ثریا ایران منش " لب پرچین " اسپانیا --
بهار آمد بیا تا داد عمر رفته بستانیم / به پای سرو ازادی سرو دستی بیافشانیم !
به عهد گل زبان سوسن ازاد بگشاییم / که مادر درد این خون خوردن خاموش میدانیم !! " ه. الف. سایه "
این اشعار در سالهای 1360 سروده شد و همه از آمدن این بهار دل انگیز آزادی خوشحال بودند و پای بر زمین میکوبیدند من در ان زمان لند ن بودم و برای آنکه بدانم بر سر خانواده چه امده سری به ایران زدم همه چیز عوض شده بود در فرودگاه آنکه پاسپورت مرا بازرسی میکرد همان کارمند سابق فروشگاه فردوسی بود که با خوشحالی پرسید چند وقت خارج بودید> چقدر میمانید ؟ دروسط راهرو شخصی فریاد میزد ! این یکی اعدامی است تعداد چادر به سر ها زیاد تر شده بود ومن دست دودختر کوچکم را با پیراهن های کوتاه بالای زانو و جوراب کوتاه گرفته خود تنها یک روسری بر سر داشتم ازمیان خیل این جمعیت ناشناس واین درهم ریختگی واین بی نظمی گذشتم دربیرون انتظارم را میکشیدند اواز خواننده مرحوم گلچین همه جا شنید ه میشد بهار دل انگیر را میخواند واز بوی گل مریم سخن میگفت یکنوع شادی در میان چشمانی ترسناک دیده میشد . به خانه خودمان سر زدم روی آن ویلای زیبارا با سه طبقه ساخته با زنگها ای نکبتی معلوم بود که آن زیر زمین یک خانه شده وان سالن زیبای من واطاق خوابهایم یک طبقه ودوطبقه نیز روی آن نو ساز بود بیقوارگی بی سلیقگی از آن میبارید دلم گرفت . دوستان اکثرا رفته بودند خانه هایشان خالی بود حوض های لبریز از برگهای زرد شده درختان کوچه به ان زیبایی تبدیل به یک کوچه مرده شده بود اقای شالچیان درجنوب اسپانیا سرمایه گذاری کرده بود !!! خانه بزر گ اورا تبدیل به انبار مواد غذایی کرده بودند شهر کش امده بود همه چیز عوض شده بود .
در مغا زه ای مشغول خرید بودم زنی به درون آمد وفحاشی را بمن شروع کرد که این چه طرز لباس پوشیدن برتن تو وبچه هایت هست زنکه فاحشه فورا خودمرا به اتومبیل رساندم وفرار را بر قرار ترجیح دادم شهر بوی مرده میداد از هر سو جنازه ها روی شانه ها حمل میشد وباصدای لاالله الا راه ها را می بست ومن مجبور بودم که از کوچه پس کوچه ها بروم بچه ها هوس شیرین دانمارکی را کرده بودن هوس آن کیک های سبز را اما اثری از آن مغازه وشیرینی هانبود بجایش آجیل فروشی باز شده بود شهر بوی بدی میداد ترجیح میدادم درخانه فامیل پنهان بمانم و گاهی بعنوان میهمان به خانه دیگری بروم بخانه مادر رفتتم آنرا فروخته بود وحال با پسر داییم زندگی میکرد به خانه آنها رفتم رفتارشان عجیب بود ! به مادر گفتم هنوز میتوانم برایت پاسپورتی تهیه کرده وترا باخود به لندن ببرم بچه ها سخت بتو دلبسته اند ! درجوابم گفت " انسان عاقل سر زمین خودش را رها نمیکند وبه سر زمین غربت برود برو بچه هارا برگردان چادر سرشان بکن امام آمده وهمه جیز پاک وتمیز شده است !!! تو هنوز جوانی و خام !!!نگاهی از سر ترحم به او انداختم وگفتم " مادر ! تو هم ؟ .این آخرین ملاقات ودیدار ما بود زد وخوردها شروع شده بود بین احزاب قرار بود فرودگاه ها را ببندند سفر را نیمه کاره گذاشته فورا خودم را به فرودگاه رساندم .
در فرودگاه ماموری داشت قوطی کرم مرا با انگشت وارسی میکرد ! دخترم پرسید : شما به دنبال اسلحه درون قوطی میگردید؟ مامور نگاهی به او ومن انداخت وگفت دختر خانم چیزهایی دیگری درون قوطی پنهان میکنند شما هنوز ساده اید ومارا به درون هوا پیما راهنمایی کرد واین آخرین باری بود که من سر زمینم را دیدم ودرهمان حال شعری سرودم که امروز نمیدانم درون کدام دفتر است وتا مرگ همسر وانحصار وراثت دیگر هیچگاه به آن سر زمین دگر گون شده وغریب بر نگشتم .
امروز از همه آنهایی را که میشناختم یا مرده اند ویا پیر وافتاده وکور وکر شده شده اند ویا درخانه سالمندان به زندگی گیاهی خود ادامه میدهند اکثر دوستان راهی سوِِّییس و فرانسه وامریکا والمان شده بودند از آنها نیز بیخبر مانده بودم ! . حال آن جوان خوشحال که اگر رهبر بمیرد حتما شورای انقللاب شکل میگیرد وهمه چیز درست میشود وافتابی تاره وبهاری نو پدیدار میگردد واو نمیداند که ملتی قبل از سیاست به اموزگار احتیاج دارد به سواد ودانش واگاهی وتربیت صحیح درمیهن بلبشوها ودروغها ریا کاری ها که امروز مانند یک زنچیز کلفت دست .پای همه را بسته است چگونه میخواهید بنای تازه بسازید ؟ جوانید وهنوز پر انرژی وخیال خام رهبری را درسر دارید نمیدانید که گرگهای گرسنه درکمیند ..............آنکه امروز دوست توست فردا جلاد تو خواهد بود ! ث
گفتم : اگر پدر نتوانست یا نخواست . من ! هموار خواهم کرد گیتی را
فرزند من به عجب جوانی تو این مگوی
من خواستم ولی نتوانستم / تا خود چه خواهی وچه توانی " پندی از رودکی "
پایان / ثریا ایرانمنش 07/05/2021 میلادی .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر