دوشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۹۹

کهنه دیار


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا !

کهن دیارا  دیا ر یارا دل از تو کندم ./  نه از تو از موجوداتی که درتو زندگی میکنند  ایکاش بجای آنها حیواات وحشی بودند میشد با آنها کنار امد با خرس دوستی برقرار ساخت وباببرآ شتی کرد وبا شیر نشست وبا بلبلان آواز خواند وبا میمونها نارگیل خورد . 

اما ابدا با این  موجوات هیچگونه تفاهمی دربین نیست همه آرتیست روی صحنه همه یک شب تمایش وهمه هنر پیشه اند .

کهنه دیار ً!  عشق را میشد درمیان سبزه زارها ودرمیان گلهای شقایق یافت نه درکنار یک دریای مرده جایگاه مردگان وماهیان مرده  شب یکسره تاریک است  ودیگر  پنجره ای برای روشنایی وجود ندارد هیچ چیز برای باقی ماندن نیست  حتی خورشید هم کم کم پیر میشود  وشوق دیدار  تو همچنا ن دردلم  میماند برای ابد .

با نهایت تاسف بازماندگان شاهان ما هم به گروه جهان وطن ها پیوستند دیگر تو برایشان یک خاک مرده ای ارامگاه هایشان  در کشور های دیگر بنا شده ودرانتطار آنهاست .

شب گذشته میاندیشیدم اگر مردم وصیت کنم که مرا بسوزانند وخاکسترم را به مصر ببرند ودرگوشه از مسجد رفاهی پنهان کنند  تا نزدیک او باشم او که وطنش را دوست داشت وبرایش جان داد او که تنها ماند درکنار یک مامور که ماموریت داشت کارش را انجام داد وهم اکنون درمیان سر زمینها باشوق قدم میزند واز مزایای قانونی  بر خوردار  است . 

حال گاهی با قطره های باران که کمی هم گل الودند  درجویبار گذشته گام بر میدارم  رفتن  بسوی جنگل کو دکی  آنجا که درختان انار سر خم کرده ومیتوانستم آنهارا یکی یکی ببوسم  به اویزه های پرده عروسکم را اویزان کنم  وبا خوشه های انگو رگوشواره بسازم  وزاغ های سیاه پوش ا که شوم بودند از بالای باغ پر بدهم بسویشان سنگ پرتا ب کنم .

حال دیگر حتی به ان روزها هم کمتر میاندیشم انها خوراک روزهای دردناک منند که چیزی برای نشخوار ندارم .

حال دیگر  چراغی دربیرون هم نمیسوزد تا مرا بسوی خود بخواند همه جا درتاریکی فرو رفته بنا براین قبل آنکه دیو شب از راه برسد خودرا درون تختخوابم پنهان میسازم . 

امید ! این پروانه ای که زندگی می بخشید از اکثر دلها پرواز کرد . 

پرده  نازک زمستان  آهسته آهسته بر روی بالکن خانه مینشیند  ئا تار وپودش اطاق مرا نیز میلرزاند وخود نیز میلرزم .

دیگر طلوع تازه ای نیست هرچه هست مرگ است ونیستی  ومن هنوز در میان رنگها  سر گردانم در میان سبز وسفید وسرخ  شاید برای کسی مهم نباشد برای من تنها هویت من است .

با دلی بیدار  اما سر گردان  چون کوران عصا به دست  به دنبال خوابهای هراس انگیز خویشم  خوابهایی که ابدا معنا ندارند  بین هراس وشجاعت بین مرگ وزندگی بین بودن یا نبودن خواستن یا نخواستن  .

کاش میشد مست باده میبودم وبیخبر از تمامی جهان وآنچه درآن میگذرد مانند آن موجود بی مصرفی که آمد وبرد وخورد ورفت بی تفاوت نسبت به تمام وقایع جهان شبها ازدرون  یک شیشیه مانند یک دیوتنوره میکشد وصبح در لیاس یک فرشته ظاهر میشد من خاموش وخشمگین وگاهی بی تفاوت خیلی میل  دارم ان جنازه هارا بخاک بسپارم ودیگر باخودم حمل نکنم ما گویا ارواح آنها دراطراف من میچرخند /

حال با ته مانده آنچه که نامش ایمان است دارم زندگیم را میگردانم . تا یعد . یایان 

ثریا ایرانمنش / 16 نومبر 2020 میلادی !




هیچ نظری موجود نیست: