ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
سحرم دولت بیدار ببالین امد / گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد !
قدحی درکش وسر خوش به تماشا بخرام / تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد !!
برخاستم ودیدم بلی نفت دیگر تمام شده وامریکا دارد نیروهایش را ازخلیج فارس بیرون میکشد دیگر کاری با ما ندارند عربها حسابشان با ما جداست ! حال یک ایران ویرانه با مشتی مردم بیمار برجای می ماند روانت شاد پادشاه ما همین را میخواستند که به سرانجام رسید حال ملت گرسنه وبیمار روانی چشم به امریکا دوخته اند خیر قربان باید بعد ازاین نوکر چینیها ویا روسها شوید اشپز روسی دیگر خبری نیست هرچه بود تمام شد وته کاسه را نیز لیسیدند حال مانند افغانستان دست به کشت تریاک بزنید وپیکر جوانانرا بفروشید تا زالو زاده ها ها درخارج قرکمر بدهند .
مانند هرشب از چهار صبح بیدارم و...خوب کمی درد میکشم مهم نیست دردمرا ازار نمیدهد چیزهای دیگری هست که باعث آزارم میشوند .
باخود فکر کردم اگر مثلا مادری نظیر فخری خانم ویا عشرت خانم داشتم سرنوشتم چگونه بود ؟ حال تنهایی خودمرا درنظر میاورم روزیکه تنها سه سا ل یا چهار سال بیشتر نداشتم ودایه ام مرا بخانه آورد وبه دست مادر سپرد هیچکس را نمیشناختم بی بی با ان چارقد سپید آهار زده اش وسنجاق مروارید که زیر گلویش زده بود با تفرعن بمن نگاه میکرد ! همین است ؟ اینکه از یک گنجشک هم کوچکتر است بیبی ملاک بود بامردها سر وکار داشت پدرم ر ازخانه برون انداخته بود سپس دستور صادر فرمود خوب درگوشه اطاق من رختخوابی برایش پهن کنید اما اول خوب اورا بشویید ! من پشت یک ناودان گلی پنهان شده بودم وانگشتم را میمکیدم عادت بدی بود انگشتم همچنان کوچک ماند ! ... مرا درون اطاق پشت اشپزخانه بردند مرا مثلا شستند وبه سوی لحافی برایم دراطاق بزرگ پهن کردند بردند نگاهی به اطاق انداختم چقدر با آن اطاق کوچک وجمع جور دایه فرق داشت ! نگاهی به پرده های بلند که تاسقف میرسید انداختم با گلالگهایشان بازی کردم پرده ها همه کار دست بودند از جنس ( پته) از جنس رولحافی بی بی انگشتم همچنان دردهانم بود رویش فلفل ریختند دلم برای دایه وبچه هایش وا اطاق کوچکش آن لامپیا گرد سوزش که سه پایه روی آن گذاشته بود وغذای پسرش را روی آن گرم نگاه داشته بود پسرش تازه از پروشگاه مرحص شده بود چهار تا بچه یتیم داشت اما مرا بیشترا ازهمه دوست داشت یک خواهر شیری هم داشتم اما او ازمن چاقتر بود وپوستش سفید تر حال دراینخانه بزرگ بین آن آدمها که هیچکس را نمیشناختم حتی مادرم را کمتر روی بمن نشان میداد "دختر اه پس از هفت تا پسر این ترکمون برایم مانده !!!! " عمه جانم سر رسید بی آنکه اورا بشناسم دوستش داشتم برایم یک عروسک آورده بود خودش آنرا با پارچه دوخته بود لباسهای قشنگی برتنش کرده بود اسم اورا دایه گذاشتم عمه جانم خیاط بود !! ومرا باخودش به خانه اش برد میدانست دران خانه بزرگ کسی بمن اهمتی نخواهد داد .
حال امروز صبح نمیدانم چرا بیاد مادر لیلی وشیرین افتادم فخری خانم وعشرت خانم هرد وبهترین مادران دنیا بودند ومن ازیک مادر مهربان محروم مانده بودم .
خوب دیگر دلسوزی برای خودم بس است یک اواره وسرگردان دنیای بی سر وسامان درکنار مرده گان وگورستان زنده ها . دیگر نمیدانم اهل کجایم ونامم چیست .
میدانم دیگر سر زمینی نخواهم داشت وباید بخوانم بدرود "ا ی سر زمین محبوب من "هر چند هیچ خوشی از تو ندیدم اما خاکت برایم بهترین مکانهای جهان بود هیچ کجا بوی ترا احساس نکردم نه در سوییس نه درلندن وکمبریج نه درپاریس نه درایتالیا ونه دراین گوشه غربت سرا . دیگر برای همه چیز دیر است دیر....تنها گاهی تجربه هایمرا برای دیگران مینویسم که بدانند بقول بتهوون هرکس خوب ونجیبانه رفتار کرد حتی بر بدبختیها هم پیروز میشود نجیبانه امروز از دید دیگران همان دزدیها وپولدارشدن واتومبیلهای بزرگ است وخانه های ویلایی حال ما باآ ن ارامنه ایران جایمانرا عوض کرده ایم ! دیگر حدیثی نیست دراین باره ..
هربار که دیوان مولانا شمس تبریزی را باز میکنم حواله مرا به مصر میدهد و میگویدکه درمصر شکر ارزان شد من نه طوطی هستم ونه درهفتصد سال قبل زندگی میکنم که به مصر بروم وشکر بخورم اما حکمتی دران گفتار هست عزیزی را درمصر بجای گذاشته ایم و من بیادش هستم .
شاید خاکسترم به مصر رفت ودر سفلی رود نیل فرعون ایستاده خاکستر مرا گرفت واز آن نگینی ساخت شاید دران زمان بر تارک او درخشیدم !!پایان
ثریا ایرانمنش . 18 نوامبر 20220 میلادی .!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر