ثریا ایرانمنش " پر چین " اسپانیا !
--------------------------------------
خنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش / نماند به هیچیش الا هوس قماری دیگر !
واین هوس قمار خاموش شدنی نیست هوس قمار بازی نیست هوس عشق است و درد سر آن .
امرو روز تولد " اوست " درتاریخ ایران روز گذشته تولدش بود اما بچه ها امروز را بیاد او شمع روشن میکنند وگل برایش به ارمغان میبرند . من شب گذشته شمعی روشن کردم وخوابیدم ! هرچه بود نیمی از زندگی پر ماجرای من بود هرچه بود گاهی مانند کودکی در آغوش او پنهان میشدم و/ هرچه بود هوسهای نا پخته مرا بر آورده میسا خت بهر روی مرد بود ودلی شید اداشت کیفی لبریزاز اسکناس وقدی بلند واراسته وچهره ای مطبوع شاید بیش از اندازه زرنگ بود ویا شاید ....... ترسو بود خیلی هم ترسو بود در پشت سر من پنهان میشد من زندانی بودم ( مانند امروز ) کمتر با او به جایی که میرفت همراه میشدم وکمتر خودم را نشان میدادم درمیان همان خاله زنکها شله زرد وحلوا میپختم وبا صفحات موسیقی سرگرم بودم وهوس آزادی را داشتم . هر چه نشستم تا ببینم آسمانم آبی میشود وهوای زندگی آفتابی میشود دیدم نه ابرهای سنگین هر روز قطور تر بر اسمان زندگی پهن شده و تاریکی همه جارا فرا گرفت خورشید را میخواستم عاشق خورشید بودم عاشق روشنایی همه چیز درخانه من رنگ روشن داشت او به رنگ خاکستری بیشتر عشق میورزید هرچه بود روزی اورا دوست میداشتم به حد مرگ واین عشق روی بند تنفر پاره شد و بر زمین ریخت همه مرواریدها به دریا ریخته شدند او دیگر سر ا زپا نمی شناخت آشفته حال از این دامن به آن آغوش میرفت برایش هیچ مهم نبود بیماری را با خود به خانه پاکیزه من میاورد . دیگر صبرم به پایان رسید وامدم تا بخورشید برسم خورشید هم مرا سوزاند .
امروز جای تاولها مانده اثری از زخمها نیست وامروز باور کردم که جادوی سیاه تا چه اندازه کار گر است وجادوگری درکنارم با پای چوبی راه میرفت واورا تعلیم میداد او بین دو درب ایستاده بود یک پنجره لبریز ازروشنایی ویک درب بزرگ کهنه بیقواره نمیدانست کدام را انتخاب کند به ناچار سومین را را انتخاب میکرد همان شیطان درون شیشه را وآنگاه : مستر جکیل " از درون شیشه بیرون می امد ودیگر..... هیچ
امروز بی تفاوتم نه عشقی دارم ونه نفرتی بی تفاوت برایم مانند یک تکه سنگ در گوشه گورستان شهر افتاده است . من به ظاهر همه چیز را باختم اما خودم را یافتم یعنی آنکه با پرداخت زیادی خودرا ازنو خریدم وساختم و پرداختم ونشستم به روی زیلوی ماشینی ومبلمان کهنه درخانه ای کهنه تر . اما شاد وسر حال با همه آنچه که مرا آزار داده ومیدهد آن نفس نیک وآن انرزی متبت را از خود دور نساخته ام تا جایی که پرشک من نیز دست به دهان مانده مرا مینگرد بیماری را مغلوب کردم وهنوز در حال مبارزه با ان هستم قدرتی درخود احساس میکنم بی نظیر او همه حواس وقدرت مرا اازمن گرفته بود از من موجودی علیل وبیمار ساخته بود که میبایست به یک اسایشگاه روانی بروم همان کاری را که با آن یکی کرد .
من ایستادم مرا فشرد آنقدر فشار داد که گما ن میبرد اللان روی پاهای او می افتم همه جا از من بدگویی میکرد تا جایی که مرا در هیبت یک زن هرجایی به اطرافیان معرفی کرد که ازترحم مر ا به عقد خود درآورده وحال پرستار کودکان اویم او از قدرت درونی من بیخبر بود روبروی هم ایستادیم عشق تمام شده بود حال مبارزه بود او به مال خود تکیه داده بود ومن به مشتهای گره کرده دستهای کوچکم وآن سیلی وآن مشت کار خودرا کرد دیگر هر چه بود تمام شد .
آخر عمرش دیگر کسی نبود اورا نگاه دارد حتی همان زن پای چوبی نیز از او فراری بود به ناچار نزد من آمد وتقاضای بخشش کرد ....اما بخششی درکارنبود میدانستم او هزار چهره دارد واین چهره را برای فریب من نگاه داشته . بعنوان یک بیمار محتاج اورا تا آخر عمر نگاه داشتم وبا فروش سکه های خودش اورا به گورستان فرستادم درحالیکه خود وبچه ها گرسنه بودیم درب خانه را به ر وی همه بستم وماهها با سیب زمینی ونان زیستیم چرخ را ازدرون گنجه بیرون کشیدم ونشستم بکار گاهی هم درخیاطخانه چرخکاری میکردم همه درانتظار سفر من وفروش ارثیه بودند ...آنها را به رقیبش بخشیدم خیلی اسان گذاشتم هرکه هرچه میل دارد بخورد بقیه را نیز بخشیدم وخود دستهایم را شستم پاکیزه و طاهر به کنج اطاق کوچک خود برگشتم . امروز در اطرافم مردان وزنانی را دارم که به آنها افتخار میکنم ونوه هایی که هرکدام یک مرد وزن بزرگ عاشقانه یکدیگر را درآغوش میکشیم عاشقانه یکدیکر را میبوسیم وعاشقانه برای هم پیام میفرستیم . پسرم بکلی اورا فراموش کر ده است به حکم طبیعت دختران هم همیشه عاشق پدر خویشند زنانی بمن حسادت میکردند .. بگیر مال تو . مال تو ...من احتیاجی به این مجسمه بو گرفته ندارم . مال تو امروز همه چیز عوض شده و من نیز کمی سر عقل آمده ام ام واز عقل کمک میگیرم دیگر احساسات را وارد زندگیم نمی کنم کمی دیر شده اما هنو زجای برای زندگی باقیست .برای عشق وبرای عاشق بودن ......نه؟ . پایان
23/ 04/ 2021 میلادی / ثریا ایرانمنش .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر