شنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۴۰۰

دل نوشته !

ثریا ایران منش " لب پرچین " اسپانیا !

عاقبت العمر ! خداوند  بزرگ رحم آورد  و طوفان بزرگ کمی فروکش کرد و درهای زندانها بازشد وحال میتوانیم کبوتر  وار در هوای پرواز کنیم ودیگرمجبور نیستم برای رفع کسالت پای صحبت وچرندیات  فضای مچازی بنشییم اخبار را که ازالف تا  طای تمت مبخوانیم راست یا دروغ آن   دیگر بما مربوط نیست  وامروز دیدیم بیشتر از همه گروهی که تاتری را درست کرده اند بانام " شوک"  سخت خوشحالند البته ما ازدیدن آن محرومیم چون اینگونه حوادث بیشتر درپایتخت اتفاق میافتد دراین اینجا   چند نمایش دهاتی  و   بازی و چند آواز محلی وچند رقص کولی وگیتاری ودلبری و ....میخانه ! 

امروز دیگر میخانه ها هم  لبریز از مشتری اند ودر خبرها دیدم که جاده ها بند آمده اند وترافیک سنگینی   بیشتر جاده ها را فرا گفته است . 

آسمان ابی  مهربانانه وهلال ما ه که هرچه کردم از آن عکس بگیرم گویا مشگلی در دوربین این موبایل فکسنی پیدا   شده بسکه زمین خورده وماه هم میرفت درپشت تکه ها ی ابرپنهان میشد !  ودرنهایت تکنو لوزی  دنیا مدرن قدرت خودرا بما نشان داد وسر سختی و ایستادگی مردم را نیز دید .

الیته اینها دیگر بما مربوط نمیشود تنها باید ازجان خودمان  حفاظت کنیم وبا سر سختی بگوییم که " نه"  من اینم همین که هستم  من متولد امردادم خورشید را دریک دست دارم وآتش را دردست دیگر شیر هم نگهبان من است ! بنا براین واهمه ای از هیچکس و هیچ چیز ندارم  وپاهایم را با قدرت تمام بر زمین میکوبم وحرفم را صریح وراست میگویم اگر کسی دلگیر شد ...خوب بدرک  برایم مهم نیست  شاید من زیادی  مردم را  گنده /میکنم بعد میبینم ایوای اینهم  علفی هرزه بود ومن اورا درختی ریشه دار میپنداشتم  .

حال باید بفکر میلیونها اسیر بود که درچنگال اهریمنان گرفتارند  با گرسنگی ها وبیمار یها و خودداری ها وبستن دهان آنها که نتوانند صدای خودر ا بگوش دنیا برسانند ! کدام دنیا ؟ هنوز باید با پوزه بند بیرون رفت حال ان پوزه بندهایی را که از دستمال توالت درست میکردند ومجانی میدادند تبدیل به ساتین واطلس شده وگرانتر میفروشند  این دنیا کاری به کار آنهاییکه دربند اسیرند ندارد  دنیا انسانهای قوی را میخواهد تا اهداف خودرا جلو ببرد واگر کسی گفت نه  خوب آن گارد مهربان اورا به سر عقل میاورد .

چه نمایش باشکوهی از  بیرون آمدن مردم از خانه ها  حال  راسو تند میدود ! چکاوک  آوازی مستانه میخواند  وبوقلمونها پرهای خودرا رنگین تر کرده باز میکنند و خرامان  خرامان در نمایش شرکت مینمایند  حال بوزینه ادای میمون را در میاورد  و دوندنگان  وبازی کنان سر شار از شادی میدوند  هریک درمسیر خود  راه خود را بی رقیب میداند .

منهم مطابق  روزهای گذشته روی همین صندلی مهیب نشسته ام  وبا همین دکمه ها دنیارا به چاللش کشیده ام .

خداوندگار بزرگ  به ان استاد ازلی عمری طولانی بدهد که فریاد کشید " زن چرا مجانی اینهارا به هوا میفرستی" ؟ حال او نگهبان من واین خظوظ و درهم وبرهم است وآنهارا تصحیح میکند وبرای چاپ کنار میگذارد  من درانتظار چاپ ویا نام خود بر روی جلد آنها نیستم  خودرا نویسنده نمیدانم  تنها احساساتم را بیان میکنم .

روزی خانم دکتری که برای دیدارم امده بود  پرسید مگر روزنامه نگاری خوانده ای ؟ گفتم نه ! گفت پس چگونه مینویسی ؟ گفتم اجازه دارم  اجازه کتبی  برای اینکه بنویسم تا جاییکه  به پر قبای بزرگان  گردی نننشیند نگاهی به لیست خوانندگان انداخت  سپس گفت .ا....و....ف  گفتم بلی تنها کسانی میتوانند این هارا بخوانند که بدانند  منظورم زبان من است با ترجمه به انگلیسی ا اسپانیایی چیز مزخرفی از اب درمیاید نمیشود برای آنها  بگویم چکاوک چیست ؟  یا بوزینه کدام است ؟ ما دردنیای بیرونی خود  بوزینه های  زیادی داریم میمونها زیادی  هم داریم که ادای یکدیگر را در میاورند  اما تنها میان آنها یک گوریل بزرگ است که هنوز نشسته وزمانی که دهانش را باز میکند یک موش بزرگ داخل آن جای میگیرد وتا انتها گلوی اورا میتوان دید وزبان پهن وگنده اش را وخرخر اخرش را وخودش را ازهم دنیا دانا تر میداند دروغگوی بزرگی است دلقکی است که بازی را خوب میداند حال ...دیگر بقیه اش بمن مربوط نیست فعلا دور دور اوست .

اگر سر ی به دفتر استاد من بزنید تنها یک کله پر موی سپید وسیاه میان خرواری از کتاب می بینید که روی زمین نشسته گویی دارد با یک یک آنها عشقبازی میکند او عالم ترین وداناترین  انسانی است که تا امروز من شناخته ام شاگردان بزرگی را تربیت کرده است که هرکدام در راه خود نیز بزرگان دیگری  را تحویل جامعه داده اند وبارها بمن گوشزد کرد که حدو مغز وشعورم را تاحد این چرندیات  مجازی پایین نیاورم چون گم میشوم راست میگفت  مدتها بود گم شده بودم  باطری تمام میشود وباید صفحه را ببندم تا  دیدار بعدی . شمارا به اهورا مزدای نیکی میسپارم  چون روز گذشته دیدم خانه خدا روی ابها روان است وسیل دارد آنرا میبرد ومردم اطراف آنهم رسول اورا به کمک میطللبند . با خود گفتم احمق ها او نتوانست از خانه خودش محافظت کند حال رسولش جه کاری میتواند برای شما که دارید درگل ولای غرق میشوید انجام دهد ؟ اما خوب این گفته ها  مکافات دارد  !!!!! وناگهان نمیدانم  این سیلاب از کجا وارد خانه خدا شد ؟ البته  ما شنیده ایم کار- کار همان " گلوبالیسهاست  که میل دارند همه ادیانرا از روی زمین بردارند وخوب  در بهم زدن طبیعت هم نقشها دارند که ثابت شده است . 

حال زمین زیبا وتنها درانتظار ان آتش سرخ است که از مادر جدا شده وبا سرعت بسوی  ما درحرکت است !! کجا مینشینید  انرا دیگر خودشان میدانند !!!این چینی های چپ چشم اگر کاری نکنند بهتر است هرجه میسازند قلابی از کار درمیاید حتی ویروس هایشان !!!!!

صد بار بدی کردی و دیدی ثمرش را / نیکی چه بدی داشت که یکبار نکردی /  ثریا / 08/ 05/ 20201 میلادی . 

تصویر این صفحه  نعناهای باغچه خودم میباشد !!!!!
 

جمعه، اردیبهشت ۱۷، ۱۴۰۰

پرده رنگین


 ثریا ایران منش " لب پرچین " اسپانیا --

بهار آمد بیا تا داد عمر رفته بستانیم /  به پای سرو ازادی سرو دستی بیافشانیم ! 

به عهد گل زبان سوسن ازاد بگشاییم  / که مادر درد این خون خوردن  خاموش میدانیم !! " ه. الف. سایه "

این اشعار در سالهای 1360 سروده شد و همه از آمدن این بهار دل انگیز آزادی خوشحال بودند و پای بر زمین میکوبیدند من در ان زمان لند ن بودم و برای آنکه بدانم بر سر خانواده چه امده سری به ایران زدم همه چیز عوض شده بود در فرودگاه  آنکه پاسپورت مرا بازرسی میکرد همان کارمند سابق  فروشگاه فردوسی بود که با خوشحالی پرسید چند وقت خارج بودید> چقدر میمانید ؟  دروسط راهرو شخصی فریاد  میزد  !  این یکی اعدامی است  تعداد چادر به سر ها زیاد تر شده بود ومن دست دودختر کوچکم را با پیراهن های کوتاه  بالای زانو و جوراب کوتاه گرفته خود تنها یک روسری بر سر داشتم ازمیان خیل این جمعیت ناشناس واین درهم ریختگی واین بی نظمی گذشتم دربیرون انتظارم را میکشیدند اواز خواننده مرحوم  گلچین همه جا  شنید ه میشد بهار دل انگیر را میخواند واز بوی گل مریم سخن میگفت یکنوع  شادی در میان چشمانی ترسناک دیده میشد . به خانه خودمان سر زدم  روی آن ویلای زیبارا با سه طبقه ساخته با زنگها ای نکبتی  معلوم بود که آن زیر زمین  یک خانه شده وان سالن زیبای من واطاق خوابهایم یک طبقه ودوطبقه نیز روی آن نو ساز  بود بیقوارگی بی سلیقگی  از آن میبارید دلم گرفت . دوستان اکثرا رفته بودند خانه هایشان خالی بود حوض های لبریز از برگهای زرد شده درختان کوچه به ان زیبایی تبدیل به یک کوچه مرده شده بود  اقای شالچیان درجنوب اسپانیا سرمایه گذاری کرده بود !!!  خانه بزر گ اورا تبدیل به انبار مواد غذایی کرده بودند  شهر کش امده بود همه چیز عوض شده بود .

در مغا زه ای  مشغول خرید بودم زنی به درون آمد وفحاشی را بمن شروع کرد که این چه طرز لباس پوشیدن برتن تو وبچه هایت هست زنکه فاحشه فورا خودمرا به اتومبیل رساندم وفرار را بر قرار ترجیح  دادم شهر بوی مرده میداد از هر سو  جنازه ها روی شانه ها حمل میشد وباصدای لاالله الا  راه  ها را می بست ومن مجبور بودم که از کوچه پس کوچه ها  بروم بچه ها هوس شیرین دانمارکی را کرده بودن هوس آن کیک های سبز را  اما اثری از آن مغازه وشیرینی هانبود بجایش آجیل فروشی باز شده بود شهر بوی بدی میداد ترجیح میدادم درخانه فامیل پنهان بمانم و گاهی بعنوان میهمان به خانه دیگری بروم  بخانه مادر رفتتم آنرا فروخته بود وحال با پسر داییم زندگی میکرد به خانه آنها  رفتم رفتارشان عجیب بود ! به مادر  گفتم هنوز میتوانم برایت پاسپورتی تهیه کرده وترا باخود به لندن ببرم بچه ها سخت بتو دلبسته اند ! درجوابم گفت " انسان عاقل  سر زمین خودش را رها نمیکند وبه سر زمین غربت برود برو بچه هارا برگردان چادر سرشان بکن  امام آمده وهمه جیز پاک وتمیز شده است !!!  تو هنوز جوانی و خام !!!نگاهی از سر ترحم به او انداختم  وگفتم " مادر ! تو هم ؟  .این آخرین ملاقات ودیدار ما بود  زد وخوردها شروع شده بود بین احزاب  قرار بود فرودگاه ها را ببندند سفر را نیمه کاره گذاشته  فورا خودم را به فرودگاه رساندم .

 در فرودگاه ماموری داشت قوطی کرم مرا با انگشت وارسی میکرد ! دخترم  پرسید : شما به دنبال اسلحه درون قوطی میگردید؟  مامور نگاهی به او ومن  انداخت وگفت دختر خانم  چیزهایی دیگری درون قوطی پنهان میکنند شما هنوز ساده اید ومارا به درون هوا پیما راهنمایی کرد واین آخرین باری بود  که من سر زمینم را دیدم ودرهمان  حال شعری سرودم که امروز نمیدانم درون کدام دفتر است وتا مرگ همسر وانحصار وراثت دیگر هیچگاه به آن سر زمین دگر گون شده وغریب  بر نگشتم .

امروز از همه آنهایی را که میشناختم یا مرده اند ویا پیر وافتاده وکور وکر شده شده اند ویا درخانه سالمندان به زندگی گیاهی خود ادامه میدهند اکثر دوستان راهی سوِِّییس و فرانسه وامریکا والمان شده بودند  از آنها نیز بیخبر مانده بودم ! . حال آن جوان خوشحال که اگر  رهبر بمیرد حتما شورای انقللاب شکل میگیرد وهمه چیز درست میشود وافتابی تاره وبهاری نو پدیدار میگردد واو نمیداند که ملتی قبل از سیاست به اموزگار احتیاج دارد به سواد ودانش واگاهی وتربیت صحیح  درمیهن   بلبشوها ودروغها ریا کاری ها که امروز مانند یک زنچیز کلفت دست .پای همه را بسته است چگونه میخواهید  بنای تازه بسازید ؟  جوانید وهنوز پر انرژی وخیال خام رهبری را درسر دارید نمیدانید که گرگهای گرسنه درکمیند ..............آنکه امروز دوست  توست فردا جلاد تو خواهد بود ! ث

گفتم : اگر پدر نتوانست  یا نخواست . من !  هموار خواهم کرد گیتی را 

فرزند من  به عجب جوانی  تو این مگوی 

من خواستم  ولی نتوانستم  / تا خود چه خواهی وچه توانی  " پندی از رودکی "

پایان / ثریا ایرانمنش 07/05/2021 میلادی .


پنجشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۴۰۰

درود بر ازادی


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

------------------------------------

بده آن باده جانی که چنانیم همه / که سر از پای و می از جام ندانیم همه /

همه در بند هوایند وهوا بنده ماست / که برون رفته از این دور  زمانیم همه 

همه سر سبز از تر سوسن  واز شاخ گلیم / روح مطلق شده وتابش جانیم همه 

خوشحالیم که سد شکست ودرب زندانها باز شد وهمه میتوانیم آهسته آهسته بی آنکه نور خورشید چشمان مارا کور کند وارد جامعه گم شده خود بشویم و دمی به اب  و لبی به جام زده از آفتابی که در پشت ابرها نهان است گرما بگیریم !

اما در زندان من  همچنان زنجیز به پاهایم بسته است و باید درهمان حال باقی بمانم وبه تماشای خلق بنشینم .

حال در پشت ابرها و پنهان شدن ماه  در این ساحل غریب  میلی ندارم مستانه پای بکوبم  و درمستی همچنان هشیار مانده ام  و خوشحالم که همانند یک مناره بلند  دل خونین خود را  بر فانوس دریایی نهاده  و آروزها را در میان مشتهایم فشرده و همچنان بیدارم .

امروز صبح با خود میگفتم ! برای بیست سال زندگی هشتاد ویا صد سال باید رنج کشید تنها یک رباط  دراین دنیا وجود دارد که نمیداند رنج چیست  ما تنها یکی را میشناسم شاید بیشتر باشند .

بیست سال زندگی در بی خبری گذشته وزمانیکه سر ازخواب خوش مستی برداشتیم  که آفتاب عمر میرفت تا غروب کند  و همچنان در یک بیابان گشاد روی ریگهای داغ راه سپردیم  تنها صدای پاهای  سنگین شبهای تاریک را احساس میکردیم که بما نزدیک و نزدیکتر میشود .

موسیقی  جای خود  را بفریاد ها ی ناهنجار دارد و حال که سر گشته به عقب بر میگردم هیچکس نمانده .تنها آن ویلن زن اهل هلند که هننوز دراشتیاق آن میسوزد که باز مردم دور ا و را بگیرند  حق دارد او جادوگر این زمان است با آن ویلونی که قرنها از عمر آن میگذرد  برایش نوشتم "  نگران مباش  ما بر میگردیم  چرا که همه ترا دوست داریم  " برایم آهنگی فرستاد " سلام بر عشق " که انرا باویلن خود نواخته به همراه اهل خانه چرا که اوهم زندانی بود وارکستر کوچکی از همسر وفرزندان وعروس وبقیه تشکیل داده درباغجه خانه اش ان آهنگ را نواخت   ومن چقدر شادی کردم انرا درون آرشیو پنهان کردم  عشق نه زبان میشناسد نه مکان  عشق من به موسیقی بیشتر از عشق یک مادر به فرزند است موسیقی برای من حرمت خدایی را دارد آنرا ستایش میکنم ودر مقابل هر موسیقیدانی  سر تعظیم  فرود میاورم نه همه مطربان که خداوند به دسنتهای آنها بجای ضرب انگبین داده است .

وشما ای خردمندان اگر هنوز  کسی از شما باقی مانده است  دراین فرصت اندک  وکوتاه میان زادن ورفتن  کاری کنید که بشریت خوی وحشی خودرا ازدست ندهد وتبدیل به یک حیوان گوشت خوار نشود

کاری کنید که خورشید همچنان بدرخشد  ودستهای مهربانی بر سرچشمان الوده به اشک کشیده شده آنهارا پاک نمایید .  من اشکی وآهی بسیار کهن در سینه دارم  و اماج تیر و نگاه بی خردانم . پایان 

ثریا ایرانمنش / 06/ 05/ 2021  میلادی / برکه های خشک شده !

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۴۰۰

سیلاب خانگی


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

ساعت نمیدانم چند است  و میلی هم ندارم بدانم  تنها این را میدانم هنگامیکه پای به عرضه وجود گذاشتم حضرت باریتعالی قبضی به دست من دادند و  فرمودند که تو در تمام زندگیت  باید بی موقع بخوابی یعنی هنگامیکه باید بخوابی بیداری وزمانی که باید بیدار  باشی و مواظب دزد  خواب گران ترا دربرمیگیرد . به همین دلیل شبها کم میخوابم وصبج زود به رسم ژاپونی ها مقدار زیادی آب سرد بر صورتم میپاشم ویا ساعتها زیر دوش میایستم تا  بیخوابی از سرم برود .

روز گذشته  مانند قبل از اب دستشویی استفاده کردم وچندین بار اب سرد بر صورتم پاشیدم وخوش وخندان باید به سراغ ماشین لباسشویی جدیدم میرفتم تا با دکمه ها  چشمک وچراغ ویا دبگیرم که چگونه باید لباسهارا درون آن بریزم ! شیر دستشویی باز  ودستمالی که دردستهایم بود سوراخ آنرا گرفته آب سرازیر - حمام لبریز از اب و وارد اطاق خوابم شد واطاق نیز لبریز از اب  من  بی خبر از این حادثه خود را به اطاق رساندم وقت دکتر داشتم  ومیبایست لباسهایم را ازدرون کمد بردارم که  مانند گوز بر زمین افتادم درون آب ......تنها کاری که  کردم خودم را  به شیر اب رساندنم آنرا  بستم دستمال کذایی را برداشتم خال هرچه حوله درخانه داشتم روی اطاق انداختم فرشها را  بیرون کشیدم اما بی فایده بود سیلاب بود  درهمین حال هم حضرت موبایل بنده مشغول آپدیت خودشان بودند وخاموش  از تلفن خانه به هرکجا زنگ میزدم کسی جواب نمیداد  سر انجام پسرکم زنگ زد بی اختیار عنان گریه را رها کردم وگفتم ماجرا ازاین قرار است ودیگر هیچ نشستم  او آمد با ده حوله وزمین شور سر انجاام ابهارا جمع کرد خوشبختانه  فرش جلوی  وان از نوع ضخیمی بود که همه ابهارا بخود کشیده بود حال کشیدن  و.بردن آن  مکافات داشت مانند یک لاشه مرده !  پرده ها تا نیمه  خیس خوشبختانه بر پلاکها آسیب نرسیده  بود برق را خاموش کردم تا همه وسایل برقی را که درون اب بودند  بیرون بکشم  روزی داشتم پر ماجرا واز همه بدتر خانه جدید پسرکم  با آمدن کوچکترین  قطره باران سقف چکه میکند همان خانه فضایی  او  فورا رفت تا به بیمه اطلاع بدهد ومن وامانده میان این همه کثافات نشسته بودم  نه بغضی نداشتم لیوانی /کنیاک برای خودم ریختم وانرا لاجرعه سرکشیدم قبلا والیوم هم خورده بودم حال مانند یک لاشه روی کاناپه افتاده بودم  یعنی آنقدر  پیر وخرفت شده ام  یا حواسم پرت بود به انتخابات مادرید که ایا باز پودموس میبرد  یا حزب پوپولار  هر کدام ببرند  به حال ما فرقی ندارد پودموس امد توانست برای خود یک ویلای  عالی بخرد گارد چلوی درب خانه اش بگذارد اتومبیل آخرین سیستم هم برای خود تهیه کند با پولهای باد آورده سالهای خوش است امد تا برای  فقرا خانه بسازد وبرای مردم ناتوان کاری انجام دهد اول خودش دوم خودش سوم خودش درست مانند مردم سر زمین اریایی ما !!!! وبدتر ازهمه  مردمان ونزوئلای چپ گرا مردمش درآنجا لانه کرده وحالا به دنبا ل حزب کمونیست خود بودند !!!! حزب ووکس هم تکلیفش معلوم است حزبی شیک ومکش مرگ ما با پول مجاهدین فکر     کردم بد نیست منهم ایمیلی  به مجاهدین بنویسم وبگویم مرا هم دریابید تا بتوانم صاحب یک .ویلا یک اتومبیل ویک خدمتکار شوم تا شیر اب حمام را برایم بازو بسته کند . 

برای همین روز گذشته نوشتاری نداشتم تا تقدیم ارباب /کنم واین ادعا نامه وعذر منست امروزهم نمیتوانم تمام شب بیدار  بودم روی کاپه خواب راحتی نداشتم اطاقم هنوز نم دارد وفرشها هنوز خشک نشده اند . بهر روی من با این سیلابها بیگانه نیستم سیلابهای زیادی را از سر گذرانده ام   هریک مرا به تپه ای قلوه سنگی و کلوخی میزد ومن دوباره با پاک کردن زخمهایم سر پا می ایستادم بیخوابی هم برایم یک داستان تازه نیست  اما خوب روز ی فرا  میرسد که هر انسانی احتیاج به یک ارامش دارد  شاید ارمش من درهمان مرگ باشد د زندگی که روی ارامش را ندیدم گاهی  به حال کسانی غبطه میخورم که شعوری وعقلی در مغزشان نیست تنها یک راه را میدانند  >بخور والا ترا میخورند <  داستان همچنان ادامه دارد وپایانی برایش نیست . ث 

پایان ثریا . اسپانیا 05/05. 2021 میلادی 

دوشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۴۰۰

سر زمین من !

 

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

آن دل که گم شده است  هم از جان خویش جو /آرام جان خویش ز جانان خویش جوی 

از تخت  تن برون شو  و بر تخت جان نشین /  از آسمان گذر کن   و کیوان خویش  جوی 

حد اقل تکلیف من  با خودم وبا سایر هموطنانم روشن شد .و میدانم که دیگر هیچگاه ازآنها نخواهم بود و نیستم در گذشته در میان انها نیز  خود را جدا میدیدم و همنشینی نداشتم  تنها بودم تنها بزرگ شدم و تنها زیستم  گویی تنها درمیان دریاها ها سیر میکردم .

روز گذشته میهمان  داشتم به همراه کمی اش  !  صحبت از  همه چیز شد ومن  مانند همیشه از  کلمات  سر زمینم حرف زدم که یکی از آنها گفت  . سر زمین شما اینجاست شما دیگر به ان کشور تعلقی ندارید  تنها آنجا متولد شده اید  هرکجا که بروید این  سفارت خانه های ما هستند که از شما پشتیبانی میکنند و پزشکان ما هستند که شما را معالجه میکنند شما دیگر به ان سر زمین تعلق ندارید مگر آنکه همه چیز را رها کنید و همه چیز را بگذارید وبه کشورتان پناهنده شوید ! ....... چیزی در درونم شکست  راست میگفت  من دیگر نه به انها و نه به انجا تعلقی ندارم  من تنها میتوانم بگویم " در جاییکه متولد شده ام " نه بیشتر  خاطراتم را در درونم محفوظ بدارم / گرد کتابهایم ر ا بزدایم وبا انها دوباره اخت شوم  هرچند خواندن چند باره آنها دیگر برایم لطفی ندارند کتاب جدیدی هم چا پ نشده اگر هم شده چیزکی در حد  یک نظر سنجی وخود خواهی بوده است و استلال های بی معنی .دورغین . 

دیگر نمیتوانم به دنیای  شاعری شیراز بر گردم و دیگر روی شهر شیراز را نخواهم دید و دیگر داغی خاک کو.یر را زیر پاهایم احساس نخواهم کرد اگر بخواهم به سر زمین خودم بروم بعنوان یک توریست چند روزه نه بیشتر .

این قوانین اینجاست هنگامیکه خود را به انها  سپردی دیگر از آنها میشوی حال باید بنشینم وکتاب بنویسم  مانند ویرجینا وولف !!! یا دیگران از خاطرات احمقانه و مردانمان احمقا نی  که خوشی زیر دلشان زد و کشور را به نابودی کشاندند حال نازه بیادشان افتاده که راستی مارا چی شده بود؟ چرا ناگهان بر ضد خودمان شورش کردیم  و درب خانه را به روی گدایان باز کردیم حال گدایان  ارباب شده اند و ما برده ؟!روز گذشته  به یکی از اعضای فامیل گفتم اگر مردم خاکسترم را به مصر ببرید ودر رودخانه نیل بریزید  میل دارم درجوار آن بزرگ مرد باشم هرچه  باشد او نیز در کنار رود نیل خفته است تنها شاید توانستم مونسی برایش باشم آنقدر او را دوست داشتم ومی پرستیم .

 من دیگر خودم نیستم  می دیگر  آنکه بودم نیستم  من کیستم  روحی از تن خارج شده در اسمانها میچرخد به دنبال کسی میگردد که گم کرده  به دنبال چیزی میگردد که ازاو دزدیده اند . نه من خودم نیستم .

به همین دلیل هم مانند سایرین به دنبال صلح میان سر زمینها نیستم  صلح طلب نیستم چون دیگر اعتقادی ندارم که صلح جهانی  از راههای منطقی با موعظه کردنها  تشکیلات تبلیغاتی به جایی برسد ..

درست مانند این است که بگوییم مثلا  فیلسوفها توسط  شیمی دانها  بهتر  عمل میکنند ؟ هیچ ارتباطی به هم ندارند 

ما قبل از هر چیز باید دانش  را فرا بگیریم با حرفهای و سخن رانیهای از  گذشته و بزرگ نمایی وجمع کردن چندر قار  هیچگاه سر زمینی  اباد نخواهد شد . 

امروز برای مردم مشگل است که یکدیگر را درک کنند و زمانی  که اصرار دارند  چنان الفاظ بزرگی را بکار میبرند  که درک آنها برای خودشان ئیز مشگل اسست  ایا شما درد میکشید / نه همه سخن ران شده اند  و همه انها از تن و جان بیمارند و همییشه احساس خطر میکنند  حتی برای سرگرمی هایشان نیز وسیله درستی را انتخاب نمی کنند  کازینو ها بهترین  جا برای انهاست واغوش زنان هرجای بهترین  پناهگاه .

 باید بدانید که نیمی از  دردها  رنجها ریشه  درخودتان دارد با نوشیدن شراب یا شنا درابهای  سرد کمی احوالتانرا بهتر میسازد  اما شما را درمان نمیکند روحتان بیماراست .

 بهر روی من روز  گذشته دانستم که دیگر نباید در مقابل مردم این سر زمین از زادگاهم سخن بگویم تنها بگویم " جایی که متولد شده ام "  همان طویله یا اصطبل یا خانه اشرافی  فرقی ندارد  برای کسی مهم نیست .  من پناهنده سیاسی یا اجتماعی هم نیستم بلکه  تابعیت عوض کرده ام . وت نها یک پاسپورت  و کارت شناسایی دارم که تا بی نهایت ادامه دارد ! . ث

پایان 

 ثریا ایرانمنش / 13/05 2021 میلادی !






یکشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۴۰۰

فرزند نا خلف

 روزی از روزها حاجب درگاه بارگاه  وارد قصر بانوی  قبله عالم شد وگفت ،.بانوی گرامی ، قبله عالم شمارا احضار فرموده اند  که فورا  خودرا به کاخ برسانید ، . بانو با تعجب گفت : قبله عالم؟ آنهم الان ؟در این موقع وساعت روز ؟

حاجب زمین ادب بوسید وگفت :قبله عالم  رییس تشریفات و وزیر دست راست و خادم محضر را تیز اظهار فرموده آند!!!! بانو با تعجب گفت !: یعنی میل دارند مرا به عقد ابدی خود در آورند ؟ 

حاجب گفت. گمان نکنم !!! و سرش را . ا به زیر انداخت. بانو لگدی به او  زد وگفت بگو ببینم موضوع  چیست ؟!

من هشت فرزند تقدیم قبله عالم کرده ام  هم دختر هم  پسر  !!حاجب . با ترس ولرز کفت : بانوی من فدایت گردم یکی از آنها بکلی سیاه آست  وحضرت قبله عالم تا امروز اورا ندیده بودند حال که فهمیدند. شاهزاده خودشان است به خشم آمدند وفریاد کشیدن که .....حتما این زن با بلال حبشی بغل خوابی کرده است ! فورا اورا احضار کرده تا اگر خیانتی سر زده گردن اورا بزنیم ویااورا از قصر براتیم ،،،، 

بانو یکه خورد کمی فکر کر د وبا خودش کفت ؛

غیر از آن چند جوان باغبان وان  حاجب درگاه که خبر از خرمسرا  میاورد و،،،،، دیگر به. یادش نبود با چه کسانی  همبستر شده قبله عالم هم فراموش کرده بودند که اورا  به رختخواب ببرند   وکامی بگیرند  اما خوب   تعداد زوجات زیاد وفراموشی است  ، وان زن را طلاق گفتند واز درگاه  خود راندند  پسرک را نیز به اشپزخانه  فرستادند تا درکنار پدرش کار کند ، 

 پایان قصه 

ثریا ، اسپانیا  دوم ماه می الحرام  وروز مادر در سر زمین گاوبازان