جمعه، آبان ۳۰، ۱۳۹۹

طعمی دیگر


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا 

صنما  گر ز خط وخال  تو فرمان آرند  / این تن خسته مجروح مرا جان آرند 

عاشقان  نقش خیال  تو چو بینند بخواب  / ای بسا سیل که از دیده گریان بارند 

خنک آن روز  خو ش آن وقت که درمجلس  وصل  / ساقیان دست تو گیرند  و به میهمان آرند  شمس تبریزی .

دیگر نمیتوان گفت  صبح  کهنسالی باید گفت شب کهنسالی وقرن کهنسالی  از روی مو های همه  سیاهی را برداشته وبر ف پیری را نشانده است !  اما به هر طریق وطعنه ای خودرا جوان میپنداریم  وهنوز سفر به دوران کودکی میکنیم  نوحوانی را گم کرده ایم مانند نسل امروز ما که از بچگی به پیری رسید ! 

شب گذشته بیاد دکتر مهدی حمیدی شیرازی بود م او استاد ادبیات ما بود مردی جدی وکمتر لب به خنده باز میکرد وهمیشه چشمانش را بر زمین میدوخت درعالم دیگری بود گویا درجوانی عاشق شده وتا پایان عمر همچنان درفراق منیژه خود بیژن وار میگریست  کمتر میشد از او سئوال کرد درس را میخواند ومیرفت دستور زبانرا میگفت ومیرفت افعال را میگفت ومیرفت او در حوانی شاعری  خوش قریحه بود وهمه زندگی او دریک کتاب خلاصه شده بنام ( اشک معشوق)  وعجب آنکه این اولین وآخرین کتابی بود که همسر محترم من آنرا امضا کرد وبمن هدیه داد!!! انهم چون بیمار بودم ودربستر افتا ده بودم !

هنوز هم هرگاه سخت دلگیر شوم همان کتاب را میدارم وبا او به سفر میروم با او ومنیژه اش  اشعار او وزن وقافیه  داتشند بی هیچ ادعایی با آنکه درمطبوعات آن زمان دوستان فراوانی داشت هیچگاه خودرا مطرح نکرد وا زخود مجمسه ای نساخت  تادیگران انرا سجده کنند وخودرا سالار سخن نخواند  مدیح سرایی نکرد و دروصف کسی نگفت وارد سیاست نشد میل نداشت شیرازاو با سر وهایش لنیگراد شود  جوانانرا از راه برون نکرد بلکه برایشان کتابها ی  زیادی را   بجای گذاشت اما آن غول بی شاخ ودم  جلوی اورا گرفت واورا بچه ننه خواند وخود شد شاعر توده .

خوب امروز بیاد کتابها  وچرندیات بزرگ علوی بودم بیاد بقیه توده ایها که خواه ناخواه کتابهایشان دررقفسه ما جای گرفته است بیاد راس پوتین سایه افتادم که ریش تا کمر دراز کرده حال راضی شدید ؟ وطن شد نیم متعلق به تزار  تازه وبقیه اش نصیب چین وجوانان ما کشته میشوند گوشتهای آنان بفروش میرسد تا از ژن آنها استیک بسازند وبقیه ردرکارخانه جات تبدل یه به سوسیسی بکنند وبخورد خودما بدهند  راضی شدید ؟ ایرانیان برده شوند وهنوز هر پنجره ای ر اکه باز میکنی یکی دارد هوار هوار میزند دیگری را به صلابه میکشد وخود هیچ غلطی هم نیمکند تنها فریاد است که بگوش شما میرسد .

شاه خوبی داشتیم که وطنش ا دوست داشت ملکه بدی داشتیم که عاشق خودش بود شاعران ونویسندگان خوبی داشتیم که وزن را میشناختند وشاعرچی هایی داشتیم مانند درشکه چی که نوکر دست به سینه مسکو ولندن بودند .

امروز دیگر چیز ی برای ما نمانه  مصنوعی زندگی میکنیم  نانیرا که میخوریم نمیدانیم ازکدام صافی رد شد ودیگر میلی به خوردن گوشت کبابی نداریم .

در یک ظلمت  بسر میبریم که تنها با نور افکن های دوراین شب تاریک  را روشن نگاه داشته ایم همه درضلمت بسرمیبریم  وحال دراین اطاق کوچک که ایوانش بزرگتر است من به ذکر مصیبت نشسته ام به همراه دردهای روحی وجسمی ام ونخوابیدنها درانتظار کدام معجزه؟ وهمچنان به این فریاد ها گوش فرا میدهیم وبس .

پرایم دیگر زمزمه ابشاری نیست تا بمن سالخورده مژده دهد که پس از هر زمستان سخت وسرد بهاری تازه فرا میرسد فصلها گم شدند درحال حاضر نمیدانیم درکدام فصل زندگی میکنیم پاییز  یا بهار !با اینهمه نباید امیدرا درهیج زمانی از دست داد .

پایان / ثریا ایرانمنش  20/11/2020 میلادی 

هیچ نظری موجود نیست: