یکشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۹

باز هم سبز ×

روز یکشنبه .

ثریا ایرانمنش  " لب پرچین " اسپانیا "  

قوطی شیر را که ا زدرون  یخچال بیرون کشیدم  تنم به لرزه اففتاد ! همان سبز وحشتناک همه چیز سبز  آن قوطی های صورتی رنگ  وساده جای خودشانرا به یک قوطی بد شکل بشکل ترعه  یا برج داده رنگ سبز وحشتناک  آه  چقدر به ان زمان موعود  نزدیک شده ایم    و....قصه آدمخوری ها درشهر ها به راه افتاده است و....نا نها یا از تخم هویج  یا کددو ویا ....دیگر نمیدانم  از کجا دیگر وچه جاهایی .

در این فکرم که کودکان ما 

چه آینده وحشتناکی را خواهند داشت و...........

دنیای ازاد وزیبایی که ما دراان میزیسیتم با شعر وتران وموسیقی تمام شد حال استفراغ سیاست واقتصاد و در آخر هوس اربابی دنیا در سر عده ای دیوانه افتاده است  گویی دنیا میراث پدری آنها بود ه که به انها به ارث رسیده است حال هفت برادر سر  تفکیک آن مرافعه دارند .

اسن چه بیماری بود که برجان ما نشست  ا ینها چه حیواناتی بودند ازچه نسلی  با چه شیری بزرگ شدند که امروز چنین خونخوارند ؟ 

نه امیدی / نه نویدی / نه اینده ای ونه دنیای بهتری  بلکه هرچه هست سیاهی ونفرت ودوری .من میل نداشتم که پیری من وزندگی من با این حقارت  به پایان برسد !

مرگ من نزدیک است  خواب دیده ام  برای خودم خوشحالم اما برای بازماندگانم نگران  که آنها چگونه خواهند زیست ؟ عده ای دنیای گذشته مارا دیده اند اما عده ای که تازه پای به این جهان گذاشته اند چیزی از گذشته نمیدانند  جه بسا غادت کنند مگر ما ا زکوچه باغهای بزرگ   پردرخت وآبشارها باین بیغوله عادت نکردیم ؟ بنی ادم بنی عادت است .

خوشبختانه من گوشتخوار نیستم  درغیر  انصورت میبایست گوشت همنوعانم را بجوم .......

برمیگردم به همان کوچه های کودکیم  دستی بر درختان میکشیدم  اناری میچیدم سیبی را گاز میزدم ودوان دوان خودمرا به کوچه بعدی میرساندم تا بچه هرا ببینیم چه دردست دارند ؟

بقول شاعر  بزرگمان نادر پور  پیری را باخوابهای کودکیم گره میزنم .اما این رنگ سبز وحشتناک .که برهمه جا نشسته است باعث عذاب منست 

گفته بودی بست ایم اگر جان بدهی  /خطتو . نامه تو . پیک تو پیغام تو کو؟

پایان / ثریا / 22/ 11/ 2020 میلادی 




شنبه، آذر ۰۱، ۱۳۹۹

کدام حق؟

 دردنامه / ثریا ایرانمنش / " لب پرچین  " اسپانیا 

امروز روی سخنم با شما اقایانی که برای آینده من ودنیا ی من  نقشه کشیده اید  به چه حقی میخواهید زندگی را ازمن بگیرید ویا از خانوادههای دیگر اگر عده ای احمق دور وبر شما با باورهایشان  نشسته اند من یکی فریا دمیکشم شما حق ندارید زندگی را که دیگری بمن بخشیده از من بگیرید بخاطر هوسهایتان وعقده هایتا ن .

شما حق ندارد مارا زندانی کیند بیما رکنید  واکسن بزیند    زیر پوست ما مانند حیوانات چیپ بگذارید  بعد هم نام مارا توطئه گرا بخوانید  ما انسانیم نه حیوانات دست آموز شما با  ابرهای پراکنده شما !

شما ستمکاران  میخواهید  جمعیت را کم کنید واربا ب دنیا شوید این کره ابی وزیبا متعلق به همه زندگان است اعم از چرندگان وجویندگان شما حق ندارید مارا محروم کنید اب را گرفتید نانرا گرفتید زمینها را گرفتید نفسهارا گرفتید چه کسی بشما این حق را  داده است ما خداوندی داریم که مارا بوجود آورده واو خود میداند با ما چگونه رفتار کند اگر بیمار شدیم شما مارا بیمار کردید اگر مردیم شما ماارا کشتید جنگ راه میاندازید بیماری بین مردم میفرستید  در آب وزمین وهوا دست برده اید بعد هم مردمرا درخانه هایشان زندانی میکنید مگر شما کی هستید این قدرت پو.شالی شما به یک شب بند است به یک سیل یاطوفانی یا زلزله  شما حق ندارید درمورد من تصمیم بگیرید ویا درمورد خانواده های ما  

پولهای آلوده  کثیف  خودرا بر دارید وبه کرات دیگر بروید زمین مارا بما پس بدهید دنیای زیبای امارا به لجن آلودید  مارا با خدای مهربانمان تنها بگذارید نه با دیوانگان زنجیزی .

 بس کنید  بس کنید بس کنید  من میل ندارم برده شما باشم من صاحب خودم هستم صاحب تمام اجزا پیکرم اگر گروهی الاغ با پولهای کثیف شما خریداری  شده اند   شما وبه دنبال شما پار س میکنند دلیلی ندارد من باورکنم شمادشمن بشریت هستید نام شمارا نمیبرم اما کم وبیش همه میدانند که شما جانوران  از کدام قبیله وریشه برخاسته اید واز بطن چه زنانی بیماری بیرون جهیده اید.

نه شما حق ندارید حدای من مهربان است واز او خواسته ام دست شمارا کوتاه کند وخواهد کرد خیلی زود.

ثریا / اول اذرماه 1399. 21 نوامبر 2020 میلادی

جمعه، آبان ۳۰، ۱۳۹۹

طعمی دیگر


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا 

صنما  گر ز خط وخال  تو فرمان آرند  / این تن خسته مجروح مرا جان آرند 

عاشقان  نقش خیال  تو چو بینند بخواب  / ای بسا سیل که از دیده گریان بارند 

خنک آن روز  خو ش آن وقت که درمجلس  وصل  / ساقیان دست تو گیرند  و به میهمان آرند  شمس تبریزی .

دیگر نمیتوان گفت  صبح  کهنسالی باید گفت شب کهنسالی وقرن کهنسالی  از روی مو های همه  سیاهی را برداشته وبر ف پیری را نشانده است !  اما به هر طریق وطعنه ای خودرا جوان میپنداریم  وهنوز سفر به دوران کودکی میکنیم  نوحوانی را گم کرده ایم مانند نسل امروز ما که از بچگی به پیری رسید ! 

شب گذشته بیاد دکتر مهدی حمیدی شیرازی بود م او استاد ادبیات ما بود مردی جدی وکمتر لب به خنده باز میکرد وهمیشه چشمانش را بر زمین میدوخت درعالم دیگری بود گویا درجوانی عاشق شده وتا پایان عمر همچنان درفراق منیژه خود بیژن وار میگریست  کمتر میشد از او سئوال کرد درس را میخواند ومیرفت دستور زبانرا میگفت ومیرفت افعال را میگفت ومیرفت او در حوانی شاعری  خوش قریحه بود وهمه زندگی او دریک کتاب خلاصه شده بنام ( اشک معشوق)  وعجب آنکه این اولین وآخرین کتابی بود که همسر محترم من آنرا امضا کرد وبمن هدیه داد!!! انهم چون بیمار بودم ودربستر افتا ده بودم !

هنوز هم هرگاه سخت دلگیر شوم همان کتاب را میدارم وبا او به سفر میروم با او ومنیژه اش  اشعار او وزن وقافیه  داتشند بی هیچ ادعایی با آنکه درمطبوعات آن زمان دوستان فراوانی داشت هیچگاه خودرا مطرح نکرد وا زخود مجمسه ای نساخت  تادیگران انرا سجده کنند وخودرا سالار سخن نخواند  مدیح سرایی نکرد و دروصف کسی نگفت وارد سیاست نشد میل نداشت شیرازاو با سر وهایش لنیگراد شود  جوانانرا از راه برون نکرد بلکه برایشان کتابها ی  زیادی را   بجای گذاشت اما آن غول بی شاخ ودم  جلوی اورا گرفت واورا بچه ننه خواند وخود شد شاعر توده .

خوب امروز بیاد کتابها  وچرندیات بزرگ علوی بودم بیاد بقیه توده ایها که خواه ناخواه کتابهایشان دررقفسه ما جای گرفته است بیاد راس پوتین سایه افتادم که ریش تا کمر دراز کرده حال راضی شدید ؟ وطن شد نیم متعلق به تزار  تازه وبقیه اش نصیب چین وجوانان ما کشته میشوند گوشتهای آنان بفروش میرسد تا از ژن آنها استیک بسازند وبقیه ردرکارخانه جات تبدل یه به سوسیسی بکنند وبخورد خودما بدهند  راضی شدید ؟ ایرانیان برده شوند وهنوز هر پنجره ای ر اکه باز میکنی یکی دارد هوار هوار میزند دیگری را به صلابه میکشد وخود هیچ غلطی هم نیمکند تنها فریاد است که بگوش شما میرسد .

شاه خوبی داشتیم که وطنش ا دوست داشت ملکه بدی داشتیم که عاشق خودش بود شاعران ونویسندگان خوبی داشتیم که وزن را میشناختند وشاعرچی هایی داشتیم مانند درشکه چی که نوکر دست به سینه مسکو ولندن بودند .

امروز دیگر چیز ی برای ما نمانه  مصنوعی زندگی میکنیم  نانیرا که میخوریم نمیدانیم ازکدام صافی رد شد ودیگر میلی به خوردن گوشت کبابی نداریم .

در یک ظلمت  بسر میبریم که تنها با نور افکن های دوراین شب تاریک  را روشن نگاه داشته ایم همه درضلمت بسرمیبریم  وحال دراین اطاق کوچک که ایوانش بزرگتر است من به ذکر مصیبت نشسته ام به همراه دردهای روحی وجسمی ام ونخوابیدنها درانتظار کدام معجزه؟ وهمچنان به این فریاد ها گوش فرا میدهیم وبس .

پرایم دیگر زمزمه ابشاری نیست تا بمن سالخورده مژده دهد که پس از هر زمستان سخت وسرد بهاری تازه فرا میرسد فصلها گم شدند درحال حاضر نمیدانیم درکدام فصل زندگی میکنیم پاییز  یا بهار !با اینهمه نباید امیدرا درهیج زمانی از دست داد .

پایان / ثریا ایرانمنش  20/11/2020 میلادی 

پنجشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۹

کدام صبح آبان

ثریا ایرانمنش  " لب پرچین " اسپانیا 

خبر موفقیت آمیز " شما "  بمن رسید  خوشبختانه  چندان عادت  به آن مزخرفات ند اشته وندارم  آنهارا درون زباله دانی ریختم  دوباره می نشینم پای دیوار سفید  وخیمه بزرگی که برای ما آماده ساخته اید به تماشای نمایش های نفرت آنگیز شما به تماشای زنان با زنان مردان با مردان و بچه هایی که بین انها مییلوند وبرای آنیده شما تربیت میشوند !

شما جلو تولید نسلهای مارا گرفتید  فرزندان مارا کشتید وهنو زمشغول قصابی هستد  شنا درختان سالم وتنومند مارا به آتش کشیدید  ابهای رودخانهرا مسموم ساختید  مردم را به بهانه های مختلف میکشید  چرا که از بالا به شما دستوراتی رسیده درفکر دنیای دیگری هستید  دنیا بهتری  که خوشبختان ادیان شما دران جای ندارند وخوشبختانه منهم دیگر نیستم تا ان دنیا رویایی شمارا ببینم 

حال اگر من به اسب یکی از عمله های شما گفتم یابو فورا همه درهارا به روی من خواهید بست اما همیشه دری است که من ازآنجا فریاد بکشم .

شما برای آنکه بمن بگوییدکه همه جا چشم کور ونابینای برادر بزرگ دریک شیشه  مارا میبنید  با یک ترجمه احمقانه مرا  آگاه ساختید . !

خوشبختانه چندان ازاین امر شاد نشدم  شعورم راهنوز نگاهداشته ام  شعور من ازان زنان ومردانی که شما به دور خود جمع کرده اید بالاتر است وفورا فهمیدم که این فنته ازکجا درز کرده است .

حال باید به درون خود برگردیم  وفراموش کنیم روزی انسان بودیم  حال تبدیل  به مشتی زباله شده ایم  که بابیلهای رنگ وارنگ شما جا بجا میشویم  چه خوشحال باشیم چه اندوه گین در عزای ازدست رفتگانمان  زندگی من روبه پایان است ما مردم بی خردی هستیم  الماسهای  درخشانرا که چشمان  مارا میزنند دور می اندازیم ویک تکه شیشه را صیقل داده آنرا بر تارک سر میگذاریم ریگی را ازته جویبار پیدا کرده وآنرا بعنوان یک مروارید درخشان بر گردن میاوزیزیم . سزای مارا همین است  ما مردم کند ذهن وخورده  بین وگرسنه  مانده بی چشم ورو حال درصف قربانیان ایستناد ه ایم . تا یکی یی به سوراخ مرگ روان شویم /

کدام آبان ؟ مردک خرفت  ؟  

 پایان /ثریا ایرنمنش 19 نوامبر 2020 میلادی 

چهارشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۹

صبح سحر


 ثریا ایرانمنش  " لب پرچین "  اسپانیا !

سحرم دولت  بیدار ببالین امد / گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد !

قدحی درکش وسر خوش به تماشا بخرام  / تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد !!

برخاستم ودیدم بلی نفت دیگر تمام شده وامریکا  دارد نیروهایش  را ازخلیج فارس بیرون میکشد دیگر کاری با ما ندارند عربها حسابشان با ما جداست ! حال یک ایران ویرانه با مشتی مردم بیمار برجای می ماند روانت شاد پادشاه ما همین را میخواستند که به سرانجام رسید حال ملت گرسنه وبیمار روانی چشم به امریکا دوخته اند  خیر قربان باید بعد ازاین نوکر چینیها ویا روسها شوید اشپز روسی دیگر خبری نیست  هرچه بود تمام شد وته کاسه را نیز لیسیدند حال مانند افغانستان دست به کشت تریاک بزنید وپیکر جوانانرا بفروشید تا زالو زاده ها ها درخارج قرکمر بدهند .

مانند هرشب از چهار صبح بیدارم و...خوب کمی درد میکشم مهم نیست دردمرا ازار نمیدهد چیزهای دیگری هست که باعث آزارم میشوند . 

باخود فکر کردم اگر مثلا مادری نظیر فخری خانم ویا عشرت خانم داشتم سرنوشتم چگونه بود ؟  حال تنهایی خودمرا درنظر میاورم روزیکه تنها سه سا ل یا چهار سال بیشتر  نداشتم ودایه ام مرا بخانه آورد وبه دست مادر سپرد  هیچکس را نمیشناختم بی بی با ان چارقد سپید آهار زده اش وسنجاق مروارید که زیر گلویش زده بود با تفرعن بمن نگاه میکرد ! همین است ؟ اینکه از یک گنجشک هم کوچکتر است  بیبی  ملاک بود بامردها سر وکار داشت پدرم ر ازخانه برون انداخته بود  سپس دستور صادر فرمود  خوب درگوشه اطاق من رختخوابی برایش پهن کنید اما اول خوب اورا بشویید ! من پشت یک ناودان گلی پنهان شده بودم وانگشتم را میمکیدم عادت بدی بود انگشتم همچنان کوچک ماند  ! ... مرا درون اطاق پشت اشپزخانه بردند  مرا مثلا شستند وبه سوی لحافی  برایم دراطاق بزرگ پهن کردند  بردند  نگاهی به اطاق انداختم چقدر با آن اطاق کوچک وجمع جور دایه فرق داشت ! نگاهی به پرده های بلند که تاسقف میرسید انداختم با گلالگهایشان بازی کردم پرده ها همه کار دست بودند از جنس ( پته)  از جنس رولحافی بی بی  انگشتم همچنان دردهانم بود رویش فلفل ریختند  دلم برای دایه وبچه هایش وا اطاق کوچکش آن لامپیا گرد سوزش  که سه پایه روی آن گذاشته بود وغذای پسرش را روی آن گرم نگاه داشته بود پسرش تازه از پروشگاه مرحص شده بود چهار تا بچه یتیم داشت اما مرا بیشترا ازهمه دوست داشت یک خواهر شیری هم داشتم اما او ازمن  چاقتر بود وپوستش سفید تر حال دراینخانه بزرگ بین آن آدمها که هیچکس را نمیشناختم حتی مادرم را کمتر روی بمن نشان میداد  "دختر اه پس از هفت تا پسر این ترکمون برایم مانده !!!! " عمه جانم سر رسید  بی آنکه  اورا بشناسم دوستش داشتم برایم یک عروسک آورده بود خودش آنرا با پارچه دوخته بود لباسهای قشنگی برتنش کرده بود اسم اورا دایه گذاشتم عمه جانم خیاط بود !! ومرا باخودش به خانه اش برد میدانست دران خانه بزرگ  کسی بمن اهمتی نخواهد داد .

حال امروز صبح نمیدانم چرا بیاد مادر لیلی وشیرین افتادم فخری خانم وعشرت خانم هرد وبهترین  مادران دنیا بودند ومن  ازیک مادر مهربان محروم مانده بودم .

خوب دیگر دلسوزی برای خودم بس است  یک اواره وسرگردان دنیای بی سر وسامان درکنار مرده گان وگورستان  زنده ها . دیگر نمیدانم اهل کجایم ونامم چیست .

میدانم دیگر سر زمینی نخواهم داشت وباید بخوانم  بدرود "ا ی سر زمین محبوب من "هر چند هیچ خوشی از تو ندیدم  اما خاکت برایم بهترین  مکانهای جهان بود  هیچ کجا بوی ترا احساس نکردم نه در سوییس نه درلندن وکمبریج  نه درپاریس نه درایتالیا ونه دراین گوشه غربت سرا . دیگر برای همه چیز دیر است دیر....تنها گاهی تجربه هایمرا برای دیگران مینویسم که بدانند  بقول بتهوون هرکس خوب ونجیبانه رفتار کرد حتی بر بدبختیها هم پیروز میشود نجیبانه امروز از دید دیگران همان دزدیها وپولدارشدن واتومبیلهای  بزرگ است وخانه های ویلایی حال ما باآ ن ارامنه ایران جایمانرا عوض کرده ایم ! دیگر حدیثی نیست دراین باره ..

هربار که دیوان  مولانا شمس تبریزی را  باز میکنم حواله مرا به مصر میدهد و میگویدکه درمصر شکر ارزان شد من نه طوطی هستم ونه درهفتصد سال قبل زندگی میکنم که به مصر بروم وشکر بخورم اما حکمتی دران گفتار هست عزیزی را درمصر بجای گذاشته ایم و من بیادش هستم .

شاید خاکسترم به مصر رفت  ودر سفلی رود نیل فرعون ایستاده خاکستر مرا گرفت واز آن نگینی ساخت  شاید دران زمان بر تارک او درخشیدم !!پایان

ثریا ایرانمنش . 18 نوامبر 20220 میلادی .!


دوشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۹۹

کهنه دیار


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا !

کهن دیارا  دیا ر یارا دل از تو کندم ./  نه از تو از موجوداتی که درتو زندگی میکنند  ایکاش بجای آنها حیواات وحشی بودند میشد با آنها کنار امد با خرس دوستی برقرار ساخت وباببرآ شتی کرد وبا شیر نشست وبا بلبلان آواز خواند وبا میمونها نارگیل خورد . 

اما ابدا با این  موجوات هیچگونه تفاهمی دربین نیست همه آرتیست روی صحنه همه یک شب تمایش وهمه هنر پیشه اند .

کهنه دیار ً!  عشق را میشد درمیان سبزه زارها ودرمیان گلهای شقایق یافت نه درکنار یک دریای مرده جایگاه مردگان وماهیان مرده  شب یکسره تاریک است  ودیگر  پنجره ای برای روشنایی وجود ندارد هیچ چیز برای باقی ماندن نیست  حتی خورشید هم کم کم پیر میشود  وشوق دیدار  تو همچنا ن دردلم  میماند برای ابد .

با نهایت تاسف بازماندگان شاهان ما هم به گروه جهان وطن ها پیوستند دیگر تو برایشان یک خاک مرده ای ارامگاه هایشان  در کشور های دیگر بنا شده ودرانتطار آنهاست .

شب گذشته میاندیشیدم اگر مردم وصیت کنم که مرا بسوزانند وخاکسترم را به مصر ببرند ودرگوشه از مسجد رفاهی پنهان کنند  تا نزدیک او باشم او که وطنش را دوست داشت وبرایش جان داد او که تنها ماند درکنار یک مامور که ماموریت داشت کارش را انجام داد وهم اکنون درمیان سر زمینها باشوق قدم میزند واز مزایای قانونی  بر خوردار  است . 

حال گاهی با قطره های باران که کمی هم گل الودند  درجویبار گذشته گام بر میدارم  رفتن  بسوی جنگل کو دکی  آنجا که درختان انار سر خم کرده ومیتوانستم آنهارا یکی یکی ببوسم  به اویزه های پرده عروسکم را اویزان کنم  وبا خوشه های انگو رگوشواره بسازم  وزاغ های سیاه پوش ا که شوم بودند از بالای باغ پر بدهم بسویشان سنگ پرتا ب کنم .

حال دیگر حتی به ان روزها هم کمتر میاندیشم انها خوراک روزهای دردناک منند که چیزی برای نشخوار ندارم .

حال دیگر  چراغی دربیرون هم نمیسوزد تا مرا بسوی خود بخواند همه جا درتاریکی فرو رفته بنا براین قبل آنکه دیو شب از راه برسد خودرا درون تختخوابم پنهان میسازم . 

امید ! این پروانه ای که زندگی می بخشید از اکثر دلها پرواز کرد . 

پرده  نازک زمستان  آهسته آهسته بر روی بالکن خانه مینشیند  ئا تار وپودش اطاق مرا نیز میلرزاند وخود نیز میلرزم .

دیگر طلوع تازه ای نیست هرچه هست مرگ است ونیستی  ومن هنوز در میان رنگها  سر گردانم در میان سبز وسفید وسرخ  شاید برای کسی مهم نباشد برای من تنها هویت من است .

با دلی بیدار  اما سر گردان  چون کوران عصا به دست  به دنبال خوابهای هراس انگیز خویشم  خوابهایی که ابدا معنا ندارند  بین هراس وشجاعت بین مرگ وزندگی بین بودن یا نبودن خواستن یا نخواستن  .

کاش میشد مست باده میبودم وبیخبر از تمامی جهان وآنچه درآن میگذرد مانند آن موجود بی مصرفی که آمد وبرد وخورد ورفت بی تفاوت نسبت به تمام وقایع جهان شبها ازدرون  یک شیشیه مانند یک دیوتنوره میکشد وصبح در لیاس یک فرشته ظاهر میشد من خاموش وخشمگین وگاهی بی تفاوت خیلی میل  دارم ان جنازه هارا بخاک بسپارم ودیگر باخودم حمل نکنم ما گویا ارواح آنها دراطراف من میچرخند /

حال با ته مانده آنچه که نامش ایمان است دارم زندگیم را میگردانم . تا یعد . یایان 

ثریا ایرانمنش / 16 نومبر 2020 میلادی !