چهارشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۴۰۰

شب سرد زمستان


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین "  اسپانیا !

الهی دلی سر به راهم  ده ...........

درون اتومبیل گرم نشسته بودیم در بالاترین نقطه شهر  اتومبیل بزرگی داشت  و  بخاری درونش حسابی هوا را گرم کرده بود  داشتم به انبوه موهایش  که به رنگ خرمایی بود ودرپشت سر آنهارا جمع کرده بود مینگریستم وبه پالتوی پوست او که بیقد روی تشک اتومبیل افتاده همرنگ موهایش بود و غمی عمیق در صورتش دیده میشد  هر دو ترجیح میدادیم که ساکت بمانیم هر دو درد داشتیم  . نوار را جا بجا کرد وناگهان دران هوای گرم ومطبوع  ناله ای برخاست ......... الهی دلی سر به راهم ده . به دامان عشقت پناهم ده  . مرا بیش از این رسوا-   مکن  درپیش چشم او ......... صدا تا عماق جانم  فرورفت و نوای جادویی عود  اه.... این چه کسی است ؟  مصاحب من درجوابم گفت " 

نمیشناسی ؟ پس چگونه اینهمه ادعای  عشق به موسیقی میکنی ؟ این  (عبدالوهاب شهیدی ) است !!! آه تازه یادم افتاد اما برای اولین بار بو د که آوای تنها اورا میشنیدم همیشه با ارکستر همراهی میکرد .....

در یک خلسه یک رویای ابدی فرو رفتم  و درهمان حال از خداوند خواستم که این ساعات هیچگاه پایان نپذیرد  اما خداوند بزرگ  بهر روی ساعتش کار میکرد هردو میبایست به خانه یا به زندانهای خود بر میگشتیم  هردو همه چیز داشتیم اما در واقع هیچ چیز نداشتیم  بیادم امد روزی در یک میهمانی مردی که کنار من نشسته بود ومن او را نمی شناختم  رو به  دوستش کرد وگفت " خوشا به حال مردی که این زن را دارد !!! نگاهی  به قد بلند او انداختم با پاهای زیبا وظریفش ولباسهای گران قیمتش  میزبان بود.  همسر او  یک تاجر بازاری وصاحب یکی از بزرگترین سینماهای شهر بود  چهره ای زشت وکریهه داشت ! من اورا زمانی که به خواستگاری من آمده بود  میشناختم وفورا گفتم نه  من ازر یخت  ودندانهای زشت او بیزارم اگر چه همه  سر زمینهارا  داشته باشد  نه .......واو رفت زیباترین زن  شهر را گرفت حال میهمانی داده بود درخانه بزرگش در شمال شهر .........  هفته ای یکبار ما دوره داشتیم   ومن رنج وغصه را درچهره زیبای آن زن میدیدم چه چیزی اورا اینگونه رنج میداد ؟   هیچ همسرش هرشب  وهر ساعت با زنی یا دختر ی  ویا ستاره سینمای دست سومی  درهتلها مشغول عشقبازی بود وسپس پیکر آلوده خودرا به خانه میرساند .ان زن میدانست .....منهم میدانستم  هردو یک درد مشترک داشتیم .

حال درون اتومبیل بزرگ او که تازه خریده بود ونوار تازه ببازار آمده بود  هردو درسکوت به ناله ای این مرد گوش میدادیم  وچه بسا اشکی هم پنهانی میریختیم  ....آه ایکاش این ساعتها  هیچگاه تمام نمیشدند همه شهر با  چراغهای کم نورش و برفهای گل الودش زیر پای ما بود ...بی اختیار اتومبیل را روشن کرد نواراز درون دستگاه بیرون کشید وبمن داد اشک همه صورت زیبای اورا احاطه کرده بود مرا به خانه رساند ....

میز شام همچنان دست نخورده . بچه ها خواب   خانه دریک سکوت ترسناک فرو رفته بود ومن درانتظار مستر جکیل نشسته بودم تا او هم از یک آغوش متعففن زنی  بیرون امده وخودرا کشان کشان به خانه پاکیزه من برساند .

دو روز  پیش آن نوا وآن صدا برای همیشه خاموش شد وما آخرین  کسی را که درموسیقی خود داشتیم  از دست دادیم هم آوازمیخواند هم آهنگ میساخت وهم ساز میزد وعودرا به سبک  تار میزد سیمها وخرک را دستکاری کرده  بود تا از آن یک ساز ایرانی بسازد ........

امروز دیگر اثری از آنهمه رنج  نیست اما رنجهای پر رنگ تری مارا احاطه کرده است ما درمیان جنگ جهانی سوم آنهم جنگ میکربی که خطرناکتر ازبمب  اتم است بسر میبریم وبی اعتنا میگذریم هرچه بادا باد ...تنها نشخوار بعضی از خاطره ها آنهم ازنوع خوب آن گاهی در دل ما رنگی می نشاند امروز سر گرمی من دیگر موسیقی نیست بلکه  گفته های ارتین است است یا دیگری  وضد ونقیض گوییهای بعضی از این صفحات مجازی  امروز نمیدانم " او " کجاست  ایا زنده است  همسرش گویا درهمان اوایل انقلاب خبر فوتش را در رونامه ها خواندم  راست یا دروغ ثروت خود را به امریکا کشانده بود  وبچه هارا نیز به امریکا فرستاده بود وزن بین امریکا و ایران در رفت و امد بود و هر ماه  یک اتومبیل شیکی را از امریکا میاورد  همه شهر اورا میدیدند در کنار پالتو پوست گرانبهایش که به رنگ موهای انبوه خرمایی او بود با غمی عمیق که همه چهره او را  دربر گرفته بود .

شبی در یک میهمانی از همسرش پرسیدم " تو چگونه این ونوس را میگذاری مثلا باآن ارتیست درجه سوم فیلمهای  فارسی عشقبازی میکنی ؟  گفت برای بقای زندگیم ! برای انکه بیشتر قدراورا بدانم !!!  ومن حیران بودم که  این زن زیبا چگونه هرشب پیکر الوده آن مرد را در کنارش تحمل میکرد ؟؟!! 

تو چگونه تحمل  کردی ؟ با چشمانی که گویی چشمان یک مرده بود  و دهانی که بوی گند آن تا صدها متر میرفت و هیکلی که مرتب  کج و کوله میشد ! ایا او هم برای بقای زندگیش این روش را در پیش گرفته بود ؟ ! گمان نکنم  او  اصلا مرا نمیدید  او خیلی فرق داشت ........ث

پایان  نیمه شب چهارشنبه  12 ماه می دوهزار و بیست و یک .میلادی......اسپانیا .


هیچ نظری موجود نیست: