پنجشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۴۰۰

یادبود

فردا درست سی ودوسال است که او از دنیا رفته ..  سی ودو سال من با خاطره های تلخ وشیرین زیستم وسی و دوسال  دیگر به مردی فکر نکردم. برایم همان کافی بود  عشقی بود لایتنهایی عشقی بود یگانه پاک وخالی از هر آلودگی. تا زمانیکه به میان آن خاله زنکها وفامیل او نرفته بودیم هردو خوشبخت  بودیم  بارها میپرسید آیا واقعا مرا دوست داری؟  چه جوابی داشتم به او بدهم دربست زندگیم را زندگی فرزندم را به او سپرده بودم. مغرور بودم. قدی بلند  چهره ای زیبا ومقامی  بالاتر از  همه عاشقانم  اما یک چیز را نمیدانستم واو‌پنهان کرده بود  یکی اینکه در المان پسری از یک زن آلمانی داشت که اورا رها کرده وخود به وین فرار کرده بود ودوم اینکه اسیر و‌بنده  الکل وسرانجام تریاک ، اینجا دیگر ایستادم. عشقم را در پایین پله هایی که مرا به خانه میبرد بالا آوردم. شدم یک زن خوب وفرمانبر پارسا که کند مرد درویش را پادشا ه و چنان  این پادشاه  خودرا کم کرد که دیگر حتی شاه واقعی را نیز نمی شناخت ، ایستادگی ومبارزه من بیهوده بود. بی ثمر بود. عشق را به خاک سپردم ویک گل کاغذی روی آن گذاشتم ‌خودرا به دست سرنوشتی نا معلوم سپردم ، بارها به دنبالم آمد. تا جاییکه میگفت. . مردم شهر به شهر ویا خانه به خانه به دنبال همسرشان میروند من باید قاره به قاره به دنبال تو بیایم ،،.گفتم کسی  ترا مجبور نکرده است. درجوابم گفت با این خفت وبدبختی درکنار چرخ خیاطی نشسته ای یعنی از من بهتر است ؟ گفتم آری ،.

دست به کار  شد بهترین خانه را خرید  برایم پول دربانک گذاشت اما من دیگر آن نبودم. من  نیز گم شدم تنها در عزای آن عشق میگریستم. ،که چرا نسنجیده آنچنان همه زندگی را در یک کاسه به او تقدیم کردم .

هرچهداشت  به او پس دادم وحال در کنار این پرندگان  راه می‌روم .....دیگر به او نمی اندیشم اگر اندیشه ای از مغزم گذر کند به دنبالش یک  لعنت آست .....سی ودو سال  بدون مرد وبدون عشق وبدون در آمدی یا میراثی   فردا دختر بزرگش گور اورا کلباران  می‌کند وعکس تازه ای در  سالن خود میگذارد  پدر زیبا بودمقام داشت وسر آمد  همه مردان  بود باید به او افتخار کند. وسی ودوسال است که تنها یکبار به دیدار او رفتم  وباز کینه ها سر بر آوردند  گفتم نه هرگز ترا نخواهم بخشید  ،،،،خیر هرگز ترانمی بخشم . آغوش فاحشه ها وخواننده ها و خدمتکار خانه  ارزش ترا داشت نه من .     پایان  

 

آدم زیادی

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

مسکینی و غریبی از حد گذشت مارا / بر ما اگر ببخشی وقت است یارا  !

چون رحمت تو افزون شود ز عذر خواهی / هر چند بیگناهم عذر آورم گناه را ..........

خیلی سال پیش بود که کتاب " آدم زیادی  " را میخواندم ودر دنیای پر ابهام وسر گردان او گم شده بودم دوباره از سر میخواندم  چرا اینهمه سر گردانی ؟ واینهمه درد واینهمه بی احساسی ورنج ؟  امروز درست چیزی از آن کتاب بخاطر  ندارم وحتی نام نویسنده آنرا نمیدانم شاید " تورگنیف" بوده باشد ؟ "  اما  چیزهایی در ذهنم نشسته که امروز مانند مجسمه های آهنین جلوی رویم صف کشیده اند ومیدانم" زیادی  بودن یعنی چه! میدانم چشم به راه بودن ونشستن تا  کسی از در در اید ونانی برایت بیاورد  ومیدانم که این روزها همه بیمار وگرفتار  کارهای شخصی خویشند  همه چیز را میدانم  اما قدرت ویارای مقابله با  سستی وضعف را ندارم  هرچند خودرا بیارایم وصورتم را رنگ کنم ولبانم را قرمز کنم  وخنده ای دروغین را سر بدهم دیگران را دچار شک وفریب سازم  اما خودم میدانم که  مسکینی و غریبی از حد گذشته وبا اینهمه جنگ وجدال وبیماری و زد وخورد  قدرتهای جهان با یکدیگر برای اربابی دنیای  فانی وکشتن  مردمان  وزمین وقحطی چگونه دودش به چشمان امثال ما فرو میرود .

