جمعه، اردیبهشت ۲۴، ۱۴۰۰

پرنده سوخته


 ثریا ایرانمنش  لب پرچین" اسپانیا !

با این  غروب  از غم سبز چمن بگو. / اندوه سبز ه های  پریشان بمن بگو /
اندیشه های سوخته  ارغوان ببین / رمز خیال  سوختگان  بی سخن بگو /

روزی پرنده ای از دوردستها آمد ودر جنگل  در میان خیل پر ندگان  بر شاخه درختی نشست . 
آوازی خوش  است با دیگران  فرق داشت  و آوازش رنگی دیگر  . سایر پرندگان  براو هجوم آوردند   هریک خودرا به او میرساند ونوکی بر پیکر او میزد  او دربا لاترین  شاخه های درختی نشسته بود  واز آنها بیمی نداشت  دورخودرا بست ولانه ای کوچک ساخت وکم کم به میان درخت بزرگی  جا ی گرفت  /   شاخه های بلند اورا احاطه میکردند ودست هیچ پرنده ای ویا چرنده ای  به او نمیرسید اما ازهوا لاشخوران ومرغان دریایی که دربلند پروازی  وبی مغزی  شهره اند اورا هدف قراردادند اما باز او سر  به زیر پر خود بود و اواز را سر میداد همچنان میخواند  نمیتوان گفت چهچه بلبلان را  داشت  اما نغمه هایش بر دل می نشست  ظاهر او با همه فرق داشت شاید همین امر  باعث شده بود که همه اورا هدف بگیرند   درآن جنگل بزرگ کسی نبود  که اورا نوک نزده باشد وکسی نبود که بگوید چه آواز زیبایی  در دشمنی  همه هدف مشترک دا رند وهمه از هم  جلو میافتند  هر کدام که  صدایش بلند تر بود  بیشتر بخود میبالید  دراین جنگل بزرگ  تنها یک کرکس بود که بالهایش را همه جا گسترده بود در انتهای  جنگل نیز کرکسی دیگر لانه داشت   اما این یکی سر آمد تمام کرکسان وبد سگالان بود همه ا زاو میترسیدند  چند کلاغ خبر چین هم در اطرافش  پرواز میکردند خبر ها را باو میدادند واگر از ان درخت میگذشتند   یک نوکی هم به لانه آن  پرنده تازه وارد میزدند  اما او ارام بود ارام مانند یک رودخانه  راهش را گرفته وبه جلو میرفت روخانه ای آرام بدون هیچ موجی ویا سر وصدایی حتی از صخره ها هم آهسته عبور میکرد مانند یک پروانه  واین باعث  دشمنی همه 
پرندگان وچرندگان جنگل شد .جنگل به هم  ریخت همه آوازهای خودرا فراموش کرده بودند و فراموش کرده بودند که برای چه گرد هم جمع شده اند وبرای جه هدفی خودرا  آماده میسازند درحال حاضر تنها هدف شکار و از بین بردن  ان پرند ه  تازه   و پاره  کردن او بود.
کر کس پیر درگوشه ای ارام نشسته بود  به کللاغان  خود دستور داد اورا به شامی وضیافتی دعوت کنید  اما نامی از من نبرید .
 جنگلبان میدانست که آنها چه هدفی دارند دلش به درد آمد  بگوش آن پرنده خواند که مرو برایت دامی پهن کرده اند به بزرگی همه این جنگل . اما او مهربان بود  بی آنکه به نصیحت جنگل بان اهمیتی بدهد رفت  ورفت  اول دم اورا سوزاندند وسپس پیکرش را خونین ساختند  اما باز هم رفت رفت تاخود را به اتش کشید و سوخت . 
این روزها پیکر سوخته او زیر همان درخت کهنسال افتاده  هنوز نیمه جانی  دارد اما دیگر هیچگاه نمیتواند ازجای بر خیزد کرکس در همان حوالی درپر واز  است تا مرگ اورا ببیند وسپس پیکر اورا ببلعد .
مرغان جنگلل اسوده خاطر  دوباره به اوازشان روی اوردند و بخیال خود آوازی نو سر دادند  بی خبر از آنچه که قرار است برسر آنها نیز فرود اید  جنگل دچا رحریق شد حریقی وخیم تر از همه  اتشفشانهای جهان  حال این بینوایان دورهم جمع شده اند تا خودرا ازاین جهنم نجات بخشند اما بی فایده است . بی فایده . آتش همچنان  جلو تر می اید و درختان بزرگ وقدیمی را  میسوزاند وشعله میکشد شعله اش هر روز بیشتر میشود .
دیگر خبری از آن جنگل ندارم  تنها به دور خود مینگرم و گاهی اوازهای اورا زمزمه میکنم  بیفایده است ......بی فایده .

آن شد که سر بر شانه شمشاد میگذاشت /  آغوش خاک و بیکسی نسترن بگو /
شوق جوانه رفت ز یاد درخت پیر /  ای باد  نوبهار  ز عهد کهن بگو ........."هوشنگ ابتهاج "
پایان 
 ثریا ایرانمنش  .14/05/2021 میلادی . اسپانیا 

 

هیچ نظری موجود نیست: