دوشنبه، فروردین ۳۰، ۱۴۰۰

سیه موی .


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا .

من موی خویش را نه از ان روی میکنم سیاه / که باز نو جوان شوم و نو کنم گناه 

چون جامه ها به وقت مصیبت سیاه کنند  / من موی خویش را در مصیبت پیری کنم سیاه 

نه !ابدا خیال ندارم موی سپید م را  سیاه کنم اگر چه نوجوانان آنرا نپسندند وبه دیدارم نیایند مهم نیست آنها موی سپید مرا دوست ندارند با موهای بلوند ولغزنده مادرشان اخت شده اند . تنها یک نوه ام با من همراه  است وبه راستی مرد زندگیم شده نوه دختر ام  بیشتر بمن می چسپد تا بقیه . مهم نیست 

روز گذشته  بمناسبت ماه رمضان روی تابلت من  چند ین اشعار  نشسته بود منجمله " ربنای " مرحوم ذبیحی  که ما با آن بزرگ شدیم مادرم با ربنای وصدای او  او گوش فرا میداد وروزه اش را میگشود وشبها با  دعای سحر او او نماز سحری را اغاز میکرد  آنرا گوش کردم به دلم نشست وبیاد  گفته بزرگ مردی افتادم

که میگفت  پروردگاررا میتوانی حتی از زبان دیگری صدا کنی .اورا  بخواهی . 

به دنبالش  الهه ناز بنان را شنیدم  آه چه سالهایی بودند آن روزگار وان سالها وما کودکانه چگونه  بی پروا  وبیخبر از امروز ان سالهارا نادیده گرفتیم .

در همین زمینه بیاد خاطره ای افتادم  دریک  غروب  تابستان چند بانوی فامیل میهمان بودند فرشهارا را درحیاط پهن کرده بودند و ظروف میوه طالبی / هندوانه وانگور وشیرینی های دست پخت روی سفره ای سفید خود نمایی میکرد  آن بانوان که هرسه خواهر بودند  وارد شدند  پذیرایی گرمی از آنها به عمل آمد  ومادرم فورا خودرا به اشپزخانه رساند تا برنجی خیس کد ودرفکر شام انها بود  آفتاب داشت غروب میکرد که بانوان از جا برخاستند تا بروند مادرم اصرار کرد که شام بمانید برایتان  شام آما ده کرده ام . اما آنها اصرار داشتند  تا بخانه برگردند یکی از انها گفت  . بی بی . امشب شنبه شب است وبنان میخواند  ما حتما باید خودرا بخانه برسانیم ساعت هشت ونیم ! مادرم پرسید کجا روضه میخواند ؟  همه سکوت کردند من با همه کودکی وندانیم میدانستم بنان خواننده است نه روضه خوان . 

یکی از خانم ها صورت مادررا بوسید وگفت دختر خاله بنان روضه خوان نیست آوازه خوان است شما هم که رادیو ندارید  .مادرم سرخ شد وگفت " بلی درخانه ما رادیو داشتن حرام است  و یخچال هم حرام است ! همه چیزهای خوب حرام است  صورت سفید او سرخ شد وسرخی گونه هایش بیشترمن سایه اشک را درچشمانش دیدم که چگونه نزد فامیلش خوار شده بود. 

آنها رفتند ومادر به اطاقش رفت ودرب را ازدرون قفل کرد میدانستم که دارد گریه میکند . حال  این اله ناز با ان سازهای های قدیمی وصدای مخملی بنان مرا از جا کند و بسوی اشیانه ام برد اشیانه ای که  دیگر وجود ندارد و ویران شده است و ادمهای جدیدی  آمده اند  که  >پروتوکل <را  >پروکوتل <میخوانند تا ادای فضل ودانشی کرده باشند .

امروز ایمیلی داشتم  تا بر سر کارم برگردم  ........هورا !!!

ای که مهجوری عشاق روا میدار ی / عاشقان را زبر خویش جدا میداری 

تشنه بادیه راهم به زلالی دریاب  /  به امید ی که دراین ره به خدا میداری ......"حواجه حافظ شیرازی "

پایان ثریا ایرانمنش !  19/04/ 2021 میلادی ..

 این خاطرات شاید برای عده ای جالب نباشد  اما برای من تاریخ است  !!!!!



یکشنبه، فروردین ۲۹، ۱۴۰۰

خورشید خانم .

دلنوشته روز یکشنبه ! ثریا ایرانمنش " لب پرچین"
-----------------------------------------------
 اگر درد ودل بچه  ها روی  موبایل گذاشت تا من حواسم جمع شود   شاید بهتر بنویسم !!!! 
در ولایت ما  اسم ها با امروز خیلی فرق داشتد  مثلا همین خورشید خانم ! که گاهی جاری بزرگ من پروین خانم مرا بیاد او میانداخت اما میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است . 
عروس خورشید خانم نامش فروزنده خانم بود ( حتما میبایست یک خانم یا اقا  به دنبال  اسمها بگذارند" اگر چه کودک هفت ساله باشند !  نام کیقباد / کیکاوس / اورانوس / نپتون / کیوان / بهرام /  ملکه /  مونس  شیرین /  مه آفرین  / مهر انور /  شیدا / سیا.وش / مه لقا / تا جایی که حافظه م یاری میکند وبتوانم این نام هارا بیاد بیاورم  اینها همه بیشتر درخانه مادری من بودند تا پدریم ملکه نام عمه ام بود که ایرانی نیست ! خاله ام اصرار داشت مرا مونس صدا کند  .  داستان عروسی کوکب خانم را نیز سالها پیش نوشته ام وهنوزآن روزها از جلوی چشمانم دور نمیشوند  .  گویا نام همه ستاارگان وکهکشان وگلها را به روی  اشخاص میگذاشتند  تا اینکه کم کم با نامها نامانوسی آشنا شدیم  اولینش یونس بود !   بعد حبیب بود که عموی خودم بود بعد اکبر بود ....اوه نه  برگردم خانه خورشید خانم  هوایش بهتر است ! . 

در خانه مادر بزرگ پدریم همیشه قلبم میگرفت  بوی گند تریاک از هر اطاقی  بیرون میزد وبوی سیگارهای وطنی  اما درخانه خورشید خانم همیشه بوی عطر گلهای یاس بود او عادت داشت گلهای یاس را بچنید ودر همه جا  پخش کند همیشه درون  جیبش گل خشکیده یاس دیده میشد  ابهتی داشت  همسر یک مالک بزرگ بود با چندین خدمه وندیمه  وکلی جوهرات که بیشتر آنها مرواریدها ی یمنی بودند هیچ کدام  یک اندازه نبودند . ننه جان منهم یک کت ودامن مخمل داشت که سر استین ویقه  آنرا از همان مروارید ها دوخته بود  که روزی آنهارا جلوی  فاطی خانم گذاشت گفت  همه را  بشکاف ونخ بکش !!!!!چند عدد توپ طلایی هم داشت که گاهی آنهار به موهایش وصل میکرد .

هروقت خورشید خانم  بمناسبتی میهمانی میداد یا عرروسی ویا جشن  نام گذارری  آن روزها  برای من روزگار بهشتی بود  میرفتم درآن باغ بزرگ  مانند یک پروانه لابلای درختان سر بفلک  کشیده سرو وبوته های  رز سرخ وزرد وگل های معطر و پیچک های یاس گم میشدم  یک استخر بزرگ در وسط باغ بود  که از لو له ای نا مریی ابشار ی را برا به درون  استخر میریخت  وچند مرغابی یا قو نمیدانم ! روی ابها شنا میکردند   اشپزخانه بزرگی در ته باغ بود یک اشپر مرد داشتند  وچند خدمتکار زن اکثر بچه ها یا ندیمه داشتند یا دایه  کمتر با مادرشان دیده میشدند   . ان ها همه چادرهای نازک حریز را روی شانه هایشان  ر ها میکردند واگر پسر یا مردی میل داشت وارد شود قبلا به اطلاع  میرساندند که چادرهارا بالا بکشند رنگ سیاه در آن فامیل وجود نداشت هرچه بود سفید بود یا صورتی  یا ابی یا بنفش یا سرخ  .
 میهمانی های خورشید خانم درتمام ولایت زبان زد بود  بقیه غذاهارا نیز به خدمه خود میداد تا برای فقرای شهر ببرند . عبادتگاهی  درخانه داشتند که دران تنها یک مجمر اتش بود وشمع وگل  کندر وعود وعبیر واسفند  میسوخت  همیشه درب ان بسته بود . عبا دتگاهای  بزرگ دیگری نیز در پنهانی ترین کوچه ها  ساخته شده بود  که چند دختر باکره در آنجا خدمت میکردند وچند مغ ! مجمری از اتش میان  آن عباتگاه همیشه روشن بود  واطراف را نیز شمع روشن میکردندبوی عود بوی عطر یاس بوی خداوند درانجا به مشام جان میرسید  من خیلی کوچک بودم  واجازه نداشتم بیشتر در اطراف ان بگردم . جلوی درب کفش های  های پارچه ای مخصوصی را به پای زایرین میپوشاندند  وکف آن با گلیم فرش شده بود گلیم های دست باف !! تنها یک عکس بزرگ در انتهای سالن دید میشد من میترسیدم  به ان نگاه کنم وچند شمایل  که امروز در گوشه وکنار پشت سر( اقایان اپوزسیون) میبینم یکی از آنها یک ضربدر بزرگ بود   مانند صلیب   بعدها گویا المانی ها انرا صاحب شدند وچهار طرف انرا شکستند  این صلیب معنای خاصی داشت هر گوشه آن یک معنی میداد گویا شاه هخامنشی همیشه یکی از انهارا بر گردن داشت ... اینهارا تنها از گوشه وکنار میشنیدم آوازهای  روح نوازی داشتند کسی را تهدید نمیکردند  شلاق نمیزدند  توهین نمیکردند  همه باعزت واحترام با یکدیگر  رفتار میکردندوخورشید خانم همسر یکی از  این بزرگان بود ودختر بزرگ دیگری  .  آن بو هنوز با من است  از کجا فکر میکردم ناگهان به میان سطلهای زباله  مملو از مواد ضد عفونی کرده  بیمارستانها ولاشه ها سقوط میکنم ؟ از .کجا میدانستم که  آن باغهای بزرگ تبدیل به یک سوراخ میشوند تازه درهمین سوراخ هم باید  از همسایه  ترسید ..
  حتی در خواب های آشفته ام نیز این روزهارا نمیدیدم  تنها زمانی توانستم کمی رابطه با گذشته ام پیدا کنم که خیاطی را یافتم که اهل همان ایمان مادری من بود  . مادر ومادر بزرگ  من مسلمان شدند ونامشان را نیز تغیر داد ند مهر افرین شد خدیجه  ومهر انور شد ........تاج !!!!!تازه  در  این جمهور ی من دراوردی تاج وفخر مارا نیز از روی شنانامه ها برداشتند . 

شب گذشته خواب خورشید خانم را میدیدم بانوی بزرگواری که مانند نداشت بوی خوش پرودگاررا درمیان چادر سفید او احساس میکردم  چه بزرگ وبخشنده بود . 
 
امروز درآنسوی خیابان یک بیمارستان است که هر صبح پرستاری  زباله های  انجا  ونوارها وکاغذها  هارا به سطل زباله آنسوی خیابان میریزد چهار سطلل زباله  وبرای از بین بردن بوی گند  آنها ابشاری مصنوعی شاخته اند  با گلهای معطر اا آب هم بوی لجن میدهد  ابی که تنها دورخود  میچرخد .
تنها گردش من وهواخوری .من روی یک بالکن بی قواره است که درون باغچه کوچکش چند شاخه گل کاشته ام  شاید بوی خائه را درمیان انها بیابم خانه ای که ویران شد وشبها تنها به مردی بیاندیشم که مرا  به میان  یک ایل وحشی برد که کارشان تنها خوردن وخوابیدن وتریاک کشیدن  وسکس بود وبس واخیرا شکار حیوانات وزنان ودختران وبچه ها . باقی حکایت بماند . پایان 
ثریا ایرانمنش . 18/04/ 2021  میلادی .

 

شنبه، فروردین ۲۸، ۱۴۰۰

سرزمین نفرین شده

 

ثریا ایرانمنش " لب پرچین "  اسپانیا !  (همان سر زمین نفرین شده !)

امروز نه  آغاز و نه  انجام جهان است /  ای بس که غم و شادی  که پس پرده نهان است 

ای کوه . فریاد من امروز تو شنیدی  / دردیست در این سینه  که همزاد جهانست 

خون می چکد از دیده  دراین کنج صبوری  /  این صبر که من میکنم افسردن جان است 

میل ندارم بدانم ونمی خواهم بدانم  که آنهاییکه مارا به این روز سیاه نشاندند ورفتند  تره وتخمشان همان راه پدر را می روند ؟ ظاهرا همین  طور است  >تره به تخمش میره ابولی به باباش اگر حلال زاده باشد<.

اولین کلامی که امروز بر زبانم نشست پس از بیدار شدن  " فریاد کشیدم لعنت برتو ای سر زمین نفرین شده / ای بارگاه کلیساها وکاتدردالها  لعنت برتو  هر چه را که داشتم ازمن گرفتی  ذره ذره وناگهان افکارم به انسوی دنیا رفت به سر زمینی که دران زاده شدم وامروز برایم ناشناس است هم خودش  وهم مردمش  آنها نیز شاید همین ناله هارا درگلو دارند شاید بیشتر ازمن زخم بر سینه دارند .

روز گذشته مصاحبه شومن معروف (هوتن و همکارش ) را  دیدم  و نمایشی را که داده  بودند  یکهزارو پانصد نفر  بلکه بیشتر  به تماشای این نمایش رفته بودند !!! همه اراسته وپیراسته با جواهرات وکیف های گران قیمت  پپر پاتالهای هنر مند گذشته که به زور بوتاکس وجراحی خودرا شبیه میمون ساخته بودند .

با خود فکر کردم اگر همان  روزها که درانگلستان بودم  گوش به حرف  آن دوست یهودی داده وراهی امریکا میشدم  ؟؟؟؟؟ مانند سوسن خواننده در کنجی از گرسنگی میمردم ودختران وپسرانم معلو م نبود  درچه وضعی زندگیشان میگذشت  موج آنهارا میبرد بسوی نامردمی ها  

پدری که بر بالای سرشان نبود یک موجود مفلوک لاابلای  دو جنسیتی وهزار چهره !!! که  همه پولهایش را به معشوق که همسر برادر زاده اش بود بخشیده بود وهمه اموال ودارایی را نیز به آنها واگذار کرده بود تنها مالیاتهارا را برای  من گذاشته بودند . پولی دربساط نبود یا میبایست خدمتکار  از ما بهتران میشدم یا داخل کارهای نا مشروع آنها تا بتواتم  یک کیف سه هزار دلاری را به دست بگیرم و جلوی دوربین به تماشا بگذارم !!! این کارها از من ساخته نبود .

داشتم ملافه هارا عوض میکردم بیاد خانمی افتادم که روزی داعیه دوستی را بامن میکرد   روزی بمن گفت " 

 : که تو روزی که  به خدمتکارت ماهی دوهزارتومان حقوق میدادی  حقوق من هفتصد تومان بود !!!امروز جایمان عوض شده » البته بقیه راه خودم  گفتم «  خوب  اکبر بهرمانی که رفته لابد با خانواده اش  زد وبند دارند وصاحب چند خانه وسایر چیزهایی که بهتر است نامش را نبرم ......

نه از من ساخته نبود با این گله همراه  شوم  درکنج این ویرانه سرا باهیچ ساختم آن هیچ را هم این روزگار دهر بی رحم نمیگذارد که درگلویم غرغره کنم . 

شاید این دنیا جای من نبود  / شاید بیهوده دراین سیاره افتادم وداخل این جمعیت شدم  بازی را بلد نیستم هنوز پای بند هما ن گفتار وکردار وپندار  گذشتگانم هستم دست نمی کشم راه آنهارا میروم اهورا مزدارا به کمک می طلبم  ایاا و مرا میشناسد ؟ خدایان امروز که مرا نشناختند وکمکی بمن نشد هرچه بود رنج بود ورنج  هر صبح که روی صندلی کهنه خود مینشینم  از خو د میپرسم خوب ! امروز باید درانتظار کدام زخم باشم ؟ درانتظار کدام درد باشم ؟ ....

گاهی فکر میکنم اگر درهمان سر زمینم میماندم ؟؟؟؟؟ امروز بطور قطع کارتن خواب بودم !!!!  چون با این قبیله وقوم دیگر ابدا روابطی نداشتم  یا در اتشکده ها خاکسترهای داغ را جا به جا میکردم . 

تو رهرو  دیرینه  سر منزل عشقی  ؟ بنگر  که ز خون تو  به هر گام نشان است .

باشد که یکی هم به نشانی  بنشیند  / بس تیر که در چله این  کهنه کمان است 

تمام شب نخوابیدم ازخودم پرسید م ایا دخترک  همانرا که بمن گفته  یا درد بیشتری بر  سرش امده که اوخودرا پنهان ساخته و میل ندارد من او را ببینم یا او مرا ببیند تنها  تلفنی باهم گفتگو داریم .

نفرین برتو ای زندگی  نفرین برتو ای زوزگار کدام نفرین ؟  ........دلت خوش است  پر رو باش  وقیح باش مردم را بکش  هول بده برو جلو / در صف ایستادن واحترام گذاشتن یک راه احمقانه است  باز ی را بلد باش چند نقاب بخر و بر چهره ات  بگذار به غیراز این ترا احمق میخوانند  ساده دلی همان احمقی است  نامش را عوض کرده اند .

نمیدانم باید  به سرنوشت اعتماد کنم یا به او پشت کنم ؟ من سرنوشتی ندارم تنها  سرنوشت سازم . همین !

از راه مرو  سایه که آن گوهر مقصود  / گنجی  است که اندر قدم رهروان است !

پایان / شنبه  17 آپریل 2021 میلادی ! ثریا 

"اشعار متن از هوشنگ ابتهاج / ه .الف. سایه . "  از دفتر ی که  پسرم بمن هدیه داده است !!!



جمعه، فروردین ۲۷، ۱۴۰۰

مرا به سخت ......


 ثریا ایرانمنش  " لب پرچین " اسپانیا !

هر کو نکند فهمی  زین کلک خیال انگیز / نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد 

جام می وخون دل هریک به کسی دادند / دردایره قسمت اوضاع, چنین باشد 

تمام شب دراین فکر بودم  که آن دو مردی که به ظاهرهمسران من بودند وعاشق  کاری را که با من کردند هیج سر باز گشتاپویی با  یک زندانی خو د نمیکرد هرچند هردو درهمان  شهر گشتا پوها تربیت شده بودند  ونمی بایست توقعی شعور انسانی را از آنها داشت . 

درهمین حال واحوال بودم چشمم به نوشتاری افتاد .... ای داد وبیدا د  "میم "!" اسی!" شما هم بعله ؟؟؟؟؟؟ 

هر هفته روزهای پنج شنبه با چه شوقی به گفته ها وشیرین زبانی های  اوخاطرات او گوش میدادم فیلمساز خوبی بود نویسنده نمایشنامه نویس هنر پیشه خلاصه همه کاره  وآن یکی ترانه سرا واهنگساز  حال سر پیری رفته اند در جام جهان بین مریم بانو وحقوق بگیر او شده اند تا برایش فیلمی بسازند  وآهنگی .......دیگر همه چیز را فراموش کردم سر پیر ی خود فروشی کار درستی نبود اگر مرجانه رقاص  فیلمهای  آبگوشتی خودرا به آنها فروخت / اگر مرضیه خودرا به آنها فروخت آنها بدون شهرت .

پول  جان  میسپردند الهه توبه کرد وبه دامن مردم کشور برگشت ودرخاک میهن جان داد اما آنها باشکوه وجلال  دریک قبرستان گمنام به خاک سپرده شدند ای داد وبیداد همه مواجب بگیراینفرقه مخوف شده اند؟؟؟؟ ایکاش منهم به حرف آنطرفی گوش داد بودم ! الان مجبورنبودم درکنج این خلوت سرا  برای هیچ بگریم و بفکر گذشته ها باشم که چرا اینگونه گذشت ؟  خود فروشی اسان است خیلی هم آسان  تنها کافی است که خودرا به هرکسی که ترا خوب میخرد تسلیم کنی دیگر باقی کارا خود بخود روبراه میشوند اتومبیل زیر پایت میگذارند گارد برایت تعیین میکنند وغیره ! ...

خوب اورا هم فراموش کردم همه را فراموش میکنم دیگر حتی به ان  ذره خاک  الوده هم نمی اندیشم آدمهایش را نیز به دست فراموشی می سپارم . 

خیال میکنم مرده ام /  زباله سیر نمیشود  .

گذشته را پست سر میگذارم  بسوی تاریکی ها میروم شاید درون  تاریکی ها روزنه ای  باز باشد ومن بتوانم  نفسی تازه کنم کسی چه میداند . 

طبیعت قانون خودش را اجرا میکند قانون فشار و زور  در فیزیک که خوانده ای  قانون فشار را  میدانی > بنابر این توقع هیج نرمشی را نداشته باش  و توقع اینکه انسانها همیشه همان باشند که بودند  نیز نداشته باش  تو یکی با بقیه فرق داری . 

خوب چها رسکوی کوچک داشتم  دستهایم را بالا  زدم با آهک وساروج وسیمان و آهن چهار ستون ساختم  امروز به آنها تکیه میدهم  هر کدام خسته شدند به دیگری تکیه میدهم  درزمان بیماریم تنها این چهار ستون بودند که مرا نجات دادند  تمام لحظات کنارم بودند  دقیقه ای مرا رها نکردند  . پس چرا از بقیه توقع دارم  خودم هستم اگر " او" بود امروز این ستونها به درختان نارکی تبدیل میشدند که با وزش هر نسیمی باین سو آن سوخم  میشدند وچه بسا می شکستند  راهشان را میدانند  انها مانند اسبان اصیل که میتوانند هرکجاررا میل دارند ویران سازند ویا اباد کنند  .  به آنها افتخار میکنم  .باید هرچه بود فراموش کنم وبه دست باد بسپارم . باز ی را بلد نبودم دستم را ازپشت میخواندند  بنا براین همیشه بازنده بودم تنها خودم را نباختم ..

متاسفم برایتان  مردان  خوب وصاحب نظر وهنرمند  که برای چندر قاز خودرا به یک زن هرزه  فروختید همه گذشته های خوب تان را  واینده ای که دیگر برایتان هیچ کس ارزشی قایل نیست .  عده ای از ازل از کودکی  نقش خودرا خوب میدانند  هرکه بیشتر داد بسوی او میروند خودرا دراختیار همه کس میگذارند تا مرز جاسوسی وحتی آ دمکشی هم میروند اما شما چرا؟ هنرمندان معمولا همه احساسی ظریف دارند ....خوب دیگر کافی است  درخارج نشستن وگب زدن  خرج دارد  عده ای برای یک  کلمه  چند سکه طلب میکنند  وعده ای همه وجودشانرا در اختیار خریدار میگذارند . 

در کار گلاب وگل  / حکم ازلی این بود / کاین شاهد بازاری وآن یک پرده نشین باشد . زیاده عرضی نیست . پایان 

ثریا ایرانمنش  16/04/ 2021 میلادی .

پنجشنبه، فروردین ۲۶، ۱۴۰۰

جنگ سرنگ ها


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

دوهرارو بیست / دوهزارو بیست ویک ! وهمچنان این دوهزارها  ادامه خواهد یافت  وما دیگر نیستیم تا جنگ ستاره هارا ببینم  در حال حاضر جنگ سرنگ ها وواکسن ها بر پاست وبیماری  پنهانی واشکاری که درمانش بسیار اسان است اما ما نمیتوانیم بدون کمک فرشتگان مرگ خودرا درمان کنیم .

 دیگر در هیچ اندیشه ای نیستم  نه اندیشه وطن ونه اندیشه دنیا همه چیز برایم یک نمایش مسخره وتهی وتهوع آور است وبس .

 آن روزها هر صبح ویا بعد از ظهر روزنامه به خانه ات میامد  با خوشحالی آنرا باز میکردی اگر چه خبری نبود اما بازهم تو خیال میکردی صاحب خبری جدول کلمات متقاطع ونوشته های پر مغز دانشمندان واندیشه وران  درگوشه ای وشعری از یک شاعر تازه متولد شده ترا سر گرم میکرد  ومجله های رنگین هفتگی هر چند بی محتوا بودند اما  دنیایی زیبایی را درمیان آنها میدیدی صد البته ارایش جدید ولباس جدید  بانوی اول نیز در صفحات اول چاپ شده بود بی اعتنا میگذشتی  ولش کن برو ببینم فلانی چه نوشته ومجله هفتگی خواندینها که میتوانستی همه چیز را درمیان  صفحاتش  بیابی ودست آخر مجله توده ها وخلقی ها وجوجه مجاهدین زیرزیرکی خودرا لابلای روزنامه ها پنهان میکردند  چقدر گنده گنده حرف میزدند !!! چه کلماتی  ؟  میرفتی  به سراغ کتاب خانه ات شجاع الدین شفا   همه ادبیات جهانرا ترجمه کرده بود  و دشتی برایت راز  حافظوسعدی ومولانارا هویدا ساخته بود  حسن شهباز احساساتی ادبیات  دنیای امریکار ا  جلوی چشمانت گذاشته بود ودیگری ادبیات آلمانرا ..... بهر روی میتوانستی با دنیای خارج تماس داشته  باشی و فریدون فرخ زاد تازه از راه رسیده برایت شب بو د و بیابان بود را میخواند ......رامش بود  با آن ملاحت ونجابت ذاتیش وبقیه میمونهای روی صحنه  هایده بود بانوی آواز  که صدایش نظیر نداشت  خرم برایت ویلن میزد تجویدی بود    کسایی با نی بی نوایش  ترا به عرش میبرد  وشهنار تاررا آنچنان دربغل میگرفت گویی کودکی شیرین زبانرا در بغل دارد وبه راستی شیرینی موسیقی از لابلای مضراب او بیرون میریخت  رهی برایت ترانه میساحت آه /..آه خدای من آنها کجا رفتند ؟ چگونه پرواز کردند> عبداللعی خان وزیری  برایت میخواند " وقتی چشمات  پر خوابه / 

چه قشنگه   مثل اشعار مسیحایی حافظ پر رمزه ........ عبادی با ان سه تار  خودش ارام وسه تار نیز ارام بود وبقیه وبقیه که دیگر جایگزنی ندارند  حال امروز ممودی احمدی نزاد و  فاِِِیزه  ستاره های ایران شده اند !!!!وآلت الله ها وتره وتخم وپس مانده ها ونوکران حلقه بگوش آنها  همه زیبایی وطهارت وبکارت ایران مارا بر باد دادند .خدمتگاران بی بی سکینه وسایر رسانه های  قلابی مشتی  بچه مزلف را ویا نا مردانرا پشت آن رسانه ها نشانده و برایمان افسانه  سرا شده اند .. 

زمانیکه کتاب قطور دانته را که شجاع الدن شفا ترجمه کرده بود زیر نام   بهشت / دوزخ/ جهنم باز میکردی   من چیزی از دوزخ نمیدانستم  جهنم را نیز هنوز با ان اشنا نبودم  تنها بهشت را میشناختم که داشت کم کم تبدیل به یک دوزخ جهنمی میشد  احمد خان شاملو  لات سر کوچه ادبیات ایستاده بود وهمه را به پایین میکشید  ناگهان سر وکله  بچه لاتهای  دیگر نیز از پایین شهر پیدا شد از دهات اطراف همه نویسنده وشاعر شدند  اولین هدف انها زوم کردن تیرها بسوی فریددون فرخزاد بود که روشنگری  را برایمان به ارمغان آورده بود  ورفتیم ورفتیم تا رسیدیم به اینجا که برای چند کلمه چرندی که روی فضای مجازی میگذارند باید سکه ای دردهانشان بیاندازی همه هم دکتر وتاریخ نگار وپژوهشگر وغیره وذالک شده اند  وتازه معنی دوزخ وجهنم را دانستی وفهمیدی که بهشتی درکار نیست بهشت را باید درافکارت جستجو کنی ./

 خورده پاهایی تجزیه گر  بی سر وپا قهرمان شدند / نلسون ماندلای تروریست وبمب گذار  قهرمان شد  وبزرگ لات  تروریست یاسر عرفات قهرمان جهان  شد وامروز ما نشسته ایم به تماشای سرنگهای بلندی که مانند تیری بسوی تو حمله میکنند وسر هرکدام نیز مرافعه است .

 در گذشته هنگامی که به اروپا میرفتی تنها برگه آبله کوبی را از تو میخواستند .

 حال پاسپورت واکسن ساخته اند  واکسنی که درعرض سه ماه ناگهان بصورت خروار وارد دنیا شد انهم نه یکنوع بلکه هزاران نوع کشنده مخلوطی از اب ونمک وشکر ال مینیوم وگاهی هم چند قطره ناشناس که خون ترا لخته میکند  چون که میل دارد چیپی درون خون تو بسازد / ساخت یک واکسن حد اقل پنج سال طول میکشد   اول روی حیوانات  آزمایش میشود  حال ناگهان چگونه اینهمه واکسن وارد گمرکات شد و مانند نفت وبنزین وطلا بر سر ان مرافعه است . 

در کتاب اسرالتوحید  در صفحات اول آن میخوانیم که " با آن دانه که آدم خورد معرفت بود  واین همان شناسایی است که تضاداهارا اشکار میکند ."  امروز اثری از معرفت نیست هرچه هست هوچی گری وبلوا وریا ودروغ است وبس . 

دیگر حتی کتاب هم نمیتوان خواند کتابی چاپ نشده کتب  قدیم را  ها با چاپهای قدیم را باید با زور ذره ین خواند امروز اگر کتابی هم چاپ شود همان صفحه اول از هم جد ا میشود  بعد هم تنها انسانهای امل وعقب افتاده کتاب میخوانند !!!!!  با اینهمه تکنو لوژی  پیشرفته که در توالت ماتحت ترا نیز پاک میکنند  تو هنوز به دنبال کتابی ؟؟؟؟؟. 
روز گذشته نگاهی به ردیف فیلمهایم انداختم . نه دیگر مانند آنها ساخته ئخواهد شد ونوه هایم بمن میخندند !!! درون گنجه ام تا سقف فیلم ویدیو  وتعدادی از آنها هرگز در بازار ها ی جهان یافت نخواهند شد  یکی از آنها (ایران من) است در زمانی که داشت روبه پیشرفت وتمدن بزرگش میرفت ناگهان  بانوی اول خواب نما شد واز کمبودها نالید وهمان کم بودها اورا پرواز داد ودربهشت نشاند وبقیه هم  یا درجهنم یا در دوزخ بسر میبرند انهایی هم که بخیال خود  دربهشت نشسته اند بهشتشان خیالی وخالی از حقیقت است. پایان دلنوشته امروز من که سخت دلم گرفته . / ثریا 

15/04/2021 میلادی  ثریا ایرانمنش .

چهارشنبه، فروردین ۲۵، ۱۴۰۰

شب روه داران


 از رهگذر خاک سر کوی شما بود  / هر نا فه که در دست نسیم سحر افتاد

بس تجربه کردیم  دراین دیر مکافات /  با دردکشان  هر که درافتاد بر افتاد

دیرمکافات . جهنم / شهر بی ترحم   هر چه میخواهی نامش را بگذار بقول شاد روان  "نادر نادر پور" درپی   این شب تاریک هیچ سحری نخواهد آمد  تاریکتر خواهد شد  وشبهای تیره تر  ومردم خیره سر تر ودیوانه تر واز ما بهتران درپستوها مشغول کارهای خودمانی  / شمارش پولهای که باید برای  بورسها  بپردازند وسر مایه گذاری کنند !..

 مارا سر گرم کرده اند عده ای فهمیده اند وعده ای مانند گوسفند هنوز در چراگاههای به دنبال علف میدوند که کمی از آنرا نشان میدهند  جنگ واکسن ها جنگ پوزه بند ها که بردهان ما بستند و به خدای  لایزال این بیماری در مکانهای بسته بیشتر وجود دارد تا درهوای آزاد درهوای ازاد تنها اکسیژن است  اما مردم  گوسفند وار به اخبار تلویزیون ورادیوها گوش مییدهند وبع بع کنان بسوی سبزه زاری میروند که غیر از علف سمی چیزی در آنجا نمیروید  باید  دهانشانرا بست ودرکنج خانه  حبسشان کرد تا  گلچین کنند  وبه کارهایشان برسند خیابان شلوغ است باید کمی  از رفت وآمد کم شود تا اتومبیلهای آنچنانی راحت بتوانند به راهشان ادامه دهند وبکارهای آنچنانی خود برسند در پشت شیشه ها تاریک وسیاه .

 شب گذشته روی تابلتم مراسمی زنده را تماشا میکردم دراین  گمان بردم که این پیرمرد  مقوایی  از دنیا رفته چه تنشریفاتی چه همه آدم سیاه پوش در  مقابل کنگره ....خیر  یک قراول کشته شده  بود  در شلوغی ها !!!   ودهان کجی به ترامپ  وسر گرمی  دیگر برای مردم  همه به تماشا  ایستاده بودند  ونخواهند پرسید چرا نان نیست وچرا ابها الوده به سم شده اند وچرا اکسیژن کم است وچرا   ما را به این روزانداخته اید ؟......ودوباره ماجرای کشتن یک سیاه جنایتگار به دست پلیس  بیا تماشا کن دوباره دنیا بهم خورده !!!!

 سوال مکن ومپر س چرا DO,T A SK ANY MORE

 دخترک درد میکشد شانه اش  را ودستش را نمیتواند تکان بدهد همسرش لباس برتن او میپوشاند  پلیس هم  خونسرد گفته ازاین  اتفاقات دراین اینجا زیاد  است اولی نیست أخرین هم نخواهد بود  شاید پولهای کیف را بردارد وکیف را درجایی بیاندازد !  بیاد دزد خانه خودم افتادم همسایه  با کمک نو کر خانه هرچه را که توانسته بود برده بود هنوز چشمم دنبال آن جواهرات است آن کت ودامن چرم وآن چکمه های گران قیمت  است که دیگر شبیه آنهارا نخواهم داشت وآخرین آنها  یک حلقه بود که " دوستم " انرا ربود درلندن به هنگام رفتن به توالت سری به اطاق من زده وانگشتری های من روی کمد بود  بهترین را برداشته ورفت . خودش خوب میداند  رابطه اش ار هم قطع کرد . 

ما دراین گونه دنیا زیست میکنیم  وتنها باید سعی کنیم زیر دست وپا له نشویم در قامت بزرگان راه نرویم  دو دستی که بمن کمک  میکردند  هردو امروز ناتوانند  روز گذشته خودم را حاضر کردم وبه دخترم زنگ زدم  و گفتم " از پاهای تو  تو کمک میگیرم ا زدستهای خودم مرا به سوپر ببر پس از نه ماه گویی وارد بهشت شده بودم !!!!!  حال باید خودم خودم را اداره کنم تا روزیکه  ببینم چه خواهد شد . 

هنگامی که به تماشا ی اهل بیت ودولت جمهوری  اسلامی نگاه میکنم  ازخودم میپرسم این حیوانات کجا بودند اینهمه پارچه  همه هم سیاه برسر وکله آنها  چگونه رفت چه هیبت هایی هستند انینها ازما نیستند اینها بیگانه اند .....چه فایده آن سرزمین دیگرمتعلق بتو نیست یک طرف چین وماچین طرف دیگرروسیه سزارین پوتین و درآن وسط هم همین جانواران مشغول ارشاد مردم هستند تا چگونگی آداب طهارت وغسل جنابت وبغل خوابی را به آنها یاد  بدهند وبر جنازه ها نماز بگذارند . همین دیگر هیچ  . اگر توانش را  داری ادامه بده نداری برو بمیر راه سومی نیست . پایان .

زین دایره مینایی خونین جگرم  می ده / تا حل کنم  این مشگل  در ساغر مینایی ...... "خواجه حافط شیرازی "  پایان 

ثریا ایرانمنش /14/04/2021 میلادی !