جناب بیل گیت راست میگوید که باید عده ای دنیارا خالی کنند البته خود ایشان هم درصف رفتگانند اما زمانی  فرا میرسد که احساس زیادی بودن در زندگی ترا  آزار میدهد  صبح که چشمانترا باز میکنی ازخود میپرسی  ... خوب امروز را چگونه باید  به شب برسانم ؟ با چه هدفی ودرچه صفی / نقابی بر چهره میگذاری  تا دیگران را فریب دهی  هر نقابی معنایی دارد  هیچکس امروز بدون نقاب راه نمیرود وتو قدرت شناخت سیرت انهارا نداری  وآنها نیز راز حضور ترا در جهان نیز نمیدانند  خودت نیز نمیدانی  جان وتن تو غذای روزانه  روزگا ر است انچه را که داده به امانت پس میگیرد اول از همه  آنهایی را که سخت به انها نیازمندی وهمه قدرت ترا حمل میکنند  حال بدون آنها حتی قادر نیستی نانی  برای صبحانه ات تهیه کنی تو قدرت خودرا  به دیگری دادی تا او زنده بماند او نیز همین راه را طی میکند واین سلسله ادامه دارد .

خوب میدانم که درصبح کهنسالی دیگر چشمانم تنها تاریکی را میبینند وپاهایم تنها قدرت انرا دارند تا مراا بسوی  اشپزخانه بکشانند دیگر اثری از آن همه انرژی وزور نیست همه را به یکباره مصرف کردی وبرای امروز چیزی باقی نگذاشتی .

صبح چشمانترا باز میکنی  آه برای صبحانه نان نیست  ! نمیداتم اگر موهایم طلایی بودندو چشمانم رنگین  وپوست تنم مرمرین ایا باز هم صبح برای صبحانه نانی درسفره نداشتم ودرانتظار  ظهر میماندم؟!  بطور قطع ویقین نه .!

روز گذشته دخترم عکسی را که با پدرش داشتم برداشت که انرا درقاب بنشاند عکس قدیم او رنگ پریده وکهنه شده  بود اما مرا که درکنار پدرش بودم برید !  قلبم شکست .نه  .....شاید چون انرا بعنوان مرده در کنار گلدان لبریز از گل های  زیبای سفید  گذاشته نخواست مرا نیز در شمار مردگان  بیاورد  ! درحالی که نمیداند سالهاست مرده ام  اززمانی که عشق درسینه ام مرد . قهوه هرروزه ام را سر  کشیدم تا هوا کمی روشن تر شود ومن بتوانم تا نانوایی محل بروم ونانی برای خود بخرم .به این میگویند آدم زیادی 

پایان 

13-5/20201 میلاید اسپانیا  ثریا ایرانمنش 

 

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۴۰۰

شب سرد زمستان


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین "  اسپانیا !

الهی دلی سر به راهم  ده ...........

درون اتومبیل گرم نشسته بودیم در بالاترین نقطه شهر  اتومبیل بزرگی داشت  و  بخاری درونش حسابی هوا را گرم کرده بود  داشتم به انبوه موهایش  که به رنگ خرمایی بود ودرپشت سر آنهارا جمع کرده بود مینگریستم وبه پالتوی پوست او که بیقد روی تشک اتومبیل افتاده همرنگ موهایش بود و غمی عمیق در صورتش دیده میشد  هر دو ترجیح میدادیم که ساکت بمانیم هر دو درد داشتیم  . نوار را جا بجا کرد وناگهان دران هوای گرم ومطبوع  ناله ای برخاست ......... الهی دلی سر به راهم ده . به دامان عشقت پناهم ده  . مرا بیش از این رسوا-   مکن  درپیش چشم او ......... صدا تا عماق جانم  فرورفت و نوای جادویی عود  اه.... این چه کسی است ؟  مصاحب من درجوابم گفت " 

نمیشناسی ؟ پس چگونه اینهمه ادعای  عشق به موسیقی میکنی ؟ این  (عبدالوهاب شهیدی ) است !!! آه تازه یادم افتاد اما برای اولین بار بو د که آوای تنها اورا میشنیدم همیشه با ارکستر همراهی میکرد .....

در یک خلسه یک رویای ابدی فرو رفتم  و درهمان حال از خداوند خواستم که این ساعات هیچگاه پایان نپذیرد  اما خداوند بزرگ  بهر روی ساعتش کار میکرد هردو میبایست به خانه یا به زندانهای خود بر میگشتیم  هردو همه چیز داشتیم اما در واقع هیچ چیز نداشتیم  بیادم امد روزی در یک میهمانی مردی که کنار من نشسته بود ومن او را نمی شناختم  رو به  دوستش کرد وگفت " خوشا به حال مردی که این زن را دارد !!! نگاهی  به قد بلند او انداختم با پاهای زیبا وظریفش ولباسهای گران قیمتش  میزبان بود.  همسر او  یک تاجر بازاری وصاحب یکی از بزرگترین سینماهای شهر بود  چهره ای زشت وکریهه داشت ! من اورا زمانی که به خواستگاری من آمده بود  میشناختم وفورا گفتم نه  من ازر یخت  ودندانهای زشت او بیزارم اگر چه همه  سر زمینهارا  داشته باشد  نه .......واو رفت زیباترین زن  شهر را گرفت حال میهمانی داده بود درخانه بزرگش در شمال شهر .........  هفته ای یکبار ما دوره داشتیم   ومن رنج وغصه را درچهره زیبای آن زن میدیدم چه چیزی اورا اینگونه رنج میداد ؟   هیچ همسرش هرشب  وهر ساعت با زنی یا دختر ی  ویا ستاره سینمای دست سومی  درهتلها مشغول عشقبازی بود وسپس پیکر آلوده خودرا به خانه میرساند .ان زن میدانست .....منهم میدانستم  هردو یک درد مشترک داشتیم .

حال درون اتومبیل بزرگ او که تازه خریده بود ونوار تازه ببازار آمده بود  هردو درسکوت به ناله ای این مرد گوش میدادیم  وچه بسا اشکی هم پنهانی میریختیم  ....آه ایکاش این ساعتها  هیچگاه تمام نمیشدند همه شهر با  چراغهای کم نورش و برفهای گل الودش زیر پای ما بود ...بی اختیار اتومبیل را روشن کرد نواراز درون دستگاه بیرون کشید وبمن داد اشک همه صورت زیبای اورا احاطه کرده بود مرا به خانه رساند ....

میز شام همچنان دست نخورده . بچه ها خواب   خانه دریک سکوت ترسناک فرو رفته بود ومن درانتظار مستر جکیل نشسته بودم تا او هم از یک آغوش متعففن زنی  بیرون امده وخودرا کشان کشان به خانه پاکیزه من برساند .

دو روز  پیش آن نوا وآن صدا برای همیشه خاموش شد وما آخرین  کسی را که درموسیقی خود داشتیم  از دست دادیم هم آوازمیخواند هم آهنگ میساخت وهم ساز میزد وعودرا به سبک  تار میزد سیمها وخرک را دستکاری کرده  بود تا از آن یک ساز ایرانی بسازد ........

امروز دیگر اثری از آنهمه رنج  نیست اما رنجهای پر رنگ تری مارا احاطه کرده است ما درمیان جنگ جهانی سوم آنهم جنگ میکربی که خطرناکتر ازبمب  اتم است بسر میبریم وبی اعتنا میگذریم هرچه بادا باد ...تنها نشخوار بعضی از خاطره ها آنهم ازنوع خوب آن گاهی در دل ما رنگی می نشاند امروز سر گرمی من دیگر موسیقی نیست بلکه  گفته های ارتین است است یا دیگری  وضد ونقیض گوییهای بعضی از این صفحات مجازی  امروز نمیدانم " او " کجاست  ایا زنده است  همسرش گویا درهمان اوایل انقلاب خبر فوتش را در رونامه ها خواندم  راست یا دروغ ثروت خود را به امریکا کشانده بود  وبچه هارا نیز به امریکا فرستاده بود وزن بین امریکا و ایران در رفت و امد بود و هر ماه  یک اتومبیل شیکی را از امریکا میاورد  همه شهر اورا میدیدند در کنار پالتو پوست گرانبهایش که به رنگ موهای انبوه خرمایی او بود با غمی عمیق که همه چهره او را  دربر گرفته بود .

شبی در یک میهمانی از همسرش پرسیدم " تو چگونه این ونوس را میگذاری مثلا باآن ارتیست درجه سوم فیلمهای  فارسی عشقبازی میکنی ؟  گفت برای بقای زندگیم ! برای انکه بیشتر قدراورا بدانم !!!  ومن حیران بودم که  این زن زیبا چگونه هرشب پیکر الوده آن مرد را در کنارش تحمل میکرد ؟؟!! 

تو چگونه تحمل  کردی ؟ با چشمانی که گویی چشمان یک مرده بود  و دهانی که بوی گند آن تا صدها متر میرفت و هیکلی که مرتب  کج و کوله میشد ! ایا او هم برای بقای زندگیش این روش را در پیش گرفته بود ؟ ! گمان نکنم  او  اصلا مرا نمیدید  او خیلی فرق داشت ........ث

پایان  نیمه شب چهارشنبه  12 ماه می دوهزار و بیست و یک .میلادی......اسپانیا .


سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۴۰۰

زاد روز!

ثریا ایرانمنش " لب پرچین "  ........ امروز  سومین نوه من هفده ساله میشود ! ومن هنوز در سی وشش سالگی درجا میزنم ! معجزه است ! نه؟ !......... تقدیم به او. 

------------------------------------------------------

 زمانی که  چون یک آتش سرخ  - جوان بودم 

هر صبح خورشید  صبگاهی را بر قله مرتفع البرز میدیدم  که بمن میخندید 

 من آنرا بفال نیک میگرفتم  آینده ای چون خورشید درخشان داشتم ؟! 

 دیدار خورشید برای من ا زهر چیز واجب تر بود  و مرا دلشاد میکرد 

درخنده های  او دلم شاد بود  اما دریغ ! ....دراین صبح کهنسالی باید روی خورشید را بپوشانم چرا که نه قله البرز پدیدار است ونه خورشید بمن میخندد بلکه باید  روی همه چیز را بپوشانم و پرده  ها را بکشم واطاق را تاریک  کنم  تا نور داغ آن مرا نسوزاند .

 امروز دیگر چشم من به راه تشعشات و تیغه های زرین خورشید نیست  . گویی خورشید ما هم رنگ دگری داشت ومهر دگری .

در اندیشه  های بیگانه خویش سرگردانم  وهر صبح  سر از بالین سر زمین دیگران بر میدارم  ودیگر زمزمه عاشقانه ای نیست تا بمن صبح بخیر گوید .

 تنها قطراتی اشک ار عشق دیرین دراستین دارم آنهارا نثار  ملافه  سیپیدم  میکنم  ودستی نیست تا آنهارا بزادید .

نه دراین دیار بی تاریخ مرا  کاری با گردش ایام نیست نه صبح برایم شادی افرین است و نه ظهر ونه شام همه یک رنگ دارند  اما گاهی با دیدن اشعه خورشید چیزی دردلم برق میزند وفورا خاموش میشود  گویی چشمانم هنوز  اینه دار ان تابش ابدی است ..... 

من بیخبر از خویش دراتش  ان ازدحام داغ میسوزم  از آتش درونی  میگدازم چهره ام را  رنگین میکنم  تارنج مرا کسی نبیند  .

دیگر درمن خاطرها  شعله نمیکشند  تنها دودی سیه است که از پس آن  گذشته را میبینم  که آتش گرفته است  می بینم که آن طلوع  جنون ودیوانگان  آن مردمان  درخواب فرو رفته  را غافل از آنچه که بر سر خود وما آوردند درزیر هما ن دود خفته اند . گویی با همان دوز زاده شده اند . 

گریز من بموقع بود  دیدم که خانه من جای دشمن است  ودرخاک خویش نیز بیگانه ای بیش نیستم .حال مانند دخترکان خرد سال  عروسکان جاندارم را گرد خود جمع کرده با آنها دلخوشیها را تقسیم میکنم .

تولدت مبارک ! عزیز ترین عزیزانم .. مهربانی را چه کسی دردل  بیگناه تو  کاشت ؟که چنین مهربانی ودل رحم  ؟  عمرت جاودان وزندگیت  لبریز از شادی . ث

ثریا . ایرانمنش . اسپانیا 11 ماه می 2021 میلادی ! 


 

دوشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۴۰۰

در انتظار پادو !


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " !

نیمه شب گذشته نمیدانم چه ها نوشتم وچگونه خوابیدم وچرا بیدار شدم ! جفتگیری کبوترها درون باغچه خانه من وتخم گذاشتن آنها مرا عصبی میکند بروید جای دیگر اینهمه  باغ وباغچه است ! هایده میخواند  ناله میکرد شعری زیبا را با آواز خواند که بلا فاصله آنرا یادداشت کردم  تمام آن چیزهایی که دردوران کودکی  وجوانی  ز یبا وفریبنده میدیدم امروز بنظرم  در پرده ای از ابهام پنهانند   زندگی آن روزها لبریز از احساس و گرم و پر هیجان بود  وآن خانه هرچند قفسی بزرگ برای من بود اما درمیان زمین خودم بود زادگاهم بود  واین تخیلات پایان ناپذیر  و قلب پر مهر  وبخشنده مادر  وحساسیتهای شدیداو  به زندگی شکل میداد  هر چند آنروزها برایمان این گفته ها بی ارزش وگذرا بودند  اما  مقدار زیادی از نور آنهارا باخود حمل کرده باین سو آوردم  میل ندارم شبیه این آدمها شوم شبیه امروزی ها  من مقدار زیادی ا زنور  آن سر زمین را باخود آورده ام به دنیایی حمل کرده ام که روزی در نظرم تاریکترین دنیا بود وهیچگاه گمان نمیبردم روزی مجبور به سکونت ابدی دراینجا باشم  .هیچ چیزی را ازفرهنگ نیاکان خود پنهان نساختم با هر وسیله ای بود به آنها نشان دادم و فهماندم  وچند  ین صفحه را سیاه کردم ودرگوشه ای نهان ساختم  اگر چاپ نشوند سوزانده میشوند ویا به شکلی دیگر نابود خواهند شد  من درمیان آنها پنهانم درلابلای صفحات آن روح من جای گرفته است  عشق های روزانه / ماهیانه سالیانه وابدی  وهزار ساله !  درمیان انها لاف و نیرنگی وجود ندارد  تنها زمانی فرا میرسد که کسانی میل دارند خاطر ات گذشته را از جنگها و فرو پاشی ها وشورشها  را بدانند  شاید برگی را بردارند وبخوانند  اما شناخت مردم آن سر زمین بسیار مشگل است  چرا که قبیله ای میباشند وجمع کردن قبایل به زیر یک پرچم کاری دشوار وسخت است  نظامی محکم میخواهد نه دیکتاتوری وآدمکشی وتهدید وزندان وسپس طناب دار .

شاید بتوانیم  به آن احوال برگردیم  با درون خود وتصویر سازی  ویا سخن بگوییم  افسانه بسازیم درافسانه سازی بسیار ماهریم  بزرگترین ثروت ما هم اکنون  بقایای آن زمان است که هنوز باقی مانده اند کتاب ونقاشی وفرش وکار دستی ها  ما همه با یگدیگر به ظاهر دوست وباهم بیگانه ایم  شاید بتوانیم دوباره یکدیگرا بشناسیم  ویکبار دیگر زیر سایه نیاکانمان  نجوای درختان را آواز بلبلان را وشعر دلکش حافظ را ومی چهارده ساله را مزه مزه کنیم .

دیگر به عطر توتون پیپ  وصندلی چرمی و اطاق مطالعه نمی اندیشم همه چیز نو شده پلاستیکی شده  امروز تنها  گنبدهای  کلیسا  و مناره ها جلویمان خود نمایی میکنند  اما دیگر از آواز دسته جمعی و کر  خوانندگان و ارگ خبری نیست تنها یک دعای ساده  و سرودی درکار نیست باید کم کم دست وپای  خودرا جمع کنیم  وبه دنیا ی جدید بیاندیشیم دنیایی ناشناخته  دنیای رباط ها  دنیای مردانه وزنانه درهم حتی حمامها نیز مخلوط خواهند شد دنیای حمله بی امان  سیاه پوستان به هرکجا که میل دارند    آنها ازادند میتوانند بکشند .

روزی برای " شخصی" نوشتم  تنها وسیله ای که میتوانم این فاصله وحشتناک را  پل بزنم  وبا تو بدون نقاب  سخن بگویم از طریق همین نوشتارهاست  متاسفانه او هم رفت وبه دیگران  واز ما بهتران پیوست 

وحال ای دوستان نازنین ونادیده من "  شاید از این راه  برادران وخواهران  گمراه ما - به همراهی یک  عشق   - نه قضاوتهای احمقانه  ویا نفرت  بلکه تنها با صبر وبردباری  بخود آیند و اینهمه صبور ی مرا بپذیرند .

روزهای شادی فرا خواهند رسید  من مطمئن هستم . پایان 

ثریا ایرانمنش .  10/05/2021 میلادی  . اسپانیا / برکه های خشک شده !

بدبختی ما

 این آهنگ زیبا را شب گذشته برای اولین بار با صدای هایده  شنیدم :

 بدبختی ما  ، گناه بیگانه نبود  

پیوند من وشما  صمیمانه نبود .

بودیم به ظاهر همه مشتاق وطن 

در باطن ما ، نقشی از آن خانه نبود  

 نمیدانم این سرود از کیست  اما واقعیتی غیر قابل انکار است . 

ثریا  / دوشنبه   دهم ماه می