شنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۴۰۰

نا باوری ها


 ثریاایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

 ای یاران  مرا وقتی دلی بود  / که باوی  گفتمی گر مشگلی بود 

به گردابی  چو می افتادم از غم / به تدبیرش امید ساحلی بود 

" در اصل  بیت اول " مسلمانان "  بود که من آن را تغییر دادم !"

 از خود گفتن واسرار هویدا کردن  هنری نیست اگر گاهی چیزی مینویسم برای  تجربه دیگران است  من همه عمرم را تکیه به درختانی داشتم که که هیچگاه نه با افتاب  یگانه بودند ونه بازمین  و ریشه در خاکی هم نداشتند سر بهوا به  اسمان می ساییدند اما زیر ایشان خالی بود  با آفتاب بیگانه بودند  من در آستانه صبح چشمانم را  به سوی افتابی که از پشت کوهها سرک میکشید میدوختم تا او به وسط اسمان بیاید خورشید مادر من بود  ومن خیره به اشعه های زرین ان  همه اطرافم را فراموش میکردم تا فریادی بلند میشد . که هی مدرسه ات دیر میشود . 

به هنگام غروب  با زدرمیان چمن زارها به دنبال ان بودم  که روزی چشمانم در چشمانی به روشنایی خورشید  بر خورد کرد .  

 با خود اندیشیدم که اسمان با ماه درخشان  با هم  کنار هم راه میروند   اما مجبور بودم که چشمانم را بر زمین بدوزم  /  دو چشم سیاه  در پوستی به تیرگی شب  کیف مدرسه را ازدست من گرفت وگفت   باید به خانه برویم  ..... ناله ای   ای در درونم نشست واین ناله تمام شب با من بود  ومن دراین گمان بودم  که فردا روز روشن دوباره آن  دو چشم را که خورشید درآنجا لانه کرده است خواهم دید. آنهار ا دیدم  این دو چشم سی سال تمام مرا تعقیب کرد . 

گمانم بر این بود که دردل تاریکی های زندگی  اوه همچون  روزنه ای بر  زندگیم تابیده است  رهنمونم شد  واز زندان   بیرونم کشید  با نردبانی مرا بسوی اسمان برد  سوی قله های بلندی که نمی شناختم .

شب هاپشت پنجره تاریکی  با اشک شیشه هارا می شستم ونام او  روی  شیشه ها ودیوار مینوشتم  وخود در پس پرده فراموشی به خواب میرفتم  نیمه شب ناگهان  همه خاطرات چون یک افق روشن بر دیوار  روبرویم میتابید وخواب را از چشمانم میربود /.

کسی در گوشه ای  هر با مداد وهر شام  با زبان نفرین مرا از همه خاطره  دور میساخت  باید هر چه زودتر به خانه مردی میرفتم تا بیشتر مزاحم نشوم  باید زیر یک > سایه >  خودرا به دست تقدیر میسپردم د رغیر اینصورت  !!! اوف با حرف مردم چه خواهی کرد  واین مردم بودند که مرا  تکه تکه کردند وهر کدام از تکه های مرا به نیش کشیدند وگوشت  پیکرم را زیر دندانهایشان مزه مزه میکردند .من از هیچ  تهمتی هراس نداشتم  اما درونم را  میخراشید  این پیر زنان وپیرمردان  خاکستری مو وآن زن با چهره کریه وموهای فر زده با شیشه ای از پارافین  آنهارا براق کرده بود واهمه داشت  من بزرگ  میشدم . زیبا میشدم خطرناک میشدم باید میرفتم اگر چه به نجار سر  کوچه  نیز شوهر  میکردم . آنها به قتل جسم و روح من کمر بسته بودند  آنها نیز  ازهمان نسل اعرابی  بودند . من از نسل دیگری  آنها دراوج جاهلیت  ومن دراوج شکوفایی روح وجسم .

امروز ان آتش سر زمین اهوارایی  سرززمین   مرا د ربر گرفته واز هر سو شعله ای بر میخیزد  بیهوده آن مرد بفکر نجات  سر زمین و کمک اهورا نشسته است اهورا قرنهاست که در برج سیمرغ پنهان است .جشمید به خواب ابدی فرو رفته است ودیگر نجات دهنده ای نیست .

