شنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۴۰۰

نا باوری ها


 ثریاایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

 ای یاران  مرا وقتی دلی بود  / که باوی  گفتمی گر مشگلی بود 

به گردابی  چو می افتادم از غم / به تدبیرش امید ساحلی بود 

" در اصل  بیت اول " مسلمانان "  بود که من آن را تغییر دادم !"

 از خود گفتن واسرار هویدا کردن  هنری نیست اگر گاهی چیزی مینویسم برای  تجربه دیگران است  من همه عمرم را تکیه به درختانی داشتم که که هیچگاه نه با افتاب  یگانه بودند ونه بازمین  و ریشه در خاکی هم نداشتند سر بهوا به  اسمان می ساییدند اما زیر ایشان خالی بود  با آفتاب بیگانه بودند  من در آستانه صبح چشمانم را  به سوی افتابی که از پشت کوهها سرک میکشید میدوختم تا او به وسط اسمان بیاید خورشید مادر من بود  ومن خیره به اشعه های زرین ان  همه اطرافم را فراموش میکردم تا فریادی بلند میشد . که هی مدرسه ات دیر میشود . 

به هنگام غروب  با زدرمیان چمن زارها به دنبال ان بودم  که روزی چشمانم در چشمانی به روشنایی خورشید  بر خورد کرد .  

 با خود اندیشیدم که اسمان با ماه درخشان  با هم  کنار هم راه میروند   اما مجبور بودم که چشمانم را بر زمین بدوزم  /  دو چشم سیاه  در پوستی به تیرگی شب  کیف مدرسه را ازدست من گرفت وگفت   باید به خانه برویم  ..... ناله ای   ای در درونم نشست واین ناله تمام شب با من بود  ومن دراین گمان بودم  که فردا روز روشن دوباره آن  دو چشم را که خورشید درآنجا لانه کرده است خواهم دید. آنهار ا دیدم  این دو چشم سی سال تمام مرا تعقیب کرد . 

گمانم بر این بود که دردل تاریکی های زندگی  اوه همچون  روزنه ای بر  زندگیم تابیده است  رهنمونم شد  واز زندان   بیرونم کشید  با نردبانی مرا بسوی اسمان برد  سوی قله های بلندی که نمی شناختم .

شب هاپشت پنجره تاریکی  با اشک شیشه هارا می شستم ونام او  روی  شیشه ها ودیوار مینوشتم  وخود در پس پرده فراموشی به خواب میرفتم  نیمه شب ناگهان  همه خاطرات چون یک افق روشن بر دیوار  روبرویم میتابید وخواب را از چشمانم میربود /.

کسی در گوشه ای  هر با مداد وهر شام  با زبان نفرین مرا از همه خاطره  دور میساخت  باید هر چه زودتر به خانه مردی میرفتم تا بیشتر مزاحم نشوم  باید زیر یک > سایه >  خودرا به دست تقدیر میسپردم د رغیر اینصورت  !!! اوف با حرف مردم چه خواهی کرد  واین مردم بودند که مرا  تکه تکه کردند وهر کدام از تکه های مرا به نیش کشیدند وگوشت  پیکرم را زیر دندانهایشان مزه مزه میکردند .من از هیچ  تهمتی هراس نداشتم  اما درونم را  میخراشید  این پیر زنان وپیرمردان  خاکستری مو وآن زن با چهره کریه وموهای فر زده با شیشه ای از پارافین  آنهارا براق کرده بود واهمه داشت  من بزرگ  میشدم . زیبا میشدم خطرناک میشدم باید میرفتم اگر چه به نجار سر  کوچه  نیز شوهر  میکردم . آنها به قتل جسم و روح من کمر بسته بودند  آنها نیز  ازهمان نسل اعرابی  بودند . من از نسل دیگری  آنها دراوج جاهلیت  ومن دراوج شکوفایی روح وجسم .

امروز ان آتش سر زمین اهوارایی  سرززمین   مرا د ربر گرفته واز هر سو شعله ای بر میخیزد  بیهوده آن مرد بفکر نجات  سر زمین و کمک اهورا نشسته است اهورا قرنهاست که در برج سیمرغ پنهان است .جشمید به خواب ابدی فرو رفته است ودیگر نجات دهنده ای نیست .

ز من ضایع شد  اندر کوی  جانان  / چه دامن گیر یارب منزلی بود !

مرا تا عشق  تعلیم سخن کرد / حدیثم نکته هر محفلی بود !

بحال این  پریشان رحمت ارید / که وقتی  کاردان کاملی بود ..........." خواجه حافظ شیرازی "

پایان / ثریا ایرانمنش  24/04/2021 میلادی  !


هیچ نظری موجود نیست: