزها پیکر سوخته او زیر همان درخت کهنسال افتاده  هنوز نیمه جانی  دارد اما دیگر هیچگاه نمیتواند ازجای بر خیزد کرکس در همان حوالی درپر واز  است تا مرگ اورا ببیند وسپس پیکر اورا ببلعد .
مرغان جنگلل اسوده خاطر  دوباره به اوازشان روی اوردند و بخیال خود آوازی نو سر دادند  بی خبر از آنچه که قرار است برسر آنها نیز فرود اید  جنگل دچا رحریق شد حریقی وخیم تر از همه  اتشفشانهای جهان  حال این بینوایان دورهم جمع شده اند تا خودرا ازاین جهنم نجات بخشند اما بی فایده است . بی فایده . آتش همچنان  جلو تر می اید و درختان بزرگ وقدیمی را  میسوزاند وشعله میکشد شعله اش هر روز بیشتر میشود .
دیگر خبری از آن جنگل ندارم  تنها به دور خود مینگرم و گاهی اوازهای اورا زمزمه میکنم  بیفایده است ......بی فایده .

آن شد که سر بر شانه شمشاد میگذاشت /  آغوش خاک و بیکسی نسترن بگو /
شوق جوانه رفت ز یاد درخت پیر /  ای باد  نوبهار  ز عهد کهن بگو ........."هوشنگ ابتهاج "
پایان 
 ثریا ایرانمنش  .14/05/2021 میلادی . اسپانیا 

 

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۴۰۰

یادبود

فردا درست سی ودوسال است که او از دنیا رفته ..  سی ودو سال من با خاطره های تلخ وشیرین زیستم وسی و دوسال  دیگر به مردی فکر نکردم. برایم همان کافی بود  عشقی بود لایتنهایی عشقی بود یگانه پاک وخالی از هر آلودگی. تا زمانیکه به میان آن خاله زنکها وفامیل او نرفته بودیم هردو خوشبخت  بودیم  بارها میپرسید آیا واقعا مرا دوست داری؟  چه جوابی داشتم به او بدهم دربست زندگیم را زندگی فرزندم را به او سپرده بودم. مغرور بودم. قدی بلند  چهره ای زیبا ومقامی  بالاتر از  همه عاشقانم  اما یک چیز را نمیدانستم واو‌پنهان کرده بود  یکی اینکه در المان پسری از یک زن آلمانی داشت که اورا رها کرده وخود به وین فرار کرده بود ودوم اینکه اسیر و‌بنده  الکل وسرانجام تریاک ، اینجا دیگر ایستادم. عشقم را در پایین پله هایی که مرا به خانه میبرد بالا آوردم. شدم یک زن خوب وفرمانبر پارسا که کند مرد درویش را پادشا ه و چنان  این پادشاه  خودرا کم کرد که دیگر حتی شاه واقعی را نیز نمی شناخت ، ایستادگی ومبارزه من بیهوده بود. بی ثمر بود. عشق را به خاک سپردم ویک گل کاغذی روی آن گذاشتم ‌خودرا به دست سرنوشتی نا معلوم سپردم ، بارها به دنبالم آمد. تا جاییکه میگفت. . مردم شهر به شهر ویا خانه به خانه به دنبال همسرشان میروند من باید قاره به قاره به دنبال تو بیایم ،،.گفتم کسی  ترا مجبور نکرده است. درجوابم گفت با این خفت وبدبختی درکنار چرخ خیاطی نشسته ای یعنی از من بهتر است ؟ گفتم آری ،.

دست به کار  شد بهترین خانه را خرید  برایم پول دربانک گذاشت اما من دیگر آن نبودم. من  نیز گم شدم تنها در عزای آن عشق میگریستم. ،که چرا نسنجیده آنچنان همه زندگی را در یک کاسه به او تقدیم کردم .

هرچهداشت  به او پس دادم وحال در کنار این پرندگان  راه می‌روم .....دیگر به او نمی اندیشم اگر اندیشه ای از مغزم گذر کند به دنبالش یک  لعنت آست .....سی ودو سال  بدون مرد وبدون عشق وبدون در آمدی یا میراثی   فردا دختر بزرگش گور اورا کلباران  می‌کند وعکس تازه ای در  سالن خود میگذارد  پدر زیبا بودمقام داشت وسر آمد  همه مردان  بود باید به او افتخار کند. وسی ودوسال است که تنها یکبار به دیدار او رفتم  وباز کینه ها سر بر آوردند  گفتم نه هرگز ترا نخواهم بخشید  ،،،،خیر هرگز ترانمی بخشم . آغوش فاحشه ها وخواننده ها و خدمتکار خانه  ارزش ترا داشت نه من .     پایان  

 

آدم زیادی

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

مسکینی و غریبی از حد گذشت مارا / بر ما اگر ببخشی وقت است یارا  !

چون رحمت تو افزون شود ز عذر خواهی / هر چند بیگناهم عذر آورم گناه را ..........

خیلی سال پیش بود که کتاب " آدم زیادی  " را میخواندم ودر دنیای پر ابهام وسر گردان او گم شده بودم دوباره از سر میخواندم  چرا اینهمه سر گردانی ؟ واینهمه درد واینهمه بی احساسی ورنج ؟  امروز درست چیزی از آن کتاب بخاطر  ندارم وحتی نام نویسنده آنرا نمیدانم شاید " تورگنیف" بوده باشد ؟ "  اما  چیزهایی در ذهنم نشسته که امروز مانند مجسمه های آهنین جلوی رویم صف کشیده اند ومیدانم" زیادی  بودن یعنی چه! میدانم چشم به راه بودن ونشستن تا  کسی از در در اید ونانی برایت بیاورد  ومیدانم که این روزها همه بیمار وگرفتار  کارهای شخصی خویشند  همه چیز را میدانم  اما قدرت ویارای مقابله با  سستی وضعف را ندارم  هرچند خودرا بیارایم وصورتم را رنگ کنم ولبانم را قرمز کنم  وخنده ای دروغین را سر بدهم دیگران را دچار شک وفریب سازم  اما خودم میدانم که  مسکینی و غریبی از حد گذشته وبا اینهمه جنگ وجدال وبیماری و زد وخورد  قدرتهای جهان با یکدیگر برای اربابی دنیای  فانی وکشتن  مردمان  وزمین وقحطی چگونه دودش به چشمان امثال ما فرو میرود .

جناب بیل گیت راست میگوید که باید عده ای دنیارا خالی کنند البته خود ایشان هم درصف رفتگانند اما زمانی  فرا میرسد که احساس زیادی بودن در زندگی ترا  آزار میدهد  صبح که چشمانترا باز میکنی ازخود میپرسی  ... خوب امروز را چگونه باید  به شب برسانم ؟ با چه هدفی ودرچه صفی / نقابی بر چهره میگذاری  تا دیگران را فریب دهی  هر نقابی معنایی دارد  هیچکس امروز بدون نقاب راه نمیرود وتو قدرت شناخت سیرت انهارا نداری  وآنها نیز راز حضور ترا در جهان نیز نمیدانند  خودت نیز نمیدانی  جان وتن تو غذای روزانه  روزگا ر است انچه را که داده به امانت پس میگیرد اول از همه  آنهایی را که سخت به انها نیازمندی وهمه قدرت ترا حمل میکنند  حال بدون آنها حتی قادر نیستی نانی  برای صبحانه ات تهیه کنی تو قدرت خودرا  به دیگری دادی تا او زنده بماند او نیز همین راه را طی میکند واین سلسله ادامه دارد .

خوب میدانم که درصبح کهنسالی دیگر چشمانم تنها تاریکی را میبینند وپاهایم تنها قدرت انرا دارند تا مراا بسوی  اشپزخانه بکشانند دیگر اثری از آن همه انرژی وزور نیست همه را به یکباره مصرف کردی وبرای امروز چیزی باقی نگذاشتی .

صبح چشمانترا باز میکنی  آه برای صبحانه نان نیست  ! نمیداتم اگر موهایم طلایی بودندو چشمانم رنگین  وپوست تنم مرمرین ایا باز هم صبح برای صبحانه نانی درسفره نداشتم ودرانتظار  ظهر میماندم؟!  بطور قطع ویقین نه .!

روز گذشته دخترم عکسی را که با پدرش داشتم برداشت که انرا درقاب بنشاند عکس قدیم او رنگ پریده وکهنه شده  بود اما مرا که درکنار پدرش بودم برید !  قلبم شکست .نه  .....شاید چون انرا بعنوان مرده در کنار گلدان لبریز از گل های  زیبای سفید  گذاشته نخواست مرا نیز در شمار مردگان  بیاورد  ! درحالی که نمیداند سالهاست مرده ام  اززمانی که عشق درسینه ام مرد . قهوه هرروزه ام را سر  کشیدم تا هوا کمی روشن تر شود ومن بتوانم تا نانوایی محل بروم ونانی برای خود بخرم .به این میگویند آدم زیادی 

پایان 

13-5/20201 میلاید اسپانیا  ثریا ایرانمنش 

 

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۴۰۰

شب سرد زمستان


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین "  اسپانیا !

الهی دلی سر به راهم  ده ...........

درون اتومبیل گرم نشسته بودیم در بالاترین نقطه شهر  اتومبیل بزرگی داشت  و  بخاری درونش حسابی هوا را گرم کرده بود  داشتم به انبوه موهایش  که به رنگ خرمایی بود ودرپشت سر آنهارا جمع کرده بود مینگریستم وبه پالتوی پوست او که بیقد روی تشک اتومبیل افتاده همرنگ موهایش بود و غمی عمیق در صورتش دیده میشد  هر دو ترجیح میدادیم که ساکت بمانیم هر دو درد داشتیم  . نوار را جا بجا کرد وناگهان دران هوای گرم ومطبوع  ناله ای برخاست ......... الهی دلی سر به راهم ده . به دامان عشقت پناهم ده  . مرا بیش از این رسوا-   مکن  درپیش چشم او ......... صدا تا عماق جانم  فرورفت و نوای جادویی عود  اه.... این چه کسی است ؟  مصاحب من درجوابم گفت " 

نمیشناسی ؟ پس چگونه اینهمه ادعای  عشق به موسیقی میکنی ؟ این  (عبدالوهاب شهیدی ) است !!! آه تازه یادم افتاد اما برای اولین بار بو د که آوای تنها اورا میشنیدم همیشه با ارکستر همراهی میکرد .....

در یک خلسه یک رویای ابدی فرو رفتم  و درهمان حال از خداوند خواستم که این ساعات هیچگاه پایان نپذیرد  اما خداوند بزرگ  بهر روی ساعتش کار میکرد هردو میبایست به خانه یا به زندانهای خود بر میگشتیم  هردو همه چیز داشتیم اما در واقع هیچ چیز نداشتیم  بیادم امد روزی در یک میهمانی مردی که کنار من نشسته بود ومن او را نمی شناختم  رو به  دوستش کرد وگفت " خوشا به حال مردی که این زن را دارد !!! نگاهی  به قد بلند او انداختم با پاهای زیبا وظریفش ولباسهای گران قیمتش  میزبان بود.  همسر او  یک تاجر بازاری وصاحب یکی از بزرگترین سینماهای شهر بود  چهره ای زشت وکریهه داشت ! من اورا زمانی که به خواستگاری من آمده بود  میشناختم وفورا گفتم نه  من ازر یخت  ودندانهای زشت او بیزارم اگر چه همه  سر زمینهارا  داشته باشد  نه .......واو رفت زیباترین زن  شهر را گرفت حال میهمانی داده بود درخانه بزرگش در شمال شهر .........  هفته ای یکبار ما دوره داشتیم   ومن رنج وغصه را درچهره زیبای آن زن میدیدم چه چیزی اورا اینگونه رنج میداد ؟   هیچ همسرش هرشب  وهر ساعت با زنی یا دختر ی  ویا ستاره سینمای دست سومی  درهتلها مشغول عشقبازی بود وسپس پیکر آلوده خودرا به خانه میرساند .ان زن میدانست .....منهم میدانستم  هردو یک درد مشترک داشتیم .

حال درون اتومبیل بزرگ او که تازه خریده بود ونوار تازه ببازار آمده بود  هردو درسکوت به ناله ای این مرد گوش میدادیم  وچه بسا اشکی هم پنهانی میریختیم  ....آه ایکاش این ساعتها  هیچگاه تمام نمیشدند همه شهر با  چراغهای کم نورش و برفهای گل الودش زیر پای ما بود ...بی اختیار اتومبیل را روشن کرد نواراز درون دستگاه بیرون کشید وبمن داد اشک همه صورت زیبای اورا احاطه کرده بود مرا به خانه رساند ....

میز شام همچنان دست نخورده . بچه ها خواب   خانه دریک سکوت ترسناک فرو رفته بود ومن درانتظار مستر جکیل نشسته بودم تا او هم از یک آغوش متعففن زنی  بیرون امده وخودرا کشان کشان به خانه پاکیزه من برساند .

دو روز  پیش آن نوا وآن صدا برای همیشه خاموش شد وما آخرین  کسی را که درموسیقی خود داشتیم  از دست دادیم هم آوازمیخواند هم آهنگ میساخت وهم ساز میزد وعودرا به سبک  تار میزد سیمها وخرک را دستکاری کرده  بود تا از آن یک ساز ایرانی بسازد ........

امروز دیگر اثری از آنهمه رنج  نیست اما رنجهای پر رنگ تری مارا احاطه کرده است ما درمیان جنگ جهانی سوم آنهم جنگ میکربی که خطرناکتر ازبمب  اتم است بسر میبریم وبی اعتنا میگذریم هرچه بادا باد ...تنها نشخوار بعضی از خاطره ها آنهم ازنوع خوب آن گاهی در دل ما رنگی می نشاند امروز سر گرمی من دیگر موسیقی نیست بلکه  گفته های ارتین است است یا دیگری  وضد ونقیض گوییهای بعضی از این صفحات مجازی  امروز نمیدانم " او " کجاست  ایا زنده است  همسرش گویا درهمان اوایل انقلاب خبر فوتش را در رونامه ها خواندم  راست یا دروغ ثروت خود را به امریکا کشانده بود  وبچه هارا نیز به امریکا فرستاده بود وزن بین امریکا و ایران در رفت و امد بود و هر ماه  یک اتومبیل شیکی را از امریکا میاورد  همه شهر اورا میدیدند در کنار پالتو پوست گرانبهایش که به رنگ موهای انبوه خرمایی او بود با غمی عمیق که همه چهره او را  دربر گرفته بود .

شبی در یک میهمانی از همسرش پرسیدم " تو چگونه این ونوس را میگذاری مثلا باآن ارتیست درجه سوم فیلمهای  فارسی عشقبازی میکنی ؟  گفت برای بقای زندگیم ! برای انکه بیشتر قدراورا بدانم !!!  ومن حیران بودم که  این زن زیبا چگونه هرشب پیکر الوده آن مرد را در کنارش تحمل میکرد ؟؟!! 

تو چگونه تحمل  کردی ؟ با چشمانی که گویی چشمان یک مرده بود  و دهانی که بوی گند آن تا صدها متر میرفت و هیکلی که مرتب  کج و کوله میشد ! ایا او هم برای بقای زندگیش این روش را در پیش گرفته بود ؟ ! گمان نکنم  او  اصلا مرا نمیدید  او خیلی فرق داشت ........ث

پایان  نیمه شب چهارشنبه  12 ماه می دوهزار و بیست و یک .میلادی......اسپانیا .