ز من ضایع شد  اندر کوی  جانان  / چه دامن گیر یارب منزلی بود !

مرا تا عشق  تعلیم سخن کرد / حدیثم نکته هر محفلی بود !

بحال این  پریشان رحمت ارید / که وقتی  کاردان کاملی بود ..........." خواجه حافظ شیرازی "

پایان / ثریا ایرانمنش  24/04/2021 میلادی  !


جمعه، اردیبهشت ۰۳، ۱۴۰۰

پاک باخته


 ثریا ایرانمنش  " پر چین  " اسپانیا !

--------------------------------------

خنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش / نماند  به هیچیش الا هوس قماری دیگر !

واین هوس قمار خاموش شدنی نیست  هوس قمار بازی نیست هوس عشق است و درد سر آن .

امرو روز تولد " اوست "  درتاریخ ایران روز گذشته  تولدش بود اما بچه ها امروز را بیاد او شمع روشن میکنند وگل برایش به ارمغان میبرند . من شب گذشته شمعی روشن کردم وخوابیدم !  هرچه بود  نیمی از زندگی پر ماجرای من بود هرچه بود  گاهی مانند کودکی  در آغوش او پنهان میشدم و/ هرچه بود هوسهای نا پخته مرا بر آورده میسا خت بهر روی مرد بود  ودلی شید اداشت کیفی لبریزاز اسکناس وقدی بلند واراسته  وچهره ای مطبوع شاید بیش از اندازه زرنگ بود ویا شاید ....... ترسو بود  خیلی هم ترسو بود  در پشت سر من پنهان میشد من زندانی بودم ( مانند امروز ) کمتر  با او به جایی که میرفت  همراه میشدم وکمتر خودم را نشان میدادم درمیان همان خاله زنکها   شله زرد وحلوا میپختم وبا صفحات موسیقی سرگرم بودم وهوس آزادی را داشتم . هر چه نشستم تا ببینم آسمانم  آبی میشود وهوای زندگی آفتابی میشود دیدم نه ابرهای  سنگین هر روز قطور تر بر اسمان زندگی  پهن شده و تاریکی همه جارا فرا گرفت  خورشید را میخواستم عاشق خورشید بودم عاشق روشنایی همه چیز درخانه من رنگ روشن داشت  او به رنگ خاکستری بیشتر عشق میورزید  هرچه بود روزی اورا دوست میداشتم به حد مرگ واین عشق روی بند تنفر پاره شد و بر زمین ریخت همه مرواریدها  به دریا ریخته شدند  او دیگر سر ا زپا نمی شناخت  آشفته حال از این دامن به آن آغوش میرفت برایش هیچ مهم نبود بیماری را با خود به خانه پاکیزه من میاورد .  دیگر صبرم به پایان رسید وامدم تا بخورشید برسم خورشید هم مرا سوزاند .

امروز  جای تاولها مانده اثری از زخمها نیست  وامروز باور  کردم که جادوی سیاه تا چه اندازه کار گر است وجادوگری درکنارم با پای چوبی راه میرفت واورا تعلیم میداد  او بین دو درب ایستاده بود یک پنجره لبریز ازروشنایی ویک درب بزرگ کهنه بیقواره نمیدانست کدام را انتخاب کند  به ناچار سومین را را انتخاب میکرد همان  شیطان درون شیشه را وآنگاه : مستر جکیل " از درون شیشه  بیرون می امد  ودیگر..... هیچ 

امروز بی تفاوتم   نه عشقی دارم  ونه نفرتی  بی تفاوت برایم مانند یک  تکه سنگ در گوشه گورستان  شهر افتاده است . من به ظاهر همه چیز را باختم  اما خودم را یافتم  یعنی آنکه با پرداخت زیادی خودرا ازنو خریدم وساختم و پرداختم ونشستم به روی زیلوی ماشینی ومبلمان کهنه  درخانه ای کهنه تر . اما شاد وسر حال با همه آنچه که مرا آزار داده ومیدهد  آن نفس نیک وآن انرزی متبت را از خود دور نساخته ام تا جایی که پرشک من نیز دست به دهان مانده مرا مینگرد بیماری را مغلوب کردم  وهنوز در حال مبارزه با ان هستم  قدرتی درخود احساس میکنم بی نظیر  او همه حواس وقدرت مرا اازمن گرفته بود از من موجودی علیل وبیمار  ساخته بود که میبایست به یک اسایشگاه روانی بروم همان کاری را که با آن یکی کرد  . 

من ایستادم مرا فشرد آنقدر فشار داد که گما ن میبرد اللان روی پاهای  او می افتم  همه جا از من بدگویی میکرد تا جایی که مرا در هیبت یک زن هرجایی  به اطرافیان معرفی کرد که ازترحم   مر ا به  عقد خود درآورده وحال پرستار کودکان اویم  او از قدرت درونی من بیخبر بود  روبروی هم ایستادیم عشق تمام شده بود حال مبارزه بود  او به مال خود  تکیه داده بود ومن به مشتهای گره کرده دستهای کوچکم  وآن سیلی وآن مشت کار خودرا کرد دیگر هر چه بود تمام شد . 

آخر عمرش دیگر کسی نبود اورا نگاه دارد حتی همان زن پای چوبی نیز از او فراری بود به ناچار نزد من آمد وتقاضای بخشش کرد ....اما بخششی درکارنبود میدانستم او هزار چهره دارد واین چهره را برای فریب من نگاه داشته  . بعنوان یک بیمار محتاج اورا تا آخر عمر نگاه داشتم وبا فروش سکه های خودش  اورا به گورستان فرستادم درحالیکه خود وبچه ها گرسنه بودیم درب خانه را به ر وی همه بستم وماهها با سیب زمینی ونان زیستیم  چرخ را ازدرون گنجه بیرون کشیدم ونشستم بکار  گاهی هم درخیاطخانه    چرخکاری میکردم همه درانتظار سفر من وفروش ارثیه بودند ...آنها را به رقیبش بخشیدم خیلی اسان گذاشتم هرکه هرچه میل دارد بخورد بقیه را نیز  بخشیدم وخود دستهایم را شستم  پاکیزه و طاهر به کنج اطاق کوچک خود برگشتم . امروز در اطرافم مردان وزنانی را دارم که به آنها افتخار میکنم ونوه هایی که هرکدام یک مرد وزن بزرگ عاشقانه یکدیگر را درآغوش میکشیم عاشقانه  یکدیکر را میبوسیم وعاشقانه برای هم پیام میفرستیم . پسرم بکلی اورا فراموش کر ده است به حکم طبیعت دختران هم همیشه عاشق پدر خویشند   زنانی بمن حسادت میکردند .. بگیر مال تو  . مال تو ...من احتیاجی به این مجسمه بو گرفته ندارم . مال تو  امروز همه چیز عوض شده و من نیز کمی سر عقل آمده ام ام واز عقل کمک میگیرم دیگر  احساسات را  وارد زندگیم نمی کنم   کمی دیر شده اما هنو زجای برای زندگی باقیست .برای عشق وبرای عاشق بودن ......نه؟ . پایان 

23/ 04/ 2021 میلادی /  ثریا ایرانمنش .


پنجشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۴۰۰

فرهنگ مقعدی

ثریا ایرانمنش  " لب پرچین " اسپانیا !

----------------------------------

برسان باده  که غم  روی نمود  ای ساقی / این شبیخون  بلا باز چه بود ای ساقی

حالیا نقش دل ماست  در ایینه جام  / تا چه رنگ آورد  این چرخ کبود ای ساقی 

در زیر این اسمان کبود و ابر الود  همه جا طوفانی سهمگین  میخروشد  باران و برف و تکرگ در بهاری که دیگر نیست و زمستان سیاهی را بیاد میاورد که  روی دنیا میپاشد .

صبح است و صدای رادیویی که همیشه به ان گوش میدادم  واقعا فرهنگ ما تا چه حد سقوط کرده است  درلابلای  گفته های گوینده  بانویی افغانی درس سکس مقعدی را میدهد و یک زن ایرانی درس سکس های گوناگون  وبا چه وقاحتی  همه  الفاظ. را به راحتی  برز بان میاورد .

در بیرون سرماست  سرمایی بیدادگری سرمای بیماری و  سرمایی که  هر روز تعداد نعش ها را بما نشان میدهند . در درون  گرسنگی بیداد میکند  وحال سلاح سومی در میان است  سلاحی  آماده و آ ن بی فرهنگی  و بی پروایی و ولنگاری مردم  ایران است  ومردمی که دچار دردسر ایمانند !!! وحال سلاحی بزرگتر از بمب اتم درحال ویرانی آن خاک ومردم  آن سر زمین است . 

همه شعار میدهند وهمه حرف میزنند وهمه آواز میخوانند .

نه دیگر نمیتوان درا نتظار آن سرود زیبایی نشست که  فریاد برداریم  " ای فرزندان وطن پیش بسوی ازادی میهن "  نه ما چنین  روزی را نخواهیم  دید و چنین سرودی را نیز نخواهیم خواند  همه افکار ما فعلا درون شلوارهایمان میچرخد  از زن و مرد و بزرگترین  خالق ر وانکاو جهان جناب "ه "برایمان بهترین روش  رختخواب را پیشنهاد میدهند ..

هر صبح صفحات اخبار را باز میکنم به امیدی که دران بوی ازادی به مشام جان برسد اما اسارت بیشتر است اسارتی که هر انسان با دست خودش آنرا مانند یک سیم خار دار به دور خودش پیچیده است . 

تمام تاریخ این دوران قتل و جنایت  و ظلمت وتاریکی است  و ایا روزی کسی خواهد توانست  سر رشته ای را  از ان  تاریخ کهن سال  به دست گرفته  وانسانهارا  ازچاه ظلمات برون بکشد ؟  گمان نکنم ویا حد اقل بمن  وفا نخوا هد کرد . 

عده ای پیر زن بو گرفته  شده  یاِءسه و مردانی که پایشان لب گور است دنیا را میان خود تقسیم کرده اند و ما باید طبق قوانین متعفن انها راه برویم و مانند گوساله سر به زیر انداخته وارد کشتارگاه شویم .

امروز چه کسی برایمان  یک افسانه صادقانه را   میگوید  و به راستی  برای ایندگان بگذارد که امروز چه بر سر ما امده است ؟ ما داستهای جنگهای جهانی را  خواندیم از روی کشته شدگان بی تفاوت رد شدیم داستان طاعون سیاه را خواندیم در کنارش افسانه های  " برادران  گریم " را نیز میخواندیم تا کمی نفس بکشیم حال امروز تنها ذکر مقعد است و پایین تنه ویا ذکر خدای گم شده در صحرای کربلا  امروز ما به بدبختی  کامل رسیده ایم  نه ! خیال نکنید اینها خیالات یا تصورات است همه حقیقی اند .

روز گذشته روز ازمایش  من بود و اشنایی با دکتر جدیدم  هر چند ماه یک دکتر جدید می اید ومیل دارد این حیوان سر کش را  بشناسد  .پس از هفته ها دختر بیچاره را با دست بسته برگردن دیدم هنوز از خشم آن برون نیامده بودم  که گروه دکترها  و پرستاران از در وارد شدند احساس میکردم یک حیوان ازمایشگاهی  هستم یکی گوشی را بر پشت و سینه ام میگذاشت دیگری فشارم  را میگرفت سومی  اندازه اکسیژن خون را  خوب  »همه چیز خوب است  باید به روحیه  و افکار مثبت تو تبریک گفت " با نگاهی به عکسهای قدیم  ؟ این تو هستی ؟ آه  چقدر زیبا بوده ای  واقعا زیباترین  زن عالم ....اوه متشکرم من خودم هیچگاه  خبر از این زیبایی بیرونی نداشتم بیشتر بفکر زیبایی درونم بودم و اشکهایی که بی دریغ بخاطر هیج ریختم و جوانی را بباد دادم .

شب بد ی را  گذراندم خیلی بد وهنوز هم خوب نیستم . رادیو  برنامه اش تمام شد یکساعت است ! هنگامیکه ملافه هارا درون بغل میفشردم با خود میگفتم " هیچ بویی از خاطره ها نیست که من دلخوش آن باشم وشب ارامی را بگذارنم  هرچه هست تلخی است رنج و عذاب حال می بینم چه پوستی داشتم در میان آن ملت  تازه درآن زمان صاحب فرهنگ !!!! شده بودند ومن چگونه خود را نجات دادم !  این نجات  است  سفره ای پهن !

 اما تو نمیتوانی به انها دست بزنی ویا چیزی را بنوشی و یا بخوری  هوا آفتابی  / بهاری و بالکن باصفا اما تونمیتوانی ازاینهمه نعمت برخوردا رشوی  این جبر طبیعت است میل ! میل اوست .

جنبش گاهواره  / نغمه لالایی /  ریزش چشمه شراب  ببر غنچه تر / پرپر . پروانه / جیک  جیگ یک گنجشگ / تابش  چشم شناخت /  طپش خواهش گنگ / نگاه شوق و شکیب  بوسه عشق و شبا ب !!!!پایان 

ثریا ایرانمنش  22/04/2021 میلادی !   

" اشعار متن " از سایه درسایه ! 

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۴۰۰

این است بهشت


ثریا ایرانمنش " لب  پرچین " اسپانیا  !

پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت / نا خلف باشم اگر من به جویی نفروشم !

ردیف  ساختمانهای بلند ضد ضربه در پشت کوههای ویران شده خبر از آمدن صد ها هزار سربازانی را میدهد که کشور را به اشغال خود درخواهند آورد ملایانرا راهی قم میکنند  تا ملای چینی بسازند مانند ظروف چینی  به بازارها صادر نمایند  پرچمشان بر افراشته شد وصد رکعت نماز چینی  را بجای آوردند برای شکر گذاری که به راحتی سر زمینی را صاحب شدند . 

دیگر نوایی به گوش مطرب و ساقی نمیرسد  و ما دیگر در نظر دیگران نقش دیگری را داریم .  حال تکیه کردن من به درختی  نازک که روزی مادر اولیه سیبی را از آن چید و خو رد و گناه ابدی را بر دامان ما گذاشت ما سرگرم پاک کردن گناه بودیم که آن چشم چپ ها آمدند و صاحب همه سر زمین ما شدند .

هموطن من اسوده بخواب  کورو ش نیز اسوده خوابیده وتاج کیانی بی صاحب در میان راهروها غلط میخورد  وآن تاجی را که بر سر (کلو پاترای) قرن بیستم  گذاشتند   در واقع هدیه ای بود که با و پیشکشی کردند برای فروش  سر زمینی که ابدا به ان احتیاجی نداشت  وآنرا نمی شناخت درخیاط خانه ها زیر دست وپای های زنان دوزنده  نخ  هارا بر زبانش میکشید وسپس با کمک راهبه ها راهی  فرنگ شد و....... دیگر هیچ  انتخاب او اسان بود دو نفر از ویرانگران وضد پادشاهی اورا لقمه کردند وبه دهان شاه گذاشتند دستورات  را  قبلا دردست داشت  نمایش مد میداد ونمایش جواهرات مردم سر گرم بودند! همه محو این نمایش پر شکوه شده بودند  ومن خیره   به حلالی که د ر گوشه ای از اسمان  داشت کم کم بزرگتر میشد  نه این هلال ابروی زنی زیبا نبود هلالی ویرانگر بود  که درخرمن چمن زا ر  سر زمین من افتاد  وچیزی غیر از درو کردن نمیدانست . 

فریاد من بجایی نرسید   چشمانم خیره به چشمان مردی بود که بیگناه داشت  بقول خودش به پیشرفتهایش مینگریست اما چهره اش غمگین بود  او از معجزه ه  خانه صورتگران بیخبر بود   جانی دا وخود بی جان   وجان افرین شد  او رفت وتصویرش نیز از اذهان پاک شد اما کلوپاترا همچنان درحمام شیر وعسل غسل جنایت میکرد وهیچکس نمیدانست او کسی نیست که ما می بینیم  او تصویر دیگری است .

عمر ما گذشت دراندیشه ها وبی خردیها  حال من مانده ام درمیان این دفتر کوچک ومشتی کاغذ  پاره  تا نقش سالخوردیم را بر انها تصویر کنم  واز آن سالیان  درازی که درآتش جهنم میسوختم بنویسم  دیگر پیرانه سر بیاد ایام جوانی نیستم   ودیگر بفکر آن نیستم که اینده به کام من باشد .

به پرده های .کهنه قدیمی نگاه کردم ....آه خانه از پای بست ویران است  .خانه ام رفت ومن بفکر پرده هستم .

 بعضی از شبها به تصویر" ا و "روی صفحه مجازی مینگرم نگاهش مات چشمانش گویی از یک تکه سنگ  بیرنگ است  او هنوز دربلندای خود فریبی نشسته است . روز ی گمان میبردم که این همان کیخسرو  زمانه است اما دیدم درلانه متروکش در سایه   فراموشی ایام گم میشود  نگاهش به ساعت دیواری وتقویم ساختگی خودش است .

رویا خوب است  انسان دررویا زندگی کند شاید روزی یکی از این رویاها به حقیقت پیوست . 

امروز ما در گوشه فراغ زندانمان  نشسته ایم  وبه ابلیسی میاندیشیم که زیر درخت گناه نشسته بود واز پشت آن درخت  راه تقوا ی نداشته را بما میاموخت  .اما او افکار دیگری را درسر داشت . اورا نیز ساخته بودند وبجای کلو پاترا فرستادند .

حال خواه بک زن جوان پر هوس با خوشه گندم بیاید   ویا مردی زیر درخت گناه الود سیب  هردو یک راه را طی کردند  ابلیس در کرشمه آن زن جاودانه شد وحال  آن بیوه درصفای پاکی  چراغ تمنای دیگران است !( عضو  گروه باشکوه ویرانگران جهان ) و  پیرانه سر درتمنای جوانی  در تیره راه  رجعت دوباره به میان قربانیانش .  ث

زمانه قرعه نو میزند  به نام شما  / خوشا شما  که جهان میرود به کام شما 

درین هوا چه نفسها پر آتش است  وخوش / که بوی عود  دل ماست  درمشام شما 

تنور سینه سوزان  ما یاد اورید / کز آتش دل ما  پخته گشت خام شما ............" ه. الف. سایه " 

پایان / ثریا ایرانمنش  21/04 /2021 میلادی !

 

سه‌شنبه، فروردین ۳۱، ۱۴۰۰

در چهار چوب پنجره


 ثریا ایرانمش " لب پرچین "  . اسپانیا 

گمان برم در آن سوی زمان که تو نشسته ای  اهورا و اهریمن در کنار یکدیگرند .

گفتی بنویس  ! نوشتن من چه چیزی را عوض میکند ؟ مردم بی خیالند احیتاج به خنده دارند احتیاج به شوخی دارند من چندان اهل مزاح وشوخی نیستم از روز ازل بد عنق وبد اخم بوده ام  در غیر اینصورت منهم امروز در ردیف طنز نویسان وطنز گویان مینشستم و نان وابی را با هم مخلوط  میکردم و سر میکشیدم . 

من هنوز سرم را بر  سینه برهنه آن دیوار ویرانه داده ام  وساعتهارا میشمارم  پنهانی  به دور از چشم دیگران همچنان که پنهانی اشک میریزم  در ماورای ذهن من چیزهایی پنهانند که کسی را از آن باخبر نیست  هریک یا صاحب شوق و خوشحالی اند یا صاحبب اشکهای شور بی دریغ / .

 دیگر بفکر بام های بلند ی نیستم که برخیزد  در کوچه های خاکی به دنبال روشنایی باشد وخاموشی را به خاک بسپارد  خیلی ها عاد ت باین  ناریکی ها کرده اند  و در گفتگوی ماه با  مارمولک ها  هیچگاه شریک نمیشوند  وا ز وزش باد در لابلای درختان چیزی را احساس نمیکنند  آنها به دو چیز میاندیشند شکم وزیر آن  نه بیشتر  نه بالاتر مرتب برایمان آموزش جنسی میدهند  دیگر نمیتوان از آن دوران  کودکی ها نوشت ودر کهنسالی با یاد آنها گریست ویا احیانا  خندید.

گفتی داستانی بنویس ! داستا ن هایم را در دفتر چه  ها نوشته ام در معرض دید دیگران قرار نمیدهم تا روز موعود که به دست صاحب اصلی آن برسد  و حال در این خیال شگفتم  که از انهدام ان سر زمین  و عوض شدن چهره زندگی  جه چیزی عاید ما شد  از آنهم زلال وذلت  ونقاشی های خیالی که بر سر زلف خود میکشیدیم  وبه اسمان نیلی وبنفشمان فخر میفروختیم . 

نه ! نگاه من امرو ز نوع دیگری است  در شبستان بیکسان نشسته ام وبا انها هم آوایم  حال یک نوزاد سالخورده  را دارم که به دنبال پستانکش میگردد  وخاطره اش را هرگز فراموش نمیکنم  تنها بادی میوزد و خراشی بر دلم میگذارد و میرود .

امروز همه صاحب  عقیده سیاسی شده اند تاریخ را عریان کرده اند راست  ودروغ را بهم میبافند یکی میبافد دیگری بافته هارا پنبه میکند  سر هر چهار راهی یک دکه  باز شده  هرکدام نمایش میدهند وعده ای  هم  تماشا چی دارند این تماشا چی ها باید تعدادشان خیلی زیاد باشد تا ترا آدم حساب کنند !  از چیز های  جدی بیزارند  همه میل دارند بخندند ومن دلقک بازی را بلد نیستم  .

 با گریه هایی بشکل فریا د در بستر زمان نشست ام .

در این تبعید گاه  همچنان لبه صندلی نشسته ام  بامید انکه روزی بر خواهم خاست  اما راهم نا پیداست  شهری پست که خودرا مانند زنان  هرزه اراسته  با معماری های کهنه وفرو ریخته  وقامت خیالی تاریخ  ومعبد هایی .که فرشتگان سنگی وطلایی از در ودیوار آن بالا میروند جهنمی است که نامش را بهشت گذاشته اند  دراینجا هم دو د دسته اند عده ای  اهریمن را به خلونت خود کشیده اند وبا آن مشغول  عشقبازیند وعده ای در انتظا ر  ظهور کسی هستند  که نمیدانند کیست !   ومی فروشان که امروز همه دکانشان بسته است  و هیچکس از سرنوشت فردای خود آگاه نیست مرتب جعبه های حاوی سرنگ مرگ وارد  میشود عدهای ازاین مرگ نجات میابند وعد ه ای میروند درهمین حال که دارم مینویسم خورشید  پیر با تابش  سوزنده  خود  از پشت شیشه های کدر و خاک گرفته  خود را روی زمین خالی من پهن کرده است   عده ای خوشحال خود را به تابش او میسپارند وهنوز مرگ را باور ندارند .

 همچنان در انتظار معجزه نشسته اند .کدام معجزه ؟ .......

=================================

ناگهان !  آبشاری از نور / بر سرت میریزد / و آسمانی  با همه پهناوری بی مرزش / د ر می آمیزد .

ای فراز آمده از جنگل کور / هستی روشن دشت اشکار بادت / بر لب چشمه خورشید /  جرعه نور گوارا بادت / ......" ه. الف . سایه " پایان 

 ثریا ایرانمنش  20 /04/ 2021 میلادی .

دوشنبه، فروردین ۳۰، ۱۴۰۰

سیه موی .


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا .

من موی خویش را نه از ان روی میکنم سیاه / که باز نو جوان شوم و نو کنم گناه 

چون جامه ها به وقت مصیبت سیاه کنند  / من موی خویش را در مصیبت پیری کنم سیاه 

نه !ابدا خیال ندارم موی سپید م را  سیاه کنم اگر چه نوجوانان آنرا نپسندند وبه دیدارم نیایند مهم نیست آنها موی سپید مرا دوست ندارند با موهای بلوند ولغزنده مادرشان اخت شده اند . تنها یک نوه ام با من همراه  است وبه راستی مرد زندگیم شده نوه دختر ام  بیشتر بمن می چسپد تا بقیه . مهم نیست 

روز گذشته  بمناسبت ماه رمضان روی تابلت من  چند ین اشعار  نشسته بود منجمله " ربنای " مرحوم ذبیحی  که ما با آن بزرگ شدیم مادرم با ربنای وصدای او  او گوش فرا میداد وروزه اش را میگشود وشبها با  دعای سحر او او نماز سحری را اغاز میکرد  آنرا گوش کردم به دلم نشست وبیاد  گفته بزرگ مردی افتادم

که میگفت  پروردگاررا میتوانی حتی از زبان دیگری صدا کنی .اورا  بخواهی . 

به دنبالش  الهه ناز بنان را شنیدم  آه چه سالهایی بودند آن روزگار وان سالها وما کودکانه چگونه  بی پروا  وبیخبر از امروز ان سالهارا نادیده گرفتیم .

در همین زمینه بیاد خاطره ای افتادم  دریک  غروب  تابستان چند بانوی فامیل میهمان بودند فرشهارا را درحیاط پهن کرده بودند و ظروف میوه طالبی / هندوانه وانگور وشیرینی های دست پخت روی سفره ای سفید خود نمایی میکرد  آن بانوان که هرسه خواهر بودند  وارد شدند  پذیرایی گرمی از آنها به عمل آمد  ومادرم فورا خودرا به اشپزخانه رساند تا برنجی خیس کد ودرفکر شام انها بود  آفتاب داشت غروب میکرد که بانوان از جا برخاستند تا بروند مادرم اصرار کرد که شام بمانید برایتان  شام آما ده کرده ام . اما آنها اصرار داشتند  تا بخانه برگردند یکی از انها گفت  . بی بی . امشب شنبه شب است وبنان میخواند  ما حتما باید خودرا بخانه برسانیم ساعت هشت ونیم ! مادرم پرسید کجا روضه میخواند ؟  همه سکوت کردند من با همه کودکی وندانیم میدانستم بنان خواننده است نه روضه خوان . 

یکی از خانم ها صورت مادررا بوسید وگفت دختر خاله بنان روضه خوان نیست آوازه خوان است شما هم که رادیو ندارید  .مادرم سرخ شد وگفت " بلی درخانه ما رادیو داشتن حرام است  و یخچال هم حرام است ! همه چیزهای خوب حرام است  صورت سفید او سرخ شد وسرخی گونه هایش بیشترمن سایه اشک را درچشمانش دیدم که چگونه نزد فامیلش خوار شده بود. 

آنها رفتند ومادر به اطاقش رفت ودرب را ازدرون قفل کرد میدانستم که دارد گریه میکند . حال  این اله ناز با ان سازهای های قدیمی وصدای مخملی بنان مرا از جا کند و بسوی اشیانه ام برد اشیانه ای که  دیگر وجود ندارد و ویران شده است و ادمهای جدیدی  آمده اند  که  >پروتوکل <را  >پروکوتل <میخوانند تا ادای فضل ودانشی کرده باشند .

امروز ایمیلی داشتم  تا بر سر کارم برگردم  ........هورا !!!

ای که مهجوری عشاق روا میدار ی / عاشقان را زبر خویش جدا میداری 

تشنه بادیه راهم به زلالی دریاب  /  به امید ی که دراین ره به خدا میداری ......"حواجه حافظ شیرازی "

پایان ثریا ایرانمنش !  19/04/ 2021 میلادی ..

 این خاطرات شاید برای عده ای جالب نباشد  اما برای من تاریخ است  !!!!!