مسکینی و غریبی از حد گذشت مارا / بر ما اگر ببخشی وقت است یارا !
چون رحمت تو افزون شود ز عذر خواهی / هر چند بیگناهم عذر آورم گناه را ..........
خیلی سال پیش بود که کتاب " آدم زیادی " را میخواندم ودر دنیای پر ابهام وسر گردان او گم شده بودم دوباره از سر میخواندم چرا اینهمه سر گردانی ؟ واینهمه درد واینهمه بی احساسی ورنج ؟ امروز درست چیزی از آن کتاب بخاطر ندارم وحتی نام نویسنده آنرا نمیدانم شاید " تورگنیف" بوده باشد ؟ " اما چیزهایی در ذهنم نشسته که امروز مانند مجسمه های آهنین جلوی رویم صف کشیده اند ومیدانم" زیادی بودن یعنی چه! میدانم چشم به راه بودن ونشستن تا کسی از در در اید ونانی برایت بیاورد ومیدانم که این روزها همه بیمار وگرفتار کارهای شخصی خویشند همه چیز را میدانم اما قدرت ویارای مقابله با سستی وضعف را ندارم هرچند خودرا بیارایم وصورتم را رنگ کنم ولبانم را قرمز کنم وخنده ای دروغین را سر بدهم دیگران را دچار شک وفریب سازم اما خودم میدانم که مسکینی و غریبی از حد گذشته وبا اینهمه جنگ وجدال وبیماری و زد وخورد قدرتهای جهان با یکدیگر برای اربابی دنیای فانی وکشتن مردمان وزمین وقحطی چگونه دودش به چشمان امثال ما فرو میرود .
جناب بیل گیت راست میگوید که باید عده ای دنیارا خالی کنند البته خود ایشان هم درصف رفتگانند اما زمانی فرا میرسد که احساس زیادی بودن در زندگی ترا آزار میدهد صبح که چشمانترا باز میکنی ازخود میپرسی ... خوب امروز را چگونه باید به شب برسانم ؟ با چه هدفی ودرچه صفی / نقابی بر چهره میگذاری تا دیگران را فریب دهی هر نقابی معنایی دارد هیچکس امروز بدون نقاب راه نمیرود وتو قدرت شناخت سیرت انهارا نداری وآنها نیز راز حضور ترا در جهان نیز نمیدانند خودت نیز نمیدانی جان وتن تو غذای روزانه روزگا ر است انچه را که داده به امانت پس میگیرد اول از همه آنهایی را که سخت به انها نیازمندی وهمه قدرت ترا حمل میکنند حال بدون آنها حتی قادر نیستی نانی برای صبحانه ات تهیه کنی تو قدرت خودرا به دیگری دادی تا او زنده بماند او نیز همین راه را طی میکند واین سلسله ادامه دارد .
خوب میدانم که درصبح کهنسالی دیگر چشمانم تنها تاریکی را میبینند وپاهایم تنها قدرت انرا دارند تا مراا بسوی اشپزخانه بکشانند دیگر اثری از آن همه انرژی وزور نیست همه را به یکباره مصرف کردی وبرای امروز چیزی باقی نگذاشتی .
صبح چشمانترا باز میکنی آه برای صبحانه نان نیست ! نمیداتم اگر موهایم طلایی بودندو چشمانم رنگین وپوست تنم مرمرین ایا باز هم صبح برای صبحانه نانی درسفره نداشتم ودرانتظار ظهر میماندم؟! بطور قطع ویقین نه .!
روز گذشته دخترم عکسی را که با پدرش داشتم برداشت که انرا درقاب بنشاند عکس قدیم او رنگ پریده وکهنه شده بود اما مرا که درکنار پدرش بودم برید ! قلبم شکست .نه .....شاید چون انرا بعنوان مرده در کنار گلدان لبریز از گل های زیبای سفید گذاشته نخواست مرا نیز در شمار مردگان بیاورد ! درحالی که نمیداند سالهاست مرده ام اززمانی که عشق درسینه ام مرد . قهوه هرروزه ام را سر کشیدم تا هوا کمی روشن تر شود ومن بتوانم تا نانوایی محل بروم ونانی برای خود بخرم .به این میگویند آدم زیادی
پایان
13-5/20201 میلاید اسپانیا ثریا ایرانمنش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر