فردا درست سی ودوسال است که او از دنیا رفته .. سی ودو سال من با خاطره های تلخ وشیرین زیستم وسی و دوسال دیگر به مردی فکر نکردم. برایم همان کافی بود عشقی بود لایتنهایی عشقی بود یگانه پاک وخالی از هر آلودگی. تا زمانیکه به میان آن خاله زنکها وفامیل او نرفته بودیم هردو خوشبخت بودیم بارها میپرسید آیا واقعا مرا دوست داری؟ چه جوابی داشتم به او بدهم دربست زندگیم را زندگی فرزندم را به او سپرده بودم. مغرور بودم. قدی بلند چهره ای زیبا ومقامی بالاتر از همه عاشقانم اما یک چیز را نمیدانستم واوپنهان کرده بود یکی اینکه در المان پسری از یک زن آلمانی داشت که اورا رها کرده وخود به وین فرار کرده بود ودوم اینکه اسیر وبنده الکل وسرانجام تریاک ، اینجا دیگر ایستادم. عشقم را در پایین پله هایی که مرا به خانه میبرد بالا آوردم. شدم یک زن خوب وفرمانبر پارسا که کند مرد درویش را پادشا ه و چنان این پادشاه خودرا کم کرد که دیگر حتی شاه واقعی را نیز نمی شناخت ، ایستادگی ومبارزه من بیهوده بود. بی ثمر بود. عشق را به خاک سپردم ویک گل کاغذی روی آن گذاشتم خودرا به دست سرنوشتی نا معلوم سپردم ، بارها به دنبالم آمد. تا جاییکه میگفت. . مردم شهر به شهر ویا خانه به خانه به دنبال همسرشان میروند من باید قاره به قاره به دنبال تو بیایم ،،.گفتم کسی ترا مجبور نکرده است. درجوابم گفت با این خفت وبدبختی درکنار چرخ خیاطی نشسته ای یعنی از من بهتر است ؟ گفتم آری ،.
دست به کار شد بهترین خانه را خرید برایم پول دربانک گذاشت اما من دیگر آن نبودم. من نیز گم شدم تنها در عزای آن عشق میگریستم. ،که چرا نسنجیده آنچنان همه زندگی را در یک کاسه به او تقدیم کردم .
هرچهداشت به او پس دادم وحال در کنار این پرندگان راه میروم .....دیگر به او نمی اندیشم اگر اندیشه ای از مغزم گذر کند به دنبالش یک لعنت آست .....سی ودو سال بدون مرد وبدون عشق وبدون در آمدی یا میراثی فردا دختر بزرگش گور اورا کلباران میکند وعکس تازه ای در سالن خود میگذارد پدر زیبا بودمقام داشت وسر آمد همه مردان بود باید به او افتخار کند. وسی ودوسال است که تنها یکبار به دیدار او رفتم وباز کینه ها سر بر آوردند گفتم نه هرگز ترا نخواهم بخشید ،،،،خیر هرگز ترانمی بخشم . آغوش فاحشه ها وخواننده ها و خدمتکار خانه ارزش ترا داشت نه من . پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر